مهری و طغرایی باشد که بر فرمان ها کنند و نویسند. (برهان). بمعنی مهری که بر طغرا نهند، همانا ترکی است. (انجمن آرا) (آنندراج). مهری باشد که بر طغرا نهند. (جهانگیری). صحه و طغرا و مهر پادشاهی که بر فرمانها گذارند. (ناظم الاطباء)
مهری و طغرایی باشد که بر فرمان ها کنند و نویسند. (برهان). بمعنی مهری که بر طغرا نهند، همانا ترکی است. (انجمن آرا) (آنندراج). مهری باشد که بر طغرا نهند. (جهانگیری). صحه و طغرا و مهر پادشاهی که بر فرمانها گذارند. (ناظم الاطباء)
عمل روشن کردن چراغ های بسیار در شب های جشن و شادمانی، مجلس جشن که در آن چراغ بسیار روشن کرده باشند، کنایه از نوعی شکنجه بوده که چند جای سروتن محکوم را سوراخ میکردند و در آن سوراخ ها فتیله یا شمع افروخته فرو می کردند
عمل روشن کردن چراغ های بسیار در شب های جشن و شادمانی، مجلس جشن که در آن چراغ بسیار روشن کرده باشند، کنایه از نوعی شکنجه بوده که چند جای سروتن محکوم را سوراخ میکردند و در آن سوراخ ها فتیله یا شمع افروخته فرو می کردند
قصبۀ مرکز دهستان برغان بخش کرج شهرستان تهران در 38کیلومتری شمال باختری کرج از طریق کردان و 15کیلومتری حیدرآباد که سر راه شوسه واقع است. کوهستانی و سردسیری است. سکنۀ آن 2237 تن. آب از رود خانه دروان. شغل اهالی زراعت و کرباس و جاجیم و جوراب وشال بافی. راه مالرو. صندوق پست و در حدود 150 باب دکاکین مختلفه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1) ، نیاموختن درسهای روزانه مدرسه و برای روزهای امتحان گذاشتن. (یادداشت مؤلف). - برف انداختن، فروریختن برف از پشت بام پس از باریدن برف. - برف انداز، جایی برای ریختن برف در آن: چهار چاه در حفر آورد... یکی جهت تناول شرب از آب زلال و در پهلوی آن جهت برف انداز و غسالات و ابوال. (ترجمه محاسن اصفهان). - ، پارو. (یادداشت مؤلف). - ، کسی که در روزهای برف به کار فروریختن برفهای پشت بامها اشتغال می ورزد و با صدای بلند در کوی و برزن فریاد می کند ’آی برف انداز!’. - برف انگیز (باد...) ، باد که برفها از جا برانگیزاند و بهر سو بپراکند: از بسی بویهای عطرآمیز معتدل گشته باد برف انگیز. نظامی. - برف باریدن، فروریختن برف. آمدن برف. - برف باریدن بر سر (پر زاغ) ، کنایه از سپید شدن موی. پیر شدن: مرا برف بارید بر پرّ زاغ نشاید چو بلبل تماشای باغ. سعدی. - برف بازی، بازی کردن بابرف. به دو گروه شدن مردمان و با گلوله های برف بیکدیگر حمله کردن. - برف پهنه، ناحیه ای پوشیده از برف دائمی. (دایره المعارف فارسی). - برف پیری، کنایه از سپید شدن موی سر: چو کوهی سفیدش سر از برف موی روان آبش از برف پیری بروی. سعدی. - برف دان، جایی برای نگهداری برف. مثلجه. محل نگاهداری برف مانند یخچال. - ، حلقوم. (ناظم الاطباء). - برف ریز، برف ریزنده: بنفشه نکرده سر غنچه تیز چو برگ بهار آسمان برف ریز. نظامی. - برف ریز، برف ریزه. ریزه برف. - برفساب، فرسایش ناشی از اثر برف. (دایره المعارف فارسی). - برف کردن، برف آمدن: قریب بیست روز از بهمن ماه گذشته بود که بنشابور یک برف کرده بود چهار انگشت و همه مردمان از این حال بتعجب مانده بودند. (تاریخ بیهقی ص 451). - برفگیر، جایی که برف آنجا بسیار افتد و دیر پاید. - برفمرز، خطی بر دامنۀ یک کوه با تپه که نمایندۀ پایین ترین حد برف دائمی است. (در زیر برفمرز، برفها در تابستان آب میشوند). (دایره المعارف فارسی). - برف موی، سپیدی موی: چو کوهی سفیدش سر از برف موی روان آبش از برف پیری بروی. سعدی. - برفناک، برفی. بابرف: روزی برفناک، روزی که برف بارد. روز برفی. - برف نمای، نشان دهنده برف: نکهت خوبش ز عشق مشک فشان از فقاع شیبت مویش بصبح برف نمای از سداب. خاقانی. - مثل برف،پاک و سفید: دفتر صوفی سواد و حرف نیست جز دل اسپید همچون برف نیست. مولوی. - مثل برف و خون، سپید وسرخ
قصبۀ مرکز دهستان برغان بخش کرج شهرستان تهران در 38کیلومتری شمال باختری کرج از طریق کردان و 15کیلومتری حیدرآباد که سر راه شوسه واقع است. کوهستانی و سردسیری است. سکنۀ آن 2237 تن. آب از رود خانه دروان. شغل اهالی زراعت و کرباس و جاجیم و جوراب وشال بافی. راه مالرو. صندوق پست و در حدود 150 باب دکاکین مختلفه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1) ، نیاموختن درسهای روزانه مدرسه و برای روزهای امتحان گذاشتن. (یادداشت مؤلف). - برف انداختن، فروریختن برف از پشت بام پس از باریدن برف. - برف انداز، جایی برای ریختن برف در آن: چهار چاه در حفر آورد... یکی جهت تناول شرب از آب زلال و در پهلوی آن جهت برف انداز و غسالات و ابوال. (ترجمه محاسن اصفهان). - ، پارو. (یادداشت مؤلف). - ، کسی که در روزهای برف به کار فروریختن برفهای پشت بامها اشتغال می ورزد و با صدای بلند در کوی و برزن فریاد می کند ’آی برف انداز!’. - برف انگیز (باد...) ، باد که برفها از جا برانگیزاند و بهر سو بپراکند: از بسی بویهای عطرآمیز معتدل گشته باد برف انگیز. نظامی. - برف باریدن، فروریختن برف. آمدن برف. - برف باریدن بر سر (پر زاغ) ، کنایه از سپید شدن موی. پیر شدن: مرا برف بارید بر پرّ زاغ نشاید چو بلبل تماشای باغ. سعدی. - برف بازی، بازی کردن بابرف. به دو گروه شدن مردمان و با گلوله های برف بیکدیگر حمله کردن. - برف پهنه، ناحیه ای پوشیده از برف دائمی. (دایره المعارف فارسی). - برف پیری، کنایه از سپید شدن موی سر: چو کوهی سفیدش سر از برف موی روان آبش از برف پیری بروی. سعدی. - برف دان، جایی برای نگهداری برف. مثلجه. محل نگاهداری برف مانند یخچال. - ، حلقوم. (ناظم الاطباء). - برف ریز، برف ریزنده: بنفشه نکرده سر غنچه تیز چو برگ بهار آسمان برف ریز. نظامی. - برف ِ ریز، برف ریزه. ریزه برف. - برفساب، فرسایش ناشی از اثر برف. (دایره المعارف فارسی). - برف کردن، برف آمدن: قریب بیست روز از بهمن ماه گذشته بود که بنشابور یک برف کرده بود چهار انگشت و همه مردمان از این حال بتعجب مانده بودند. (تاریخ بیهقی ص 451). - برفگیر، جایی که برف آنجا بسیار افتد و دیر پاید. - برفمرز، خطی بر دامنۀ یک کوه با تپه که نمایندۀ پایین ترین حد برف دائمی است. (در زیر برفمرز، برفها در تابستان آب میشوند). (دایره المعارف فارسی). - برف موی، سپیدی موی: چو کوهی سفیدش سر از برف موی روان آبش از برف پیری بروی. سعدی. - برفناک، برفی. بابرف: روزی برفناک، روزی که برف بارد. روز برفی. - برف نمای، نشان دهنده برف: نکهت خوبش ز عشق مشک فشان از فقاع شیبت مویش بصبح برف نمای از سداب. خاقانی. - مثل برف،پاک و سفید: دفتر صوفی سواد و حرف نیست جز دل اسپید همچون برف نیست. مولوی. - مثل برف و خون، سپید وسرخ
عمل روشن کردن چراغهای بسیار در چشن و شادمانی چراغانی، مجلس شادمانی که در آن چراغهای بسیار روشن کنند، نوعی شکنجه که چند جای سر و تن محکوم را سوراخ کرده فتیله یا شمع افروخته در آن سوراخها فرو میکردند
عمل روشن کردن چراغهای بسیار در چشن و شادمانی چراغانی، مجلس شادمانی که در آن چراغهای بسیار روشن کنند، نوعی شکنجه که چند جای سر و تن محکوم را سوراخ کرده فتیله یا شمع افروخته در آن سوراخها فرو میکردند