قاطر، حیوانی بزرگ تر از خر و کوچک تر از اسب که از جفت شدن خر نر با مادیان به وجود می آید و برای سواری و بارکشی مخصوصاً در راه های سخت و کوهستانی به کار می رود، استر، ستر، بغل
قاطِر، حیوانی بزرگ تر از خر و کوچک تر از اسب که از جفت شدن خر نر با مادیان به وجود می آید و برای سواری و بارکشی مخصوصاً در راه های سخت و کوهستانی به کار می رود، اَستَر، سَتَر، بَغل
قصبۀ مرکزی دهستان کوهبنان بخش راور شهرستان کرمان که در 57 هزارگزی شمال باختری راور کنار راه فرعی راور به کرمان واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 3000 تن سکنه دارد. آبش از دو رشته قنات. محصولش غلات. حبوبات و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی زنان بافتن پارچه و کرباس و راهش ماشین رو است. این آبادی شعبه هائی از ادارات دولتی دارد و بنای مقبرۀ شیخ ابوسعید که از ابنیۀ قدیمی است در این محل واقع است لیکن تاریخ بنا نامعلوم است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
قصبۀ مرکزی دهستان کوهبنان بخش راور شهرستان کرمان که در 57 هزارگزی شمال باختری راور کنار راه فرعی راور به کرمان واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 3000 تن سکنه دارد. آبش از دو رشته قنات. محصولش غلات. حبوبات و لبنیات. شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی زنان بافتن پارچه و کرباس و راهش ماشین رو است. این آبادی شعبه هائی از ادارات دولتی دارد و بنای مقبرۀ شیخ ابوسعید که از ابنیۀ قدیمی است در این محل واقع است لیکن تاریخ بنا نامعلوم است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
همتای. همزاد. همجنس. (برهان) ، نظیر و مانند. (برهان). عدیل. همانند. قرین. شبیه. (یادداشتهای مؤلف) : شه نیمروز آنکه رستمش نام سوار جهاندیده همتای سام. فردوسی. به پور گرامی سپرد آن سپاه که فرزند او بود و همتای شاه. فردوسی. نیابم دگر نیز همتای او به رفتار و زور و به بالای او. فردوسی. ایا شاهی که از شاهان نیامد کس تو را همسر ایا میری که از میران نباشد کس تو را همتا. فرخی. بر من بیهده تر زآن به جهان کس نبود که خداوند مرا جوید همتای و قرین. فرخی. زهی خسروی کز همه ی خسروان به مردی تو را نیست همتا و یار. فرخی. خبر هرگز نه مانند عیان است یقین دل نه همتای گمان است. فخرالدین گرگانی. خداوند بزرگ است و نیست او را همتا. (تاریخ بیهقی). فلان خیلتاش را... که همتا نداشت بگوی تا ساخته آید. (تاریخ بیهقی). تأویلش از خزانه تو آن یابی کز خلق نیست هیچ کسش همتا. ناصرخسرو. نشناخته مر خلق را، چه جویی آن را که ندارد وزیر و همتا. ناصرخسرو. تا چنان گشتی که او را همتا نبود. (مجمل التواریخ و القصص). آبنوسم در بن دریا نشستم با صدف خس نیم تا بر سر آیم کف شود همتای من. خاقانی. عقل چه همتای توست کز تو زند لاف عشق می نشناسد حریف، خیره سری می کند. خاقانی. ظل حق است اخستان همتاش مهدی چون نهی ظل حق فرداست همتا برنتابد بیش از این. خاقانی. بکر معانیم که همتاش نیست جامه به اندازۀ بالاش نیست. نظامی. گفت گفتم آن شکایتهای تو با گروه طوطیان همتای تو. مولوی. پس تو همتای نقش دیواری که همین چشم و گوش و لب داری. سعدی. دو صورت که گفتی یکی نیست بیش نمودی در آیینه همتای خویش. سعدی. دیگری نیست که مهر تو در او شاید بست هم در آیینه توان دید مگر همتایت. سعدی. ضرورت است بلا دیدن و جفا بردن ز دست آنکه ندارد به حسن همتایی. سعدی. - بی همتا، بی مانند. بی نظیر: مردمان چنان دانند که میان من و آن مهتر بی همتا ناخوشی است. (تاریخ بیهقی). بی نظیری چو عقل بی همتا ناگزیری چو جان ناگذران. عطار. - نیست همتا، بی همتا: جالینوس... نیست همتاتر آمد در علم طب و... نیز بی همتاتر بود در معالجت اخلاق. (تاریخ بیهقی). ، متناسب. جور. هم آهنگ: خانه خود بازرود هر یکی اطلس کی باشد همتای برد؟ رودکی. به ایران نه مردی به بالای او نبینم همی اسب همتای او. فردوسی. کنیزی را که هم بالای او بود به حسن و چابکی همتای او بود. نظامی. ، همنشین. دوست. مصاحب: چون یار موافق نبود تنها بهتر تنها به صد بار چو نادانت همتا. ناصرخسرو. ، همسر. (برهان). جفت. یار: کدام آهو افکند خواهی به تیر که ماده جوان است و همتاش پیر. فردوسی. بدو گفت سودابه همتای شاه ندیدند بر گاه شاه و سپاه. فردوسی. یگانه گهر گرچه والا بود نکوتر چو جفتیش همتا بود. اسدی. جهانجوی بر رسم آبای خویش پریزاده را کرد همتای خویش. نظامی
همتای. همزاد. همجنس. (برهان) ، نظیر و مانند. (برهان). عدیل. همانند. قرین. شبیه. (یادداشتهای مؤلف) : شه نیمروز آنکه رستَمْش نام سوار جهاندیده همتای سام. فردوسی. به پور گرامی سپرد آن سپاه که فرزند او بود و همتای شاه. فردوسی. نیابم دگر نیز همتای او به رفتار و زور و به بالای او. فردوسی. ایا شاهی که از شاهان نیامد کس تو را همسر ایا میری که از میران نباشد کس تو را همتا. فرخی. برِ من بیهده تر زآن به جهان کس نبود که خداوند مرا جوید همتای و قرین. فرخی. زهی خسروی کز همه ی ْ خسروان به مردی تو را نیست همتا و یار. فرخی. خبر هرگز نه مانند عیان است یقین دل نه همتای گمان است. فخرالدین گرگانی. خداوند بزرگ است و نیست او را همتا. (تاریخ بیهقی). فلان خیلتاش را... که همتا نداشت بگوی تا ساخته آید. (تاریخ بیهقی). تأویلش از خزانه تو آن یابی کز خلق نیست هیچ کسش همتا. ناصرخسرو. نشناخته مر خلق را، چه جویی آن را که ندارد وزیر و همتا. ناصرخسرو. تا چنان گشتی که او را همتا نبود. (مجمل التواریخ و القصص). آبنوسم در بن دریا نشستم با صدف خس نیَم تا بر سر آیم کف شود همتای من. خاقانی. عقل چه همتای توست کز تو زند لاف عشق می نشناسد حریف، خیره سری می کند. خاقانی. ظل حق است اخستان همتاش مهدی چون نهی ظل حق فرداست همتا برنتابد بیش از این. خاقانی. بکر معانیم که همتاش نیست جامه به اندازۀ بالاش نیست. نظامی. گفت گفتم آن شکایتهای تو با گروه طوطیان همتای تو. مولوی. پس تو همتای نقش دیواری که همین چشم و گوش و لب داری. سعدی. دو صورت که گفتی یکی نیست بیش نمودی در آیینه همتای خویش. سعدی. دیگری نیست که مهر تو در او شاید بست هم در آیینه توان دید مگر همتایت. سعدی. ضرورت است بلا دیدن و جفا بردن ز دست آنکه ندارد به حسن همتایی. سعدی. - بی همتا، بی مانند. بی نظیر: مردمان چنان دانند که میان من و آن مهتر بی همتا ناخوشی است. (تاریخ بیهقی). بی نظیری چو عقل بی همتا ناگزیری چو جان ناگذران. عطار. - نیست همتا، بی همتا: جالینوس... نیست همتاتر آمد در علم طب و... نیز بی همتاتر بود در معالجت اخلاق. (تاریخ بیهقی). ، متناسب. جور. هم آهنگ: خانه خود بازرود هر یکی اطلس کی باشد همتای برد؟ رودکی. به ایران نه مردی به بالای او نبینم همی اسب همتای او. فردوسی. کنیزی را که هم بالای او بود به حسن و چابکی همتای او بود. نظامی. ، همنشین. دوست. مصاحب: چون یار موافق نبود تنها بهتر تنها به صد بار چو نادانت همتا. ناصرخسرو. ، همسر. (برهان). جفت. یار: کدام آهو افکند خواهی به تیر که ماده جوان است و همتاش پیر. فردوسی. بدو گفت سودابه همتای شاه ندیدند بر گاه شاه و سپاه. فردوسی. یگانه گهر گرچه والا بود نکوتر چو جفتیش همتا بود. اسدی. جهانجوی بر رسم آبای خویش پریزاده را کرد همتای خویش. نظامی
قریه ای است در اردن ّ و قبرابوعبیده بن جراح در این مکان است. ’مهلبی’ گوید که عمتا در وسط ’غور’ قرار دارد و در آن تیرهای نیکو می سازند و فاصله عمان تا عمتا دوازده فرسخ و از عمتا تا طبریه نیز دوازده فرسخ است. (از معجم البلدان)
قریه ای است در اُردن ّ و قبرابوعبیده بن جراح در این مکان است. ’مهلبی’ گوید که عمتا در وسط ’غور’ قرار دارد و در آن تیرهای نیکو می سازند و فاصله عمان تا عمتا دوازده فرسخ و از عمتا تا طبریه نیز دوازده فرسخ است. (از معجم البلدان)
چنپا. قسمی برنج خوب مرغوب وخوردنی که در گیلان عمل آید. نوعی برنج مرغوب که محصول گیلان است، نوعی یاس. قسمی گل یاس. نوعی گل یاس سفید و معطر. چنپا. رجوع به چنپا شود
چنپا. قسمی برنج خوب مرغوب وخوردنی که در گیلان عمل آید. نوعی برنج مرغوب که محصول گیلان است، نوعی یاس. قسمی گل یاس. نوعی گل یاس سفید و معطر. چنپا. رجوع به چنپا شود
به معنی چمتاک است که کفش و پای افزار باشد. (برهان). به معنی چمتاک و چمشاک است. (جهانگیری). کفش و پای افزار. (ناظم الاطباء). و رجوع به چمتاک و چمشاک و چمشک شود
به معنی چمتاک است که کفش و پای افزار باشد. (برهان). به معنی چمتاک و چمشاک است. (جهانگیری). کفش و پای افزار. (ناظم الاطباء). و رجوع به چمتاک و چمشاک و چمشک شود
ده کوچکی از دهستان اشکور پایین بخش رودسر شهرستان لاهیجان که در 57 هزارگزی جنوب رودسر و 6 هزارگزی شوئیل واقع است و 79 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات دیمی ومختصر فندق است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
ده کوچکی از دهستان اشکور پایین بخش رودسر شهرستان لاهیجان که در 57 هزارگزی جنوب رودسر و 6 هزارگزی شوئیل واقع است و 79 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات دیمی ومختصر فندق است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
کفش و پای افزار را گویند. (برهان). کفش را گویند و آن را چمتک و چمشاک و چمشک نیز گویند. (جهانگیری). کفش و پای افزار و آن را چمتک نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). کفش و پای افزار. (ناظم الاطباء). و رجوع به چمتک و چمشاک و چمشک شود
کفش و پای افزار را گویند. (برهان). کفش را گویند و آن را چمتک و چمشاک و چمشک نیز گویند. (جهانگیری). کفش و پای افزار و آن را چمتک نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). کفش و پای افزار. (ناظم الاطباء). و رجوع به چمتک و چمشاک و چمشک شود