جدول جو
جدول جو

معنی چاچکام - جستجوی لغت در جدول جو

چاچکام
از توابع دهستان چهاردانگه ی ساری
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از چاکان
تصویر چاکان
(پسرانه)
نام روستایی در نزدیکی لاهیجان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ناکام
تصویر ناکام
ویژگی کسی که در سنین جوانی درگذشته است، کسی که به مقصود آرزوی خود نرسیده است، نامراد، از روی ناکامی
به ناکام: ناکامانه، از روی ناکامی
ناکام وکام: خواه وناخواه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از احکام
تصویر احکام
آداب و رسوم، قوانین، مقررات، برای مثال ای دل برو مقلد احکام شرع باش / کز یمن آن به عالم تحقیق وارسی (ابن یمین - ۵۲۰)، حکم
احکام نجوم: طریقه ای از غیب گویی یا پیش بینی حوادث از روی اوضاع کواکب که آن ها را در کارها و زندگانی مردم مؤثر می دانستند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از احکام
تصویر احکام
محکم کردن، استوار کردن، محکم بودن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شادکام
تصویر شادکام
شادمان، کامران، کامروا، کامیاب
فرهنگ فارسی عمید
کامیاب، (فرهنگ نظام)، فیروزمند، (آنندراج)، کامروا، مظفر، منصور، (ناظم الاطباء)، خوشحال، شادمان، خرم، فرح:
تا بخانه برد زن را با دلام
شادمانه زن نشست و شادکام،
رودکی،
و یکی فرزند او را نام ثومال و سخت شادکام بود و طرب دوست داشتی، (ترجمه تاریخ طبری)،
چنین گفت موبد که مردن بنام
به از زنده دشمن بدوشادکام،
فردوسی،
چنین گفت کاری، شنیدم پیام
دلم شد بدیدار تو شادکام،
فردوسی،
جهان بد بآرام از ان شادکام
زیزدان بدو نوبنو بد پیام،
فردوسی،
نشستند فرزانگان شادکام
گرفتند هر یک ز یاقوت جام،
فردوسی،
یکی مستمند باد یکی باد دردناک
یکی باد شادکام یکی باد شادخوار،
فرخی،
دشمنانت مستمند و مبتلا و ممتحن
دوستانت شادمان و شادکام و شادخوار،
فرخی،
به آیین یکی شهر شامس بنام
یکی شهریار اندروشادکام،
عنصری،
شادروان باد شاه شاددل و شادکام
گنجش هر روز بیش رنجش هر روز کم،
منوچهری،
و من که بوالفضلم پیش از تعبیۀ لشکر در شهر رفته بودم سخت نیکو شهری دیدم همه دکانهادر گشاده و مردم شادکام، (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 456)، امیر رضی اﷲ عنه حرمت وی نگاه میداشت یک روزش شراب داد و بسیار نواخت و او شادکام و قویدل به خانه بازآمد، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 61)،
سبک شاه مهراج دل شادکام
بزیر آمد از تخت بر دست جام،
(گرشاسب نامه چ یغمائی ص 93)،
زخوشی بود مینو آباد نام
چو بگذشت از او پهلوان شادکام،
اسدی،
از پس دنیا نرود مرد دین
جز که بدانش نبود شادکام،
ناصرخسرو،
هرگاه که خداوند مالیخولیا خندان روی و تازه و شادکام باشد ... (ذخیرۀ خوارزمشاهی)،
بطبع اندر چون طبع سازگار
بجان اندر چون جان شادکام،
بوالفرج رونی،
همه همتش آنکه در ظل او
بود امت جد او شادکام،
سوزنی،
گردن اعدات بادا از حسام غم زده
غمزده اعدات واحباب توزان غم شادکام،
سوزنی،
بر مرکب نشاط دل و نزهت و سرور
بادی سوار تا ابدالدهر شادکام،
سوزنی،
مرغی دیدم گرفته نامه بمنقار
کز بر آن نخل شادکام بر آمد،
خاقانی،
بتک خاست آن کس که بشنید نام
سوی هاتف کوه شد شادکام،
نظامی،
ز سیری مباش آنچنان شادکام
که از هیضه زهری در افتد بجام،
نظامی،
طفل میترسد ز نیش و احتجام
مادر مشفق در آن غم شادکام،
مولوی،
کرد بازرگان تجارت را تمام
باز آمد سوی منزل شادکام،
مولوی،
آب را شد چشمها روشن که شاهنشاه گل
بر سریر شوکت آمد تازه روی و شادکام،
سلمان ساوجی (از فرهنگ نظام)،
در شاهنامه بصورت های ترکیبی ذیل آمده:
- دل شادکام، با دلی قرین شادی و سرور:
چو کاوس را دید دستان سام
نشسته بر اورنگ و دل شادکام،
فردوسی،
- شادکام کردن دل: شاد و امیدوار و کامروا ساختن آن:
پری چهره سیندخت در بیش سام
زبان کرد گویا و دل شادکام،
فردوسی،
- ناشادکام، ناخشنود، رجوع به ناشادکام شود
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان ماسلا که در بخش ماسال شاندرمن شهرستان طوالش واقع است و 164 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
نام برادر فریدون، (فرهنگ جهانگیری) (برهان قاطع) :
برادر دوبودش دو فرخ همال
ازو هر دو آزاده مهتر بسال
یکی بود از ایشان کیانوش نام
دگر نام پر مایۀ شادکام،
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 49)
لغت نامه دهخدا
رود خانه شادکام سرحد چهاردانگه، آبش شیرین و گوارا، از چشمه یرگهدگی برخاسته وارد رود خانه شادکام شده بمسافت هفده هجده فرسخ به دریاچۀ کافتر فروریزد، (فارسنامۀ ناصری گفتار دوم ص 327)
لغت نامه دهخدا
تحریری از شاهگام باشد و آن نوعی از رفتار اسب است، (آنندراج)، رجوع بشاهگام شود
لغت نامه دهخدا
عبارت از کان آتشی که گوگرد و نوشادر کانی از آن برآید، (آنندراج)، کنایه از کان لعل و یاقوت، دوم کان آبی که مروارید و مرجان ازوست، سوم کان بادی که نباتاب قیمتی از آن خیزد و چهارم کان خاکی که الماس و زر و نقره از آن پیدا شود، (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(هََ)
مؤلف مرآت البلدان نویسد ’مزرعه ای است از مزارع قدیم النسق قاینات که هوایش ییلاقی و آبش از قنات است’. (از مرآت البلدان ج 4 ص 134)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان شنبه بخش خورموج شهرستان بوشهر که در 36 هزارگزی جنوب خاور خور موج و 6 هزارگزی شمال رود خانه مند واقع شده، جلگه، گرمسیر مالاریائی است و 226 تن سکنه دارد، آبش از چشمۀ، محصولش غلات، تنباکو و لبنیات، شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش فرعی است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
مؤلف مرآت البلدان نویسد: ’از قراء و توابع طارم خمسه است که قدیم النسق میباشد و مالکین متعدد دارد ... سکنه اش هشتاد خانوارند و زراعت عمده اش دیمی و کمی هم آبی است، رودخانه ای از زیر دست قلعه میگذرد که منتهی بقزل اوزن میشود و این محل در تابستان ییلاق ایل قشقایی است، (از مرآت البلدان ج ص 78)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ)
رجوع به چهارکم شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از ابکام
تصویر ابکام
جمع بکیم، گنگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناکام
تصویر ناکام
نامراد، ناکامیاب، ناکامروا
فرهنگ لغت هوشیار
آواز بهم خوردن اسلحه مانند شمشیر و گرز و امثال آنها، چاک چاک شدن بدنهااز ضرب شمشیرها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چایکار
تصویر چایکار
کسی که کارش کشت و زرع چای است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شادکام
تصویر شادکام
خوشحال شادمان شادخوار، کامروا کامران
فرهنگ لغت هوشیار
محکم کردن، استوار کردن فرمانها، دستورالعملهای شرعیه فرمانها، دستورالعملهای شرعیه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از احکام
تصویر احکام
((اِ))
محکم کردن، استوار کردن، استواری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شادکام
تصویر شادکام
خوشحال، کامروا، کامران
فرهنگ فارسی معین
تصویری از احکام
تصویر احکام
((اَ))
جمع حکم، رأی ها، دستور ها، مجموعه دستورالعمل های شرعی، آداب، رسم ها، مجموعه قوانین و مقرراتی که به اراده محکوم علیه قابل تغییر است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ناکام
تصویر ناکام
محروم، نامراد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ناکام
تصویر ناکام
ناموفق
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ابکام
تصویر ابکام
گنگان
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از احکام
تصویر احکام
فرمان ها، دستورها
فرهنگ واژه فارسی سره
کامران، کامروا، کامیاب، خوشحال، شاد، شادمان، مسرور
متضاد: تلخکام
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مرتعی جنگلی در منطقه ی کجور
فرهنگ گویش مازندرانی
ابزاری که با آن درون چیزی را تراشند
فرهنگ گویش مازندرانی
مرتعی از توابع شهرستان گرگان
فرهنگ گویش مازندرانی
خشک سالی، خشکی، خشکی هوا
فرهنگ گویش مازندرانی
ناموفّق، شکست خورد، ناکامل
دیکشنری اردو به فارسی