آتش زنه، و آن را به ترکی ’چقماق’ گویند. (آنندراج). چخماغ. بمعنی آتش زنه. (از ناظم الاطباء). آتش باره. (فرهنگ نعمهاﷲ). چخماخ. سنگ چخماق. سنگ آتشزنه. آتش افروزنه. آتش گیره. چقمق. آتش پرک. زند (بعربی). سنگ یا قطعۀ آهنی که بسنگ دیگر زنند و از آن آتش جهد. وسیله ای برای افروختن آتش. رجوع به چخماخ و چقماق شود، در بعضی فرهنگ ها بمعنی کیسه ای که در آن شانه و سوزن و سنگ چخماق و امثال آن گذارند آمده. (آنندراج). رجوع به چخماخ شود، چخماق تفنگ، و آن یکی از آلات و ادوات تفنگ است که بوسیلۀ ضربۀ آن چاشنی تفنگ میترکد و باروت آتش میگیرد و ساچمه یا گلوله خارج میشود. آلتی آهنین در تفنگ که با کشیدن پاشنه روی پستانک افتد
آتش زنه، و آن را به ترکی ’چقماق’ گویند. (آنندراج). چخماغ. بمعنی آتش زنه. (از ناظم الاطباء). آتش باره. (فرهنگ نعمهاﷲ). چخماخ. سنگ چخماق. سنگ آتشزنه. آتش افروزنه. آتش گیره. چقمق. آتش پرک. زند (بعربی). سنگ یا قطعۀ آهنی که بسنگ دیگر زنند و از آن آتش جهد. وسیله ای برای افروختن آتش. رجوع به چخماخ و چقماق شود، در بعضی فرهنگ ها بمعنی کیسه ای که در آن شانه و سوزن و سنگ چخماق و امثال آن گذارند آمده. (آنندراج). رجوع به چخماخ شود، چخماق تفنگ، و آن یکی از آلات و ادوات تفنگ است که بوسیلۀ ضربۀ آن چاشنی تفنگ میترکد و باروت آتش میگیرد و ساچمه یا گلوله خارج میشود. آلتی آهنین در تفنگ که با کشیدن پاشنه روی پستانک افتد
دهی است از دهستان الند بخش حومه شهرستان خوی که در 61هزارگزی شمال باختری خوی و 31هزارگزی راه عمومی کرگش به الند واقع شده کوهستانی و سردسیر است و 188 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات، شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی جاجیم بافی و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی است از دهستان الند بخش حومه شهرستان خوی که در 61هزارگزی شمال باختری خوی و 31هزارگزی راه عمومی کرگش به الند واقع شده کوهستانی و سردسیر است و 188 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش غلات، شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی جاجیم بافی و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
آتش زنه را گویند. (برهان) (جهانگیری). آتشزنه و آنرا بترکی چقماق گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). آتشزنه و سوخته دان. (ناظم الاطباء). آلت فلزی که بسنگ خورده آتش میدهد که نام دیگرش آتشزنه است، و در این معنی مبدل از چقماق ترکی است. (فرهنگ نظام). سنگ چخماق. چخماغ. آتش افروزنه. آتش پرک. فروزینه. آتشگیره. چقماق. چقمق. زند،بعربی. سنگ یا قطعۀ آهنی که بسنگ دیگر زنند و از آن آتش جهد. وسیله ای برای روشن کردن آتش: پذیره آمد آن دلربای بر در کاخ سیاه خفتان پوشیده و کلاه بشاخ بمن بشرم نگه کرد و راه برتافت غزال هرگز بر یوز کی بود گستاخ بگفتم او را ای بت متاب روی و مرو که من بروی تو بینم همی جهان فراخ وگر خوهی که بدانی مرابجه از جای برو بتازی، بگریخت گیر با چخماخ. امیرعلی پورتکین (در لغز فرزند) (از ترجمان البلاغه). چکچک دندان من چوچکچک چخماخ برشد و بگذشت از آسمانۀ آتش. سوزنی. از آنکه تا بر همسایگان خجل نشود همی زند زن من سنگ پاره بر چخماخ. سوزنی. رجوع به چخماق و چقماق شود. ، کیسه ای گرد باشد که با خویشتن دارند از بهر درم و شانه. (فرهنگ اسدی) (فرهنگ نظام). کیسه ای دو طبقه را نیز گفته اند که از تیماج دوزند و سپاهیان شانه و سوزن و چیزهای دیگر در آن گذارند. (برهان). در بعضی فرهنگها بمعنی کیسه که در آن شانه و سوزن و سنگ چخماخ و امثال آن گذارند آمده. (انجمن آرا) (آنندراج). کیسه ای که در آن شانه و سوزن جز آن نهند. (جهانگیری). خریطۀ دو طبقۀ تیماجی که سپاهیان شانه و سوزن و چیزهای دیگر در آن گذارند. (ناظم الاطباء). کیسه ای گرد باشداز ادیم یا از کیمخت که بر میان دارند و ترکان آنرا ’قولق’ خوانند. (از اوبهی). کیسه ای از چرم یا از پارچه که اشخاص مسافر یا افراد مجرد و غیره با خود دارند و نخ و سوزن و شانه و جز اینها در آن گذارند: برد چخماخ من از جامۀ من جامه نبرد جامه از مشرعه بردند هم از اول تیر چهل وپنج درو سوزن و انگشتریی قلم و کارد ببرده است یکی شوم حقیر. بوشکور (از فرهنگ اسدی). بجای شانه و آتشزنه سپاهی او کنند پر ز یواقیت کیسه و چخماخ. شمس فخری (از انجمن آرا). ، بمعنی تبرزین هم آمده است. (برهان). تبرزین. (ناظم الاطباء)
آتش زنه را گویند. (برهان) (جهانگیری). آتشزنه و آنرا بترکی چقماق گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). آتشزنه و سوخته دان. (ناظم الاطباء). آلت فلزی که بسنگ خورده آتش میدهد که نام دیگرش آتشزنه است، و در این معنی مبدل از چقماق ترکی است. (فرهنگ نظام). سنگ چخماق. چخماغ. آتش افروزنه. آتش پرک. فروزینه. آتشگیره. چقماق. چقمق. زَند،بعربی. سنگ یا قطعۀ آهنی که بسنگ دیگر زنند و از آن آتش جهد. وسیله ای برای روشن کردن آتش: پذیره آمد آن دلربای بر در کاخ سیاه خفتان پوشیده و کلاه بشاخ بمن بشرم نگه کرد و راه برتافت غزال هرگز بر یوز کی بود گستاخ بگفتم او را ای بت متاب روی و مرو که من بروی تو بینم همی جهان فراخ وگر خوهی که بدانی مرابجه از جای برو بتازی، بگریخت گیر با چخماخ. امیرعلی پورتکین (در لغز فرزند) (از ترجمان البلاغه). چکچک دندان من چوچکچک چخماخ برشد و بگذشت از آسمانۀ آتش. سوزنی. از آنکه تا بر همسایگان خجل نشود همی زند زن من سنگ پاره بر چخماخ. سوزنی. رجوع به چخماق و چقماق شود. ، کیسه ای گرد باشد که با خویشتن دارند از بهر درم و شانه. (فرهنگ اسدی) (فرهنگ نظام). کیسه ای دو طبقه را نیز گفته اند که از تیماج دوزند و سپاهیان شانه و سوزن و چیزهای دیگر در آن گذارند. (برهان). در بعضی فرهنگها بمعنی کیسه که در آن شانه و سوزن و سنگ چخماخ و امثال آن گذارند آمده. (انجمن آرا) (آنندراج). کیسه ای که در آن شانه و سوزن جز آن نهند. (جهانگیری). خریطۀ دو طبقۀ تیماجی که سپاهیان شانه و سوزن و چیزهای دیگر در آن گذارند. (ناظم الاطباء). کیسه ای گرد باشداز ادیم یا از کیمخت که بر میان دارند و ترکان آنرا ’قولق’ خوانند. (از اوبهی). کیسه ای از چرم یا از پارچه که اشخاص مسافر یا افراد مجرد و غیره با خود دارند و نخ و سوزن و شانه و جز اینها در آن گذارند: برد چخماخ من از جامۀ من جامه نبرد جامه از مشرعه بردند هم از اول تیر چهل وپنج درو سوزن و انگشتریی قلم و کارد ببرده است یکی شوم حقیر. بوشکور (از فرهنگ اسدی). بجای شانه و آتشزنه سپاهی او کنند پر ز یواقیت کیسه و چخماخ. شمس فخری (از انجمن آرا). ، بمعنی تبرزین هم آمده است. (برهان). تبرزین. (ناظم الاطباء)
ترکی ژند آتشزنه سنگ آتش زنه سنگ آتش، قطعه آهن یا پولادی منحنی که بسنگ زنند تا جرقه تولید شود، یکی از آلات تفنگ که بوسیله ضربه آن چاشنی تفنگ میترکد و باروت آتش میگیرد و ساچمه یا گلوله خارج میگردد
ترکی ژند آتشزنه سنگ آتش زنه سنگ آتش، قطعه آهن یا پولادی منحنی که بسنگ زنند تا جرقه تولید شود، یکی از آلات تفنگ که بوسیله ضربه آن چاشنی تفنگ میترکد و باروت آتش میگیرد و ساچمه یا گلوله خارج میگردد