جدول جو
جدول جو

معنی چندین - جستجوی لغت در جدول جو

چندین
عدد مجهول، نامعین و بیشتر از چند، مقدار و تعداد زیاد، این اندازه، این همه، برای مثال عجب نیست بر خاک اگر گل شکفت / که چندین گل اندام در خاک خفت (سعدی۱ - ۱۹۴)
تصویری از چندین
تصویر چندین
فرهنگ فارسی عمید
چندین
(چَ)
این قدر. (ناظم الاطباء). اینهمه. بدین بسیاری. افادۀ تعدد و کثرت کند. (یادداشت مؤلف). بسیار:
بدین خواسته نیست ما را نیاز
سخن چند گوئیم چندین دراز.
فردوسی.
سیاوش بدو گفت چون بود دوش
ز لشکر که گشن و چندین خروش.
فردوسی.
ندادندیش چندین گر نبودی
بچندین و بصدچندین سزاوار.
فرخی.
بوستان بانا حال و خبر بستان چیست ؟
وندرین بستان چندین طرب مستان چیست ؟
منوچهری.
اکنون یکی بکام دل خویش یافتی
چندین به خیره خیره چه گردی بکوی ما.
منوچهری.
گر مستمند با دل غمگینم
خیره مکن ملامت چندینم.
ناصرخسرو.
گر زهد همی جوئی چندین بدر میر
چون میدوی ای بیهده چون اسب دوانی.
ناصرخسرو.
گفت بنگر که چرا مینگرد گردون.
به دو صد چشم درین تیره زمین چندین.
ناصرخسرو.
چندین همی بقدرت او گردد
این آسیای تیزرو بی در.
ناصرخسرو.
چندین غم تو خوردم و ناز تو کشیدم
از عشق من و ناز خود آگاه نه ای نوز.
سوزنی.
از آن بازیچه حیران گشت شیرین
که بی او چون شکیبد شاه چندین.
نظامی.
ناصحان گفتند از حد مگذران
مرکب استیزه را چندین مران.
مولوی.
چه آفت است که موجب چندین مخافت است. (گلستان). چندین سخن که گفتی، در ترازوی عقل من وزن آن یک سخن ندارد که وقتی شنیدم از قابله خویش. (گلستان).
غرور نیکوان باشد نه چندان
جفا بر عاشقان باشد نه چندین.
سعدی.
اگر تو بر دل مسکین من ببخشائی
چه لازمست که جور و جفا برم چندین.
سعدی.
چو دیدی کزین روی بسته ست در
به بیحاصلی سعی چندین مبر.
سعدی (بوستان).
کی یافتی رقیب تو چندین مجال ظلم
مظلومی ار شبی به در داور آمدی.
حافظ.
زلف دلبر دام راه و غمزه اش تیر بلاست
یاد دار ای دل که چندینت نصیحت میکنم.
حافظ.
، در این شواهد عدد نامعین باشد و معدود آن بر حسب معمول پس از آن آید. و گاه نیز بر آن مقدم باشد:
چندین حریر حله که گسترد بر درخت
مانا که برزدند بقرقوب و شوشتر.
کسائی مروزی.
بدو گفت بنگر بدین تخت و گاه
پرستنده چندین به زرین کلاه.
فردوسی.
برآورد رازی که بود از نهفت
بدان نامداران ایران بگفت.
فردوسی.
که چندین سپه سر به ایران نهاد
که کس در جهان آن ندارد بیاد.
فردوسی.
مرا خیره گشتی سر از فرّ شاه
وز آن ژنده پیلان و چندین سپاه.
فردوسی.
... وی (عبدالرحمان قوال) گفت: با چندین اصوات نادره که من یاد دارم امیر محمد این صوت از من بسیار خواستی. (تاریخ بیهقی). ما را چندین ولایت در پیش است بفرمان امیرالمؤمنین می باید گرفت. (تاریخ بیهقی). هرچند حال آلتونتاش بر این جمله بود، امیر از وی نیک خشنود گشت بچندین نصیحت که کرد. (تاریخ بیهقی). انوشروان با همه دلتنگی خرسند شد، گفت: چندین بطن بروزگار دراز برخیزد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 97).
چو هندوی دانا بچندین سؤال
زبون شد ز فرهنگ دانش سکال.
نظامی.
قوم گفتندش که چندین گاه ما
جان فدا کردیم در عهد شما.
مولوی.
لازمست احتمال چندین جور
که محبت هزار چندین است.
سعدی (بدایع).
عجب نیست در خاک اگر گل شکفت
که چندین گل اندام در خاک خفت.
سعدی.
گفتمش مگذر زمانی، گفت معذورم بدار.
خانه پروردی چه تاب آرد غم چندین غریب.
حافظ.
ادب و شرم تو را خسرو مه رویان کرد
آفرین بر تو که شایستۀ صد چندینی.
حافظ.
کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش
وه که بس بی خبر از غلغل چندین جرسی.
حافظ.
، همه اینها، چون اینها، و چون بطور استفهام استعمال شود بمعنی آیا چند است. (ناظم الاطباء).
- چندینا، (مرکب از چند و الف اطلاق) مرادف چندین:
اگرت بدره رساند همی ببدر منیر
مبادرت کن و خامش مباش چندینا.
رودکی (از حدائق السحر).
رجوع به چندین شود
لغت نامه دهخدا
چندین
اینهمه، این قدر
تصویری از چندین
تصویر چندین
فرهنگ لغت هوشیار
چندین
((چَ))
این همه، این اندازه
تصویری از چندین
تصویر چندین
فرهنگ فارسی معین
چندین
این همه، این اندازه، مقدار زیاد، تعداد زیاد (بیشتراز 02)
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از چنیدن
تصویر چنیدن
چیدن گل یا میوه از درخت، برای مثال گلستان که امروز باشد به بار / تو فردا چنی گل نیاید به کار (فردوسی - ۷/۸۹)، دانه برچیدن مرغ از زمین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چندن
تصویر چندن
صندل، چندل، درختچه ای با برگ های نوک تیز گل های سفید خوشه ای کوچک و ریشه های تارمانند که چوب خوش بوی این درخت که برای ساختن اشیای چوبی گران قیمت به کار می رود و در طب و عطرسازی کاربرد دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چنین
تصویر چنین
مانند این، مثل این، اینگونه مثلاً چنین لباس هایی مناسب تو نیست، این طور، به این شکل مثلاً او چنین نمی نویسد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چندی
تصویر چندی
اندازه، مقدار، کمیت
مدتی، تعدادی، عده ای، مقداری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چندان
تصویر چندان
آنقدر، آن اندازه، برای مثال عهد و پیمان فلک را نیست چندان اعتبار / عهد با پیمانه بندم شرط با ساغر کنم (حافظ - ۶۹۲ حاشیه) زیاد مثلاً این کار زحمت چندانی ندارد، پسوند متصل به واژه به معنای
برابر مثلاً دوچندان
چندان که: آن اندازه که، آن مقدارکه، همین که، به محض اینکه، هراندازه که
فرهنگ فارسی عمید
(چَ دُ)
چندم: امروز چندمین روز است که من در تهرانم. این چندمین جلد است که منتشر کرده ام
لغت نامه دهخدا
(چَ)
شهریست بزرگواراز شهرستانهای چین. (فرهنگ اسدی ص 396). نام شهریست بزرگ از شهرهای چین. (برهان). نام شهریست (رشیدی). شهری از شهرهای ترکستان و چین (انجمن آرا) (آنندراج). نام شهری بزرگ در چین. (ناظم الاطباء) :
رسیدند زی شهر چندان فراز
سپه خیمه زد در نشیب و فراز.
رودکی (از فرهنگ اسدی).
سخن چندراندند زآن رزمگاه
وز آنجا به چندان گرفتند راه.
اسدی (از انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(چَ)
مقداری باشد مجهول و غیرمعین. (برهان). مقدار نامعین و نامعلوم. (ناظم الاطباء)، گاهی بجای لفظ آنقدر استعمال میکنند. (از برهان). آن مقدار. (رشیدی). بمعنی آن مقدار است، همانطوریکه ’چندین’ بمعنی این مقدار میباشد. (از انجمن آرا). بمعنی آن مقدار. (آنندراج). آنقدر و این قدر و هر قدر و چه قدر و هر چه و قدری. (از ناظم الاطباء). بدانقدر. بدان حد. به آن اندازه. آنقدر. آنهمه. بدان مقدار:
شادیت باد چندان کاندر جهان فراخا
توبا نشاط و راحت با رنج و درد اعدا.
دقیقی.
بچندان فروغ و بچندان چراغ
بیاراسته چون به نوروز باغ.
فردوسی.
چنان لشکر گشن و چندان سوار
سراسیمه گشتند از کارزار.
فردوسی.
ابر سام یل باد چندان درود
که آرد همی ابر باران فرود.
فردوسی.
ور آنجای تاریک چندان سخن
شنیدم که هرگز نیاید به بن.
فردوسی.
که دانست کز تو مرا دید باید
بچندان وفا اینهمه بیوفایی.
فرخی.
چو غرواثه ریشی بسرخی و چندان
که ده ماله از ده یکش بست شاید.
لبیبی.
گر با تو برد باری چندان نکردمی من
در خدمتم نکردی چندین تو خوارکاری.
منوچهری.
آن روز که او جوشن خرپشته بپوشد
چندان بزند نیزه که نیزه بخروشد.
منوچهری.
قوتش چندان و آنگه خردش چندان
که در او عاجز گردند خردمندان.
منوچهری.
چندان نقد و غلام و جامه و نثار آوردند که تا مانند آن هیچ وزیری را ندیده بودند. (تاریخ بیهقی). میان دو نمازچندان رنج دید که جز سنگ خاره بمثل آن طاقت ندارد. (تاریخ بیهقی). چندان غلام و زر و سیم و نعمت هیچ او را سود نداشت. (تاریخ بیهقی). چندان مردم بنظاره ایستاده که اندازه نبود. (تاریخ بیهقی).
ببخشیدشان هدیه چندان ز گنج
کزان ماند دریا و کشتی برنج.
اسدی.
بتیغ و سنان و بگرز گران
بکشتند چندان ز یکدیگران.
اسدی.
گفت چندان این یتیمک را زدی
چون نترسیدی ز قهر ایزدی.
مولوی.
دوست را چندان قوت مده که اگر دشمنی خواهد، بتواند. (گلستان سعدی). نه چندان نرمی کن که بر تو دلیر شوند، نه چندان درشتی که از تو سیر گردند. (گلستان سعدی).
نه چندان بخور کز دهانت برآید
نه چندان که از ضعف جانت برآید.
سعدی.
غرور نیکوان باشد نه چندان
جفا بر عاشقان باشد نه چندین.
سعدی.
، تا آن زمان. (برهان) (رشیدی). افادۀ معنی تا آن زمان نیز میکند. (انجمن آرا). بمعنی تا آنزمان. (آنندراج). تا وقتی. تاهنگامی. تا آنگاه:
برادرت چندان برادر بود
کجا مر ترا بر سر افسر بود.
فردوسی.
سیه شیر چندان بود کینه ساز
که از دور دندان نماید گراز.
نظامی.
مرا بیم شمشیر چندان بود
که شمشیر من تیزدندان بود.
نظامی.
چندان بود کرشمه و ناز سهی قدان
کآید بجلوه سرو صنوبر خرام ما.
حافظ.
چندان چو صبا بر تو گمارم همت
کز غنچه چو گل خرم و خندان بدرآیی.
حافظ.
، همین که. بمحض اینکه. بمجرد اینکه:
بچندان که او پلک بر هم زدش
شد و بستد و باز پس آمدش.
(فرهنگ اسدی ص 309 ذیل پلک).
- چندانک، به آن اندازه. آن قدر که. چندانکه و چندانک به ابتدای عهد طریق عدل میسپرد به عاقبت سیرت بگردانید. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 107). رجوع به ترکیب چندانکه شود.
- چندانکه، بقدری که. به اندازه ای که. تاآن حد که. که آنقدر. که هر قدر. که هرچند:
سپه دید پرموده چندانکه دشت
به دیدار ایشان همه خیره گشت.
فردوسی.
بفروز و بسوز پیش خویش امشب
چندانکه توان ز عود وز چندن.
عسجدی.
گل بیند چندان و سمن بیند چندان
چندانکه به گلزار ندیده ست و سمنزار.
منوچهری.
چندانکه توانستی رحمت بنمودی
چندانکه توانستی ملکت بزدودی.
منوچهری.
بادا به بهار اندر چندانکه بهار است
بادا به خوان اندر چندانکه خزانست.
منوچهری.
و اگر اندکی خون بیرون کنند، چندانکه بیمار سبکتر شود روا باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). فی الجمله چندانکه بگفت مفید نیامد. (کلیله و دمنه). چندانکه تعلق آدمی بروزی است اگربروزی ده بودی از ملائکه درگذشتی. (گلستان سعدی).
من جسم چنین ندیده ام هرگز
چندانکه قیاس میکنم جانی.
سعدی.
ز اول وفا نمودی چندانکه دل ربودی
چون مهر سخت کردی سست آمدی به یاری.
سعدی.
علم چندانکه بیشتر خوانی
چون عمل در تو نیست نادانی.
سعدی.
چندانکه گفتم غم با طبیبان
درمان نکردند مسکین غریبان.
حافظ.
،
{{حرف ربط مرکّب}} بمحض اینکه. همینکه. بمجرد اینکه. در همان لحظه که: چندانکه ما در حمام شدیم دلاک و قیم درآمدندو خدمت کردند. (سفرنامۀ ناصرخسرو). چندانکه زه بر زبان ایشان برفتی از خزینه هزار درم بدان کس دادندی. (نوروزنامه). چندانکه خلق بیارامید زن حجام درآمد. (کلیله و دمنه). مزدور چندانکه در خانه بازرگان بنشست چنگی دید. (کلیله و دمنه)، تا آنگاه که. تا وقتی که. تا آن زمان که:
بنوشت ره شنگ و برفت از شکم سنگ
چندانکه درآورد در آن عیدگهم تنگ
از عون خداوند جهان ایزد دادار.
(منسوب به منوچهری).
... و اصلاح او (گوشت گاو کوهی) آن است که بپزند، چندانکه مهرا شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). چندانکه لطیف و نازک اندامند درشتی و سختی کنند. (گلستان سعدی).
- دو چندان، بمعنی دو برابر. مضاعف:
بشبگیر چون ریسمان برشمرد
دو چندان که هر روز بردی ببرد.
فردوسی.
دو چندان که رشتی بروزی برشت
شمارش همین بر زمین برنوشت.
فردوسی.
هزاران درود و دو چندان تحیت
ز ایزد بر آن صورت روح پرور.
ناصرخسرو.
روز شنیدم چو بپایان شود
سایۀ هر چیز دو چندان شود.
نظامی.
- صد چندان، صد برابر و در مبالغه گویند:
تا زمین و آسمان خندان شود
عقل و روح و دیده صد چندان شود.
مولوی.
- هزار چندان، هزار برابر. چندین برابر در مبالغه:
از موی تو بوی عنبر و بان آید
زآن تنگ شکر هزار چندان آید.
فرخی.
آنچه گویم هزارچندانست
وآنچه گوید هزار چندانم.
خاقانی.
گر هزارم جفا و جور کنی
دوست دارم هزار چندانت.
سعدی.
- همچندان، برابر. مساوی. همان اندازه به همان مقدار: گروهی گفتند چهل وپنجمین بودند (کشتگان) و همچندان اسیر بودند. (ترجمه طبری بلعمی). و این منذر را پسری بود نام او نعمان بن المنذر همچندان بهرام بود با او بزرگ همی شد. (ترجمه طبری بلعمی)
لغت نامه دهخدا
(چَ دَ)
دهی است از دهستان ابهررود بخش ابهر از شهرستان زنجان در نه هزارگزی جنوب ابهر واقع است. کوهستانی و سردسیر است. 272 تن سکنه دارد. آبش از چشمه و محصولش غلات است. شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(فَ سَ)
دهی است به مرو. (معجم البلدان). از آن ده است فقیه محمد بن سلیمان فندینی. (منتهی الارب). و از آنجاست شیخ شهیر فضیل بن عیاض. (یادداشت مؤلف). روستائی است به مروالرود ابومسلم خراسانی صاحب الدعوه از آنجاست. (یادداشت دیگر)
لغت نامه دهخدا
(سَ نَ دَ)
تثنیۀ سند. دو سند
لغت نامه دهخدا
(سَ نَ دَ)
لقبی است برای سیدعبدالله بهبهانی و سیدمحمد طباطبائی، دو تن از علمای اوان نهضت مشروطیت ایران. (یادداشت مؤلف). رجوع به سیدعبدالله بهبهانی و سیدمحمد طباطبائی شود
لغت نامه دهخدا
(چَ)
چوب صندل راگویند. (برهان). صندل باشد. (جهانگیری). بمعنی چندن. (از رشیدی). چوب صندل. (ناظم الاطباء) :
هست بر لک لک ز چندان و بقم منقار و پا
پس چرا شد آبنوسی هر دو پا لک لک بچه.
سوزنی (از فرهنگ رشیدی).
رجوع به چندل و چندن و صندل شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از چنین
تصویر چنین
بدینگونه، بدینسان، اینطور، مانند این
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چندی
تصویر چندی
هر مقدار نا معین و نا معلوم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چنیدن
تصویر چنیدن
چیدن گل یا میوه از دزخت، دانه برچیدن مرغ از زمین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چندان
تصویر چندان
آن قدر آن اندازه: (و اگر آب نیابد یا چندان یا بد که خوردن ویرا و رفیقان ویرا چیزی بسر نیامد) (کشف الاسرار)، تا آن زمان: (چندان بمان که خرقه ازرق کند قبول بخت جوانت از فلک پیر ژنده پوش) (حافظ) یا چندان که. آن مقدار که آن اندازه که: (بیک تیمم بیش از یک فریضه گزاردن رواست همچنانکه بیک طهارت چندانکه خواهد فرایض نماز گرازد) (کشف الاسرار)، هر قدر که: (چندانکه گفتم غم باطمینان درمان نکردند مسکین غریبان) (حافظ)، همینکه بمحض اینکه: (چندانکه مقربان حضرت بر حال من وقوف یافتند و باکرام در آوردند) (گلستان)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چندان
تصویر چندان
((چَ))
آن قدر، آن اندازه، تا آن زمان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چنیدن
تصویر چنیدن
((چِ دَ))
کندن میوه و گل، برگزیدن، دانه برداشتن مرغ از زمین، بر نظم و ترتیب قرار دادن اشیاء، چیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چندن
تصویر چندن
((چَ دَ))
نوعی کفش بنددار تابستانی، صندل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چندی
تصویر چندی
((چَ))
یک چند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چنین
تصویر چنین
((چُ یا چِ))
چون این، مانند این، مثل این، این گونه، این طور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چندان
تصویر چندان
آنقدر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از چندی
تصویر چندی
کمیت، مقداری، تعدادی
فرهنگ واژه فارسی سره
آنقدر، به حدی، آن میزان، تاآن زمان، همین که، محض این که، بسیار، زیاد، کثیر، خیلی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از چنین
تصویر چنین
Such
دیکشنری فارسی به انگلیسی
روستاهایی از دهستان های چهاردانگه ی هزارجریب ساری، بندپی
فرهنگ گویش مازندرانی
تصویری از چنین
تصویر چنین
такой
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از چنین
تصویر چنین
solch
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از چنین
تصویر چنین
такий
دیکشنری فارسی به اوکراینی