مؤلف مرآت البلدان نویسد: ’از قراء و مزارع قدیم النسق زنجان و ملک اهالی ابهر است که سی خانوار رعیت دارد و زراعتش آبی و دیمی است. آبش از رود دولت آباد است و محصولش بیشتر غله میباشد. هوایش ییلاقی است و ایل شاهسون قورت بیکلو در آنجا ییلاق میکنند’. (از مرآت البلدان ج 4 ص 73)
مؤلف مرآت البلدان نویسد: ’از قراء و مزارع قدیم النسق زنجان و ملک اهالی ابهر است که سی خانوار رعیت دارد و زراعتش آبی و دیمی است. آبش از رود دولت آباد است و محصولش بیشتر غله میباشد. هوایش ییلاقی است و ایل شاهسون قورت بیکلو در آنجا ییلاق میکنند’. (از مرآت البلدان ج 4 ص 73)
نام شخصی از اهالی ترکیه که در زمان سلطان مصطفی خان ثانی حاکم یگیچری بود و با آن پادشاه در واقعۀ ناگوار ’اوک ایاق’ همکاری نمود و در زمان سلطان احمدخان ثالث جرأت یافت و از وی تقاضای شغل صدارت کرد لیکن بفاصله یک ماه کیفر جسارت خود دیده از حکومت یگیچری معزول و بعد اعدام شد، (از قاموس الاعلام ترکی)
نام شخصی از اهالی ترکیه که در زمان سلطان مصطفی خان ثانی حاکم یگیچری بود و با آن پادشاه در واقعۀ ناگوار ’اوک ایاق’ همکاری نمود و در زمان سلطان احمدخان ثالث جرأت یافت و از وی تقاضای شغل صدارت کرد لیکن بفاصله یک ماه کیفر جسارت خود دیده از حکومت یگیچری معزول و بعد اعدام شد، (از قاموس الاعلام ترکی)
ترکیبی از حرف تعریف عربی + حق ّ بمعنی براستی. راستی. بدرستی. بسزا. بیشک. بی شبهه. انصافاً. یقیناً. واقعاً. حقیقهً. فی الحقیقه. حقاً: الحق که سزاوار تو بوده ست ریاست و ایزد برسانیده سزا را بسزاوار. منوچهری. الحق روزی خوش و خرم بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 461) .زمانی نیک اندیشید پس گفت: الحق راست میگوید. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 487). جواب این نامه برسید، الحق سخنهای هول بازنموده بود. (تاریخ بیهقی). الحق راه آنرادراز و بی پایان یافتم. (کلیله و دمنه). الحق جز پوستی بیشتر نیافت (روباه) . (کلیله و دمنه چ عبدالعظیم قریب چ 6 ص 64). تراست ملک و توئی ملک دار ملکت بخش ترا سزاست خدایی بهر زمان الحق. انوری. چو این اوصاف نیکو حصر کردم با خرد گفتم بدین دعوی که برخیزد درین معنی چه فرمایی خرد زآن طیره گشت الحق به من گفتا که با من هم به گز مهتاب پیمایی، بگل خورشید اندایی ؟! انوری. جان برو پاشم که تا جان با من است او بی من است وینچنین بهتر زیم کالحق زیانست آنچنان. خاقانی. الحق چه فسانه شد غم من از شرّ فسانه گوی شروان. خاقانی. الحق جگرم خوردی خونریز دلم کردی موئیم نیازردی، پیکار چنین خوشتر. خاقانی. حدیث خسرو و شیرین نهان نیست وزآن شیرین تر الحق داستان نیست. نظامی. آبی الحق بتشنگان درخورد روشن وخوشگوار و صافی و سرد. نظامی. چه دید؟ الحق بتانی شوخ و دلبند سرایی پرشکر شهری پر از قند. نظامی. نظر آنانکه نکردند بدین مشتی خاک الحق انصاف توان داد که صاحب نظرند. سعدی. آنکه بر نسترن از غالیه خالی دارد الحق آراسته خلقی و جمالی دارد. سعدی. الحق امنای مال ایتام همچون تو حلال زاده بایند. سعدی (صاحبیه). و در تحریض همگنان برعایت آن دقایق که الحق محض حقایق است... (جامعالتواریخ رشیدی)
ترکیبی از حرف تعریف عربی + حَق ّ بمعنی براستی. راستی. بدرستی. بسزا. بیشک. بی شبهه. انصافاً. یقیناً. واقعاً. حقیقهً. فی الحقیقه. حقاً: الحق که سزاوار تو بوده ست ریاست و ایزد برسانیده سزا را بسزاوار. منوچهری. الحق روزی خوش و خرم بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 461) .زمانی نیک اندیشید پس گفت: الحق راست میگوید. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 487). جواب این نامه برسید، الحق سخنهای هول بازنموده بود. (تاریخ بیهقی). الحق راه آنرادراز و بی پایان یافتم. (کلیله و دمنه). الحق جز پوستی بیشتر نیافت (روباه) . (کلیله و دمنه چ عبدالعظیم قریب چ 6 ص 64). تراست ملک و توئی ملک دار ملکت بخش ترا سزاست خدایی بهر زمان الحق. انوری. چو این اوصاف نیکو حصر کردم با خرد گفتم بدین دعوی که برخیزد درین معنی چه فرمایی خرد زآن طیره گشت الحق به من گفتا که با من هم به گز مهتاب پیمایی، بگل خورشید اندایی ؟! انوری. جان برو پاشم که تا جان با من است او بی من است وینچنین بهتر زیم کالحق زیانست آنچنان. خاقانی. الحق چه فسانه شد غم من از شرّ فسانه گوی شروان. خاقانی. الحق جگرم خوردی خونریز دلم کردی موئیم نیازردی، پیکار چنین خوشتر. خاقانی. حدیث خسرو و شیرین نهان نیست وزآن شیرین تر الحق داستان نیست. نظامی. آبی الحق بتشنگان درخورد روشن وخوشگوار و صافی و سرد. نظامی. چه دید؟ الحق بتانی شوخ و دلبند سرایی پرشکر شهری پر از قند. نظامی. نظر آنانکه نکردند بدین مشتی خاک الحق انصاف توان داد که صاحب نظرند. سعدی. آنکه بر نسترن از غالیه خالی دارد الحق آراسته خلقی و جمالی دارد. سعدی. الحق امنای مال ایتام همچون تو حلال زاده بایند. سعدی (صاحبیه). و در تحریض همگنان برعایت آن دقایق که الحق محض حقایق است... (جامعالتواریخ رشیدی)