جدول جو
جدول جو

معنی چفدر - جستجوی لغت در جدول جو

چفدر
(چَ دَ)
دهی از دهستان کلیائی بخش سنقر کلیائی شهرستان کرمانشاهان که در 29 هزارگزی شمال باختر سنقر و 5 هزارگزی شمال سراب سورن آباد واقع است. دامنه و سردسیر است و 190 تن سکنه دارد. آبش از چشمه و قنات. محصولش غلات، حبوبات و توتون. شغل اهالی زراعت و بافتن قالیچه، جاجیم و پلاس و راهش مالرو است اما در تابستان از میدان اتومبیل هم میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از صفدر
تصویر صفدر
(پسرانه)
صف (عربی) + در (فارسی)، مردجنگی، دلاور، صف شکن، از القاب علی (ع
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از چدر
تصویر چدر
چاره، گزیر، علاج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صفدر
تصویر صفدر
برهم زنندۀ صف دشمن در روز جنگ، صف شکن
کنایه از دلیر، جنگاور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چادر
تصویر چادر
بالاپوشی که زنان مسلمان روی سر می اندازند و تمام اندام آن ها را می پوشاند، برای مثال بس قامت خوش که زیر چادر باشد / چون باز کنی مادر مادر باشد (سعدی - ۱۷۷)
سرپناهی موقتی که با پارچه یا وسایل دیگر برای درامان ماندن از سرما و گرما برپا می کنند،
چادر بزرگ، خیمه، پردۀ بزرگ، برای مثال از سنگ بسی ساخته ام بستر و بالین / وز ابر بسی ساختهام خیمه و چادر (ناصرخسرو - ۵۱۰) روبند، لحاف، پوشش
چادر احرام: کنایه از برفی که بر روی زمین نشسته باشد، سفیدی برف بر روی زمین، برای مثال از پشت کوه چادر احرام برکشد / بر کتف ابر چادر ترسا برافکند (خاقانی - ۱۳۶)
چادر پیه: پردۀ نازکی از پیه که معده و روده ها را فرامی گیرد، ثرب
چادر ترسا: چادر زرد و کبود، کنایه از شفق و سرخی افق و روشنایی آفتاب، برای مثال از پشت کوه چادر احرام برکشد / بر کتف ابر چادر ترسا برافکند (خاقانی - ۱۳۶)
چادر رخت خواب: چادرشب
چادر کافوری: کنایه از سفیدی صبح و روشنایی آفتاب
چادر کبود: کنایه از آسمان و شب تاریک، چادر نیلی
چادر کحلی: کنایه از آسمان و شب تاریک، چادر نیلی
چادر لاجوردی: کنایه از آسمان بی ابر، سبزه زار، مرغزار برای مثال چو روشن شد آن چادر لاجورد / جهان شد چو دریای یاقوت زرد (فردوسی - ۴/۲۰۸ حاشیه)
چادر نیلگون: کنایه از آسمان و شب تاریک، چادر نیلی
چادر نیلی: کنایه از آسمان و شب تاریک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از افدر
تصویر افدر
عم، برادر پدر، برای مثال سنبله جعدی بنفشه عارضی / کش فریدون افدر و پرویز جد (ابوشعیب - شاعران بی دیوان - ۱۶۵)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چفده
تصویر چفده
چفته، خمیده، خم شده، برای مثال یکی چون درختی بهی چفده از بر / یکی گردنی چون سپیدار دارد (ناصرخسرو - ۳۷۶)
فرهنگ فارسی عمید
(مُ دِ)
طعام مفدر، طعام قاطع باه. (منتهی الارب). که شهوت جماع ببرد. (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خُ)
از هم درندۀ صف. (غیاث اللغات). شکننده صف. برهم زنندۀ صف لشکر در روز جنگ:
گردون سازد همیشه کارت نیکو
زیرا چون تو ندید شاهی صفدر.
فرخی.
که کن و بارکش و کارکن و راه نورد
صفدر و تیزرو و تازه رخ و شیرآواز.
منوچهری.
به سحرگاهان ناگاهان آواز کلنگ
راست چون غیو کند صفدر در کردوسی.
منوچهری.
قد چون تیرم کمان شد وز دو دیده خون گشاد
دیده گوئی زخم تیر خسرو صفدر گرفت.
مسعودسعد.
فتح و ظفر هر دو دو رایت کشند
در حشم صفدر طغرل تکین.
انوری.
سهم درگاه او خدنگ وبال
بر پلنگان صفدر افشانده است.
خاقانی.
هندوی میراخورش دان آن دو صفدر کز غزا
هفت دریا را به رزم هفتخوان افشانده اند.
خاقانی.
گر زال نهاد پر سیمرغ
بر تیر هلاک صفدران را.
خاقانی.
نیمۀ قندیل عیسی بود یا محراب روح
یا مثال طوق اسب شاه صفدر تاختند.
خاقانی.
تاب وغا نیاورد قوت هیچ صفدری
گر تو بدین مشاهده حمله بری به لشکری.
سعدی.
زآنکه پیش این سرافرازان همه افسانه شد
آنچه کردند از دلیری صفدران باستان.
سعید هروی (از ترجمه محاسن اصفهان ص 29).
... این سرور سریر سعادت و سیادت و صفدر و مهتر دست مسند سعادتست. (از ترجمه محاسن اصفهان). گفت ما ترا در این میدان صفدر تصور کرده بودیم تو صف شکن بوده ای. (انیس الطالبین بخاری نسخۀ خطی مؤلف). رجوع به صف و صف دری شود
لغت نامه دهخدا
(صَ دَ)
لقب علی علیه السلام است، و درتداول این لقب غالباً بدنبال حیدر آید:
روشن و صافی و بی قرار تو گفتی
هست مگر ذوالفقار حیدر صفدر.
مسعودسعد.
شیر خدا و صفدر میدان و بحر جود
جان بخش در نماز و جهانسوز در وغا.
سعدی.
رجوع به حیدر صفدر شود
یکی از شعرای هندوستان و از اهالی بلگرام بروایتی ساندی است. و در فرخ آباد درگذشته، از او است:
چشم دارم که روم جانب سلطان نجف
سرمۀ دیده کنم خاک بیابان نجف.
(از قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(صَ دَ)
دهی جزء بخش جعفرآباد شهرستان ساوه. جلگه و معتدل است. دارای 53 تن و آب آن از قنات است. محصول آنجا غلات، پنبه، بنشن. شغل اهالی زراعت، گله داری. راه مالرو دارد. قشلاق عده ای از ایل به فدادی است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(قَ دَ)
زشت پیکر ناخوش دیدار. (منتهی الارب). قبیح منظر. (اقرب الموارد). قفندر. (منتهی الارب). و رجوع به قفندر شود
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
برادر پدر، بعضی برادرزاده و خواهرزاده گفته اند و اول اصح است. (رشیدی). برادر پدر راگویند و بعربی عم خوانند و بمعنی برادرزاده و خواهرزاده نیز آمده. (برهان) (هفت قلزم). برادرزاده و خواهرزاده. و رشیدی نوشته که صحیح آنست که برادر پدر را گویند که بعربی عم نامند و افدر را اودر نیز گویند. (آنندراج). برادرزاده و خواهرزاده. (از کشف و سروری و مدار). در برهان و رشیدی نوشته که صحیح آنست که برادر پدر را گویند که بعربی عم نامند و افدر را اودر نیز گویند. (غیاث اللغات). برادر پدر و زاده را گویند. و آنرا اودر نیز گویند. (انجمن آرای ناصری). خواهرزاده و برادرزاده. (صحاح الفرس) (شرفنامه) (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). اودر. برادر پدر. عم. عمو. (فرهنگ فارسی معین). عمو. برادر پدر. برادرزاده. خواهرزاده. (از ناظم الاطباء). در دستورها بمعنی خواهرزاده وبرادرزاده آمده اما در دستور بجای دال راء نوشته است، میتواند از تصحیف کاتب باشد. (مؤید) :
سلسله جعدی بنفشه عارضی
کت سیاوش افدر و پرویز جد.
بوشعیب (از فرهنگ اسدی).
مرحوم دهخدا گوید: من نمیدانم چرا افدر که صورتاً به پدر شبیه ترست بمعنی پدر نباشد و بمعنی برادرزاده یا خواهرزاده باشد. و گمان میکنم همین شعر بوشعیب سبب دادن این معنی به افدر شده باشد، چه لغت نویس میگوید: در این بیت یا باید گفت بوشعیب از شاهنامه ها بی اطلاع بوده یا برحسب اطلاعی که او داشته در پدران فریدون پرویز نامی هم بوده و در شاهنامۀ فردوسی و غیره نیامده است و یا شاعر برای درست آمدن وزن و قافیه تسامحاً اینطور گفته است. ولی اگر افدر را هم بمعنی خواهرزاده و یا برادرزاده یا بگفتۀ بعضی فرهنگها بمعنی عم، برادر پدر بگیریم، باز این عیب در بیت باقی است. در صورتی که در پهلوی ابتیار یا آبیدار بمعنی پدر است و نظایر آن نیز چو اشکم و شکم و امثال آن بسیار میباشد و مثال دیگری برای افدر در هیچ جا دیده نشده است. والله اعلم. (یادداشت به خط مؤلف). و رجوع به آثار و احوال رودکی ص 1136 شود
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ / دُ)
خیمه. سایبان. بالاپوش زنان. ردا. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). پارچه ای که زنان برای پوشانیدن چهره و دستها و سایر اعضا و البسه بر روی همه لباسها پوشند. جامۀ رویین زنان. جامۀ بی آستین زبرین زنان که تمام سر و تن و پای و دست را از نظرها مستور دارد. پارچه ای است عریض و طویل که زنهاسر میکنند. (فرهنگ نظام). ردای زنان. بالاپوش. پرده. حجاب. و رجوع به حجاب شود: زن از چادر غافل ماند، گوشۀ چادر بگشاد... پاره ای خاک در چادر بست. (سندبادنامه ص 70). در مثل میگویند: ’حمام نرفتن بی بی از بی چادری است’ یا ’خانه نشستن بی بی از بی چادری است’، روپوش. روبنده. حجاب. رجوع به حجاب شود. ترجمه وطاء و بدین معنی با لفظ در سرکشیدن و به چهره کشیدن و پوشیدن وبر کتف برافکندن و از پشت برکشیدن. (آنندراج) ، مطلق سرپوش. پوشش. مطلق پوشش. هر چیزی از پارچه و جز آن که جایی یا کسی یا چیزی را بپوشاند، پارچۀ عریض و طویل که رختخواب در آن می بندند. (فرهنک نظام). چادر شب، لحاف. روپوش که هنگام خواب بر روی خود اندازند. لحاف... هر جامه ای که بالای جامه ها باشد همچو چادر و مانند آن. (منتهی الارب). ملحفه. چادر (منتهی الارب) :
بخسبند و یک گوش بستر کنند
دگر بر تن خویش چادر کنند.
فردوسی.
بخفت اندران سایه بوزرجمهر
یکی چادر اندر کشیده به چهر.
فردوسی.
بگفت این و چادر بسر برکشید
تن آسانی و خواب را برگزید.
فردوسی.
از سنگ بسی ساخته ام بستر و بالین
وز ابر بسی ساخته ام خیمه و چادر.
ناصرخسرو.
، خیمه. خرگاه. شادروان. سایبان. صاحب آنندراج نویسد: ’در ترکی به معنی خیمه و با لفظ زدن مستعمل است’، سفره و سماط. (ناظم الاطباء) ، خرقه. (ناظم الاطباء) ، آبشار. (ناظم الاطباء) ، بالن، کفن:
سرانجام با خاک باشیم جفت
دو رخ را به چادر بباید نهفت.
فردوسی.
همه دشت از ایشان تن بی سر است
زمین بستر و خاکشان چادر است.
فردوسی.
بر چشمه تختی و مردی بر اوی
بمرده به چادر نهان کرده روی.
اسدی.
اتحمی، نوعی از چادرهای یمن. اتحمیه، نوعی از چادرهای یمن. تحمه، چادرهایی که بر آن خطوط زرد باشد. ازار،چادر و شلوار. لفاع، چادر یا گلیم یا گستردنی... جرده، چادر سوده و کهنه. جنینه، نوعی از چادر ابریشمی است. جلباب، پیراهن و چادر زنان و معجر یا چادری که زنان لباس خود را بدان از بالا بپوشند. خمله، چادر جامۀ خواب دار و جامۀ مخمل مانند چادر و جز آن. خمیله، چادر مخمل خواب دار. رداء، چادر. مرداه، چادر. ریطه، چادر یک لخت یا هر جامۀ نرم و تنک که زنان بر سر اندازند. رائطه، چادر یک لخت که زنان بر سر افکنند. سیح، نوعی از چادر. سند، نوعی از چادرها. سمط، چادر بی آستر که بر دوش اندازند یا چادر از پنبه. شرعبی، نوعی از چادرها. صیدن، چادر درشت بافت. صتیه، چادر و جامه ای است یمنی. طیلس، چادر. طیلسان، چادر. طرحه، چادر. عصب، نوعی از چادر. عطاف، چادر. عاطف، چادر. معطف، چادر. عبعب، چادر باریک و نازک از پشم شتر. غدفله، چادر فراخ. فوطه، چادر نگارین یا چادر خط دار. قرطاس، چادر مصری. تحول الکساء، چیزی در چادر نهاد و بر پشت برداشت آن را. کر، چادر. لوط، چادر. معقد، نوعی از چادر. ملف، چادر. ملاءه، چادر یک لخت. ریطه، چادر یک لخت. مریش، چادر منقش. مئزر، چادر. مهاصری، چادری است یمنی. نصیف، چادر دو رنگ. تجواز، نوعی از چادر منقش. التفاع، چادر درخود پیچیدن. (منتهی الارب) :
پوپک دیدم بحوالی سرخس
بانگک بربرده به ابر اندرا
چادرکی دیدم رنگین بر او
رنگ بسی گونه بر آن چادرا.
رودکی.
یک سو کنمش چادر یک سو نهمش موزه
این مرده اگر خیزد ورنه من و چلغوزه.
رودکی.
بگفت این و بگشاد چادر ز روی
همه روی ماه و همه مشک موی.
فردوسی.
ز کافورزیر اندرش بستری
کشیده ز دیبا بر او چادری.
فردوسی.
چو پنهان شد آن چادر آبنوس
بگوش آمد از دور بانگ خروس.
فردوسی.
چو پیدا شد آن چادر زرد رنگ
از او گشت گیتی چو پشت پلنگ.
فردوسی.
چو شب چادر قیرگون کرد نو
ز شهر و ز بازار برخاست غو.
فردوسی.
چو خور چادر زرد بر سر کشید
بشد باختر چون گل شنبلید.
فردوسی.
چو خورشید از آن چادر لاجورد
برآمد بپوشید دیبای زرد.
فردوسی.
تو گفتی که جامی ز یاقوت زرد
نهادند بر چادر لاجورد.
فردوسی.
دویاره یکی طوق با افسری
ز دیبای چین بافته چادری.
فردوسی.
ز دیبا کشیده برو چادری
ز هرگوهری بر سرش افسری.
فردوسی.
هامون گردد چو چادروشی سبز
گردون گردد چو مطرف خز ادکن.
فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 271).
سلاح یلی بازکردی و بستی
بسام یل و زال زر، دوک و چادر.
فرخی.
تو گویی بباغ اندرون روز برف
صف ناژوان و صف عرعران
بسی خواهرانند در راه رز
سیه موزگان و سمن چادران
بپوشیده در زیر چادر همه
ستبرق ز بالای سر تا به ران.
منوچهری.
چهل جنگی همه گرد دلاور
کشیده چون زنان در روی چادر.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین ص 491).
پس آنگه چون زنان پوشیده چادر
به پیش ویس بانو شد سراسر.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
مر او را گفت رامین ای برادر
بپوش این راز ما را زیر چادر.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
بیارم ویسه را با کیش و چادر
پیاده چون سگان در پیش لشکر.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
ز خون رخ به غنجار بند و دخور
ز گرد اندر آورد چادر بسر.
اسدی.
چوشیر ژیان جست از افراز تخت
گرفتش گلوبند و بفشارد سخت
بدرید چادرش و بفکند پست
دهانش بیاکند و دستش ببست.
اسدی.
نهالی به زیرش غلیژن بدی
ز بر چادرش آب روشن بدی.
اسدی.
فکرت ما زیر این چادر بماند
راز یزدانی برون زین چادر است.
ناصرخسرو.
گل سرخ نوکفته بر بار گویی
برون کرده حوری سر از سبز چادر.
ناصرخسرو.
تسبیح میکنندش پیوسته
در زیر این کبود و تنک چادر.
ناصرخسرو.
هر کسی را زیر این چادر درون
خاطر جویا به راهی دیگر است.
ناصرخسرو.
زیر این چادر نگه کن کز نبات
لشکری بسیارخوار و بیمر است.
ناصرخسرو.
مسبب چون بود پس هر کسی را
که وهمش گرد او گردد چو چادر.
ناصرخسرو.
زیر سخن است عقل پنهان
عقل است عروس و قول چادر.
ناصرخسرو.
یکی چادری جوی پهن و دراز
بیاویز چادر ز بالای گاز.
ازرقی.
بر چادر کوه گازرآسا
از داغ سیه نشان برافکند.
خاقانی.
گفتم چادر ز روی بازنگیری ؟
بکر نیی، شرم داشتن چه مجال است ؟
چادر بر سر کشیدتا بن دامن
یعنی بکرم من این چه لاف محال است ؟
از پس بکران غیب چادر فکرت
بفکن خاقانیا که بر تو حلال است.
خاقانی.
صبح را تقدیر او از شیر چادر میدهد
شام را تقدیر او از قیر معجر میکند
شهاب زرگر (از لباب الالباب ج 2 ص 4 و 5).
زیر چادر مرد رسوا و عیان
سخت پیدا چون شتر بر نردبان.
مولوی.
رفت جوحی چادر و روبند ساخت
در میان آن زنان شد ناشناخت.
مولوی.
این غول روی بستۀ کوته نظر فریب
دل میبرد بغالیه اندوده چادری.
سعدی (کلیات چ مصفا ص 741).
بس قامت خوش که زیر چادر باشد
چون باز کنی مادر مادر باشد.
سعدی (گلستان)
لغت نامه دهخدا
(چَ دَ)
دهی است از دهستان دره صیدی بخش اشترینان شهرستان بروجرد که در 28هزارگزی جنوب خاور اشترینان، کنار راه مالرو خشک دره واقع شده. کوهستانی و سردسیر است و 213 تن سکنه دارد. آبش از قنات. محصولش غلات. شغل اهالی زراعت وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(چَ دَ)
رودی در جنوب قاری قلعه. بستر این رود قسمتی از خط سرحدی ایران و شوروی را در مشرق بحر خزر تشکیل میدهد
لغت نامه دهخدا
(چُ دَ)
مخفف چغندر باشد که حویجی است معروف. (برهان) (از جهانگیری) (آنندراج) (انجمن آرا). همان چغندر است. (شرفنامۀ منیری) :
هرگز نشنیده ام که آشی
فخرش بوجود چندر آید.
بسحاق اطعمه.
گزر و شلغم و چندر، کلم و ترب و کدو
تره ها رسته تر و سبز بسان زنگار.
بسحاق اطعمه.
چندر به عدس دادند حلوا به برنج زرد
در دایرۀ قسمت اوضاع چنین باشد.
بسحاق اطعمه
لغت نامه دهخدا
(چِ دِ)
قسمتی از اعضای گوسفند که نه گوشت خالص است بلکه به رگها و عصبها پیوسته و به پختن نرم نشود و از این رو جویدن آن ممکن نباشد. پارۀ گوشت پررگ وپی که جویده نشود. فضول گوشت. الیاف گوشت که نپزد و سخت ماند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(چَ)
اشتر مادۀ چهارساله را گویند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از قفدر
تصویر قفدر
زشت پیکر ناخوش دیدار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صفدر
تصویر صفدر
از هم درنده صفت، شکننده صف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از افدر
تصویر افدر
عمو، برادر پدر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چفده
تصویر چفده
خمیده و خم شده باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چدر
تصویر چدر
گزیر، علاج، چاره
فرهنگ لغت هوشیار
بز کوهی نادان، ترد زود شکن نکره (نقره) سیم، بر کند (امرد فربه و تنومند)
فرهنگ لغت هوشیار
پارچه ای که زنان برای پوشاندن چهره و دست و غیره بر روی همه لباسها پوشند، خیمه، سایبان، خرگاه
فرهنگ لغت هوشیار
گیاهی است از تیره اسفناجیان و یکی از گونه های گیاه پازی میباشد و دارای انواع متعدد است. چغندر معمولی گیاهی است دو ساله در سال اول مواد غذایی را در ریشه ستبرش اندوخته میکند و در سال دوم گل و بذر میدهد. چغندر معمولی در حدود 2 تا 6 مواد قندی دارد پنجر پنجار. یا چغندر قند. گونه ای از چغندر که برای استفاده از قند ذخیره شده در ریشه اش کشت میشود و در کارخانه های قند سازی قند آنرا استخراج میکنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چادر
تصویر چادر
((دُ))
پوششی برای خانم ها، خیمه، پرده بزرگ، سایبان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چفده
تصویر چفده
((چَ دَ))
خمیده، خم شده، چفته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از افدر
تصویر افدر
((اَ دَ))
برادر پدر، عمو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صفدر
تصویر صفدر
((صَ دَ))
از هم درنده صف، شجاع
فرهنگ فارسی معین
حجاب، سرانداز، مقنعه، خرگاه، خیمه، سایبان، سراپرده، مظله، شادروان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
باجرات، باشهامت، بهادر، خطشکن، دلیر، صف شکن،
فرهنگ واژه مترادف متضاد
چادر درخواب دیدن، سترپوش زن است. اگر بیند چون زنان چادر پوشیده است، دلیل که در آن کار خیر و شر است. لکن آن کار را از او مکروه دارند. اگر کسی بیند چادر را بدرید یا بسوخت، دلیل که در آن وقت ستروی دردیه شود. محمد بن سیرین
چادر درخواب بر سه وجه است. اول: قدر وجاه. دوم: مرد را زن و زن را شوهر، سوم: کدخدای سرای.
چادر شب در خواب زن است، اگر بیند چادر شب فرا گرفت، یا کسی بدو داد، دلیل که زن نو خواهد. اگر بیند چادر نو بخرید، دلیل که کنیزکی بخرد و از او فرزند آید، اگر این خواب زنی بیند، دلیل که او را شوهر آید. اگر زنی بیند که چادر شب او بسوخت، دلیل که شوهرش بمیرد، یا او را طلاق دهد.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
گاوی که در زمینه ی سفیدرنگ پوست آن لکه های سیاه باشد یا
فرهنگ گویش مازندرانی