جدول جو
جدول جو

معنی چاروق - جستجوی لغت در جدول جو

چاروق
چاروغ، چارغ، چارق، کفش مخصوص دهقانان، پای افزار مخصوص روستائیان، نوعی کفش که دهقانان و روستائیان پوشند، و رجوع به چارغ و چارق و چاروغ و کفش شود
لغت نامه دهخدا
چاروق
کفش چرمی که بندها و تسمه های بلند دارد و بندهای آن بساق یا پیچیده میشود پا تابه بالیک
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فاروق
تصویر فاروق
(پسرانه)
تمیز دهنده و فرق گذارنده، لقب عمر خلیفه دوم
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از باروق
تصویر باروق
سفیداب، گرد سفیدی که از روی و برخی مواد دیگر گرفته می شود و در نقاشی به کار می رود، سفیداب روی، اکسید روی، پودر سفیدی که زنان به صورت خود می مالند، سپیده، سپیداب، سپتاک، سپیتاک، سپیداج، اسفیداج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فاروق
تصویر فاروق
جداکنندۀ حق و باطل، ممیّز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چاروا
تصویر چاروا
حیوان بارکش مانند اسب، الاغ، استر و شتر
فرهنگ فارسی عمید
امراءه حاروق، زن خوش آرمش
لغت نامه دهخدا
(چارْ)
چارپا. مرکب سواری. (برهان) (آنندراج). مرکب چهار پا اعم از اسب یا الاغ یا اشتر. (لغت محلی شوشتر خطی) هرحیوان که بر چهارپا رود. حیوان بارکش. ماشیه. مال. اسب. الاغ. قاطر. شتر. مرکب. ستور. بارگی. دایره، چیزی که محاذی آخر خوردگاه چاروا افتد. (منتهی الارب) :
چاروایی دوسه و یک دو غلام
چاروا هم به کری خواهم داشت.
خاقانی.
نه محقق بود نه دانشمند
چاروایی بر او کتابی چند.
سعدی.
، هر چیزی که چهارپا داشته باشد. (برهان) (آنندراج) ، الاغ. حمار. درازگوش. یعفور. (غالب دهات خراسان و در تداول روستائیان آنجا). و رجوع به چارپا شود
لغت نامه دهخدا
چارغ، (برهان) (آنندراج)، پای افزار دهقانان، (برهان) (آنندراج)، پوزار، کفش، نوعی کفش مخصوص روستائیان، و رجوع به چارغ و چارق و چاروق و کفش شود
لغت نامه دهخدا
چارسو، چاربازار، محلی در بازار که بچارسمت راه دارد و هر سمت دارای بازار و دکاکین است
لغت نامه دهخدا
(وَ / وِ)
حیله. دستان، بمعنی جدایی نیز آمده است
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان گاودول بخش مرکزی شهرستان مراغه که در 52 هزارگزی جنوب خاوری مراغه و 7 هزارگزی شمال خاوری راه ارابه رو میاندوآب به شاهین دژ در جلگه واقع است، هوایش معتدل با 2181 تن سکنه میباشد آبش از قوری چای (رود قوری) و چاه است، محصولش غلات، چغندر، حبوبات، کشمش، بادام، زردآلو، شغل مردمش زراعت و صنایع دستی اهالی جاجیم بافی و راهش ارابه رو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
تیریز، تیریز جامه، تیریج، دخریص، تخریص، گودی زیر بغل، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
بلغت رومی سفیداب قلعی را گویند، (برهان) (آنندراج) (دمزن)، مأخوذ از یونانی سفیداب قلعی، (ناظم الاطباء)، غمنه، (کازیمیرسکی) اسفیداج الرصاص، نام دوائی است که نامهای دیگرش اسفیداج و سفیداب است، لفظ مذکور از زبان عبرانی است که در ترجمه طب معرب شده، (فرهنگ نظام)، بعبرانی اسفیداج است، (فهرست مخزن الادویه)، نامی است که در شهر تونس و دیگر نقاط افریقا به سفیداب قلعی دهند، رجوع به ابن بیطار ترجمه لکلرک ج 1 ص 201 و اسفیداج شود
لغت نامه دهخدا
قلعۀ ساروق، در شهر جی (اصفهان بنای کهنه ای به شکل قلعه وجود داشته است موسوم به ساروق، و این اسم نظیر اسم قلعۀ همدان است. ابن رسته گوید چون این بنا بسیار کهنه است نمیتوان بانی آن را معلوم کرد و گویند قبل از طوفان نوح ساخته شده است. (ترجمه سرزمینهای خلافت شرقی ص 219). رجوع به سارو و سارویه شود
نامی است که ابن فقیه قلعۀ کهنۀ همدان را بدان نامیده ولی معنی این کلمه معلوم نشده است، (ترجمه سرزمینهای خلافت شرقی ص 210)، رجوع به سارو و سارویه شود
دهی است در روم، (شرح قاموس) (منتهی الارب) (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
پارچۀ غالباً چهارگوش که بر روی بستر کشند، یا چیزی در آن نهند، یا سفره کنند، در تداول مردم قزوین، سفره و آن را سارق و سارق تلفظ کنند، دسترخوان، دستارخوان، سارخ، سارغ، ساروغ
لغت نامه دهخدا
دهی جزء دهستان ایجرود بخش حومه شهرستان زنجان واقع در 8 هزارگزی جنوب باختری زنجان و 11 هزارگزی راه مالرو عمومی، کوهستانی - سردسیر با 262 تن سکنه، آب آن از رود خانه شاه بداغ، محصول آنجا، غلات، انگور، سیب زمینی، شغل اهالی زراعت، گلیم و جاجیم بافی، راه آن مالرو است و از طریق آقاکندی اتومبیل میتوان برد، (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(ساروق)
قصبه ای است از دهستان فراهان پائین بخش فرمهین شهرستان اراک. واقع در 18 هزارگزی جنوب باختری فرمهین، سر راه اراک به بزچلو. کوهستانی، سردسیر، آب آن از قنات، ومحصول آن ارزن، بنشن، پنبه، صیفی، انگور و سیب زمینی است و 2430 تن سکنه دارد که اغلب به زراعت و گله داری مشغولند، قالی بافی آن معروف است. راه مالرو دارد و از بزچلو اتومبیل بدان توان برد. این ده یکی از قراء قدیمی ایران بوده، آثار و اماکن قدیمۀ بسیار دارد. از جمله بنای امامزاده 72 تن که دارای 3 گنبد است که در یک زمان ساخته شده و تاریخ بنای آنها سال 587 ه. میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2). پائین تر (از کرج ابودلف) در امتداد رود خانه کرج، و در شمال کرج ابودلف، شهر ساروق در ولایت فراهان واقع است که یاقوت و حمداﷲ مستوفی از آن یاد کرده و آن را از توابع همدان شمرده اند. (ترجمه سرزمینهای خلافت شرقی ص 214). دیه ساروق، دارالملک آنجا (ولایت فراهان) است، و طهمورث ساخت. (نزهه القلوب چ اروپا ص 69)
لغت نامه دهخدا
صاروج، (اقرب الموارد)، (المعرب جوالیقی ص 209و 215)، صاروج است، (فهرست مخزن الادویه)، در لسان از ابن سیده آمده: و آن به فارسی ’جاروف’ است معرب شده و ’صاروج’ گفته شده است و چه بسا ’شاروق’ گفته شود و ’صرّجها به’ یعنی ’طلاها’ و چه بسا ’شرقه’ گویند، (المعرب جوالیقی چ قاهره، حاشیۀ ص 213)، آهک با خاکستر و مانند آن آمیخته، (منتهی الارب)، چارو، سارو، ساروج، رجوع به چارو شود
لغت نامه دهخدا
مرد نیک ترسناک، (منتهی الارب)، کسی که امور را از یکدیگر فرق میگذارد و تمییز میدهد، (اقرب الموارد)، آن که جدا کند دو چیز را، آن که فرق گذارد حق را از باطل، (یادداشت بخط مؤلف) :
فاروق حق و باطل ملک زمین تویی
احسنت شادباش زهی حقگزار ملک،
انوری،
- تریاق فاروق، بهترین تریاکها و نیکوترین مرکبات بدان جهت که جدا گرداند بیماری و تندرستی را، (منتهی الارب)، و مطلقاً بمعنی تریاق به کار رفته است، مسیح کاشی گوید:
خورده فاروق فقر پنبۀ من
زآنم از آسمان گزندی نیست،
(از آنندراج)،
تریاق افاعی، تریاق مثرودیطس
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان خفرک بخش زرقان شهرستان شیراز که در 56 هزارگزی شمال خاوری زرقان و کنار راه فرعی سیدان به محمودآباد خفرک واقع است، جلگه ای معتدل، مالاریایی و دارای 1720 تن سکنه است، آب آنجا از چشمه و قنات تأمین میشود، محصول عمده اش غلات و میوه، و شغل اهالی زراعت و باغبانی است، دارای یک دبستان است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)، و رجوع به فارسنامۀ ابن بلخی چ تهران ص 125 شود
لغت نامه دهخدا
لقب عمر بن خطاب است (در عرف اهل سنت و جماعت) :
در میان حق و باطل فرق کن
باش چون فاروق مر حق را معین،
خاقانی،
صدّیق به صدق پیشوا بود
فاروق ز فرق هم جدا بود،
نظامی،
رجوع به عمر شود
لغت نامه دهخدا
ابن خلکان در تاریخ خود آرد: بهاءالدین معروف به ابن شداد در سیره صلاح الدین یاروق را چنین یاد کرده است: یاروق بن ارسلان ترکمانی در میان طایفۀ خود مردی بزرگ قدر و پیشوا بود و طایفۀ یاروقیۀ ترکمانان به وی منسوب است خلقتی عظیم و منظری هائل داشت، وی در جهت قبلۀ بیرون شهرحلب سکونت گزید و بالای تپۀ بلندی بر ساحل نهر قویق با خاندان و پیروانش بناهای مرتفع بسیار و آبادانیهای وسیعی بنیان نهادند که اکنون آن ناحیه را یاروقیه می نامند، این جایگاه مانند قریه ای است که یاروق وهمراهانش در آن بسر می بردند و تاکنون هم آبادان و مسکون است و مردم حلب در ایام بهار بدان ناحیه می روندو به گردش در کنار سبزه زارهای قویق می پردازند و از مواضع باصفا و گردشگاههای حلب بشمار می رود، یاروق درمحرم سال 564 وفات یافت، (از وفیات الاعیان ابن خلکان ج 2 ص 346)، در معجم البلدان از امرای نورالدین محمود بن زنگی قلمداد شده است، رجوع به معجم البلدان شود
لغت نامه دهخدا
چاخرق، قسمی پرنده
لغت نامه دهخدا
تصویری از فاروق
تصویر فاروق
کسی که امور را از یکدیگر فرق می گذارد و تمیز می دهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چارسوق
تصویر چارسوق
پارسی است چارسوک چار سوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چاروا
تصویر چاروا
حیوان بارکش مانند اسب خر استر و شتر
فرهنگ لغت هوشیار
کفش چرمی که بندها و تسمه های بلند دارد و بندهای آن بساق یا پیچیده میشود پا تابه بالیک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چاپوق
تصویر چاپوق
ترکی تیریز شاخ جامه
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی است ساروغ دستار خوان پارچه ای غالبا چهار گوشه که بر روی بستر کشند یا چیزی در آن نهند، سفره دستار خوان، بقچه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از باروق
تصویر باروق
رومی ک سفیداب سفیداب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فاروق
تصویر فاروق
جدا کننده حق از باطل، تمیز دهنده و فرق گذارنده میان امور، مرد سخت ترسناک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ساروق
تصویر ساروق
بقچه، سفره، سارغ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چاروا
تصویر چاروا
چارپا، اسب، خر، استر
فرهنگ فارسی معین
چارپا، چهارپا، حیوان بارکش، الاغ، خر، شتر، قاطر، ستور، چهارپایان
متضاد: دوپا
فرهنگ واژه مترادف متضاد