جدول جو
جدول جو

معنی چراخواره - جستجوی لغت در جدول جو

چراخواره
(چَ / چِ راخْ رَ / رِ)
قندیلی باشد که درآن چراغ روشن کنند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). قندیل بود که در میان آن چراغ روشن کنند. (جهانگیری). چراغواره. (ناظم الاطباء). قندیلی که در میان آن چراغ گذارند. (فرهنگ نظام). بعربی مشکوه خوانند. (برهان) (آنندراج). مشکوه. (ناظم الاطباء) :
در شب قدر ماه تو روح امین نظاره کرد
این شش و سه قرابه را دید چراخواره ای.
سیف اسفرنگ (از جهانگیری).
رجوع به چراغ بره و چراغوره شود، شمعدان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از راهواره
تصویر راهواره
سوغات، هدیه ای که کسی از سفر برای دوستان و آشنایان خود بیاورد
رهاورد، تحفه، ارمغان، سفته، نورهان، نوراهان، نوارهان، بازآورد، عراضه، بلک، لهنه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چراخوار
تصویر چراخوار
چراگاه، جای چریدن حیوانات علف خوار، علفزار، مرتع، چرازار، سبزه زار، چرام، مسارح، چراجای، چرامین، چراخور برای مثال چراخوار شد مرگ و ما چون چرا / به جان خوردنش نیست چون و چرا (اسدی - ۴۰۱)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرخواره
تصویر پرخواره
شکم پرست، برای مثال کشد مرد پرخواره بار شکم / وگر درنیابد کشد بار غم (سعدی۱ - ۱۴۷)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چراغ واره
تصویر چراغ واره
جاچراغی که از شیشه درست کنند و چراغ را در آن بگذارند که باد آن را خاموش نکند، چراغدان، چراغ پرهیز، چراغ بره، فانوس، مردنگی، قندیل، چراغ بادی، چراغبانه، چروند
فرهنگ فارسی عمید
(شُ /شَ دَ / دِ)
حرام خوار: حرام خور:
چو مستحلاّن شوم و حرامخواره نه ایم
از این سبب همه ساله اسیر حرمانیم.
مسعودسعد (دیوان چ نوریان ص 507)
لغت نامه دهخدا
(خوا / خا رَ / رِ)
گهواره و به عربی مهد خوانند. (برهان). و رجوع به گاهواره و گهواره و گاواره شود
لغت نامه دهخدا
(کاخْ رَ / رِ)
گاهواره. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
ره آورد. سوغات و ارمغان و راه آورد. (ناظم الاطباء). ارمغان و راه آورد. (از برهان). ارمغان و هدیه که از سفر برای دوستان آرند. (رشیدی) (آنندراج) (بهار عجم) (از انجمن آرا) :
دست تهی نیاید گردون بخدمت تو
مه بر طبق برآرد بر شرط راهواره.
اثیرالدین اخسیکتی (از رشیدی).
رجوع به رهواره و ره آورد و راه آورد شود
لغت نامه دهخدا
(اَ ها)
پرخوار. رجوع به پرخوار شود: الیون ملک ارمنیه بود... مسلمه هبیره را فرستاد چون بنزدیک الیون آمد گفت شما احمق مردمانید گفت چرا گفت زیرا که شکم پر کنید از هرچه یابید و بدین سلیمان را خواست زیرا که او پرخواره بود. (تاریخ طبری ترجمه بلعمی).
کشد مرد پرخواره بار شکم
وگر درنیابد کشد بار غم.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
کلمه ای است فحش گونه که بمزاح یا تحقیر درباره کسی اطلاق کنند:
مالکی مذهبان خرخواره
کرده اند آزمون بسیخ کباب.
سوزنی
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ راغْ)
مثل چراغ. مانند چراغ. همچون چراغ:
چراغوار بکشتن نشسته بر سر نطع
بباد سرد چراغ زمانه بنشاندیم.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ راغْ وَرَ / رِ)
چراغواره. ظرفی که چراغ در آن نهند و برند. ظرفی که چراغ در آن گذارند تا از باد خاموش نشود: تو چراغی را تا چراغوره ای نمیباشد و زیر دامنهاش نمیداری سلامت از در خانه تا بدر مسجد نمیتوانی بردن و از دست باد خلاص نمیتوانی دادن. (کتاب معارف بهاء ولد ص 41). رجوع به چراغواره شود، شمعدان، اسبی که دو دست را بلند کرده بر روی دو پا ایستد. چراغپا، پروانه ای که گرداگرد چراغ گردد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ نِ شَ تَ / تِ)
رباخوار. که پول ربا بخورد. که سود مرابحه بخورد. خورندۀ پول ربا. ج، رباخوارگان:
جز ندامت بقیامت نبرد رهبر تو
تات میخواره رفیقست و رباخواره ندیم.
ناصرخسرو.
حرص رباخواره ز محرومی است
تاج رضا بر سر محکومی است.
نظامی.
گزیت رباخوارگان چون دهم
بخود بر چنین خواریی چون نهم ؟
نظامی.
و رجوع به ربا و رباخوار و رباخواری شود
لغت نامه دهخدا
(حِ تَ)
مخفف گیاه خواره است. و به معنی گیاه خور باشد
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ راغْ سَ / سِ)
پروانۀ چراغ. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ راغْ رَ / رِ)
قندیلی و ظرفی باشد که در آن چراغ روشن کنند تا باد نکشد، و مشکوه همانست. (برهان). قندیل که میانش چراغ روشن کنند. (انجمن آرا) (آنندراج). چراغپایه و مشکوه و قندیلی که در آن چراغ روشن کنند تا باد آنرا نکشد. (ناظم الاطباء). قندیل که چراغ در میان آنست. (فرهنگ نظام). قندیل و چراغدان. (غیاث). چراخواره. چراغ بره. چراغپا. چراغپایه. چراغدان. مردنگی:
این آبگینه خانه گردون که روز و شب
از شعله های آتش الوان مزین است
بادا چراغوارۀ فراش جای تو
تا هیچ در فتیلۀ خورشید روغن است.
انوری (از انجمن آرا).
رجوغ به چراخواره و چراغ بره و چراغپایه شود.
، پروانه. مگس چراغ
لغت نامه دهخدا
تخت مانندی که کودک شیر خوار را در آن خوابانند: و هر گاه دایه مشغول بودی گاهواره بجنبانیدی
فرهنگ لغت هوشیار
جا چراغی که از شیشه سازند و چراغ را در آن گذارند تا باد آنرا خاموش نکند چراغ بره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چراخوار
تصویر چراخوار
چراگاه، مرتع
فرهنگ لغت هوشیار
بسیار خوارشکم پرست شکم خواره شکمو بنده شکم شکم پرور پر خوار پر خواره اکول بلع بلعه مقابل کم خور
فرهنگ لغت هوشیار
خورنده گیاه، جانوری که خوراکش منحصرا گیاهان و علفها باشد علف خوار جمع گیاه خواران. یا گیاه خواران. ( جمع گیاه خوار) جانورانی که منحصرا تغذیه آنها از انساج گیاهی باشد از قبیل دامها و انواع گوزنها و آهو ها و برخی حشرات علف خواران، علف زار مرتع: چون ربیع بودی بگیاه خوار از آنجا برفتندی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چرا خوار
تصویر چرا خوار
چراگاه چرا خور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرخواره
تصویر پرخواره
شکم پرست
فرهنگ لغت هوشیار
جا چراغی که از شیشه سازند و چراغ را در آن گذارند تا باد آنرا خاموش نکند چراغ بره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راهواره
تصویر راهواره
رهاورد سوغات سفر
فرهنگ لغت هوشیار
جا چراغی که از شیشه سازند و چراغ را در آن گذارند تا باد آنرا خاموش نکند چراغ بره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راهواره
تصویر راهواره
((رِ))
سوغات سفر، ره آورد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چراخوار
تصویر چراخوار
((چَ خا))
چراگاه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چراغواره
تصویر چراغواره
((چِ رِ))
قندیل، جاچراغی از جنس شیشه که چراغ را در آن گذارند تا باد آن را خاموش نکند، چراغ بره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فراخوانه
تصویر فراخوانه
دعوتنامه
فرهنگ واژه فارسی سره
چراخور، چراگاه، مرتع، مرغزار، علف چر، سبزه زار، علفزار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
باده پیما، باده گسار، باده نوش، شرابخوار، شراب خور، میخواره، نبیدخوار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
چراغدان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مرتعی در کلرودپی نوشهر
فرهنگ گویش مازندرانی