جدول جو
جدول جو

معنی چاکل - جستجوی لغت در جدول جو

چاکل
(کُ)
ده کوچکی است از دهستان پل رودبار بخش رودسر شهرستان لاهیجان که 40 تن سکنه دارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شاکل
تصویر شاکل
(پسرانه)
شبیه و مانند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از چاکر
تصویر چاکر
نوکر، بنده، فرمان بردار، گماشته، خدمتگزار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کاکل
تصویر کاکل
دسته ای از موی میان سر که آن را بلند نگه دارند، موی جلو سر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ماکل
تصویر ماکل
خوردنی، خوراکی
فرهنگ فارسی عمید
(کَ)
کلمه ای که هندیان قدیم در هیئت و نجوم بکار میبرده اند. رجوع بکتاب ’تحقیق ماللهند’ ص 133 شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
دهی است از دهستان کند گلی بخش سرخس شهرستان مشهد که در 12 هزارگزی جنوب باختری سرخس واقع شده، گرمسیر است و 650 تن سکنه دارد. زمینش جلگه است و از آب رودخانه و قنات مشروب میشود. غلات و تریاک و منداب در آنجا بعمل می آید. شغل مردمش زراعت و مالداری و قالیچه بافی و شالبافی است. راهش مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
تخلص ’غازی مازندرانی’ که از شعرای عصر قاجاریه بوده است. و رجوع به غازی مازندرانی در همین لغت نامه و در مجمع الفصحاء ج 2 ص 367 شود
لغت نامه دهخدا
(کِ)
دشوار. پوشیده. پیچیده
لغت نامه دهخدا
(کِ)
سفیدی بناگوش. (آنندراج) (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (متن اللغه). الشاکله. (متن اللغه) ، شبه و مانند: فیه شاکل من ابیه، در او شباهتی از پدر باشد. (منتهی الارب) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) ، راه. (منتهی الارب) : کل علی شاکله، هر کس بر راه خودست
لغت نامه دهخدا
(کِ)
کوتاه بالا. زفت بدفال. ج، عکل. (منتهی الارب). کوتاه بالای بخیل. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
چاقو، قلم تراش، کارد کوچک جیبی، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
کاله. بفارسی اسم قرع است و به شیرازی بطیخ را نامند و نیز اسم نوعی ورد است و گفته اند اسم جاورس است که به هندی کنگینی نامند. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(کِ)
گلهائی که در میان آب روید. (برهان) (ناظم الاطباء) ، طین سیاهی است که در ته حوض و نهر میباشد و نزد بعضی نباتی است که در آب روید و اول اصح است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
موی میان سر پسران و مردان و اسب و استر و غیره باشد. (برهان) (غیاث) (مهذب الاسماء). موی تارک سر، از اینجهت تیری را که سرگذار باشد تیر کاکل ربا گویند. (چراغ هدایت). مؤلف آنندراج آرد: اهالی مازندران در زمان غلبۀسادات زیدیه و حکمرانی آنان به اقتفای آنان سر نتراشیدندی و گیسو داشتندی امیر تیمور بعد از تصرف مازندران در میان سادات و مقلدین امتیازی خواست مقلدین که کاکل داشتند بتکاکله معروف و موسوم شدند. کاکل و زلف خاصه در ایران متداول است. به خراسان و خوارزم کاکل دارند و زلف ندارند. کاکل را پرچم و کلاله و کله نیز در پارسی استعمال کرده اند. (آنندراج) :
بلبل و سرو و سمن یاسمن و لاله و گل
هست تاریخ وفات شه مشکین کاکل.
حافظ (دیوان چ قزوینی ص 369).
کاکل از بالانشینی رتبه ای پیدا نکرد
زلف از افتاده حالی همنشین ماه شد.
؟
تمامت دیار ترکستان... را پریشانی حال چون زلف دلبران خوبان و کاکل ترکان بود. (تاریخ وصاف الحضره).
فرقی میان کاکل و زلف بتان کجاست
شوریده را دماغ دل و انتخاب کو؟
جعفربیک (از آنندراج).
، نوعی از گندم هم هست که حنطۀ رومی گویند. (برهان) (آنندراج) (فهرست مخزن الادویه) (شعوری ج ص 249) ، مشترک است میان حنطۀ رومیه و اشنان. (فهرست مخزن الادویه) ، شوره گیاه را نیز گفته اند. (برهان) (آنندراج). شوره گیاه است که اشنان باشد و به عربی حمض خوانند. (از برهان). مؤلف آنندراج آرد: در سامی گفته یکی از اقسام شوره گیاه است صحرائی، که فقرا خورند... و از فرهنگ ناصری آرد: خوردن آن در فارس متداول است و آن را به لغت نبطی قاقلی و به عربی قلام و بیونانی مروسیون و بپارسی شابانک نیز گفته اند. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
کلک و قلم. (از برهان) ، نی میان تهی را گویند که در میان آب میروید. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(لاکْ کُ)
نام جسمی در شیرابۀ درخت لاک. (گیاه شناسی حسین گل گلاب ص 55)
لغت نامه دهخدا
(کِ)
ترسندۀ سست و ضعیف دل. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). الضعیف الجبان. (معجم متن اللغه) (از المنجد) (اقرب الموارد). ترسنده، قاصر در امور. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). ضعیف در کارها، بازایستادۀ از سوگند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). (آنندراج). بازایستنده از سوگند و قول و عهد
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ)
نوکر. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). ملازم. (آنندراج). خادم. (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). خدمتکار. (ناظم الاطباء). مستخدم. گماشته. مزدور. اجیر. کسی که با گرفتن حقوق خدمت بدیگری کند. (فرهنگ نظام) :
کون چو دفنوک پاره پاره شده
چاکرت بر کتف نهد دفنوک.
منجیک ترمذی.
تو دانی که از دانش آگاه نیست
بچشمش همان شاه و چاکر یکی است.
فردوسی.
یکی چاکری نیک باشد ترا
فرستد ترا باژ اندر خورا.
فردوسی.
مرا با پری راست کردی بخوبی
پری مرمرا پیشکار است و چاکر.
فرخی.
تا قیامت هر کجا نامش برند اندر جهان
نام شاهان از بزرگی نام او چاکر شوند.
فرخی.
مرا بگوی کز اینجا چگونه خواهی رفت
نه با تو توشۀ راه و نه چاکر و نه غلام.
فرخی.
سرایی مر سعادت پیشکارش
زمانه چاکر و دولت کدیور.
منوچهری.
خداوند ما گشته مست و خراب
گرفته دو بازوی او چاکران.
منوچهری.
بداور گاه او بر شاه و چاکر
یکی بودی و درویش و توانگر.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
خداوند هم بندگان و چاکران شایسته دارد. (تاریخ بیهقی). چاکری از خاص خواجه پیش آمدشان سوار و راه تنگ بود. (تاریخ بیهقی). بسیار نصیحت کردیم و گفتیم چاکری است مطیع و فرزندان... بسیار دارد. (تاریخ بیهقی).
تو چاکر مرد بادوالی
من شیعت مرد ذوالفقارم.
ناصرخسرو.
کمترین چاکرش چو اسکندر
کمترین بنده اش چو نوشروان.
ناصرخسرو.
چاکر خویشت که کرد جز گلوی تو
اینت والله بزرگ و زشت یکی عار.
ناصرخسرو.
تن چاکر جان است مرو از پسش ایراک
رفتن بمراد و سپس چاکر عار است.
ناصرخسرو.
گردون بامر و نهی کهین بندۀ تو شد
گیتی بحل و عقد کمین چاکر تو باد.
مسعودسعد.
چاکرت گر بد است وگر بد نیست
بد و نیکش ز تست از خود نیست.
سنایی.
خنک آنکس، که عقل رهبر اوست
هر دو عالم بطوع چاکر اوست.
سنایی.
جز خداوندی که بر وی نام معبودی رواست
هر خداوندی که باشد مر وراچاکر سزد.
سوزنی.
بیش از عدد ذره فشاندی وفشانی
دینار و درم بر سر هر خادم و چاکر.
سوزنی.
شمس تابندۀ فلک را نیست
ذره بیش از شمار چاکر تو.
سوزنی.
سخرۀ او آفتاب سغبۀ او مشتری
بندۀ او آسمان چاکر او روزگار.
خاقانی.
بسرسبزی نشسته شاه بر تخت
چو سلطانی که باشد چاکرش بخت.
نظامی.
چاکری را که اهل خانه شمرد
دست او را بدست او بسپرد.
نظامی.
چه باشد ار شود از بند غم دلش آزاد
چو هست حافظ مسکین غلام و چاکر دوست.
حافظ.
، رهی. بنده. فدوی. فدایی. جان نثار. برخی. کلمه ای که در مورد احترام و بزرگداشت کهن سالان یا دولتمندان یا صاحبان جاه و مقام بکار برند:
نرم نرمک ز پس پرده بچاکر نگرید
گفتی از میغ همی تیغ زند زهره و ماه.
کسایی مروزی.
پذیرد ز چاکر فرستد بگنج
بدان شاد باشم نباشم برنج.
فردوسی.
چنین داد پاسخ که من چاکرم
اگر چاکری را خود اندر خورم.
فردوسی.
بگفتند ما بنده و چاکریم
زمین جز بفرمان تو نسپریم.
فردوسی.
شنگینه بر مدار ز چاکر
تا راست ماند او چو ترازو.
لبیبی.
کار گیتی همه بر فال نهاده ست خدای
خاصه فالی که زند چاکر و چون من چاکر.
فرخی.
دولت او را چاکر است و روزگار او را رهی
بخت نیک او را نصیر و کردگار او را معین.
فرخی.
زین سپس خادم تو باشم و مولایت
چاکر و بنده و خاک دو کف پایت.
منوچهری.
از دل او را ما رهی و چاکریم
کو تو را از دل رهی و چاکر است.
ناصرخسرو.
خاقانی ار خود سنجراست در پیش زلفش چاکر است
ور صبر او صد لشکر است الا بمژگان نشکند.
خاقانی.
چاکر به ثنا زبان کند موی
تا موی بامتحان شکافد.
خاقانی.
سکندر بنالید کای تاجدار
سکندر منم چاکر شهریار.
نظامی.
کسی را که درج طمع درنوشت
نباید به کس عبد و چاکر نوشت.
سعدی (بوستان).
من از جان بندۀ سلطان اویسم
اگر چه یادش از چاکر نباشد.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(کِ)
نعت مذکر و مؤنث از ثکل، فرزندمرده، زن یا مرد فرزند یا دوست گم کرده
لغت نامه دهخدا
پارگی، شکافتگی و در تداول عامه با این ترکیبات مصدری و وصفی آمده است: سینه چاکی، چاکچاکی، قبا سه چاکی
لغت نامه دهخدا
(گَ)
لفظ هندی است بمعنی ابریق. (آنندراج) :
مهوشان چگل بفخر کشند
چاگل من نیاید از عارم.
ظهوری (از آنندراج).
و رجوع به چاکل شود
لغت نامه دهخدا
محلی در ولایت قسطمونی، تابع ناحیه قضای استفان که مرکب از 20 قریه است، (قاموس الاعلام ترکی ص 1865)
لغت نامه دهخدا
(کَ لَ)
نام شهری در حدود افغانستان کنونی که یونانی های باختر پس از سال 126 قبل از میلاد آنجا را پایتخت خود قرار داده دولتی بنام دولت هند و یونانی تأسیس کردند و این شهر را به یونانی بنام ’اوتی دمیا’ نامیدند. رجوع به تاریخ ایران باستان ج 3 ص 2118 و 2261 شود
لغت نامه دهخدا
(کِ)
فرس واکل، اسب که بر صاحب خود اعتماد کند در دویدن و محتاج ضرب باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). اسب تنبل که در دویدن محتاج به تازیانه باشد و تا تازیانه نخورد ندود. (ناظم الاطباء). ستوری که در رفتن سستی کند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
طعام و خوردنی فرانسوی دو کانه، جمع ماکل، خورش ها خوراک ها خوردنی ها خورش خوردنی خوراک اشکال بلورینی که در ساختمان کانیها از اجتماع دو یا چند بلور حاصل شود و یا دونیم بلور در یک کانی بمنظور پیدا کردن عناصر تقارنی بیشتری نسبت بهم تغییر وضع دهند و شکلی حاصل کنند که جزبلور اصلی است. در این حالت آنرا ماکل آن کانی نامند. ماکل ها بر دوقسمند: یکی ماکل ساده که عبارت از ماکل بهم چسبیده است یعنی دو فرد بلور و یادو نیم فرد بلور در یک سطح صاف بهم ملصق میشوند که این سطح التصاق سطح تقارن ماکل نیز خواهد بود و دیگر ماکل درهم یا ماکل تداخلی است که محل التصاق دو فرد یا دو نیم فرد بلور یک سطح صاف نیست و این دو قسمت درهم داخل شده اند و بنابراین سطح التصاق سطح تقارن نخواهد بود و در این وضع سطح تقارن دیگری پیدا میکنند، جمع ماکل خوردنیها خوراکها: زاهد کسی باشد که او را به آنچه تعلق بدنیادارد مانند ماکل و مشارب... رغبت نبود. خوردنی خوراکی جمع ماکل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاکل
تصویر کاکل
موی میان سر پسران و مردان و اسب و استر و غیره را گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عاکل
تصویر عاکل
کوتاه، زفت (بخیل)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاکل
تصویر شاکل
همانندی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تاکل
تصویر تاکل
خوردگی، درخشندگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چاکر
تصویر چاکر
نوکر، خادم، مستخدم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ثاکل
تصویر ثاکل
ناروند بی فرزند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باکل
تصویر باکل
فرانسوی گل کمر (جواهرات سلطنتی ایران)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاکل
تصویر کاکل
((کُ))
موی سر، موی پیشانی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چاکر
تصویر چاکر
((کِ))
نوکر، بنده، خدمتگزار
فرهنگ فارسی معین