چارپا. مرکب سواری. (برهان) (آنندراج). مرکب چهار پا اعم از اسب یا الاغ یا اشتر. (لغت محلی شوشتر خطی) هرحیوان که بر چهارپا رود. حیوان بارکش. ماشیه. مال. اسب. الاغ. قاطر. شتر. مرکب. ستور. بارگی. دایره، چیزی که محاذی آخر خوردگاه چاروا افتد. (منتهی الارب) : چاروایی دوسه و یک دو غلام چاروا هم به کری خواهم داشت. خاقانی. نه محقق بود نه دانشمند چاروایی بر او کتابی چند. سعدی. ، هر چیزی که چهارپا داشته باشد. (برهان) (آنندراج) ، الاغ. حمار. درازگوش. یعفور. (غالب دهات خراسان و در تداول روستائیان آنجا). و رجوع به چارپا شود
چارپا. مرکب سواری. (برهان) (آنندراج). مرکب چهار پا اعم از اسب یا الاغ یا اشتر. (لغت محلی شوشتر خطی) هرحیوان که بر چهارپا رود. حیوان بارکش. ماشیه. مال. اسب. الاغ. قاطر. شتر. مرکب. ستور. بارگی. دایره، چیزی که محاذی آخر خوردگاه چاروا افتد. (منتهی الارب) : چاروایی دوسه و یک دو غلام چاروا هم به کری خواهم داشت. خاقانی. نه محقق بود نه دانشمند چاروایی بر او کتابی چند. سعدی. ، هر چیزی که چهارپا داشته باشد. (برهان) (آنندراج) ، الاغ. حمار. درازگوش. یعفور. (غالب دهات خراسان و در تداول روستائیان آنجا). و رجوع به چارپا شود
سزاوار. درخور. مقابل ناروا: بر این بر جهاندار یزدان گواست که او را گوا خواستن بارواست. فردوسی. نعلین و ردای تو دام دین است نزدیک من آن فعل باروا نیست. ناصرخسرو.
سزاوار. درخور. مقابل ناروا: بر این بر جهاندار یزدان گواست که او را گوا خواستن بارواست. فردوسی. نعلین و ردای تو دام دین است نزدیک من آن فعل باروا نیست. ناصرخسرو.
نام رستنیی باشد تلخ و آنچه در ’سقوطر’ شود، بهترین جاهای دیگر است. (برهان) (آنندراج). بعربی، صبر خوانند. (برهان) (آنندراج). رستنیی بسیار تلخ که صبر عصارۀ اوست. (ناظم الاطباء). دوائی است بسیار تلخ که نام عربیش صبر است. (فرهنگ نظام). داروئی تلخ و سودمند. رجوع به سقوطر و صبر شود
نام رستنیی باشد تلخ و آنچه در ’سقوطر’ شود، بهترین جاهای دیگر است. (برهان) (آنندراج). بعربی، صبر خوانند. (برهان) (آنندراج). رستنیی بسیار تلخ که صبر عصارۀ اوست. (ناظم الاطباء). دوائی است بسیار تلخ که نام عربیش صبر است. (فرهنگ نظام). داروئی تلخ و سودمند. رجوع به سقوطر و صبر شود
چاروا، (برهان) (آنندراج)، مرکب سواری، (برهان) (آنندراج)، اسب و استر و خر و شتر و امثال آن، (برهان) (آنندراج)، هر حیوانی که دارای چهار دست و پا باشد، (ناظم الاطباء)، ستور بارکش و سواری، (ناظم الاطباء)، الاغ، حمار، درازگوش، نعم، (نصاب الصبیان)، ماشیه، مال: همه خارسانها کنم چون بهشت پر از مردم و چارپایان و کشت، فردوسی، همه شهر و ده گر براندازی الا علف خانه چارپایی نیابی، خاقانی، که هر چارپایی که آرد شتاب بپای اندر آرد کسی را ز خواب، نظامی، بسی برداشت از دیبا و دینار ز جنس چارپایان نیز بسیار، نظامی، وز آنجا سوی قصر آمد بتعجیل پس او چارپایان میل در میل، نظامی، نه محقق بود نه دانشمند چارپائی بر او کتابی چند، سعدی، چارپائی برآورد آواز و آن تلذذ بر او حرام کند، سعدی، دوکس ، عدد بسیار از چارپایان و گوسپندان، دعثور، بسیار از چارپایان، (منتهی الارب)، و رجوع به چاروا و چارپای شود
چاروا، (برهان) (آنندراج)، مرکب سواری، (برهان) (آنندراج)، اسب و استر و خر و شتر و امثال آن، (برهان) (آنندراج)، هر حیوانی که دارای چهار دست و پا باشد، (ناظم الاطباء)، ستور بارکش و سواری، (ناظم الاطباء)، الاغ، حمار، درازگوش، نعم، (نصاب الصبیان)، ماشیه، مال: همه خارسانها کنم چون بهشت پر از مردم و چارپایان و کشت، فردوسی، همه شهر و ده گر براندازی الا علف خانه چارپایی نیابی، خاقانی، که هر چارپایی که آرد شتاب بپای اندر آرد کسی را ز خواب، نظامی، بسی برداشت از دیبا و دینار ز جنس چارپایان نیز بسیار، نظامی، وز آنجا سوی قصر آمد بتعجیل پس او چارپایان میل در میل، نظامی، نه محقق بود نه دانشمند چارپائی بر او کتابی چند، سعدی، چارپائی برآورد آواز و آن تلذذ بر او حرام کند، سعدی، دَوْکَس ْ، عدد بسیار از چارپایان و گوسپندان، دعثور، بسیار از چارپایان، (منتهی الارب)، و رجوع به چاروا و چارپای شود
موضعی در ناحیۀ ’یوتیا’ که بردیای دروغی اهل آن جا بود: ’... مردی بود نامش ’وهیزدات ’ از اهل محلی که موسوم به ’تاروا’ و در ناحیۀ ’یوتیا’است. این مرد در دفعۀ دوم بر من در پارس یاغی شد وبمردم گفت من ’بردی’ پسر کوروشم. بعد آن قسمت مردم که در قصر بودند از بیعت من سر تافته بطرف ’وهیزدات ’ رفتند. او شاه پارس شد’. (بند پنجم از ستون سوم کتیبۀ بیستون، از ایران باستان ج 1 صص 545-546)
موضعی در ناحیۀ ’یوتیا’ که بردیای دروغی اهل آن جا بود: ’... مردی بود نامش ’وَهیَزْدات َ’ از اهل محلی که موسوم به ’تاروا’ و در ناحیۀ ’یوتیا’است. این مرد در دفعۀ دوم بر من در پارس یاغی شد وبمردم گفت من ’بردی’ پسر کوروشم. بعد آن قسمت مردم که در قصر بودند از بیعت من سر تافته بطرف ’وَهیَزْدات َ’ رفتند. او شاه پارس شد’. (بند پنجم از ستون سوم کتیبۀ بیستون، از ایران باستان ج 1 صص 545-546)
یکی از محلات و دیه های هفتگانه قدیم قم مطابق روایت تاریخ قم بوده است. در فهرست آن کتاب ’ساردا’ چاپ شده است. رجوع به تاریخ قم ص 32 و فهرست همان کتاب شود
یکی از محلات و دیه های هفتگانه قدیم قم مطابق روایت تاریخ قم بوده است. در فهرست آن کتاب ’ساردا’ چاپ شده است. رجوع به تاریخ قم ص 32 و فهرست همان کتاب شود
شهری است در استونی کنار رود ناروا جمعیت آن 28000 تن است و مرکز صنایع بافندگی است، شارل دوازدهم پادشاه سوئد به سال 1700م، ناروا را که در آن زمان قلعۀ محکمی بود تسخیر کرد، ولی پطر کبیر به سال 1704 آن را از سوئد پس گرفت و به روسیه بازگرداند
شهری است در استونی کنار رود ناروا جمعیت آن 28000 تن است و مرکز صنایع بافندگی است، شارل دوازدهم پادشاه سوئد به سال 1700م، ناروا را که در آن زمان قلعۀ محکمی بود تسخیر کرد، ولی پطر کبیر به سال 1704 آن را از سوئد پس گرفت و به روسیه بازگرداند
چیزی که روا نباشد. (انجمن آرا) (آنندراج). چیزی که جایز و روا نباشد. (ناظم الاطباء) : فرستاده را گفت کاین بی بهاست هرآنکس که دارد جز او نارواست. فردوسی. به دادار گفت ای جهاندار راست پرستش به جز مرتو را نارواست. فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 4 ص 1785). چنین داد پاسخ که این نارواست بها و زمین هم فروشنده راست. فردوسی (شاهنامه ج 5 ص 2179). زمین قبلۀ نامور مصطفی است از او روی برداشتن نارواست. اسدی. گم گشتن او که ناروا بود آگاه شدند کز کجا بود. نظامی. گنه گر بر ایشان نهم نارواست ور از خودخطا بینم این هم خطاست. نظامی. ، حرف بی معنی. (شعوری). ناسزا، ناشایسته. نالایق. (ناظم الاطباء). منکر. (دهار). ناسزاوار، حرام. (انجمن آرا) (آنندراج). غیرمشروع. حرام. خلاف شرع. (ناظم الاطباء). نامشروع. نامجاز. ناجایز. قدغن شده. ممنوع. محظور. منهی، بی رونقی. (انجمن آرا) (آنندراج). مرادف نارایج. (آنندراج). کاسد. (ربنجنی). متاع کاسد. (شعوری). که رایج نبود. که قابل داد و ستد نباشد. (ناظم الاطباء). کساد. بی دررو. بی رونق. کاسده. کم مشتری. کم طالب. کم خریدار. بی فروش: ناروا چون درم قلب ز تو بی هنران باروائی تو و در هر هنری قلب درم. سوزنی. ای ناروا ز قد تو بازار نارون وی تا ختن رسیده ز زلف تو تاختن. ابوریجان غزنوی (از آنندراج). درین سراچه غرض نارواست جنس هنر چه در نظر خر و گاو و چه دلدل و چه براق. ملافوقی یزدی (از آنندراج). متاع معرفت عارفان در این عالم بنزد اهل جهان نارواست هرچه که هست. ابوالمعانی (از شعوری). ببازار وفا گر خودفروشان را گذر افتد به نرخ کیمیا گیرند جنس ناروائی را. جلال اسیر. - درم ناروا، سکۀ ناروا، نارواج. ناسره. قلب. نارایج. نبهره: آری شبه آرد بها گهر را عزت درم ناروا روا را. سوزنی. ، روانشده. برنیامده. میسرنشده: هرچه کردند از علاج و از دوا گشت رنج افزون و حاجت ناروا. مولوی
چیزی که روا نباشد. (انجمن آرا) (آنندراج). چیزی که جایز و روا نباشد. (ناظم الاطباء) : فرستاده را گفت کاین بی بهاست هرآنکس که دارد جز او نارواست. فردوسی. به دادار گفت ای جهاندار راست پرستش به جز مرتو را نارواست. فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 4 ص 1785). چنین داد پاسخ که این نارواست بها و زمین هم فروشنده راست. فردوسی (شاهنامه ج 5 ص 2179). زمین قبلۀ نامور مصطفی است از او روی برداشتن نارواست. اسدی. گم گشتن او که ناروا بود آگاه شدند کز کجا بود. نظامی. گنه گر بر ایشان نهم نارواست ور از خودخطا بینم این هم خطاست. نظامی. ، حرف بی معنی. (شعوری). ناسزا، ناشایسته. نالایق. (ناظم الاطباء). منکر. (دهار). ناسزاوار، حرام. (انجمن آرا) (آنندراج). غیرمشروع. حرام. خلاف شرع. (ناظم الاطباء). نامشروع. نامجاز. ناجایز. قدغن شده. ممنوع. محظور. منهی، بی رونقی. (انجمن آرا) (آنندراج). مرادف نارایج. (آنندراج). کاسد. (ربنجنی). متاع کاسد. (شعوری). که رایج نبود. که قابل داد و ستد نباشد. (ناظم الاطباء). کساد. بی دررو. بی رونق. کاسده. کم مشتری. کم طالب. کم خریدار. بی فروش: ناروا چون درم قلب ز تو بی هنران باروائی تو و در هر هنری قلب درم. سوزنی. ای ناروا ز قد تو بازار نارون وی تا ختن رسیده ز زلف تو تاختن. ابوریجان غزنوی (از آنندراج). درین سراچه غرض نارواست جنس هنر چه در نظر خر و گاو و چه دلدل و چه براق. ملافوقی یزدی (از آنندراج). متاع معرفت عارفان در این عالم بنزد اهل جهان نارواست هرچه که هست. ابوالمعانی (از شعوری). ببازار وفا گر خودفروشان را گذر افتد به نرخ کیمیا گیرند جنس ناروائی را. جلال اسیر. - درم ناروا، سکۀ ناروا، نارواج. ناسره. قلب. نارایج. نبهره: آری شبه آرد بها گهر را عزت درم ناروا روا را. سوزنی. ، روانشده. برنیامده. میسرنشده: هرچه کردند از علاج و از دوا گشت رنج افزون و حاجت ناروا. مولوی
طنبور و رباب چهار تار را گویند، (برهان)، کنایه از چهار عنصر و عالم و دنیا هم هست به اعتبار چهار رکن، (برهان) (آنندراج)، چارگوهر، (آنندراج)، چارلا و رجوع به چار تار و چار تاره شود
طنبور و رباب چهار تار را گویند، (برهان)، کنایه از چهار عنصر و عالم و دنیا هم هست به اعتبار چهار رکن، (برهان) (آنندراج)، چارگوهر، (آنندراج)، چارلا و رجوع به چار تار و چار تاره شود