جدول جو
جدول جو

معنی چاشنی - جستجوی لغت در جدول جو

چاشنی
شیرینی، چیزی که فقط به اندازۀ چشیدن باشد، مقدار کمی ترشی، از قبیل سرکه، آبغوره یا رب انار که به خوراک بزنند، کلاهک فلزی که در آن مقدار کمی مادۀ قابل انفجار وجود دارد و در ته فشنگ قرار میدهند یا در سر پستانک تفنگ های سرپر برای آتش کردن تفنگ میگذارند، مزه، اندکی از خوراک که برای مزه کردن بچشند
تصویری از چاشنی
تصویر چاشنی
فرهنگ فارسی عمید
چاشنی
(چاشنی)
اندکی از طعام و شراب را گویند که از برای تمییزکردن بچشند. (برهان). اندک چیزی از شراب و طعام است. (آنندراج) (غیاث). اندکی از طعام و شراب که قبلاً چشند تا مسموم بودن یا نبودن آن دانسته شود. مقدار اندک از غذا که برای آزمودن طعم آن بچشند:
که ای شاه نیک اختردادگر
تو بی چاشنی دست خوردن مبر.
فردوسی.
وبه یک ساعت جماعتی از ایشان بگرفتند و دستگیر کردندو باقی بهزیمت پیش پسران (علی تکین) رفتند (او کار) را ملامت کردند جواب داد: آن دیگ برجای است و مایک چاشنی بخوردیم هر کسرا آرزوست پیش میباید رفت. (تاریخ بیهقی). آچارها پیش آوردند و سر خمره ها باز کردند و چاشنی میدادند. (تاریخ بیهقی).
ز خمی دانگ سنگی چاشنی بس
اگر سرکه بود یا آبگینه.
ناصرخسرو
این چاشنی است شربت تیغ تو هند را
باقی دهد که باقی بادی تو جاودان.
مسعودسعد.
دهر اگر خوان زندگانی ساخت
خورد هر چاشنی که کام گراست.
خاقانی.
بمانده ام ز نوا چون کمان حاجب راست
نخورده چاشنی خوان حاجب الحجاب.
خاقانی.
ابای شعر مرا نیز چاشنی مطلب
که در مذاق زمانه یکیست شهد و شرنگ.
ظهیر.
، اندک از خوردنی که دهان را طعم دهد و خورنده اشتهای بکار بردن بقیه آرد. (فرهنگ خطی اسدی نسخه نخجوانی). چشته. (فرهنگ خطی اسدی نسخه نخجوانی). مسته. (فرهنگ خطی اسدی نسخه نخجوانی)، نمودار. (برهان) (غیاث). نمونۀ چیزی. (آنندراج) :
از این چاشنی هست نزدیک من
از او تیره شد رای باریک من.
فردوسی.
این از عجز نمیگویم که چاشنی دیده آمد و خداوند سلطان به بلخ است و لشکر دمادم میرسد. (تاریخ بیهقی).
راحت و رنج از بهشت خلد و ز دوزخ
چاشنیی دان در این سرای معاجل.
ناصرخسرو.
بیای تا من و تو هر دو ای درخت خدای
ز بار خویش یکی چاشنی فروباریم.
ناصرخسرو.
شد سنگ صبر من کم و بی صبر گشته ام
یک مشت چاشنی ده از آن صبر سنگمی.
سوزنی.
گر شعر بنده هست بدین چاشنی پسند
در یک دو مه به مدح دو دیوان کنم نگار.
سوزنی.
دیدنی شد همه نوری به ظلم درشکنید
چاشنی همه صافی به کدر بازدهید.
خاقانی.
، مزه. (برهان) (آنندراج) (غیاث) (ناظم الاطباء). طعم:
تا لاجرم زبان من از چاشنی شکر
چون کام روزه دار و لب شیرخوار کرد.
خاقانی.
دماغ از چاشنی های دگر نوش
ز لذت کرده شهوت را فراموش.
نظامی.
شکر گر چاشنی درجام دارد
ز شیرینش حلاوت وام دارد.
نظامی.
این یقین دان که لطیف و روشنی
نیست بوس کون خر بی چاشنی.
مولوی.
و آن فزونی هم پی طمعی دگر
بی معانی چاشنی ندهد صور.
مولوی.
رطب را من ندانم چاشنی چیست
همی بینم که خرما بر نخیل است.
سعدی.
گرت از شهد و شکر لفظی هست
چیست بی چاشنی معنی هیچ.
ابن یمین.
از چاشنی قند مگو هیچ و ز شکر
ز آنرو که مرا از لب شیرین تو کام است.
حافظ.
با نیک و بد چو شیر و شکر جوش میزند
دریافت هر که چاشنی اتحاد را.
صائب.
، خبر. احساس. علم. اطلاع:
میزنی لاف از پی معنی ولیک
تو کجا آن چاشنی داری هنوز.
عطار.
نقش اگر خود نقش سلطان یا غنی است
صورت است از جان خود بی چاشنی است.
مولوی.
، صفت. (برهان) و بمعنی صفت از آن جهت است که اندکی از آن در شخصی باشد چنانکه گویند فلان راچاشنی علم هست یعنی قدری از علم آموخته، بمعنی قدری حلاوت هم آید. (آنندراج). قدری حلاوت. (غیاث). شیرینی. (غیاث) :
از دهان یار دارد چاشنی گفتار من
خوانها را پی شق از شیرینی مضمون کنم.
صائب (از آنندراج).
امروز رقیبانه بسویم نگران است
دانسته مگر چاشنی کنج لب خویش.
نصیر همدانی (از آنندراج).
، آنچه به طعام کنند از چیزهای ترش و شیرین مانند سرکنگبین و جز آن. آنچه در طعام کنند خوشمزگی را و بیشتر چیزی ترش و شیرین مانند سرکه قند و سکنجبین و غیره. در اصطلاح طباخان مخلوطی از ترش و شیرین است که به آش و خورش میزنند مانند سکنجبین وسرکه شیره و سرکه قند و امثال آن. مرکبی از شکر یا عسل با سرکه یا آب لیمو که بطعامها زنند خوشمزگی را. وقلیۀ چاشنی دار از آن گویند که قدری شیرین و ترش میباشد. (آنندراج)، قوه ذائقه: ذائقه باز این پنج حواس که شنوائی و بینائی و بویائی و چاشنی و لمس است این همه اگر چه گوناگونند الا ازیک جان زنده اند. (بهاءالدین ولد)، باروت سفید که با چکانیدن ماشۀ تفنگ مشتعل شود. چیزی خرد که بر پستانک تفنگ نهند که در آن چیزی است که با ضرب و زخم قابل اشتعال باشد. بمعنی باروت تفنگ که درسوراخ تفنگ ریخته آتش دهند و به هندی آن را رنجک گویند. (آنندراج). باروت و ماده ای قابل اشتعال که در اسلحه های آتشین بکار برند، جای باروت که از فلز است. چیز کوچکی که در بن آن ماده منفجره ای هست که با فروافتادن چخماق بر روی پستانک منفجر شده وگلوله را میپراند. کبسولی که بر ماشۀ تفنگ گذارند که با فرود آمدن شیطانک بر آن مشتعل شود و باروت یا فشنگ تفنگ را مشتعل سازد، عیار. (ملخص اللغات حسن خطیب کرمانی). عیار زر و سیم، چاشنی، یا چاشنی زر. عیار. (محمود بن عمر ربنجنی)، ابتدای زدن چوب را نیز گویند بر کوس و نقاره. (برهان). چوب اولی که بر کوس و نقاره زنند. (ناظم الاطباء).
- چاشنی بهر، دارای چاشنی. بهره مند از چاشنی:
بسیار شراب تلخ چون زهر
کز عشق شده ست چاشنی بهر.
نظامی
لغت نامه دهخدا
چاشنی
مزه شیرینی
تصویری از چاشنی
تصویر چاشنی
فرهنگ لغت هوشیار
چاشنی
مقداری از غذا که برای مزه کردن، بچشند، مقدار ترشی که به غذا می زنند، ماده قابل اشتعالی که به فشنگ یا هر مواد منفجره ای وصل کنند
تصویری از چاشنی
تصویر چاشنی
فرهنگ فارسی معین
چاشنی
طعم، مزه، رب، سس، ماده منفجره، نمودار، نمونه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
چاشنی
توابل
تصویری از چاشنی
تصویر چاشنی
دیکشنری فارسی به عربی
چاشنی
Sauciness
تصویری از چاشنی
تصویر چاشنی
دیکشنری فارسی به انگلیسی
چاشنی
piquant
تصویری از چاشنی
تصویر چاشنی
دیکشنری فارسی به فرانسوی
چاشنی
मसालेदार
تصویری از چاشنی
تصویر چاشنی
دیکشنری فارسی به هندی
چاشنی
picante
تصویری از چاشنی
تصویر چاشنی
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
چاشنی
острота
تصویری از چاشنی
تصویر چاشنی
دیکشنری فارسی به روسی
چاشنی
Würzigkeit
تصویری از چاشنی
تصویر چاشنی
دیکشنری فارسی به آلمانی
چاشنی
гострота
تصویری از چاشنی
تصویر چاشنی
دیکشنری فارسی به اوکراینی
چاشنی
ostrość
تصویری از چاشنی
تصویر چاشنی
دیکشنری فارسی به لهستانی
چاشنی
辛辣
تصویری از چاشنی
تصویر چاشنی
دیکشنری فارسی به چینی
چاشنی
picante
تصویری از چاشنی
تصویر چاشنی
دیکشنری فارسی به پرتغالی
چاشنی
piccante
تصویری از چاشنی
تصویر چاشنی
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
چاشنی
pittigheid
تصویری از چاشنی
تصویر چاشنی
دیکشنری فارسی به هلندی
چاشنی
pedas
تصویری از چاشنی
تصویر چاشنی
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
چاشنی
เผ็ด
تصویری از چاشنی
تصویر چاشنی
دیکشنری فارسی به تایلندی
چاشنی
مصالحہ
تصویری از چاشنی
تصویر چاشنی
دیکشنری فارسی به اردو
چاشنی
মসলাযুক্ত
تصویری از چاشنی
تصویر چاشنی
دیکشنری فارسی به بنگالی
چاشنی
uchungu
تصویری از چاشنی
تصویر چاشنی
دیکشنری فارسی به سواحیلی
چاشنی
baharatlılık
تصویری از چاشنی
تصویر چاشنی
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
چاشنی
매운
تصویری از چاشنی
تصویر چاشنی
دیکشنری فارسی به کره ای
چاشنی
辛い
تصویری از چاشنی
تصویر چاشنی
دیکشنری فارسی به ژاپنی
چاشنی
תיבול
تصویری از چاشنی
تصویر چاشنی
دیکشنری فارسی به عبری

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(شِ)
عبدالله محمد راشنی ادیب شاگرد حریری است. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(شَ)
منسوب به کاشن. رجوع به کاشن شود
لغت نامه دهخدا
معرب چاشنی، (دزی ج 1 ص 715) : قدم المشروب فاخذ منه علی سبیل الشاشنی و ناوله لصغیر، (دزی ج 1 ص 715، منقول از نویری)، و رجوع به ششنه و ششنی و دزی ج 1 ص 755 ذیل ششن شود
لغت نامه دهخدا
گیاهی است علفی و پایا از از تیره مرکباء که در حقیقت سر دسته این تیره است. ارتفاعش بین 50 سانتیمتر تا 1 متر است و آن بر اثر کشت های متوالی تا 2 متر نیز میرسد. ریشه این گیاه دراز 5، 0 الی 1 متر و بقطر یک انگشت و رنگش قهو ه یی است. گیاه مزبور قابل انعطاف است. ساقه اش خشن و برگهایش پوشیده از کرک میباشد. برگهای قاعده این گیاه دارای بریدگیهای مشخص ولی برگهای فوقانیش معمولا کوچک و نوک تیز و تقریبا ساقه آغوش است. گلهایش که در فاصله ماههای تیر و مرداد ظاهر میشوند برنگ آبی زیبا و گاهی گلی یا سفید رنگ و طبق گل مسطح است. جام گل منحصرا مرکب از گلهای زبانه یی است. این گیاه در اراضی بایر و کنار جاده ها و چمنزار ها میروید و کشت آن نیز مواظبت و دقت لازم ندارد. قسمت مورد استفاده گیاه مذکور برگ تازه و ریشه خشک شده آن است. ریشه کاسنی شامل مواد لعابی و اینولین و قندهای مختلف دیگر از قبیل گلوکز و سوولز و ساکارز است و بمقدار جزوی تانن نیز دارد. بعلاوه دارای یک آلکالوئید بنام شیکورین و مقداری نیترات پتاسیم است. کاسنی در تداوی بعنوان مقوی عمومی و مقوی معده و تصفیه کننده خون و مدروملین و تب بر استعمال میشود. برگهای این گیاه بسیار تلخ است و بعنوان تقویت دهنده دستگاه هضم در بیمارانی که از تبهای نوبه یی برخاسته اند توصیه میشود. درایران معمولا برگهای کاسنی را میجوشانند و پس از تقطیر آنرا بنام عرق کاسنی مورد استفاده قرار میدهند و بعلاوه ریشه و برگها و ساقه های خشک شده و نرم شده آنرا با قهوه مخلوط و مصرف میکنند. این گیاه در اکثر نقاط بحرالرومی و آسیای صغیر و شمال افریقا و ایران بفراوانی میروید و بطور مختلف مصرف میشود هندبا انطوبیا شکوریه سرس کاسنی تلخ سیکوریا هندبه کسناج کونه یک چیپوتیپایی شکوریا امیرون آجی مارول سریس شریش سکوثا کاسنی دشتی ارحل کاسنی بیابانی کاسنی وحشی. یا تیره کاسنی. منظور تیره مرکبان است که کاسنی سر دسته آنهااست. یا چکیده کاسنی. مایع کم و بیش لزج و غلیظی که از جوشاندن ریشه و برگهای کاسنی قبل از صاف کردن حاصل میشود و در طب بعنوان معالج تبهای نوبه یی مصرف میگردد. یا عرق کاسنی. عرقی که از تقطیر جوشانده ریشه و برگهای کاسنی گیرند و مصرف طبی دارد کاشنی عرق. یا کاسنی صحرای. از تیره مرکبا جزو دسته کاسنی ها که در اروپا و آسیا (درایران: اطراف یزد) میروید و جوشانده اش در تداوی دردهای مزمن مفاصل استعمال میشود پروتیزک خندریلی یعضیض مروریه هندباء بری آق هندبا یعضید جعضیض علث. یا کاسنی فرنگی. گونه ای کاسنی که آنرا میکارند و چون مانند کاسنی معمولی برگهایش تلخ نیست برگهای آنرا در سالاد ریخته میخورند کاسنی سالادی کاسنیه تیفاف فیخوریون هندبی کاسنی بستانی هندبه بستانی کاسنی شیرین. یا کاسنی وحشی
فرهنگ لغت هوشیار
نام دهکده ای در مسیر راه قدیمی زوات به کلاردشت
فرهنگ گویش مازندرانی
ارتفاعی در ولوپی سوادکوه، مرتعی در پرتاس سوادکوه
فرهنگ گویش مازندرانی
جوهر مایعی برای نوشتن که از کلمه روسی چرنیل گرفته شده است
فرهنگ گویش مازندرانی
نام کوهی در شهرستان نور
فرهنگ گویش مازندرانی