جدول جو
جدول جو

معنی چاکری - جستجوی لغت در جدول جو

چاکری
نوکری، بندگی، برای مثال چنین داد پاسخ که من چاکرم / اگر چاکری را خود اندر خورم (فردوسی - ۲/۵۲)
تصویری از چاکری
تصویر چاکری
فرهنگ فارسی عمید
چاکری
(کَ)
از امرای دولت سلطان بایزید بن محمدخان که او را دیوانی است بترکی
لغت نامه دهخدا
چاکری
(کَ)
نام رودخانه ای در ولایت ’لر کوچک’ که از راه ’دزپول’ به ’حویزه’ میرود. (تاریخ گزیده چ لندن ص 557)
لغت نامه دهخدا
چاکری
(کَ / کِ)
نوکری. ملازمی. خدمتگری. بندگی. کهتری. پیشخدمتی:
یکی گفت ما را بخوالیگری
بباید بر شه شد از چاکری.
فردوسی.
ای میر باش تا تو ببینی که روزگار
چون ایستاد خواهد پیشت بچاکری.
فرخی.
تو با قید بی اسب پیش سواران
نباشی سزاوار جز چاکری را.
ناصرخسرو.
گر از بهر ملک آفریدت خدای
چرا مر ترا میل زی چاکریست.
ناصرخسرو.
محل و جاه چه جویی بچاکری زامیر
چگونه باشد با چاکریت جاه و محل.
ناصرخسرو.
آن بزرگان گر شوندی زنده در ایام او
چک دهندی پیش او بر بندگی و چاکری.
امیرمعزی.
میوه چو بانوی ختن در پس حجله های زر
زاغ چو خادم حبش پیش دوان بچاکری.
خاقانی.
زنار بود هرچه همه عمر داشتم
الا کمر که پیش تو بستم بچاکری.
سعدی (کلیات چ مصفا ص 591)
لغت نامه دهخدا
چاکری
نوکری بندگی خدمتگزاری
تصویری از چاکری
تصویر چاکری
فرهنگ لغت هوشیار
چاکری
بندگی، خدمتکاری، نوکری
متضاد: آقایی، اخلاص،
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از چکری
تصویر چکری
ریواس، گیاهی علفی و پایا با ساقه های نازک سفید و ترش مزه که مصرف خوراکی دارد، زرنیله، ریواج، ریباس، رواس، برای مثال در قهستان به نام دولت تو / شاید ار قند آید از چکری (شمس فخری - مجمع الفرس - چکری)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چاکر
تصویر چاکر
نوکر، بنده، فرمان بردار، گماشته، خدمتگزار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چاکشی
تصویر چاکشی
چشمیزک، دانه ای سیاه و براق که برای معالجۀ چشم درد به کار می رفته، چشملان، تشن، حسب السودان، تشمیزج، چشمک، چشام، چشوم، چشخام، چاکشو، خاکشو، چاکسی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چاکسی
تصویر چاکسی
چشمیزک، دانه ای سیاه و براق که برای معالجۀ چشم درد به کار می رفته، چشملان، تشن، حسب السودان، تشمیزج، چشمک، چشام، چشوم، چشخام، چاکشو، چاکشی، خاکشو
فرهنگ فارسی عمید
(اَ گِ رِ تَ)
نوکری کردن. خدمتگری کردن. ملازم خدمت کسی بودن یا شدن:
نیرزد بخیل آنکه نامش بری
و گر روزگارش کند چاکری.
سعدی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(کَ /کِ)
شاکر. معرب چاکر فارسی باشد و آن بمعنی مزدور و خادم است. (از منتهی الارب) (دهار) (از اقرب الموارد) (از تاج العروس) (از آنندراج). ج، شاکریه. (از اقرب الموارد). رجوع به شاکر و چاکر شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
کلمه ای که هندیان قدیم در هیئت و نجوم بکار میبرده اند. رجوع بکتاب ’تحقیق ماللهند’ ص 133 شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
دهی است از دهستان کند گلی بخش سرخس شهرستان مشهد که در 12 هزارگزی جنوب باختری سرخس واقع شده، گرمسیر است و 650 تن سکنه دارد. زمینش جلگه است و از آب رودخانه و قنات مشروب میشود. غلات و تریاک و منداب در آنجا بعمل می آید. شغل مردمش زراعت و مالداری و قالیچه بافی و شالبافی است. راهش مالرو است. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
تخلص ’غازی مازندرانی’ که از شعرای عصر قاجاریه بوده است. و رجوع به غازی مازندرانی در همین لغت نامه و در مجمع الفصحاء ج 2 ص 367 شود
لغت نامه دهخدا
(چُ)
به هندوستانی دختر را گویند. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(چِ)
نابکار. (ناظم الاطباء). رجوع به چکاره شود، باطل. (ناظم الاطباء). و رجوع به چکاره شود، بی قدر و حقیر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کِ)
منسوب است به شاکر که قبیله ای است به یمن از همدان و ایشان اولاد شاکر بن ربیعه بن مالک اند. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ)
نوکر. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). ملازم. (آنندراج). خادم. (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). خدمتکار. (ناظم الاطباء). مستخدم. گماشته. مزدور. اجیر. کسی که با گرفتن حقوق خدمت بدیگری کند. (فرهنگ نظام) :
کون چو دفنوک پاره پاره شده
چاکرت بر کتف نهد دفنوک.
منجیک ترمذی.
تو دانی که از دانش آگاه نیست
بچشمش همان شاه و چاکر یکی است.
فردوسی.
یکی چاکری نیک باشد ترا
فرستد ترا باژ اندر خورا.
فردوسی.
مرا با پری راست کردی بخوبی
پری مرمرا پیشکار است و چاکر.
فرخی.
تا قیامت هر کجا نامش برند اندر جهان
نام شاهان از بزرگی نام او چاکر شوند.
فرخی.
مرا بگوی کز اینجا چگونه خواهی رفت
نه با تو توشۀ راه و نه چاکر و نه غلام.
فرخی.
سرایی مر سعادت پیشکارش
زمانه چاکر و دولت کدیور.
منوچهری.
خداوند ما گشته مست و خراب
گرفته دو بازوی او چاکران.
منوچهری.
بداور گاه او بر شاه و چاکر
یکی بودی و درویش و توانگر.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
خداوند هم بندگان و چاکران شایسته دارد. (تاریخ بیهقی). چاکری از خاص خواجه پیش آمدشان سوار و راه تنگ بود. (تاریخ بیهقی). بسیار نصیحت کردیم و گفتیم چاکری است مطیع و فرزندان... بسیار دارد. (تاریخ بیهقی).
تو چاکر مرد بادوالی
من شیعت مرد ذوالفقارم.
ناصرخسرو.
کمترین چاکرش چو اسکندر
کمترین بنده اش چو نوشروان.
ناصرخسرو.
چاکر خویشت که کرد جز گلوی تو
اینت والله بزرگ و زشت یکی عار.
ناصرخسرو.
تن چاکر جان است مرو از پسش ایراک
رفتن بمراد و سپس چاکر عار است.
ناصرخسرو.
گردون بامر و نهی کهین بندۀ تو شد
گیتی بحل و عقد کمین چاکر تو باد.
مسعودسعد.
چاکرت گر بد است وگر بد نیست
بد و نیکش ز تست از خود نیست.
سنایی.
خنک آنکس، که عقل رهبر اوست
هر دو عالم بطوع چاکر اوست.
سنایی.
جز خداوندی که بر وی نام معبودی رواست
هر خداوندی که باشد مر وراچاکر سزد.
سوزنی.
بیش از عدد ذره فشاندی وفشانی
دینار و درم بر سر هر خادم و چاکر.
سوزنی.
شمس تابندۀ فلک را نیست
ذره بیش از شمار چاکر تو.
سوزنی.
سخرۀ او آفتاب سغبۀ او مشتری
بندۀ او آسمان چاکر او روزگار.
خاقانی.
بسرسبزی نشسته شاه بر تخت
چو سلطانی که باشد چاکرش بخت.
نظامی.
چاکری را که اهل خانه شمرد
دست او را بدست او بسپرد.
نظامی.
چه باشد ار شود از بند غم دلش آزاد
چو هست حافظ مسکین غلام و چاکر دوست.
حافظ.
، رهی. بنده. فدوی. فدایی. جان نثار. برخی. کلمه ای که در مورد احترام و بزرگداشت کهن سالان یا دولتمندان یا صاحبان جاه و مقام بکار برند:
نرم نرمک ز پس پرده بچاکر نگرید
گفتی از میغ همی تیغ زند زهره و ماه.
کسایی مروزی.
پذیرد ز چاکر فرستد بگنج
بدان شاد باشم نباشم برنج.
فردوسی.
چنین داد پاسخ که من چاکرم
اگر چاکری را خود اندر خورم.
فردوسی.
بگفتند ما بنده و چاکریم
زمین جز بفرمان تو نسپریم.
فردوسی.
شنگینه بر مدار ز چاکر
تا راست ماند او چو ترازو.
لبیبی.
کار گیتی همه بر فال نهاده ست خدای
خاصه فالی که زند چاکر و چون من چاکر.
فرخی.
دولت او را چاکر است و روزگار او را رهی
بخت نیک او را نصیر و کردگار او را معین.
فرخی.
زین سپس خادم تو باشم و مولایت
چاکر و بنده و خاک دو کف پایت.
منوچهری.
از دل او را ما رهی و چاکریم
کو تو را از دل رهی و چاکر است.
ناصرخسرو.
خاقانی ار خود سنجراست در پیش زلفش چاکر است
ور صبر او صد لشکر است الا بمژگان نشکند.
خاقانی.
چاکر به ثنا زبان کند موی
تا موی بامتحان شکافد.
خاقانی.
سکندر بنالید کای تاجدار
سکندر منم چاکر شهریار.
نظامی.
کسی را که درج طمع درنوشت
نباید به کس عبد و چاکر نوشت.
سعدی (بوستان).
من از جان بندۀ سلطان اویسم
اگر چه یادش از چاکر نباشد.
حافظ
لغت نامه دهخدا
محلی در ولایت قسطمونی، تابع ناحیه قضای استفان که مرکب از 20 قریه است، (قاموس الاعلام ترکی ص 1865)
لغت نامه دهخدا
(چُ)
ریواس بود. (فرهنگ اسدی). ریباس. (حاشیۀ فرهنگ اسدی چ اقبال ص 522). نوعی از ریواس باشد. (برهان) (جهانگیری) (آنندراج). نوعی از ریواس. (رشیدی) (ناظم الاطباء). ریباس یا ریواس باشد که حالا ریواش میگویند. (اوبهی). نوعی ریواس وحشی:
خواجه تتماج باید و سر بریان
سود ندارد مرا سفرجل و چکری.
کسائی.
بهای یاسمن و چکریم فرست امروز.
سوزنی.
در کهستان بنام دولت تو
سزد ار شاخ زر شود چکری.
شمس فخری (از جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(چَ)
ده کوچکی از دهستان سبزواران بخش مرکزی شهرستان جیرفت که در 41 هزارگزی جنوب خاوری سبزواران کنار رود خانه هلیل واقع است و 206 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
ده کوچکی است از دهستان بنت بخش شهرستان چاه بهار که در 58 هزارگزی جنوب باختر نیک شهر کنار راه بنت به کنارک واقع شده و 35 تن سکنه دارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
پارگی، شکافتگی و در تداول عامه با این ترکیبات مصدری و وصفی آمده است: سینه چاکی، چاکچاکی، قبا سه چاکی
لغت نامه دهخدا
تصویری از چاکر
تصویر چاکر
نوکر، خادم، مستخدم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاکری
تصویر شاکری
پارسی تازی گشته چاکر مزدور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چکاری
تصویر چکاری
نابکار، باطل بیهوده، بی قدر حقیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چکری
تصویر چکری
ریواس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چکری
تصویر چکری
((چُ))
ریواس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چاکر
تصویر چاکر
((کِ))
نوکر، بنده، خدمتگزار
فرهنگ فارسی معین
باحجاب، حجابدار، محجب، چادرپوش، محجبه، محجوب
متضاد: بی حجاب، پوشیده، مستور
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بنده، خادم، خدمتکار، خدمتگزار، غلام، گماشته، مستخدم، نوکر
متضاد: ارباب، آقا، بنده، این جانب، ارادتمند، مخلص
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از توابع دهستان گنج افروز شهرستان بابل، از توابع بخش کلارآباد شهرستان تنکابن
فرهنگ گویش مازندرانی