جدول جو
جدول جو

معنی چمدک - جستجوی لغت در جدول جو

چمدک
(چِ دِ)
نشکنج. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(چَ مَ)
دهی از دهستان اسفندقۀ بخش ساردوئیۀ شهرستان جیرفت که در 100 هزارگزی جنوب ساردوئیه و یک هزارگزی خاور راه فرعی جیرفت به بافت واقع است. جلگه و معتدل است و 340 تن سکنه دارد. آبش از قنات. محصولش غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(چَ مِ)
دهی از دهستان بالا گریوۀ بخش ملاوی شهرستان خرم آباد که در 37 هزارگزی خاور ملاوی و 37 هزارگزی خاور راه شوسۀ خرم آباد به اندیمشک واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 500 تن سکنه دارد. آبش از نهر چمشک. محصولش غلات، ذرت و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری. صنایع دستی فرشبافی و راهش مالرو است. در این آبادی قلعه ای است معروف از آثار شاه عباس و ساکنان این محل از طایفۀ کردعلیوند میباشند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(چَ شَ)
مخفف چمشاک است که کفش و پاافزار باشد. (برهان). بمعنی چمتاک و چمتک و چمشاک است. (از جهانگیری). کفش. (صحاح الفرس). کفش و چیزی شبیه به چارق ولی اطراف آن ندوخته که از بیت المقدس آرند. مرادف چمشاک. (از رشیدی). پاافزار. (از انجمن آرا). مرادف چمشاک و چمتاک که پای افزار و کفش باشد. (آنندراج). کفش و پای افزار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(چَ تَ)
به معنی چمتاک است که کفش و پای افزار باشد. (برهان). به معنی چمتاک و چمشاک است. (جهانگیری). کفش و پای افزار. (ناظم الاطباء). و رجوع به چمتاک و چمشاک و چمشک شود
لغت نامه دهخدا
(چَ نَ)
بمعنی چمناک است که کفش و پای افزار باشد. (برهان). کفش. (ناظم الاطباء). چمتاک. چمتک. چمشک. چمشاک. رجوع به چمتاک و چمتک و چمشاک و چمشک و چمنک شود
لغت نامه دهخدا
(مَ دَ)
دهی است از دهستان سپاه منصور شهرستان بیجار. در 27هزارگزی جنوب غربی حسن آباد سوگند در منطقۀ کوهستانی و سردسیری واقع است و 240 تن سکنه دارد. آبش از چشمه تأمین می شود و محصولش غلات و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(مِدَک ک)
مرد توانا بر کار. (منتهی الارب). که درعمل قوی است. (از متن اللغه). مرد نیرومند که بشدت بر زمین گام نهد. (از اقرب الموارد). و تأنیث آن مدکه است. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(چَ مَ)
قوت و قدرت. (برهان) (جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء) :
پایگه سخنوری یافتم از قبول تو
خود ز ازل بعون تو دست مراست این چمک.
خواجه عمید لوبکی (از جهانگیری).
، بیشی. افزونی. (برهان) (جهانگیری) (رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). افزونی. (شرفنامۀ منیری). ترقی و بیشی. افزونی. (ناظم الاطباء) ، پیشدستی، فرهی. شأن. شوکت. (برهان) (ناظم الاطباء). فرهی. (شرفنامۀ منیری)
لغت نامه دهخدا
تصویری از چمک
تصویر چمک
قوت و قدرت
فرهنگ لغت هوشیار
((چُ))
نوعی از نشستن که کف پا را بر زمین بگذارند و زانوها را در بغل بگیرند، چندک
فرهنگ فارسی معین
((چُ))
نوعی از نشستن که کف پا را بر زمین بگذارند و زانوها را در بغل بگیرند، چمبک
فرهنگ فارسی معین
لگد پران، جفتک زن، سرکشچموش
فرهنگ گویش مازندرانی
حشره ای ریز و خون آشام، نوعی کنه، آدم سیمج و لجوج
فرهنگ گویش مازندرانی
نوعی کفش چرمی محلی
فرهنگ گویش مازندرانی
چمباتمه
فرهنگ گویش مازندرانی
کنه، حشره ای که به پوست حیوانات می چسبد از خونشان تغذیه
فرهنگ گویش مازندرانی
درخشندگی، درخشیدن، برّاق بودن، درخشش، تابش
دیکشنری اردو به فارسی