جدول جو
جدول جو

معنی چنگام - جستجوی لغت در جدول جو

چنگام
میخ چوبی که بر زمین فرو کنند
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هنگام
تصویر هنگام
وقت، زمان، موقع، فصل، گاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از انگام
تصویر انگام
هنگام، وقت، زمان، موقع، فصل، گاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چنگار
تصویر چنگار
نوعی بیماری که ورم و زخم آن شبیه پای خرچنگ است، در علم زیست شناسی خرچنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چنگال
تصویر چنگال
پنجۀ دست انسان، در علم زیست شناسی پنجۀ درندگان و پرندگان، در کشاورزی آلت فلزی چهارشاخه به اندازۀ قاشق برای برداشتن قطعات غذا
فرهنگ فارسی عمید
(چَ)
مرکّب از: چنگ + آل، پسوند، پنجۀ مردم. پنجۀ دست. (برهان) (جهانگیری) (غیاث اللغات) (آنندراج) (شرفنامۀ منیری) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). دست. مشت. پنجۀ آدمی چون کمی خم کنند:
چو دیوان بدیدند کوپال اوی
بدرید دلشان ز چنگال اوی.
فردوسی.
بکوهم درانداز تا ببر و شیر
ببینند چنگال مرد دلیر.
فردوسی.
بدین کتف و این قوت یال او
شود کشته رستم بچنگال او.
فردوسی.
فرنگیس را دید چون بیهشان
گرفته ورا روزبانان کشان
بچنگال هر یک یکی تیغ تیز
ز درگاه برخاسته رستخیز.
فردوسی.
مبارزیست ردا کرده سیمگون زرهی
مبارزی که سلاحش مخالب و چنگال.
فرخی.
چو دیلمان زره پوش شاه مژگانش
به تیر وزوبین بر پیل ساخته خنگال
درست گویی شیران آهنین چرمند
همی جهانند از پنجه آهنین چنگال.
عسجدی.
- آهنین چنگال، قوی پنجه:
درست گویی شیران آهنین چرمند
همی جهانند از پنجه آهنین چنگال.
عسجدی (از فرهنگ اسدی).
سست بازو بجهل میفکند
پنجه با مرد آهنین چنگال.
سعدی (گلستان).
رجوع به آهنین چنگ شود.
- از چنگال رها کردن،آزاد کردن. خلاصی دادن:
سرت از دوش به شمشیر جدا کردم
چون بکشتم نه ز چنگال رها کردم.
منوچهری.
- از چنگال کسی جستن، از دست کسی خلاص یافتن. آزاد شدن. فرار کردن:
ای کرۀ جهنده ز چنگال مرگ
روگر ز حیله جست توانی بجه.
ناصرخسرو.
- از چنگال کسی خلاص طلبیدن، از آزار و تسلط وی رهایی خواستن: یک نفس را از چنگال مشقت خلاصی طلبیده آید آمرزش بر اطلاق مستحکم شود. (کلیله و دمنه).
- از چنگال کسی رستن، از بند وی خلاص شدن. آزاد شدن:
بدین رست آخر از چنگال دنیا
بتقدیر خدای فرد قهار.
ناصرخسرو.
- بچنگال کسی اسیر بودن، در دست کسی گرفتار بودن:
که ننگ آیدش رفتن از پیش تیر
برادر بچنگال دشمن اسیر.
سعدی (بوستان).
- چنگال دراز کردن، پنجه دراز کردن. دست یازیدن. درازدستی کردن:
هر آنکه گوید کرد از مدیح شاه زیان
دراز کرد بر او شیر آسمان چنگال.
غضایری.
- چنگال کند شدن، از کار افتادن. درمانده و ناتوان شدن. فروماندن:
بچنگال و دندان جهان را گرفتی
ولیکن شدت کند چنگال و دندان.
ناصرخسرو.
، هر یک از انگشتان آدمی:
چو پنهان را نمی بینی درو رغبت نمیداری
مر این را زین گرفتستی بده چنگال و سی دندان.
ناصرخسرو.
، پنجۀ جانوران. (جهانگیری) (برهان) (غیاث اللغات) (آنندراج) (شرفنامۀ منیری) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). مخلب. (دهار). چنگ. چنگل. برثن. مجموع ناخن های بعضی مرغان یا درندگان. چنگال ببر، شیر، گرگ، عقاب، باز و غیره. (یادداشت مؤلف) :
از آن مرغ کس روی هامون ندید
جز اندام و چنگال پرخون ندید.
فردوسی.
چو ایران ز چنگال شیر و پلنگ
برون آوریدم به رای و بجنگ.
فردوسی.
مانده بچنگال گرگ مرگ شکاری
گرچه ترا شیر مرغزار شکار است.
ناصرخسرو.
تذرو گویی سوسن گرفته در چنگل
پلنگ لالۀ حمرا گرفته در چنگال.
معزی.
آدمی گرچه ز چنگال هزبر است به بیم
هم بزر گیرد وتعویذ کند آن چنگال.
ازرقی.
در مرغ همچو چرغ به چنگالان
می کاود و جغاره نمی یابد.
سوزنی.
بفر دولت او شیر فرش ایوانش
تواند ار بکند شیر چرخ را چنگال.
انوری.
پیش زلفت چو کبک خسته جگر
زیر چنگال باز می غلطم.
خاقانی.
جان ایشان از چنگال هلاک و مخلب احتناک بستدند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 331).
کز گله دور داشتی همه سال
دزد را چنگ و گرگ را چنگال.
نظامی.
نبینی که چون گربه عاجز شود
برآرد بچنگال چشم پلنگ.
سعدی.
دو بدین چنگ و دو بدان چنگال
یک بدندان چو شیر غرانا.
عبید زاکانی.
- بچنگال برآوردن، کندن. برکندن. بیرون آوردن:
نبینی که چون گربه عاجز شود
برآرد بچنگال چشم پلنگ.
سعدی.
- تیزچنگال، جانور قوی پنجه. پرندۀ تیزچنگ. چنگال تیز:
چنان اندیشد او از دشمن خویش
چو باز تیزچنگال از کراکا.
دقیقی.
نباید که گیرد بتن زود جنگ
شود تیزچنگال همچون پلنگ.
فردوسی.
عقابان تیزچنگالند و بازان آهنین پنجه
ترا باری چنین بهتر که با عصفور بنشینی.
سعدی (طیبات).
رجوع به چنگال تیز و چنگال تیز و چنگال تیز کردن شود.
- چنگال شیر، پنجۀ شیر و کنایه از صاحب قدرت و زورمند است:
یکی داستان زد سوار دلیر
که روبه چه سنجد بچنگال شیر.
فردوسی.
ایا باد بگذر به ایران زمین
پیامی زمن بر بشاه گزین (کیخسرو)...
بگویش که بیژن به سختی در است
تنش زیر چنگال شیر نر است.
فردوسی.
چنین گفت هومان بطوس دلیر
که آهو چه باشد بچنگال شیر.
فردوسی.
- چنگال شیرخاریدن، کار هراسناک کردن. بعمل خطرناک دست یازیدن. مانند با دم شیر بازی کردن:
با من همی چخی تو و آگه نه ای که خیره
دنبال ببر خایی چنگال شیر خاری.
منوچهری.
- چنگال گرگ، پنجۀ گرگ:
بدرد دل و گوش غرم سترگ
اگر بشنود نام چنگال گرگ.
فردوسی.
که در سینۀ اژدهای بزرگ
بگنجد بماند بچنگال گرگ.
فردوسی.
که از چنگال گرگم درربودی
چو دیدم عاقبت گرگم تو بودی.
سعدی.
رجوع به چنگال شود.
- چنگال یوز، پنجۀ یوز:
ز چنگال یوزان همه دشت غرم.
فردوسی.
- در چنگال گرفتن، به پنجه گرفتن:
تذرو گویی سوسن گرفته در چنگل
پلنگ لاله حمرا گرفته در چنگال.
معزی.
، قلاب: کلب، چنگال آهنین پالان که مسافر توشه دان را در آن آویزد. کلاّب، چنگال آهنین که مسافر توشه دان از وی درآویزد بر پالان. (منتهی الارب). رجوع به قلاب شود.
، نشانه باشد چون سوراخی. (فرهنگ اسدی). بمعنی هدف و نشانۀ و تیر هم آمده است و به این معنی (خنگال) هم گفته اند. (برهان). هدف و نشانۀ تیر. (ناظم الاطباء) ، نان گرمی را گویند که با روغن و شیرینی در یکدیگر مالیده باشند و آن را چنگالی نیز گویند. (از جهانگیری) (برهان) (از ناظم الاطباء). مالیده ای که از نان و روغن و شیرینی سازند و بر این تقدیر کلمه ’ال’ برای نسبت بود. چنگالی مالیده گر. (آنندراج). خورشی که در فارس متداول است که نان را ریزه کنند و در روغن ریزند و شیرینی از قبیل شکر و قند یا عسل و دوشاب بر نان ریزه ریزند و چندان با پنجۀ بمالند که با یکدیگر ممزوج و مخلوط شود و آن را مالیده نیز گویند. (انجمن آرا). نوعی از خوراک است که از روغن و خردۀ نان تازه و شیرۀ انگور یا عسل میسازند. (لغت محلی گناباد). طعامی از روغن و انگبین یا شکر که نان در آن ترید کنند. دلیک. دلیکه. غذایی از روغن تفته و شیره یا قند که نان در آن اشکنه کنند. (یادداشت مؤلف). حلوای آرد گندم. (یادداشت مؤلف) :
آردی روغن برم لال آمده ست
نام من از غیب چنگال آمده ست.
بسحاق اطعمه.
افسوس که آن دنبه پروار تو بگداخت
در روغن آن یک دو سه چنگال نمشتیم.
(مشتن درلهجه شیرازی بمعنی مالیدن است)
بسحاق اطعمه (از انجمن آرا).
این زمان در چنگ چنگالم اسیر
میخورم مالش ز هر برنا و پیر.
بسحاق اطعمه.
، افزاری دسته دار و فلزی و یا چوبی و دارای چهار پنجۀ که بدان غذا خورند و چیزی را برگیرند. (ناظم الاطباء). رفیق قاشق. آلتی چوبین یا فلزین که شاخ شاخ است و بدان سبزی یا گوشت را گرفته و بدهان گذارند. گزلک هایی که سرش سه چهار شاخه و تیز است و آن را بغذا فروبرده بدهان گذارند. (یادداشت مؤلف). به آلتی فلزی از لوازم میز غذا خوری اطلاق شود که دارای دسته و سه یا چهار دندانه است. (حواشی برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
(چَ)
دهی است از دهستان مغان بخش گرمی شهرستان اردبیل در 18 هزارگزی جنوب خاور گرمی و پانزده هزارگزی شوسۀ گرمی به بیله سوار واقع است. ناحیه ای است کوهستانی، گرمسیر. 72تن سکنه دارد. از چشمه مشروب میشود. محصولاتش غلات و حبوبات است. اهالی بکشاورزی و گله داری گذران میکنند. راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
درپارسی باستان هنگام ، ارمنی انگم. (حاشیۀ برهان چ معین). وقت و زمان و گاه. (برهان) :
ای دریغ آن حر هنگام سخا حاتم وش
ای دریغ آن گو هنگام وغا سام گرای.
رودکی.
دلم پرآتش کردی و قد و قامت کوز
فرازنامد هنگام مردمیت هنوز.
آغاجی.
به جاماسپ گفت ار چنین است کار
به هنگام رفتن سوی کارزار.
فردوسی.
بدان وقت هنگام آن بزم بود
اگرچند آن بزم با رزم بود.
فردوسی.
همی راند لشکر چوباد دمان
نجست ایچ هنگام رفتن زمان.
فردوسی.
تو را هزاران حسن است و صدهزار حسود
چرا ز خانه برون آمدی در این هنگام.
فرخی.
راه مخوف است... و هنگام حرکت نامعلوم. (کلیله و دمنه). وقت ثبات مردان و هنگام مکر خردمندان است. (کلیله و دمنه). وچون مدت درنگ او سپری شود و هنگام وضع حمل و تولد فرزند باشد بادی بر رحم مستولی شود. (کلیله و دمنه).
برده به هنگام زخم در صف میدان جنگ
حربۀ هندی او حرمت تیغ یمان.
خاقانی.
کرده به هنگام حال حلۀ نه چرخ چاک
داده به وقت نوال نقد دو عالم عطا.
خاقانی.
هنگام بازگشت همه ره ز برکتت
شب بدروار بدرقۀ کاروان شده.
خاقانی.
- بهنگام، در موقع مناسب:
هزیمت بهنگام بهتر ز جنگ
چو تنها شدی نیست جای درنگ.
فردوسی.
گریزی بهنگام با سر ز جای
به از پهلوانی و سر زیرپای.
فردوسی.
زین بهنگام تر نباشد وقت
زین دلارام تر نباشد یار.
فرخی.
گویند که هر چیز بهنگام بود خوش
ای عشق چه چیزی که خوشی در همه هنگام.
ادیب صابر.
شب که صبوحی نه بهنگام کرد
خون زیادش سیه اندام کرد.
نظامی.
- بی هنگام، بی وقت. مقابل بهنگام:
مؤذن بانگ بی هنگام برداشت
نمیداند که چند از شب گذشته.
سعدی.
امشب سبکتر می زند این طبل بی هنگام را
یا وقت بیداری غلط بوده ست مرغ بام را.
سعدی.
خواب بی هنگامت از ره می برد
ورنه بانگ صبح بی هنگام نیست.
سعدی.
- پنج هنگام، پنج زمان معین برای نمازهای روزانه:
از صریر در اوچار ملایک به سه بعد
پنج هنگام دم صور به یک جا شنوند.
خاقانی.
دهر از فزعش به پنج هنگام
در ششدر امتحان ببینم.
خاقانی.
، موسم و فصل. (برهان) :
هنگام بهار است و جهان چون بت فرخار
خیز ای بت فرخار و بیار آن گل بی خار.
منوچهری.
به هنگام خزان آید به ابخاز
کند در جستن نخجیر پرواز.
نظامی.
، دوران. دوره. روزگار:
چنان هم که هنگام نوذر بدند
که با تاج و با تخت و افسر بدند.
فردوسی.
به هنگام شاهان باآفرین
پدر مادرش بود خاقان چین.
فردوسی.
نه آشوب گیتی به هنگام توست
که تا بد همیدون بدست از نخست.
اسدی.
، نوبت:
وز آن پس چو هنگام رستم رسید
که شمشیر تیز از میان برکشید.
فردوسی.
می را کنون آمده ست نوبت
مل را کنون آمده ست هنگام.
فرخی.
، مرگ. اجل. (یادداشت مؤلف) ، هنگامه. مجمع. انجمن. معرکه. (برهان) :
ای شکسته حسن تو هنگام گل
بادۀ عشرت فکن در جام گل.
وصاف
لغت نامه دهخدا
(هََ)
دهی است از بخش مرکزی شهرستان فیروزآباد. دارای 356 تن سکنه، آب آن از چشمه و محصول عمده اش غله، خرما، برنج، لیمو، تنباکو، کنجد و کار دستی مردم آنجا گلیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
موسم. وقت. هنگام. (از برهان قاطع) (ازآنندراج). هنگام و وقت. (ناظم الاطباء) :
چه انگام سرسبزی تست و شهری
سیه گشته زین ماتم ناگهانی.
کمال اسماعیل (از انجمن آرا).
ای به انگام شداید کرمت عدت من
وی بهر حال مربی و ولی نعمت من.
کمال اسماعیل.
همه ثابت قدم انگام کوشش
همه در وقت راحت لذت افزای.
کمال اسماعیل (در تعریف دندان) ، بیلی پهن که با آن زمین را هموار کنند. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(چَ)
خرچنگ را نامند و بتازی سرطان گویند. (جهانگیری) (برهان) (آنندراج). پنج پایه. پنج پایک
لغت نامه دهخدا
(چِ)
دهی است از دهستان پائین خیابان بخش مرکزی شهرستان آمل که در دشت واقع است. مرطوب، معتدل و مالاریایی است. دارای 160 تن سکنه میباشد. مازندرانی و فارسی زبانند. از شل پت هراز مشروب میشود. محصولاتش برنج و مختصری غلات است. اهالی به کشاورزی و کتان بافی گذران میکنند. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
تصویری از چنگال
تصویر چنگال
پنجه دست و پنجه مردم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چنگار
تصویر چنگار
خرچنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از انگام
تصویر انگام
هنگام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هنگام
تصویر هنگام
وقت و زمان و گاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چنگار
تصویر چنگار
((چَ))
خرچنگ، جانوری است دوزیست با چنگال های بلند که به یک پهلو حرکت می کند، یکی از صورت های فلکی منطقه البروج، چهارمین برج از بروج دوازده گانه که خورشید تیرماه در این برج دیده می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هنگام
تصویر هنگام
((هِ))
وقت، زمان، موسم، فصل، زمان مرگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چنگال
تصویر چنگال
((چَ))
پنجه دست انسان یا پرندگان، آلتی فلزی دارای چهار شاخه که هنگام غذا خوردن همراه قاشق به کار می رود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از انگام
تصویر انگام
هنگام
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چنگار
تصویر چنگار
سرطان
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از هنگام
تصویر هنگام
اثناء، موقع، آن
فرهنگ واژه فارسی سره
پنجه، چنگ
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خرچنگ، سرطان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اثنا، خلال، دم، دوره، زمان، ساعت، فصل، مدت، موسم، موعد، موقع، میقات، نوبت، وقت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
چنگال در خواب بر سه وجه است. اول: قوت و توانائی در کارها. دوم: معیشت. سوم: کسب کردن.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
چغندر، از مچ دست تا سر انگشتان، پنجه ی دست، چنگال پرندگان
فرهنگ گویش مازندرانی
میخ چوبی بزرگ
فرهنگ گویش مازندرانی
بخشی از پای انسان، پایین تر از مچ، نوک عقاب
فرهنگ گویش مازندرانی
ستون، تکیه گاه چوبی کاشته شده در زمین، میخ بزرگ چوبی، از
فرهنگ گویش مازندرانی
اتراق گاه و پاتق
فرهنگ گویش مازندرانی
محل مورد نظر، اتراق گاه
فرهنگ گویش مازندرانی