جدول جو
جدول جو

معنی چاروا - جستجوی لغت در جدول جو

چاروا
حیوان بارکش مانند اسب، الاغ، استر و شتر
تصویری از چاروا
تصویر چاروا
فرهنگ فارسی عمید
چاروا
(چارْ)
چارپا. مرکب سواری. (برهان) (آنندراج). مرکب چهار پا اعم از اسب یا الاغ یا اشتر. (لغت محلی شوشتر خطی) هرحیوان که بر چهارپا رود. حیوان بارکش. ماشیه. مال. اسب. الاغ. قاطر. شتر. مرکب. ستور. بارگی. دایره، چیزی که محاذی آخر خوردگاه چاروا افتد. (منتهی الارب) :
چاروایی دوسه و یک دو غلام
چاروا هم به کری خواهم داشت.
خاقانی.
نه محقق بود نه دانشمند
چاروایی بر او کتابی چند.
سعدی.
، هر چیزی که چهارپا داشته باشد. (برهان) (آنندراج) ، الاغ. حمار. درازگوش. یعفور. (غالب دهات خراسان و در تداول روستائیان آنجا). و رجوع به چارپا شود
لغت نامه دهخدا
چاروا
حیوان بارکش مانند اسب خر استر و شتر
تصویری از چاروا
تصویر چاروا
فرهنگ لغت هوشیار
چاروا
چارپا، اسب، خر، استر
تصویری از چاروا
تصویر چاروا
فرهنگ فارسی معین
چاروا
چارپا، چهارپا، حیوان بارکش، الاغ، خر، شتر، قاطر، ستور، چهارپایان
متضاد: دوپا
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ناروا
تصویر ناروا
حرام، ناشایست، ناپسند، برآورده نشده، ویژگی پول قلب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چارپا
تصویر چارپا
چهارپا، هر حیوانی که با چهارپا (دو دست و دو پا) راه می رود، بیشتر به اسب، الاغ، قاطر و شتر اطلاق می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از باروا
تصویر باروا
شایسته، سزاوار، رایج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چدروا
تصویر چدروا
صبر، گیاهی از خانوادۀ سوسن ها با برگ های بلند و شیرابه ای زرد و تلخ که مصرف دارویی دارد
فرهنگ فارسی عمید
چارتا، چارتو، و رجوع به چارتا و چارتو شود
لغت نامه دهخدا
چارغ، (برهان) (آنندراج)، پای افزار دهقانان، (برهان) (آنندراج)، پوزار، کفش، نوعی کفش مخصوص روستائیان، و رجوع به چارغ و چارق و چاروق و کفش شود
لغت نامه دهخدا
چاروغ، چارغ، چارق، کفش مخصوص دهقانان، پای افزار مخصوص روستائیان، نوعی کفش که دهقانان و روستائیان پوشند، و رجوع به چارغ و چارق و چاروغ و کفش شود
لغت نامه دهخدا
(دُ)
به لغت مردم اصفهان: صبر زرد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(وَ / وِ)
حیله. دستان، بمعنی جدایی نیز آمده است
لغت نامه دهخدا
(رَ)
سزاوار. درخور. مقابل ناروا:
بر این بر جهاندار یزدان گواست
که او را گوا خواستن بارواست.
فردوسی.
نعلین و ردای تو دام دین است
نزدیک من آن فعل باروا نیست.
ناصرخسرو.
لغت نامه دهخدا
زن پیر و پاروت نیز گویند، (فرهنگ رشیدی)، پارو
لغت نامه دهخدا
بلوکی است از قزوین، (فرهنگ رشیدی)
لغت نامه دهخدا
(چُ دُرْ)
نام رستنیی باشد تلخ و آنچه در ’سقوطر’ شود، بهترین جاهای دیگر است. (برهان) (آنندراج). بعربی، صبر خوانند. (برهان) (آنندراج). رستنیی بسیار تلخ که صبر عصارۀ اوست. (ناظم الاطباء). دوائی است بسیار تلخ که نام عربیش صبر است. (فرهنگ نظام). داروئی تلخ و سودمند. رجوع به سقوطر و صبر شود
لغت نامه دهخدا
چاروا، (برهان) (آنندراج)، مرکب سواری، (برهان) (آنندراج)، اسب و استر و خر و شتر و امثال آن، (برهان) (آنندراج)، هر حیوانی که دارای چهار دست و پا باشد، (ناظم الاطباء)، ستور بارکش و سواری، (ناظم الاطباء)، الاغ، حمار، درازگوش، نعم، (نصاب الصبیان)، ماشیه، مال:
همه خارسانها کنم چون بهشت
پر از مردم و چارپایان و کشت،
فردوسی،
همه شهر و ده گر براندازی الا
علف خانه چارپایی نیابی،
خاقانی،
که هر چارپایی که آرد شتاب
بپای اندر آرد کسی را ز خواب،
نظامی،
بسی برداشت از دیبا و دینار
ز جنس چارپایان نیز بسیار،
نظامی،
وز آنجا سوی قصر آمد بتعجیل
پس او چارپایان میل در میل،
نظامی،
نه محقق بود نه دانشمند
چارپائی بر او کتابی چند،
سعدی،
چارپائی برآورد آواز
و آن تلذذ بر او حرام کند،
سعدی،
دوکس ، عدد بسیار از چارپایان و گوسپندان، دعثور، بسیار از چارپایان، (منتهی الارب)، و رجوع به چاروا و چارپای شود
لغت نامه دهخدا
(رَ)
موضعی در ناحیۀ ’یوتیا’ که بردیای دروغی اهل آن جا بود: ’... مردی بود نامش ’وهیزدات ’ از اهل محلی که موسوم به ’تاروا’ و در ناحیۀ ’یوتیا’است. این مرد در دفعۀ دوم بر من در پارس یاغی شد وبمردم گفت من ’بردی’ پسر کوروشم. بعد آن قسمت مردم که در قصر بودند از بیعت من سر تافته بطرف ’وهیزدات ’ رفتند. او شاه پارس شد’. (بند پنجم از ستون سوم کتیبۀ بیستون، از ایران باستان ج 1 صص 545-546)
لغت نامه دهخدا
(رْ)
یکی از محلات و دیه های هفتگانه قدیم قم مطابق روایت تاریخ قم بوده است. در فهرست آن کتاب ’ساردا’ چاپ شده است. رجوع به تاریخ قم ص 32 و فهرست همان کتاب شود
لغت نامه دهخدا
(رْ)
کرویا است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
رومیان از میان ارواح مردگان آن را که بدکنش بود لاروا میخواندند، (ترجمه تمدن قدیم فوستل دوکولانژ ص 501)
لغت نامه دهخدا
شهری است در استونی کنار رود ناروا جمعیت آن 28000 تن است و مرکز صنایع بافندگی است، شارل دوازدهم پادشاه سوئد به سال 1700م، ناروا را که در آن زمان قلعۀ محکمی بود تسخیر کرد، ولی پطر کبیر به سال 1704 آن را از سوئد پس گرفت و به روسیه بازگرداند
لغت نامه دهخدا
(نارْ)
ناربا. (شعوری). آش انار. (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آش آب انار. رمانیه. ناربا، حرارت. گرمی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
چیزی که روا نباشد. (انجمن آرا) (آنندراج). چیزی که جایز و روا نباشد. (ناظم الاطباء) :
فرستاده را گفت کاین بی بهاست
هرآنکس که دارد جز او نارواست.
فردوسی.
به دادار گفت ای جهاندار راست
پرستش به جز مرتو را نارواست.
فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 4 ص 1785).
چنین داد پاسخ که این نارواست
بها و زمین هم فروشنده راست.
فردوسی (شاهنامه ج 5 ص 2179).
زمین قبلۀ نامور مصطفی است
از او روی برداشتن نارواست.
اسدی.
گم گشتن او که ناروا بود
آگاه شدند کز کجا بود.
نظامی.
گنه گر بر ایشان نهم نارواست
ور از خودخطا بینم این هم خطاست.
نظامی.
، حرف بی معنی. (شعوری). ناسزا، ناشایسته. نالایق. (ناظم الاطباء). منکر. (دهار). ناسزاوار، حرام. (انجمن آرا) (آنندراج). غیرمشروع. حرام. خلاف شرع. (ناظم الاطباء). نامشروع. نامجاز. ناجایز. قدغن شده. ممنوع. محظور. منهی، بی رونقی. (انجمن آرا) (آنندراج). مرادف نارایج. (آنندراج). کاسد. (ربنجنی). متاع کاسد. (شعوری). که رایج نبود. که قابل داد و ستد نباشد. (ناظم الاطباء). کساد. بی دررو. بی رونق. کاسده. کم مشتری. کم طالب. کم خریدار. بی فروش:
ناروا چون درم قلب ز تو بی هنران
باروائی تو و در هر هنری قلب درم.
سوزنی.
ای ناروا ز قد تو بازار نارون
وی تا ختن رسیده ز زلف تو تاختن.
ابوریجان غزنوی (از آنندراج).
درین سراچه غرض نارواست جنس هنر
چه در نظر خر و گاو و چه دلدل و چه براق.
ملافوقی یزدی (از آنندراج).
متاع معرفت عارفان در این عالم
بنزد اهل جهان نارواست هرچه که هست.
ابوالمعانی (از شعوری).
ببازار وفا گر خودفروشان را گذر افتد
به نرخ کیمیا گیرند جنس ناروائی را.
جلال اسیر.
- درم ناروا، سکۀ ناروا، نارواج. ناسره. قلب. نارایج. نبهره:
آری شبه آرد بها گهر را
عزت درم ناروا روا را.
سوزنی.
، روانشده. برنیامده. میسرنشده:
هرچه کردند از علاج و از دوا
گشت رنج افزون و حاجت ناروا.
مولوی
لغت نامه دهخدا
طنبور و رباب چهار تار را گویند، (برهان)، کنایه از چهار عنصر و عالم و دنیا هم هست به اعتبار چهار رکن، (برهان) (آنندراج)، چارگوهر، (آنندراج)، چارلا و رجوع به چار تار و چار تاره شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از ناروا
تصویر ناروا
جایز و روا نبودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چارتا
تصویر چارتا
چهار عنصر آب باد خاک آتش، دنیا باعتبار چهار رکن، چارتا چار تاره
فرهنگ لغت هوشیار
کفش چرمی که بندها و تسمه های بلند دارد و بندهای آن بساق یا پیچیده میشود پا تابه بالیک
فرهنگ لغت هوشیار
کفش چرمی که بندها و تسمه های بلند دارد و بندهای آن بساق یا پیچیده میشود پا تابه بالیک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چارپا
تصویر چارپا
مرکب سواری، اسب و استر و خر و شتر و امثال آن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناروا
تصویر ناروا
((رَ))
غیرمجاز، حرام، ناشایست
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ناروا
تصویر ناروا
غیرمجاز، حرام، ناحق، مذموم
فرهنگ واژه فارسی سره
چاروا، حیوان بارکش، ستور، استر، خر، الاغ، قاطر
متضاد: دوپا
فرهنگ واژه مترادف متضاد