شیرینی، چیزی که فقط به اندازۀ چشیدن باشد، مقدار کمی ترشی، از قبیل سرکه، آبغوره یا رب انار که به خوراک بزنند، کلاهک فلزی که در آن مقدار کمی مادۀ قابل انفجار وجود دارد و در ته فشنگ قرار میدهند یا در سر پستانک تفنگ های سرپر برای آتش کردن تفنگ میگذارند، مزه، اندکی از خوراک که برای مزه کردن بچشند
شیرینی، چیزی که فقط به اندازۀ چشیدن باشد، مقدار کمی ترشی، از قبیل سرکه، آبغوره یا رب انار که به خوراک بزنند، کلاهک فلزی که در آن مقدار کمی مادۀ قابل انفجار وجود دارد و در ته فشنگ قرار میدهند یا در سر پستانک تفنگ های سرپر برای آتش کردن تفنگ میگذارند، مزه، اندکی از خوراک که برای مزه کردن بچشند
سلسلۀ جبالی است به جنوب هندوستان در ایالت مادوره از مملکت تروان کور در ده درجه تا ده درجه و پانزده دقیقۀ عرض شمالی و هفتاد و پنج درجه تا هفتاد و پنج درجه و سی و پنج دقیقه طول شرقی و بلندترین قلۀ آن 2600 گز ارتفاع دارد و قصبه ای نیز در دامنۀ این کوه بهمین نام هست با 12800 تن سکنه
سلسلۀ جبالی است به جنوب هندوستان در ایالت مادوره از مملکت تروان کور در ده درجه تا ده درجه و پانزده دقیقۀ عرض شمالی و هفتاد و پنج درجه تا هفتاد و پنج درجه و سی و پنج دقیقه طول شرقی و بلندترین قلۀ آن 2600 گز ارتفاع دارد و قصبه ای نیز در دامنۀ این کوه بهمین نام هست با 12800 تن سکنه
دهی از دهستان جوانرود بخش پاوۀ شهرستان سنندج که در 20 هزارگزی جنوب خاوری پاوه و 4 هزارگزی باختر راه اتومبیل رو کرمانشاه به پاوه واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 156 تن سکنه دارد. آبش از چشمه. محصولش غلات، لبنیات، و توتون. شغل اهالی زراعت و گله داری وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
دهی از دهستان جوانرود بخش پاوۀ شهرستان سنندج که در 20 هزارگزی جنوب خاوری پاوه و 4 هزارگزی باختر راه اتومبیل رو کرمانشاه به پاوه واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 156 تن سکنه دارد. آبش از چشمه. محصولش غلات، لبنیات، و توتون. شغل اهالی زراعت و گله داری وراهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
دهی است از بخش ایزه شهرستان اهواز که در 15 هزارگزی باختر ایزه واقع شده، جلگه ای است گرمسیر و 117 تن سکنه دارد، آبش از چاه و قنات و محصولش غلات و تریاک و حبوبات است و شغل اهالی زراعت و گله داری میباشد، صنایع دستی زنان کرباس بافی وراهش مالرو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6) مؤلف مرآت البلدان نویسد: ’قریه ای است اربابی از قرای استرآباد که اراضیش از آب دو رشته قنات مشروب میشود و نیز از رود بارسدن که مشهور به رود خانه شصت کلاته است قریب یک سنگ آب سهم دارد و جمعیتش 182 تن میباشد’، (از مرآت البلدان ج 4 ص 78)
دهی است از بخش ایزه شهرستان اهواز که در 15 هزارگزی باختر ایزه واقع شده، جلگه ای است گرمسیر و 117 تن سکنه دارد، آبش از چاه و قنات و محصولش غلات و تریاک و حبوبات است و شغل اهالی زراعت و گله داری میباشد، صنایع دستی زنان کرباس بافی وراهش مالرو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6) مؤلف مرآت البلدان نویسد: ’قریه ای است اربابی از قرای استرآباد که اراضیش از آب دو رشته قنات مشروب میشود و نیز از رود بارسدن که مشهور به رود خانه شصت کلاته است قریب یک سنگ آب سهم دارد و جمعیتش 182 تن میباشد’، (از مرآت البلدان ج 4 ص 78)
اندکی از طعام و شراب را گویند که از برای تمییزکردن بچشند. (برهان). اندک چیزی از شراب و طعام است. (آنندراج) (غیاث). اندکی از طعام و شراب که قبلاً چشند تا مسموم بودن یا نبودن آن دانسته شود. مقدار اندک از غذا که برای آزمودن طعم آن بچشند: که ای شاه نیک اختردادگر تو بی چاشنی دست خوردن مبر. فردوسی. وبه یک ساعت جماعتی از ایشان بگرفتند و دستگیر کردندو باقی بهزیمت پیش پسران (علی تکین) رفتند (او کار) را ملامت کردند جواب داد: آن دیگ برجای است و مایک چاشنی بخوردیم هر کسرا آرزوست پیش میباید رفت. (تاریخ بیهقی). آچارها پیش آوردند و سر خمره ها باز کردند و چاشنی میدادند. (تاریخ بیهقی). ز خمی دانگ سنگی چاشنی بس اگر سرکه بود یا آبگینه. ناصرخسرو این چاشنی است شربت تیغ تو هند را باقی دهد که باقی بادی تو جاودان. مسعودسعد. دهر اگر خوان زندگانی ساخت خورد هر چاشنی که کام گراست. خاقانی. بمانده ام ز نوا چون کمان حاجب راست نخورده چاشنی خوان حاجب الحجاب. خاقانی. ابای شعر مرا نیز چاشنی مطلب که در مذاق زمانه یکیست شهد و شرنگ. ظهیر. ، اندک از خوردنی که دهان را طعم دهد و خورنده اشتهای بکار بردن بقیه آرد. (فرهنگ خطی اسدی نسخه نخجوانی). چشته. (فرهنگ خطی اسدی نسخه نخجوانی). مسته. (فرهنگ خطی اسدی نسخه نخجوانی)، نمودار. (برهان) (غیاث). نمونۀ چیزی. (آنندراج) : از این چاشنی هست نزدیک من از او تیره شد رای باریک من. فردوسی. این از عجز نمیگویم که چاشنی دیده آمد و خداوند سلطان به بلخ است و لشکر دمادم میرسد. (تاریخ بیهقی). راحت و رنج از بهشت خلد و ز دوزخ چاشنیی دان در این سرای معاجل. ناصرخسرو. بیای تا من و تو هر دو ای درخت خدای ز بار خویش یکی چاشنی فروباریم. ناصرخسرو. شد سنگ صبر من کم و بی صبر گشته ام یک مشت چاشنی ده از آن صبر سنگمی. سوزنی. گر شعر بنده هست بدین چاشنی پسند در یک دو مه به مدح دو دیوان کنم نگار. سوزنی. دیدنی شد همه نوری به ظلم درشکنید چاشنی همه صافی به کدر بازدهید. خاقانی. ، مزه. (برهان) (آنندراج) (غیاث) (ناظم الاطباء). طعم: تا لاجرم زبان من از چاشنی شکر چون کام روزه دار و لب شیرخوار کرد. خاقانی. دماغ از چاشنی های دگر نوش ز لذت کرده شهوت را فراموش. نظامی. شکر گر چاشنی درجام دارد ز شیرینش حلاوت وام دارد. نظامی. این یقین دان که لطیف و روشنی نیست بوس کون خر بی چاشنی. مولوی. و آن فزونی هم پی طمعی دگر بی معانی چاشنی ندهد صور. مولوی. رطب را من ندانم چاشنی چیست همی بینم که خرما بر نخیل است. سعدی. گرت از شهد و شکر لفظی هست چیست بی چاشنی معنی هیچ. ابن یمین. از چاشنی قند مگو هیچ و ز شکر ز آنرو که مرا از لب شیرین تو کام است. حافظ. با نیک و بد چو شیر و شکر جوش میزند دریافت هر که چاشنی اتحاد را. صائب. ، خبر. احساس. علم. اطلاع: میزنی لاف از پی معنی ولیک تو کجا آن چاشنی داری هنوز. عطار. نقش اگر خود نقش سلطان یا غنی است صورت است از جان خود بی چاشنی است. مولوی. ، صفت. (برهان) و بمعنی صفت از آن جهت است که اندکی از آن در شخصی باشد چنانکه گویند فلان راچاشنی علم هست یعنی قدری از علم آموخته، بمعنی قدری حلاوت هم آید. (آنندراج). قدری حلاوت. (غیاث). شیرینی. (غیاث) : از دهان یار دارد چاشنی گفتار من خوانها را پی شق از شیرینی مضمون کنم. صائب (از آنندراج). امروز رقیبانه بسویم نگران است دانسته مگر چاشنی کنج لب خویش. نصیر همدانی (از آنندراج). ، آنچه به طعام کنند از چیزهای ترش و شیرین مانند سرکنگبین و جز آن. آنچه در طعام کنند خوشمزگی را و بیشتر چیزی ترش و شیرین مانند سرکه قند و سکنجبین و غیره. در اصطلاح طباخان مخلوطی از ترش و شیرین است که به آش و خورش میزنند مانند سکنجبین وسرکه شیره و سرکه قند و امثال آن. مرکبی از شکر یا عسل با سرکه یا آب لیمو که بطعامها زنند خوشمزگی را. وقلیۀ چاشنی دار از آن گویند که قدری شیرین و ترش میباشد. (آنندراج)، قوه ذائقه: ذائقه باز این پنج حواس که شنوائی و بینائی و بویائی و چاشنی و لمس است این همه اگر چه گوناگونند الا ازیک جان زنده اند. (بهاءالدین ولد)، باروت سفید که با چکانیدن ماشۀ تفنگ مشتعل شود. چیزی خرد که بر پستانک تفنگ نهند که در آن چیزی است که با ضرب و زخم قابل اشتعال باشد. بمعنی باروت تفنگ که درسوراخ تفنگ ریخته آتش دهند و به هندی آن را رنجک گویند. (آنندراج). باروت و ماده ای قابل اشتعال که در اسلحه های آتشین بکار برند، جای باروت که از فلز است. چیز کوچکی که در بن آن ماده منفجره ای هست که با فروافتادن چخماق بر روی پستانک منفجر شده وگلوله را میپراند. کبسولی که بر ماشۀ تفنگ گذارند که با فرود آمدن شیطانک بر آن مشتعل شود و باروت یا فشنگ تفنگ را مشتعل سازد، عیار. (ملخص اللغات حسن خطیب کرمانی). عیار زر و سیم، چاشنی، یا چاشنی زر. عیار. (محمود بن عمر ربنجنی)، ابتدای زدن چوب را نیز گویند بر کوس و نقاره. (برهان). چوب اولی که بر کوس و نقاره زنند. (ناظم الاطباء). - چاشنی بهر، دارای چاشنی. بهره مند از چاشنی: بسیار شراب تلخ چون زهر کز عشق شده ست چاشنی بهر. نظامی
اندکی از طعام و شراب را گویند که از برای تمییزکردن بچشند. (برهان). اندک چیزی از شراب و طعام است. (آنندراج) (غیاث). اندکی از طعام و شراب که قبلاً چشند تا مسموم بودن یا نبودن آن دانسته شود. مقدار اندک از غذا که برای آزمودن طعم آن بچشند: که ای شاه نیک اختردادگر تو بی چاشنی دست خوردن مبر. فردوسی. وبه یک ساعت جماعتی از ایشان بگرفتند و دستگیر کردندو باقی بهزیمت پیش پسران (علی تکین) رفتند (او کار) را ملامت کردند جواب داد: آن دیگ برجای است و مایک چاشنی بخوردیم هر کسرا آرزوست پیش میباید رفت. (تاریخ بیهقی). آچارها پیش آوردند و سر خمره ها باز کردند و چاشنی میدادند. (تاریخ بیهقی). ز خمی دانگ سنگی چاشنی بس اگر سرکه بود یا آبگینه. ناصرخسرو این چاشنی است شربت تیغ تو هند را باقی دهد که باقی بادی تو جاودان. مسعودسعد. دهر اگر خوان زندگانی ساخت خورد هر چاشنی که کام گراست. خاقانی. بمانده ام ز نوا چون کمان حاجب راست نخورده چاشنی خوان حاجب الحجاب. خاقانی. ابای شعر مرا نیز چاشنی مطلب که در مذاق زمانه یکیست شهد و شرنگ. ظهیر. ، اندک از خوردنی که دهان را طعم دهد و خورنده اشتهای بکار بردن بقیه آرد. (فرهنگ خطی اسدی نسخه نخجوانی). چشته. (فرهنگ خطی اسدی نسخه نخجوانی). مُسته. (فرهنگ خطی اسدی نسخه نخجوانی)، نمودار. (برهان) (غیاث). نمونۀ چیزی. (آنندراج) : از این چاشنی هست نزدیک من از او تیره شد رای باریک من. فردوسی. این از عجز نمیگویم که چاشنی دیده آمد و خداوند سلطان به بلخ است و لشکر دمادم میرسد. (تاریخ بیهقی). راحت و رنج از بهشت خلد و ز دوزخ چاشنیی دان در این سرای معاجل. ناصرخسرو. بیای تا من و تو هر دو ای درخت خدای ز بار خویش یکی چاشنی فروباریم. ناصرخسرو. شد سنگ صبر من کم و بی صبر گشته ام یک مشت چاشنی ده از آن صبر سنگمی. سوزنی. گر شعر بنده هست بدین چاشنی پسند در یک دو مه به مدح دو دیوان کنم نگار. سوزنی. دیدنی شد همه نوری به ظلم درشکنید چاشنی همه صافی به کدر بازدهید. خاقانی. ، مزه. (برهان) (آنندراج) (غیاث) (ناظم الاطباء). طعم: تا لاجرم زبان من از چاشنی شکر چون کام روزه دار و لب شیرخوار کرد. خاقانی. دماغ از چاشنی های دگر نوش ز لذت کرده شهوت را فراموش. نظامی. شکر گر چاشنی درجام دارد ز شیرینش حلاوت وام دارد. نظامی. این یقین دان که لطیف و روشنی نیست بوس کون خر بی چاشنی. مولوی. و آن فزونی هم پی طمعی دگر بی معانی چاشنی ندهد صور. مولوی. رطب را من ندانم چاشنی چیست همی بینم که خرما بر نخیل است. سعدی. گرت از شهد و شکر لفظی هست چیست بی چاشنی معنی هیچ. ابن یمین. از چاشنی قند مگو هیچ و ز شکر ز آنرو که مرا از لب شیرین تو کام است. حافظ. با نیک و بد چو شیر و شکر جوش میزند دریافت هر که چاشنی اتحاد را. صائب. ، خبر. احساس. علم. اطلاع: میزنی لاف از پی معنی ولیک تو کجا آن چاشنی داری هنوز. عطار. نقش اگر خود نقش سلطان یا غنی است صورت است از جان خود بی چاشنی است. مولوی. ، صفت. (برهان) و بمعنی صفت از آن جهت است که اندکی از آن در شخصی باشد چنانکه گویند فلان راچاشنی علم هست یعنی قدری از علم آموخته، بمعنی قدری حلاوت هم آید. (آنندراج). قدری حلاوت. (غیاث). شیرینی. (غیاث) : از دهان یار دارد چاشنی گفتار من خوانها را پی شق از شیرینی مضمون کنم. صائب (از آنندراج). امروز رقیبانه بسویم نگران است دانسته مگر چاشنی کنج لب خویش. نصیر همدانی (از آنندراج). ، آنچه به طعام کنند از چیزهای ترش و شیرین مانند سرکنگبین و جز آن. آنچه در طعام کنند خوشمزگی را و بیشتر چیزی ترش و شیرین مانند سرکه قند و سکنجبین و غیره. در اصطلاح طباخان مخلوطی از ترش و شیرین است که به آش و خورش میزنند مانند سکنجبین وسرکه شیره و سرکه قند و امثال آن. مرکبی از شکر یا عسل با سرکه یا آب لیمو که بطعامها زنند خوشمزگی را. وقلیۀ چاشنی دار از آن گویند که قدری شیرین و ترش میباشد. (آنندراج)، قوه ذائقه: ذائقه باز این پنج حواس که شنوائی و بینائی و بویائی و چاشنی و لمس است این همه اگر چه گوناگونند الا ازیک جان زنده اند. (بهاءالدین ولد)، باروت سفید که با چکانیدن ماشۀ تفنگ مشتعل شود. چیزی خرد که بر پستانک تفنگ نهند که در آن چیزی است که با ضرب و زخم قابل اشتعال باشد. بمعنی باروت تفنگ که درسوراخ تفنگ ریخته آتش دهند و به هندی آن را رنجک گویند. (آنندراج). باروت و ماده ای قابل اشتعال که در اسلحه های آتشین بکار برند، جای باروت که از فلز است. چیز کوچکی که در بن آن ماده منفجره ای هست که با فروافتادن چخماق بر روی پستانک منفجر شده وگلوله را میپراند. کبسولی که بر ماشۀ تفنگ گذارند که با فرود آمدن شیطانک بر آن مشتعل شود و باروت یا فشنگ تفنگ را مشتعل سازد، عیار. (ملخص اللغات حسن خطیب کرمانی). عیار زر و سیم، چاشنی، یا چاشنی زر. عیار. (محمود بن عمر ربنجنی)، ابتدای زدن چوب را نیز گویند بر کوس و نقاره. (برهان). چوب اولی که بر کوس و نقاره زنند. (ناظم الاطباء). - چاشنی بهر، دارای چاشنی. بهره مند از چاشنی: بسیار شراب تلخ چون زهر کز عشق شده ست چاشنی بهر. نظامی