جدول جو
جدول جو

معنی چارشاخه - جستجوی لغت در جدول جو

چارشاخه
(خَ / خِ)
هر چیز که چهار شاخه داشته باشد. جار. لوستر. شمعدان چارشاخه ای که از سقف می آویزند یا بر روی جاچراغی میگذارند، چراغ چارشاخه ای
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از چارگامه
تصویر چارگامه
اسب راهوار، اسب تندرو، گام زن، چهارگامه، ره انجام، براق، جواد، بوز، سیس، بادرفتار، شولک، بالاد، سابح برای مثال ساقیا اسب چارگامه بران / تا رکاب سهگانه بستانیم (خاقانی - ۴۸۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چارشانه
تصویر چارشانه
چهارشانه، ویژگی شخص تنومند و فربه که دارای شانه های پهن باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چهارشانه
تصویر چهارشانه
ویژگی شخص تنومند و فربه که دارای شانه های پهن باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چارشنبه
تصویر چارشنبه
چهارشنبه، از روزهای هفته، روز پنجم از روزهای هفته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چارشاخ
تصویر چارشاخ
چهارشاخ، وسیله ای با دستۀ بلند و چنگال فلزی برای باد دادن خرمن کوبیده شده، غله بر افشان، انگشته، هسک، چک، چج، هید، افشون، بواشه
فرهنگ فارسی عمید
وسیله ای با دستۀ بلند و چنگال فلزی برای باد دادن خرمن کوبیده شده، غله بر افشان، انگشته، هسک، چک، چج، هید، افشون، بواشه
فرهنگ فارسی عمید
(شَ شَمْ بَ / بِ)
چهارشنبه. نام روز پنجم از هفته که بتازی اربعاء گویند. (ناظم الاطباء). نام روزی از روزهای هفته که بین سه شنبه و پنجشنبه است. اربعاء:
بشد چارشنبه هم از بامداد
بدین باغ کامروز باشیم شاد.
فردوسی.
ستاره شمر گفت بهرام را
که در چارشنبه مزن گامرا.
فردوسی.
چارشنبه که از شکوفۀ مهر
گشت پیروزه گون سواد سپهر.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ نَ / نِ)
دارای شانه های پهن و گشاده. با سینه ای پهن و قوی و پشتی فراخ. میانه بالائی با استخوان های درشت و سینه و کتفهای پهن و گشاده. دوبهری. مربوع الخلق. مربوع القامه، تنومند. رجوع به چارشانه شود
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ)
ابزاری چوبی که دستۀ آن به دستۀ بیل و پارو ماند وبه یکسر آن چهار شاخۀ نوک تیز که اندکی خمیدگی دارند وصل شده است. و روی هم رفته به پنجۀ انسان و چنگال غذاخوری بی شباهت نیست و گاهی نیز ممکن است پنج شاخه و بیشتر داشته باشد. اما بهمین نام چهارشاخ خوانده میشود و برای به باد کشیدن خرمنهای کوفته بکار رود تا دانه از کاه جدا ماند. شنه. پنجه. رجوع به چهارشاخ شود، نوعی از تعزیب. چارشاخ. در ترکیبات چهارشاخ ماندن و چهارشاخ نگه داشتن و چهارشاخ زدن آمده است. رجوع به این ترکیبات در ردیف خود شود
لغت نامه دهخدا
(شَمْ بَ)
نام شهری بر شمال آسیه الصغری بساحل دریای سیاه
لغت نامه دهخدا
(لَ / لِ)
منسوب به چهار سال. (ناظم الاطباء). دارای چهارسال. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
یک قسمت از بیست قسمت ریال (قران)، هشت پول سیاه، یک عباسی، دوتا صناری (صد دیناری)، کنایه از پولی مختصر، مبلغی ناچیز
لغت نامه دهخدا
(خَ / خِ)
چهارمیخه. استوار. محکم. پابرجا. تزلزل ناپذیر
لغت نامه دهخدا
(هََ / هَِ)
چهارماهه. منسوب به چارماه. کسی یا چیزی که چهار ماه بر او گذشته باشد
لغت نامه دهخدا
(شَ /شِ)
عناصر اربعه. چارآخشیج:
از پشت چارلاشه فرودآمده چو عقل
بر هفت مرکبات فلک ره بریده ایم.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِ)
اسب رهوار خوشرفتار باشد. (برهان). کنایه از اسب راهوار. (آنندراج). اسب تیزرو. اسب راهوار:
ساقیا اسب چارگامه بران
تا رکاب سه گانه بستانیم.
خاقانی (از آنندراج).
ز ابلق چارگامۀ شب و روز
ران یکرانت را لگد مرساد.
خاقانی.
، و کنایه از گرم کردن هنگامۀ عشرت هم هست. (برهان). و رجوع به چهارگامه شود
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ)
شجاع و جنگجوی. (ناظم الاطباء) ، کسی که مایل به زنان باشد. (ناظم الاطباء) ، کنایه از مفسد و محیل. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ)
چارشاه. در بازی ورق و آس چهار ورقی که برآنها صورت شاه مصورست و بر حسب نوع خالی که همراه صورت شاه آید، شاه خاج یا گشنیز (ترفل) ، شاه خال سیاه (پیک) ، شاه خشت (کارو) و شاه دل (کور) نامیده شود.
- چهارشاه آوردن، جمع آوردن چهار ورق که صورت شاه بر آنها مصور باشد در یک نوبت و دست از بازی ورق یا آس.
- چهارشاهش به چهار آس خورد، تعبیری است از حریف قوی که برابر قویتراز خود قرار گیرد و مغلوب شود. گویند چون حریف حیلت و قوتی زیاده داشت دست از او برد. (امثال و حکم ج 2 ص 672)
لغت نامه دهخدا
نوعی از تعذیب، (آنندراج) (لطائف اللغات) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء)، آلتی که بدان خرمن کوفته را باد دهند تا دانه از کاه جدا گردد، (ناظم الاطباء)، در بیشتر شهرها و روستاهای خراسان اسم آلتی است که سر آن بشکل پنجۀ دست یا دارای چهار شاخ و بیشتر است که بوسیلۀ آن خرمن کوفتۀ جو یا گندم را باد دهند تا کاه از دانه جدا شود، منشار، چوب پنجه دار که بدان گندم و جز آن را بر باد دهند، (منتهی الارب)، سکو که بدان گندم و جز آن برباد دهند، (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
اصطلاحی در قمار، اصطلاحی در بازی آس و ورق، چهارورق از اوراق بازی که بر هر یک تصویر شاه نقش شده باشد، چار صورت شاه در بازی آس و دیگر بازیهای ورق
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
کسی که قدش کوتاه و شانه هایش پهن و قوی باشد. (از آنندراج) :
ز ضرب گرز کین از هر کرانه
شده بالا بلندان چارشانه.
محمد قلی سلیم (از آنندراج).
، قوی هیکل و تنومند. (آنندراج). تنومند و قوی هیکل و فربه. (ناظم الاطباء). کسی که سینه و بر پهن و قوی و درشت دارد. قوی جثه. تناور و سطبر اندام:
کمان ابروش کوتاه خانه
قد شمشاد پیشش چارشانه.
اشرف (از آنندراج).
، ناموزون قد و بداندام. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(چَ /چِ خَ / خِ)
که شاخه و شعبه چهار دارد.
- جار چهارشاخه، لوستر و سقف آویزی که به هرجهت از جهات چهارگانه آن بازویی و شاخه ای منتهی به لامپ و حبابی متصل شود. نظیر پنج شاخه و ده شاخه و جز آن. رجوع به چارشاخه شود
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
یک نوع پارچه. پارچه ای که دارای خطوط صلیبی رنگارنگ باشد. (ناظم الاطباء). پارچه ای که دارای نقوش مربعی شکل باشد. پارچۀ شطرنجی، هر کس که تجاوز از شأن وحد خود کند. (ناظم الاطباء) ، دیگ بزرگی که دارای چارخانه باشد. (ناظم الاطباء) :
نخواهد ماند آخر جاودانه
در این نه مطبخ این یک چارخانه.
نظامی
لغت نامه دهخدا
هر چیز که بچهار قطعه تقسیم شده باشد، هر بیتی که بچهار بخش موزون تقسیم شده باشد و سه بخش اول آن مقفی بود و بخش چهارم تابع قافیه قصیده و غزل است، چهار پاره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چارگامه
تصویر چارگامه
چهارگامه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چار شاخ
تصویر چار شاخ
چهار شاخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چار شانه
تصویر چار شانه
چهار شانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چهارشاخ
تصویر چهارشاخ
آلتی چوبی چهار شاخه و دسته دار که با آن خرمن کوفته را بر باد می دهند تا کاه از دانه جدا شود، چک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چهارشانه
تصویر چهارشانه
((~. نِ))
مرد تنومند که دارای شانه های پهن باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چارشانه
تصویر چارشانه
اپلکاره
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از چارگامه
تصویر چارگامه
یورتمه
فرهنگ واژه فارسی سره
تنومند، چهارشانه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پنج شاخه یا چهارشاخه ی چوبی که در خرمن کوبی به کار رود، گونه ای گیاه هرز شبیه مرغ
فرهنگ گویش مازندرانی
چهارخانه، تکبیر
دیکشنری اردو به فارسی