صندل، درختچه ای با برگ های نوک تیز گل های سفید خوشه ای کوچک و ریشه های تارمانند که چوب خوش بوی این درخت که برای ساختن اشیای چوبی گران قیمت به کار می رود و در طب و عطرسازی کاربرد دارد، چندن
صَندَل، درختچه ای با برگ های نوک تیز گل های سفید خوشه ای کوچک و ریشه های تارمانند که چوب خوش بوی این درخت که برای ساختن اشیای چوبی گران قیمت به کار می رود و در طب و عطرسازی کاربرد دارد، چَندَن
نوعی دانۀ کوچک سرشار از نشاسته که غذای اصلی انسان است و از آن آرد و نان تهیه می کنند، بوتۀ این گیاه برگ های بلند و باریک دارد و هر ساقۀ آن دارای سنبله است، حنطه
نوعی دانۀ کوچک سرشار از نشاسته که غذای اصلی انسان است و از آن آرد و نان تهیه می کنند، بوتۀ این گیاه برگ های بلند و باریک دارد و هر ساقۀ آن دارای سنبله است، حِنطِه
صندل، چندل، درختچه ای با برگ های نوک تیز گل های سفید خوشه ای کوچک و ریشه های تارمانند که چوب خوش بوی این درخت که برای ساختن اشیای چوبی گران قیمت به کار می رود و در طب و عطرسازی کاربرد دارد
صَندَل، چَندَل، درختچه ای با برگ های نوک تیز گل های سفید خوشه ای کوچک و ریشه های تارمانند که چوب خوش بوی این درخت که برای ساختن اشیای چوبی گران قیمت به کار می رود و در طب و عطرسازی کاربرد دارد
صندل باشد. (لغت فرس) (جهانگیری) (برهان) (آنندراج) (اوبهی) (غیاث اللغات) (منتهی الارب) (انجمن آرا). و بعضی گویند چوبی است خوشبوی بغیر از صندل و آن چوب در ولایتی میشود که آن ولایت را زره میگویند. (برهان). چوبی است خوشبوی که بتازیش صندل خوانند. و از امیر زین الدین هروی ملک الشعرای بنگاله چنان تسامع است که چوبی است خوشبوی ورای صندل. زره نام ولایتی است ’چندن’ آنجا میشود. (شرفنامۀ منیری). چندن، صندل بود. (حواشی برهان). صندل. و آن درختی است خوشبوی. (یادداشت مؤلف). بمعنی چندل باشد که بصندل مشهور است و چوبی است رنگین و خوشبوی و گویند ماربدان درخت مایل است و بدان پیچد. (آنندراج) (انجمن آرا). چوبی است خوشبوی و این مشترک باشد در هندی و فارسی و صندل معرب همین است. (غیاث اللغات). در سنت پارسیان اورواسنا را چوب صندل دانسته اند و صندل در ادبیات فارسی چندن هم گفته شده است. اما کلمه سوخر درجائی بنظر نگارنده نیامده که از لغات فارسی ضبط شده باشد، لابد این لغت هندی سوخد میباشد که بمعنی چوب صندل و در هند هنوز مصطلح است. (پورداود خرده اوستا ص 139 و 142) : بهشت آئین سرائی را بپرداخت ز هرگونه در او تمثالها ساخت ز عود و چندن او راآستانه درش سیمین و زرین بالکانه. رودکی. بسان چندن سوهان زده بر لوح پیروزه بکردار عبیر بیخته بر تختۀ دیبا. فرخی. به سقفش اندر عود سپید و چندن سرخ به خاکش اندر مشک سیاه و عنبرتر. فرخی. هم زره روم سوی چین رو و برگیر از چمن چین بچین نهالۀ چندن. فرخی. اگر چوب عود است و کافور و چندن از آنست کش چوب تخت است و منبر. عنصری. مرا در زیر ران اندر کمیتی کشنده نی و سرکش نی و توسن عنان بر گردن سرخش فکنده چو دو مار سیه بر شاخ چندن. منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 86). بفروز و بسوز پیش خویش امشب چندان که توان ز عود و از چندن. عسجدی. چه پرسی چند گوئی چیست حکمت نه مشکست و نه کافور و نه چندن. ناصرخسرو. و آمیخته شد بفر فروردین با چندن سوده آب چون سوزن. ناصرخسرو. بسوخته بر سرکه و نمک مکن که ترا گلاب شاید و کافور سازد و چندن. ناصرخسرو. گرت تب آید یکی ز بیم حرارت جستن گیری گلاب و شکر و چندن. ناصرخسرو. چون رسیدی به آتش موعود خود بگوید که چندنی یا عود. سنایی. پران خدنگ او به گه حرب و گاه صید از خون چنان شود که ندانی ز چندنش. سوزنی. گویند مردمان که بدش هست و نیک هست آری نه سنگ و چوب همه نقل و چندن است. انوری. در رنگ و بوی دهر نپیچم که رهروم ارقم نیم که بال به چندن برآورم. خاقانی
صندل باشد. (لغت فرس) (جهانگیری) (برهان) (آنندراج) (اوبهی) (غیاث اللغات) (منتهی الارب) (انجمن آرا). و بعضی گویند چوبی است خوشبوی بغیر از صندل و آن چوب در ولایتی میشود که آن ولایت را زره میگویند. (برهان). چوبی است خوشبوی که بتازیش صندل خوانند. و از امیر زین الدین هروی ملک الشعرای بنگاله چنان تسامع است که چوبی است خوشبوی ورای صندل. زره نام ولایتی است ’چندن’ آنجا میشود. (شرفنامۀ منیری). چندن، صندل بود. (حواشی برهان). صندل. و آن درختی است خوشبوی. (یادداشت مؤلف). بمعنی چندل باشد که بصندل مشهور است و چوبی است رنگین و خوشبوی و گویند ماربدان درخت مایل است و بدان پیچد. (آنندراج) (انجمن آرا). چوبی است خوشبوی و این مشترک باشد در هندی و فارسی و صندل معرب همین است. (غیاث اللغات). در سنت پارسیان اورواسنا را چوب صندل دانسته اند و صندل در ادبیات فارسی چندن هم گفته شده است. اما کلمه سوخر درجائی بنظر نگارنده نیامده که از لغات فارسی ضبط شده باشد، لابد این لغت هندی سوخد میباشد که بمعنی چوب صندل و در هند هنوز مصطلح است. (پورداود خرده اوستا ص 139 و 142) : بهشت آئین سرائی را بپرداخت ز هرگونه در او تمثالها ساخت ز عود و چندن او راآستانه درش سیمین و زرین بالکانه. رودکی. بسان چندن سوهان زده بر لوح پیروزه بکردار عبیر بیخته بر تختۀ دیبا. فرخی. به سقفش اندر عود سپید و چندن سرخ به خاکش اندر مشک سیاه و عنبرتر. فرخی. هم زره روم سوی چین رو و برگیر از چمن چین بچین نهالۀ چندن. فرخی. اگر چوب عود است و کافور و چندن از آنست کش چوب تخت است و منبر. عنصری. مرا در زیر ران اندر کُمیتی کشنده نی و سرکش نی و توسن عنان بر گردن سرخش فکنده چو دو مار سیه بر شاخ چندن. منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 86). بفروز و بسوز پیش خویش امشب چندان که توان ز عود و از چندن. عسجدی. چه پرسی چند گوئی چیست حکمت نه مشکست و نه کافور و نه چندن. ناصرخسرو. و آمیخته شد بفر فروردین با چندن سوده آب چون سوزن. ناصرخسرو. بسوخته بر سرکه و نمک مکن که ترا گلاب شاید و کافور سازد و چندن. ناصرخسرو. گرت تب آید یکی ز بیم حرارت جستن گیری گلاب و شکر و چندن. ناصرخسرو. چون رسیدی به آتش موعود خود بگوید که چندنی یا عود. سنایی. پران خدنگ او به گه حرب و گاه صید از خون چنان شود که ندانی ز چندنش. سوزنی. گویند مردمان که بدش هست و نیک هست آری نه سنگ و چوب همه نقل و چندن است. انوری. در رنگ و بوی دهر نپیچم که رهروم ارقم نیم که بال به چندن برآورم. خاقانی
بمعنی صندل است. (جهانگیری). بمعنی صندل است که چوب خوشبوی معروف به اشد و صندل معرب آن است. (برهان) (آنندراج) : هر هلاک امت پیشین که بود ز آنکه چندل را گمان بردند عود. مولوی. چندل از قدیم از هندی وارد فارسی شده و معرب آن صندل است و در سانسکریت چندنه. چندل (صندل) بیشتر محتمل است که در آسیای غربی از هند وارد شده باشد. ارمنی آن چندن. و عربی آن صندل است (از سانسکریت کندنه). رجوع بحواشی برهان قاطع شود. چندان. چندن. درختی است بومی آفریقای خاوری و زنگبار. چوب این درخت از واردات ایران است و چون موریانه آن را نمیخورد در ساختمانها بسیار بکار برده میشود. درخت چندل در آب شور و شیرین میروید و ازدیاد آن به آسانی صورت میگیرد بدین ترتیب که میوه درخت مانند نیزه ای بر درخت میروید و چون بزمین میافتد در خاک فرومی نشیند و بزودی سبز میشود. میگویند این درخت را در سالهای 1305 تا 1307 هجری قمری سلیمان نام ناخدای یکی از کشتیهای بادی زنگبار به ایران آورده و یکی از کارگزارهای بوشهر دویست نهال آن را در کنار مرداب و شهر میکارد و بیشه کوچکی از آن بوجود می آید که رفته رفته بزرگ شده و جنگلی تشکیل میدهد، ولی پس از چندی بدستور یکی از فرمانداران بوشهر آن را میسوزانند. کارگزار دوباره یکصد نهال آن را می آورد و بیشه تازه ای میسازد ولی این یکی هم بسرنوشت اولی دچار میشود. چوب چندل تیر ساختمانی خوبی میدهد که در برابر رطوبت خوب ایستادگی میکند. در آفریقا از آن تراورس میسازند. زغال آنهم خوب است. وزن مخصوص چوب خشک چندل 1/100 تا 1/200 میباشد. پوست آن مازوج فراوان دارد. این درخت بلندی 10 تا 20 متر و قطر 0/50 متر میرسد. دارای ریشه های هوایی است که از شاخه ها بسمت زمین سرازیر میشود. (جنگل شناسی کریم ساعی ج 1 صص 286- 287). رجوع به صندل شود
بمعنی صندل است. (جهانگیری). بمعنی صندل است که چوب خوشبوی معروف به اشد و صندل معرب آن است. (برهان) (آنندراج) : هر هلاک امت پیشین که بود ز آنکه چندل را گمان بردند عود. مولوی. چندل از قدیم از هندی وارد فارسی شده و معرب آن صندل است و در سانسکریت چندنه. چندل (صندل) بیشتر محتمل است که در آسیای غربی از هند وارد شده باشد. ارمنی آن چندن. و عربی آن صندل است (از سانسکریت کندنه). رجوع بحواشی برهان قاطع شود. چندان. چندن. درختی است بومی آفریقای خاوری و زنگبار. چوب این درخت از واردات ایران است و چون موریانه آن را نمیخورد در ساختمانها بسیار بکار برده میشود. درخت چندل در آب شور و شیرین میروید و ازدیاد آن به آسانی صورت میگیرد بدین ترتیب که میوه درخت مانند نیزه ای بر درخت میروید و چون بزمین میافتد در خاک فرومی نشیند و بزودی سبز میشود. میگویند این درخت را در سالهای 1305 تا 1307 هجری قمری سلیمان نام ناخدای یکی از کشتیهای بادی زنگبار به ایران آورده و یکی از کارگزارهای بوشهر دویست نهال آن را در کنار مرداب و شهر میکارد و بیشه کوچکی از آن بوجود می آید که رفته رفته بزرگ شده و جنگلی تشکیل میدهد، ولی پس از چندی بدستور یکی از فرمانداران بوشهر آن را میسوزانند. کارگزار دوباره یکصد نهال آن را می آورد و بیشه تازه ای میسازد ولی این یکی هم بسرنوشت اولی دچار میشود. چوب چندل تیر ساختمانی خوبی میدهد که در برابر رطوبت خوب ایستادگی میکند. در آفریقا از آن تراورس میسازند. زغال آنهم خوب است. وزن مخصوص چوب خشک چندل 1/100 تا 1/200 میباشد. پوست آن مازوج فراوان دارد. این درخت بلندی 10 تا 20 متر و قطر 0/50 متر میرسد. دارای ریشه های هوایی است که از شاخه ها بسمت زمین سرازیر میشود. (جنگل شناسی کریم ساعی ج 1 صص 286- 287). رجوع به صندل شود
لرز تند که با سرما نبود. لرزش نامطبوعی که در اعصاب آدمی پیدا شود، آنگاه که کاردی یا شیشۀ نوک تیزی را برشیشه و امثال آن کشند. حالتی نامطبوع که از دیدن جراحتی صعب یا شنیدن آواز کشیده شدن نوک تیزی بر فلز وچوب سخت یا چیزی دیگر مزاجهای عصبانی را دست دهد. - چندش شدن، چندش آمدن کسی را. چندشم شد. چندشش آمد: از دیدن مار چندشم شد. از شنیدن آواز کشیدن نوک کارد به چینی چندشم شد. - چندش شدن کسی را، سردی پیاپی که پیش از تب لرز محسوس شود. (یادداشت مؤلف)
لرز تند که با سرما نبود. لرزش نامطبوعی که در اعصاب آدمی پیدا شود، آنگاه که کاردی یا شیشۀ نوک تیزی را برشیشه و امثال آن کشند. حالتی نامطبوع که از دیدن جراحتی صعب یا شنیدن آواز کشیده شدن نوک تیزی بر فلز وچوب سخت یا چیزی دیگر مزاجهای عصبانی را دست دهد. - چندش شدن، چندش آمدن کسی را. چندشم شد. چندشش آمد: از دیدن مار چندشم شد. از شنیدن آواز کشیدن نوک کارد به چینی چندشم شد. - چندش شدن کسی را، سردی پیاپی که پیش از تب لرز محسوس شود. (یادداشت مؤلف)
قسمتی از اعضای گوسفند که نه گوشت خالص است بلکه به رگها و عصبها پیوسته و به پختن نرم نشود و از این رو جویدن آن ممکن نباشد. پارۀ گوشت پررگ وپی که جویده نشود. فضول گوشت. الیاف گوشت که نپزد و سخت ماند. (یادداشت مؤلف)
قسمتی از اعضای گوسفند که نه گوشت خالص است بلکه به رگها و عصبها پیوسته و به پختن نرم نشود و از این رو جویدن آن ممکن نباشد. پارۀ گوشت پررگ وپی که جویده نشود. فضول گوشت. الیاف گوشت که نپزد و سخت ماند. (یادداشت مؤلف)
مخفف چغندر باشد که حویجی است معروف. (برهان) (از جهانگیری) (آنندراج) (انجمن آرا). همان چغندر است. (شرفنامۀ منیری) : هرگز نشنیده ام که آشی فخرش بوجود چندر آید. بسحاق اطعمه. گزر و شلغم و چندر، کلم و ترب و کدو تره ها رسته تر و سبز بسان زنگار. بسحاق اطعمه. چندر به عدس دادند حلوا به برنج زرد در دایرۀ قسمت اوضاع چنین باشد. بسحاق اطعمه
مخفف چغندر باشد که حویجی است معروف. (برهان) (از جهانگیری) (آنندراج) (انجمن آرا). همان چغندر است. (شرفنامۀ منیری) : هرگز نشنیده ام که آشی فخرش بوجود چندر آید. بسحاق اطعمه. گزر و شلغم و چندر، کلم و ترب و کدو تره ها رُسته تر و سبز بسان زنگار. بسحاق اطعمه. چندر به عدس دادند حلوا به برنج زرد در دایرۀ قسمت اوضاع چنین باشد. بسحاق اطعمه
دهی از دهستان دهدز بخش دهذر شهرستان اهواز است. در 21 هزارگزی باختر دهدز واقع شده. کوهستانی و گرمسیر است و 200 تن سکنه دارد. از رود خانه کارون مشروب میشود. محصولش گندم و جو است. شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی از دهستان دهدز بخش دهذر شهرستان اهواز است. در 21 هزارگزی باختر دهدز واقع شده. کوهستانی و گرمسیر است و 200 تن سکنه دارد. از رود خانه کارون مشروب میشود. محصولش گندم و جو است. شغل اهالی زراعت و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
کمیت. مقدار. چندائی. ’هندسه چیست:دانستن اندازه ها و (چندی) یک از دیگر’. (التفهیم). ’و دیگر علم ریاضیست و اندر وی تشویش و اختلاف کم افتد. زیرا که از جنبش و گردش دور است و موضوع وی چون بجمله گیری ’چندی’ است و چون بتفصیل گیری ’اندازه و شمار’ است. (دانشنامۀ علائی ص 71). یکی آنکه جوهر را بسبب وی اندازه برافتد و قسمت بود و کمی و بیشی بود و این را ’چندی’ خوانند و بتازی ’کمیت’. (دانشنامۀ علائی ص 85). و حیوان که عام تر است از مردم و خاص تر است از جسم، و همچنین شمار که خاصتر است از چندی، و عام تر است از جفت.... (دانشنامۀ علایی ص 14). نخستین فصل اندر چندی علمهای حکمت. (دانشنامۀ علائی ص 68). - چندی پیوسته، با کمیت متصله. ابن سینا گوید: کمیت دو گونه است: یکی ’پیوسته’ که بتازیش ’متصل’ خوانند. و یکی ’گسسته’ که بتازی ’منفصل’ خوانند. و متصل چهارگونه است: یکی درازا و بس که جز یکی اندازه اندر وی نیابی و اندر وی جسم بقوت بود و چون بفعل آید او را خط خوانند و دوم آنکه دو اندازه دارد:درازا و پهنا بر آن صفت که گفتیم و چون بفعل آید آنرا سطح خوانند. (دانشنامۀ علائی ص 87). - چندی گسسته، کمیت منفصله. رجوع به چندی پیوسته و دانشنامۀ علائی ص 87 شود
کمیت. مقدار. چندائی. ’هندسه چیست:دانستن اندازه ها و (چندی) یک از دیگر’. (التفهیم). ’و دیگر علم ریاضیست و اندر وی تشویش و اختلاف کم افتد. زیرا که از جنبش و گردش دور است و موضوع وی چون بجمله گیری ’چندی’ است و چون بتفصیل گیری ’اندازه و شمار’ است. (دانشنامۀ علائی ص 71). یکی آنکه جوهر را بسبب وی اندازه برافتد و قسمت بود و کمی و بیشی بود و این را ’چندی’ خوانند و بتازی ’کمیت’. (دانشنامۀ علائی ص 85). و حیوان که عام تر است از مردم و خاص تر است از جسم، و همچنین شمار که خاصتر است از چندی، و عام تر است از جفت.... (دانشنامۀ علایی ص 14). نخستین فصل اندر چندی علمهای حکمت. (دانشنامۀ علائی ص 68). - چندی پیوسته، با کمیت متصله. ابن سینا گوید: کمیت دو گونه است: یکی ’پیوسته’ که بتازیش ’متصل’ خوانند. و یکی ’گسسته’ که بتازی ’منفصل’ خوانند. و متصل چهارگونه است: یکی درازا و بس که جز یکی اندازه اندر وی نیابی و اندر وی جسم بقوت بود و چون بفعل آید او را خط خوانند و دوم آنکه دو اندازه دارد:درازا و پهنا بر آن صفت که گفتیم و چون بفعل آید آنرا سطح خوانند. (دانشنامۀ علائی ص 87). - چندی گسسته، کمیت منفصله. رجوع به چندی پیوسته و دانشنامۀ علائی ص 87 شود
چند. که مقدار مجهول غیرمعین باشد. (برهان). چند است، یعنی یکچند. (آنندراج) (انجمن آرا). هر مقدار نامعین و نامعلوم. بعضی و قدری. (ناظم الاطباء). عده ای: همه لشکر چین بهم برشکست بسی کشت و افکند و چندی بخست. فردوسی. ، (با یای نکره) چند روزی. مدتی. (حواشی برهان). دیری. مدتی. مدتی طویل. زمانی چند: چندیت مدح گفتم و چندی عذاب دید گر زانک نیست سیمت باری شمم فرست. منجیک ترمذی. چو چندی برآمد بر این سالیان ببد سرو بالاستبرش میان. دقیقی. بتازید چندی و چندی شتافت زمانه بدش مانده او را نیافت. فردوسی. پراندیشه دل گیو را پیش خواند وز آن خواب چندی سخن ها براند. فردوسی. بگشت اندرین نیز چندی جهان همی بودنی داشت اندر نهان. فردوسی. ستودش بسی شاه و چندی نواخت ببایست او کارها را بساخت. اسدی (گرشاسبنامه ص 205). گفتم آهن دلی کنم چندی ندهم دل بهیچ دلبندی. سعدی (طیبات). چندی بر این آمدلطف طبعش را (لطف طبع دوست سعدی را) بدیدند و حسن تدبیرش را بپسندیدند. (گلستان سعدی ص 37). بدارید چندی کف از دامنش. وگر می گریزد ضمان برمنش. سعدی (بوستان). شنیدم که در حبس چندی بماند. سعدی (بوستان). یکچند بخیره عمر بگذشت من بعد بر آن سرم که چندی. سعدی (ترجیعات). ، مبلغی. یک مبلغ: فریبرز کاووس را تاج زر فرستاد و دینار چندی گهر. فردوسی
چند. که مقدار مجهول غیرمعین باشد. (برهان). چند است، یعنی یکچند. (آنندراج) (انجمن آرا). هر مقدار نامعین و نامعلوم. بعضی و قدری. (ناظم الاطباء). عده ای: همه لشکر چین بهم برشکست بسی کشت و افکند و چندی بخست. فردوسی. ، (با یای نکره) چند روزی. مدتی. (حواشی برهان). دیری. مدتی. مدتی طویل. زمانی چند: چندیت مدح گفتم و چندی عذاب دید گر زانک نیست سیمت باری شمم فرست. منجیک ترمذی. چو چندی برآمد بر این سالیان ببد سرو بالاستبرش میان. دقیقی. بتازید چندی و چندی شتافت زمانه بدش مانده او را نیافت. فردوسی. پراندیشه دل گیو را پیش خواند وز آن خواب چندی سخن ها براند. فردوسی. بگشت اندرین نیز چندی جهان همی بودنی داشت اندر نهان. فردوسی. ستودش بسی شاه و چندی نواخت ببایست او کارها را بساخت. اسدی (گرشاسبنامه ص 205). گفتم آهن دلی کنم چندی ندهم دل بهیچ دلبندی. سعدی (طیبات). چندی بر این آمدلطف طبعش را (لطف طبع دوست سعدی را) بدیدند و حسن تدبیرش را بپسندیدند. (گلستان سعدی ص 37). بدارید چندی کف از دامنش. وگر می گریزد ضَمان برمَنَش. سعدی (بوستان). شنیدم که در حبس چندی بماند. سعدی (بوستان). یکچند بخیره عمر بگذشت من بعد بر آن سرم که چندی. سعدی (ترجیعات). ، مبلغی. یک مبلغ: فریبرز کاووس را تاج زر فرستاد و دینار چندی گهر. فردوسی
گیاهی است از تیره اسفناجیان و یکی از گونه های گیاه پازی میباشد و دارای انواع متعدد است. چغندر معمولی گیاهی است دو ساله در سال اول مواد غذایی را در ریشه ستبرش اندوخته میکند و در سال دوم گل و بذر میدهد. چغندر معمولی در حدود 2 تا 6 مواد قندی دارد پنجر پنجار. یا چغندر قند. گونه ای از چغندر که برای استفاده از قند ذخیره شده در ریشه اش کشت میشود و در کارخانه های قند سازی قند آنرا استخراج میکنند
گیاهی است از تیره اسفناجیان و یکی از گونه های گیاه پازی میباشد و دارای انواع متعدد است. چغندر معمولی گیاهی است دو ساله در سال اول مواد غذایی را در ریشه ستبرش اندوخته میکند و در سال دوم گل و بذر میدهد. چغندر معمولی در حدود 2 تا 6 مواد قندی دارد پنجر پنجار. یا چغندر قند. گونه ای از چغندر که برای استفاده از قند ذخیره شده در ریشه اش کشت میشود و در کارخانه های قند سازی قند آنرا استخراج میکنند