جدول جو
جدول جو

معنی چاردولی - جستجوی لغت در جدول جو

چاردولی
نام بلوکی از یازده بلوک ناحیۀ کردستان سنه. (جغرافیای مفصل تاریخی غرب ایران نگارش بهمن کریمی ص 71)
اسم بلوک غربی از توابع صاین قلعۀ افشار. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 175)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از چاولی
تصویر چاولی
غله برافشان، ظرفی که از نی به شکل طبق ببافند
الک، وسیله ای گرد و دیواره دار با سطح سوراخ سوراخ معمولاً ریز که برای جدا کردن ناخالصی، گردها یا اجزای ریز و درشت حبوبات، آرد و امثال آن به کار می رود، غربال، غرویزن، موبیز، غربیل، گربال، آردبیز، پریزن، منخل، پرویزن، تنک بیز، پریز، پرویز، تنگ بیز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چارگوشی
تصویر چارگوشی
چهارگوشی، برای مثال چارگوشی و چارگوشۀ باغ / گر به دست آیدت فرومگذار (شهید بلخی - شاعران بی دیوان - ۳۰)
فرهنگ فارسی عمید
(اَ لَ / لِ)
آشی است مانند کاچی و آنرا از آرد میده پزند. (برهان قاطع). طعامی است مانند کاچی که بعربی سخینه گویند و مردم درویش میخورند. (شمس اللغات). آردوله. آردهاله، بیرون شدن آب از سر ظرفی. ارذام قصعه، لبریز شدن کاسه و جز آن. بی-رون شدن آب از سر کاسه. (منتهی الأرب) ، ارذام برخمسین و جز آن، از پنجاه درگذشتن عمر و مانند آن
لغت نامه دهخدا
(وُ)
اتابک فخرالدولۀ چاولی، حاکم شیراز و امیرالامراء سلطان مسعود بن محمد بن ملکشاه که بنا بگفتۀ صاحب ’نزهه القلوب’ چون فارسیان با سلاجقه نافرمانی کردند، سلاجقه اتابک چاولی را به فتح آن دیار فرستادند و او بقهر و جبر اکثر قلاع آنجا را خراب کرد و بعضی که به مطاوعت درآمدند برقرار گذاشت و نگهبانان نشاند. و نیز نویسد که اتابک چاولی بندرامجرد را که بر روی رود کر در قدیم بنا شده و در عهد سلاجقه خلل یافته بود عمارت کرد و شهر ’فسا’ و شهرنوبنجان (نوبندگان) را معمور گردانید و صاحب حبیب السیر نویسد که اتابک چاولی با قلیج ارسلان بن سلیمان که متوجه فتح عراق شده بود در کنار نهر خابوبه مصاف داد و سپاهیانش را منهزم گردانید و قلج ارسلان خود را با مرکب خویش در آب انداخت و خفه شد: ’اکنون اتابک چاولی آن بند (بند رامجرد) را عمارت کرد و ناحیت آبادان شد’. (فارسنامه ابن البلخی ص 128) ’و هیچکس ایشان را مالش نتوانست داد مگر اتابک چاولی کی آن جمله اعمال را مستخلص گردانید’. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 141). رجوع به فارسنامۀ ابن البلخی و نزهه القلوب ص 123، 125، 129، 138، 219 و حبیب السیر ص 383، 396 شود
لغت نامه دهخدا
چیزی باشد پهن که از نی بوریا و امثال آن بافند و غله را بدان بیفشانند تا پاک شود، (برهان)، غله برافشان، (جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج)، افزاری که از نی بوریا سازند و بدان غله افشانند، (ناظم الاطباء)، ظرفی بافته از نی یا مانند آن برای پیش زدن و پاک کردن غله (فرهنگ نظام)، چچ نیز گویند، (جهانگیری)، چل، (در لهجه اهالی فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه) :
فرستاد یرلق به هر کاولی
که بافند بهر سپر چاولی،
بسحاق اطعمه (از جهانگیری)،
و رجوع به چچ شود
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
شهری است تجاری در بلژیک، واقع در فلاماندر غربی، دارای 7000 تن سکنه و صناعت آن قماش های کتانی و شمع است
لغت نامه دهخدا
(رِ گُ لِ)
دهی است از بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان، با 120 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
چارجو، شهرکی از اجزای بخارا است بر لب جیحون بخوارزم نزدیک، (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
شارلاتانی، حقه بازی، شیادی، زبان بازی
لغت نامه دهخدا
(دَ)
اطاقی که چار در داشته باشد. اطاقی دارای چهار در. خانه چاردری:
عیسی ز چاردری با جمله جمع رسل
پیش آمده بادب کرده سلام ادا.
مجیر بیلقانی (در وصف معراج رسول).
، کنایه است از عالم. (از ناظم الاطباء) ، کنایه است از عناصر اربعه. (از مجموعۀ مترادفات ص 251)
لغت نامه دهخدا
چارسو، چاربازار، محلی که چارسمت آن بازار است:
در چارسوی فقر درآ تا ز راه ذوق
دل را ز پنج نوش سلامت کنی دوا،
خاقانی،
، چارراه:
در چارسوی کون و مکان وحشت است خیز
خلوتسرای انس جز از لامکان مخواه،
خاقانی،
از شهر شما دواسبه راندیم
وز خون سر چارسوی شستیم،
خاقانی،
، چارسمت، چارطرف، چارجانب، شمال و جنوب و مشرق و مغرب:
یکی مرد پاکیزۀ نیکخوی
بدو دین یزدان شود چارسوی،
فردوسی،
بدان بام شد کش نبود آرزوی
سپه دید گرد اندرش چارسوی،
فردوسی،
گرت دیگر آید یکی آرزوی
که گرد اندرآید سپه چارسوی،
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(دَ / دو)
موضعی است در سواد بغداد که اعشی نام آنرا بدینسان آورده است:
حل ّ اهلی مابین درتا فبادو -
لی و حلّت علویه بالسخال.
لغت نامه دهخدا
(اَ)
قریه ای است در قریب یکساعته راه از ملطیه در بالای ولایت دیار بکر و آن مخرج نهر بکارباشی است. سکنۀ آن ارمن باشند. (ضمیمۀ معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
اردبیل: اردویل، قصبۀ آذرباذگانست شهری عظیم است و گرد وی باره است و شهری سخت بسیارنعمت بود. اکنون کمتر است و مستقر ملوک آذرباذگان است و از وی جامه های برد و جامه های رنگین خیزد. (حدودالعالم). در شاهنامۀ طبع ژول مل این کلمه بجای اردبیل آمده است. رجوع به اردبیل شود
لغت نامه دهخدا
(چَ دُو)
نام یکی از دهستانهای بخش قروۀ شهرستان سنندج است. این دهستان در جنوب خاوری بخش واقع شده و از شمال به دهستان اسفندآباد همین بخش، از خاور به بخش سیمینه رود، از جنوب به بخش اسدآباد و از باختر به بخش سنقر و کلیائی از شهرستان کرمانشاهان می پیوندد. هوای دهستان سردسیر است. (زمستان طولانی، تابستان معتدل). آبادیهای دهستان از چشمه آبیاری میشود. و محصول عمده آن غلات و لبنیات است. ارتفاعات در باختر این دهستان کوههای شمالی و خاوری بخش سنقر کلیائی و کوههای جنوبی دهستان اسفندآباد واقع است و خرسرنه - سنگ سوراخ - بنصیری نامیده میشوند. ارتفاع قلۀ خرسرنه 2567، سنگ سوراخ 2927 و بنصیر 2802 گز است. کوههای دهستان خدابنده لو در خاور دهستان کشیده شده و به سلسلۀ اصلی الوند متصل میگردد. گردنۀ همه کسی بین قروه و همدان پست ترین نقطۀ کوه مذکور میباشد و ارتفاع آن 2165گز است. رود خانه مهمی در این دهستان وجود ندارد. تنها رود خانه کوچک شیروانه و تکیه است که از ارتفاعات باختری سرچشمه گرفته به طرف شمال جریان پیدا میکندو به رود خانه شور می پیوندد. آب رودخانه های کوچک دیگر دهستان که در بهار و مواقع بارندگی زنده و آب دارند به رود خانه بالا منتهی میشوند. دهستان چهاردولی از 31 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و 12000 تن سکنه دارد و قریه های مهم آن عبارت است از: صندوق آباد، نارنجک، آقبلاغ، باباشیداله، گندآب بالا و پائین. راه شوسۀ سنندج به همدان از وسط دهستان میگذرد. آبادیهای ناظم آباد دوسر، وی نسار، و داش بلاغ این دهستان کنار راه شوسه واقع شده اند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(اُ)
منسوب است به اعدول که بطنی است از حضرموتیان. (انساب سمعانی) ، آوردن زن را در خانه خود و خلوت نمودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). داماد شدن و عروس بخانه بردن. (آنندراج). داماد شدن مرد. (مصادر زوزنی). عروس بردن مرد. (یادداشت مؤلف). بخانه بردن زن و خلوت ساختن با او. (از اقرب الموارد) ، فرودآمدن در آخر شب جهت استراحت. یقال: اعرس القوم، فرودآمدند در آخر... (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). در آخر شب فرودآمدن جهت استراحت. (آنندراج) ، جماع نمودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). جماع کردن. (آنندراج) ، عروس کردن زن. (المصادر زوزنی). عروسی گرفتن مرد. (از اقرب الموارد) ، لازم گرفتن چیزی را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ملازم چیزی شدن و الفت گرفتن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
ژیوزوئه، شاعر و منتقد ایتالیائی متولد در ’وال دی کاستلو’ (1835- 1907 میلادی)، وی بضد رومانتیسم به عکس العمل برخاست و برای مکتب تازه ای هّم خود را مصروف ساخت، از این جهت در ادبیات جدید ایتالیا تأثیری عظیم کرد و به سال 1906 برندۀ جایزۀ نوبل گردید
لغت نامه دهخدا
پسر ’ایکی’، ظاهراً از پادشاهان لولوبی: ’تاردونی’ پسر ’ایکی’ که کتیبه ای بزبان و خط ’آکادی’ دارد، از خدایان بابل ’شمش’ و ’اداد’ یاری می طلبد، این ’تاردونی’ هم در همین زمان می زیسته و ظاهراً از پادشاهان ’لولوبی’ باید شمرده شود، (کرد و پیوستگی نژادی و تاریخی او، رشید یاسمی ص 27)
لغت نامه دهخدا
هر چه چهار گوشه داشته باشد، مربع، صراحی، (برهان)، کنایه است از صراحی چهارپهلو، (آنندراج)، صراحی را گویند که چهارگوشه داشته باشد، (جهانگیری) :
چارگوشی و چارگوشۀ باغ
گر بدست آیدت فرومگذار،
شهید (از جهانگیری)،
، سبویی را گویند که چهار دسته داشته باشد، (برهان)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دُ)
خیمه دوزی. دوختن انواع خیمه و چادر. خیام
لغت نامه دهخدا
(دَ)
اصطلاح قمار. اصطلاحی در بازی ورق. قمار چارنفری. شرکت چار نفر در قمار با ورق. همبازی شدن چار نفر در قماری که بیش از چار نفر هم میتوانند در آن بازی شرکت کنند. چهار حریف در بعضی قمارها. چارتایی. چار نفری. چارحریفی. چار نفری بازی کردن
لغت نامه دهخدا
(دَ)
زنجیر دسته دار که بدان خر رانند، چوبی باشد بمقدار یک قبضه که چارواداران بر سر آن میخی کوچک بقدرمهمیزی نصب نمایند و زنجیری با چند حلقه و چهار تسمه بر آن تعبیه کنند و الاغ و چاروا را بدان برانند. (برهان قاطع) ، در بیت زیر از رضی الدین نیشابوری ظاهراً چاردوال معنی دیگر دارد:
آن خداوند که همواره همایونش صیت
هفت اقلیم همی برّد بی چاردوال.
رضی نیشابوری.
رجوع به سک شود
لغت نامه دهخدا
(دَ هَُ)
هر چیز که در مرتبۀ چاردهم واقع شود. مرتبه ای بین سیزدهم و پانزدهم
لغت نامه دهخدا
(دَ)
اسم طائفه ای. نام ایلی. ایل چاردوالی
لغت نامه دهخدا
(جُ وَ دَ)
از خرّۀ ولایت مراغه به آذربایجان که سی فرسنگ مساحت آن است و دارای 119 قریه و نزدیک 16297 تن سکنه می باشد. مرکز این خرّه دهکدۀ کشاور، حد شمالی آن هشترود و گاودول و سراجو و حد شرقی افشار و جنوبی کردستان و غربی مرحمت آباد و گاودول است
لغت نامه دهخدا
چهار دست و پا
فرهنگ گویش مازندرانی
وضعیت بدن انسان که به صورت چهار دست و پا است
فرهنگ گویش مازندرانی
دوشاهی
فرهنگ گویش مازندرانی