اصطلاحی در بازی ورق که بر یک برگ چار خال یا دو برگ دو خال یا بر دو برگ که یکی سه خال و دیگری تک خال است اطلاق شود، چارخال بازی نرد که چون کعبتین اندازندهر یک دو خال یا یکی سه خال و دیگری یک خال باشد
اصطلاحی در بازی ورق که بر یک برگ چار خال یا دو برگ دو خال یا بر دو برگ که یکی سه خال و دیگری تک خال است اطلاق شود، چارخال بازی نرد که چون کعبتین اندازندهر یک دو خال یا یکی سه خال و دیگری یک خال باشد
در حوالی قندهار است. از وقایع مهمه که در آنجا روی داده این است که محراب خان سپهسالار شاه عباس دویم بعد از فتح قلعۀ بست و غیره هنگام مراجعت در روز یکشنبه شهر صفر هزار وپنجاه و هشت هجری در چارچمن غنایم و فیل و اسلحۀ زیادی که از دشمن گرفته بود از شأن حضور شاه عباس گذرانید. گویند اسم باغی است بزرگ در دو منزلی اورکنج که از هر خیابان آن بحوضی میرسند و باز چهار خیابان دیگر و بدینصورت تا آخر. (مرآت البلدان ج 4 ص 44)
در حوالی قندهار است. از وقایع مهمه که در آنجا روی داده این است که محراب خان سپهسالار شاه عباس دویم بعد از فتح قلعۀ بست و غیره هنگام مراجعت در روز یکشنبه شهر صفر هزار وپنجاه و هشت هجری در چارچمن غنایم و فیل و اسلحۀ زیادی که از دشمن گرفته بود از شأن حضور شاه عباس گذرانید. گویند اسم باغی است بزرگ در دو منزلی اورکنج که از هر خیابان آن بحوضی میرسند و باز چهار خیابان دیگر و بدینصورت تا آخر. (مرآت البلدان ج 4 ص 44)
با چهار چشم، کنایه است از مراقبت بسیار، چارچشمی چیزی را پائیدن، مواظب بودن که آن را ندزدند یا به آن آسیبی نرسد. رجوع به چارچشمی پائیدن شود، چارچشمی گریه کردن، سخت اظهار فقر یا بی تمتعی از کاری کردن و غالباً بدروغ. نهایت اظهار فقر یا بدبختی با گریه کردن. رجوع به چارچشمی گریه کردن شود
با چهار چشم، کنایه است از مراقبت بسیار، چارچشمی چیزی را پائیدن، مواظب بودن که آن را ندزدند یا به آن آسیبی نرسد. رجوع به چارچشمی پائیدن شود، چارچشمی گریه کردن، سخت اظهار فقر یا بی تمتعی از کاری کردن و غالباً بدروغ. نهایت اظهار فقر یا بدبختی با گریه کردن. رجوع به چارچشمی گریه کردن شود
چارتخم (قدومه و بارهنگ و بهدانه و سپستان) جوشاندۀ مخصوص از بارهنگ و سپستان و قدومه و بهدانه که در سرماخوردگی برای نرم کردن اخلاط سینه و رفع سینه درد میخورند. شربتی از جوشاندۀ بهدانه و بارتنگ و قدامه و سپستان نرم کردن اخلاط سینه را
چارتخم (قدومه و بارهنگ و بهدانه و سپستان) جوشاندۀ مخصوص از بارهنگ و سپستان و قدومه و بهدانه که در سرماخوردگی برای نرم کردن اخلاط سینه و رفع سینه درد میخورند. شربتی از جوشاندۀ بهدانه و بارتنگ و قدامه و سپستان نرم کردن اخلاط سینه را
هر حیوانی که دارای چهار دست و پا باشد، چارپا، چاروا، ذوات الاربع، مرکب سواری چون اسب و استر و خر و شتر و امثال آن، ستور، نعم، بهیمه، ماشیه، مال: سکندر بدو گفت تاریک جای بدو اندرون چون رود چارپای، فردوسی، تبه شد بسی مردم و چارپای یکی را نبد خنگ جنگی به جای، فردوسی، ز بس مردن مردم و چارپای پیی را نبد بر زمین نیز جای، فردوسی، بدادی ز گنج آلت و چارپای نماندی که پایش برفتی ز جای، فردوسی، به ره بر یکی نامور دید جای بسی اندرو مردم و چارپای، فردوسی، درختان شده خشک و ویران سرای همه مرز بی مردم و چارپای، فردوسی، کسی را کجا تخم یا چارپای بهنگام ورزش نبودی بجای، فردوسی، مرا تخت و گنج است و هم چارپای بدینسان بمانم سزاوار جای، فردوسی، همه هر چه دید اندرو چارپای بیفکند و ز یشان بپرداخت جای، فردوسی، به ایران نمانم بر و بوم و جای نه کاخ و نه ایوان و نه چارپای، فردوسی، ز خون چنان بی زبان چارپای چه آمد بر آن مرد ناپاکرای، فردوسی، ستایش گرفتند بر رهنمای فزایش گرفت از گیا چارپای، فردوسی، در و دشت گل بود و بام و سرای جهان گشت پر سبزه و چارپای، فردوسی، ز ایوان و خرگاه و پرده سرای همان خیمه و آخور و چارپای، فردوسی، با چنین چارپای لنگ بود سوی هفت آسمان شدن دشوار، سنائی، در این چارسو چند سازیم جای شکم چارسو کرده چون چارپای، نظامی، ، گوسپند و گاو: مر او را ز دوشیدنی چارپای ز هر یک هزار آمدندی بجای، فردوسی، ز هر گونه از مرغ و از چارپای خورش کرد و آورد یک یک بجای، فردوسی، ، چارپایۀ تخت: کعبه است حضرت او کز چارپای تختش بیرون ز چارارکان، ارکان تازه بینی، خاقانی
هر حیوانی که دارای چهار دست و پا باشد، چارپا، چاروا، ذوات الاربع، مرکب سواری چون اسب و استر و خر و شتر و امثال آن، ستور، نعم، بهیمه، ماشیه، مال: سکندر بدو گفت تاریک جای بدو اندرون چون رود چارپای، فردوسی، تبه شد بسی مردم و چارپای یکی را نبد خنگ جنگی به جای، فردوسی، ز بس مردن مردم و چارپای پیی را نبد بر زمین نیز جای، فردوسی، بدادی ز گنج آلت و چارپای نماندی که پایش برفتی ز جای، فردوسی، به ره بر یکی نامور دید جای بسی اندرو مردم و چارپای، فردوسی، درختان شده خشک و ویران سرای همه مرز بی مردم و چارپای، فردوسی، کسی را کجا تخم یا چارپای بهنگام ورزش نبودی بجای، فردوسی، مرا تخت و گنج است و هم چارپای بدینسان بمانم سزاوار جای، فردوسی، همه هر چه دید اندرو چارپای بیفکند و ز یشان بپرداخت جای، فردوسی، به ایران نمانم بر و بوم و جای نه کاخ و نه ایوان و نه چارپای، فردوسی، ز خون چنان بی زبان چارپای چه آمد بر آن مرد ناپاکرای، فردوسی، ستایش گرفتند بر رهنمای فزایش گرفت از گیا چارپای، فردوسی، در و دشت گل بود و بام و سرای جهان گشت پر سبزه و چارپای، فردوسی، ز ایوان و خرگاه و پرده سرای همان خیمه و آخور و چارپای، فردوسی، با چنین چارپای لنگ بود سوی هفت آسمان شدن دشوار، سنائی، در این چارسو چند سازیم جای شکم چارسو کرده چون چارپای، نظامی، ، گوسپند و گاو: مر او را ز دوشیدنی چارپای ز هر یک هزار آمدندی بجای، فردوسی، ز هر گونه از مرغ و از چارپای خورش کرد و آورد یک یک بجای، فردوسی، ، چارپایۀ تخت: کعبه است حضرت او کز چارپای تختش بیرون ز چارارکان، ارکان تازه بینی، خاقانی
چهارمیخ، نوعی شکنجه، معروف است و آن چنان باشد که شخصی را خواهند شکنجه کنند بر پشت یا به روی خوابانند و چهار دست و پای او را به میخ بندند، (برهان)، نوعی از سیاست مقرری و آن چنان باشد که شخصی را که خواهند شکنجه کنند بر پشت یا به رو بخوابانند و هر چهار دست و پای او را محکم بر میخ بربندند، (آنندراج)، نوعی از تعذیب که مجرم را به چهارمیخ دست و پا بندند، (غیاث) : عدل تو ظلم و فتنه را نعل گرفت لاجرم هر دو چو نعل مانده اند ازتو به چارمیخ در، مجیر بیلقانی، جان یوسف زاد را کآزاد کردۀ همت است وا رهان زین چارمیخ هفت زندان وا رهان، خاقانی، درختی است شش پهلو وچاربیخ تنی چند را بسته بر چارمیخ، نظامی، یا برین تخت شمع من مفروز یا چو تختم به چارمیخ بدوز، نظامی، دشمنش چون درخت بیخ زده بر در او به چارمیخ زده، نظامی، دچار چارمیخ و شکنجه و عذاب و قطع دستها میشود، (بهاءالدین ولد)، خون خوری در چارمیخ تنگنا در میان حبس و انجاس و عنا، مولوی، چارمیخ شه ز رحمت دور نی چارمیخ حاسدی مغفور نی، مولوی، دعوی خود را چو کاذب یافت پیش خلق تو خویش را بر چارمیخ خار زدناچار گل، اشرف (از آنندراج)، ، کنایه از عناصر اربعه هم هست، (برهان) : شش جهت را ز هفت بیخ برآر نه فلک را به چارمیخ برآر، نظامی، ، عمل لواطه را نیزگویند، (برهان)
چهارمیخ، نوعی شکنجه، معروف است و آن چنان باشد که شخصی را خواهند شکنجه کنند بر پشت یا به روی خوابانند و چهار دست و پای او را به میخ بندند، (برهان)، نوعی از سیاست مقرری و آن چنان باشد که شخصی را که خواهند شکنجه کنند بر پشت یا به رو بخوابانند و هر چهار دست و پای او را محکم بر میخ بربندند، (آنندراج)، نوعی از تعذیب که مجرم را به چهارمیخ دست و پا بندند، (غیاث) : عدل تو ظلم و فتنه را نعل گرفت لاجرم هر دو چو نعل مانده اند ازتو به چارمیخ در، مجیر بیلقانی، جان یوسف زاد را کآزاد کردۀ همت است وا رهان زین چارمیخ هفت زندان وا رهان، خاقانی، درختی است شش پهلو وچاربیخ تنی چند را بسته بر چارمیخ، نظامی، یا برین تخت شمع من مفروز یا چو تختم به چارمیخ بدوز، نظامی، دشمنش چون درخت بیخ زده بر در او به چارمیخ زده، نظامی، دچار چارمیخ و شکنجه و عذاب و قطع دستها میشود، (بهاءالدین ولد)، خون خوری در چارمیخ تنگنا در میان حبس و انجاس و عنا، مولوی، چارمیخ شه ز رحمت دور نی چارمیخ حاسدی مغفور نی، مولوی، دعوی خود را چو کاذب یافت پیش خلق تو خویش را بر چارمیخ خار زدناچار گل، اشرف (از آنندراج)، ، کنایه از عناصر اربعه هم هست، (برهان) : شش جهت را ز هفت بیخ برآر نه فلک را به چارمیخ برآر، نظامی، ، عمل لواطه را نیزگویند، (برهان)
اطاقی که چار در داشته باشد. اطاقی دارای چهار در. خانه چاردری: عیسی ز چاردری با جمله جمع رسل پیش آمده بادب کرده سلام ادا. مجیر بیلقانی (در وصف معراج رسول). ، کنایه است از عالم. (از ناظم الاطباء) ، کنایه است از عناصر اربعه. (از مجموعۀ مترادفات ص 251)
اطاقی که چار در داشته باشد. اطاقی دارای چهار در. خانه چاردری: عیسی ز چاردری با جمله جمع رسل پیش آمده بادب کرده سلام ادا. مجیر بیلقانی (در وصف معراج رسول). ، کنایه است از عالم. (از ناظم الاطباء) ، کنایه است از عناصر اربعه. (از مجموعۀ مترادفات ص 251)
چارسو، چاربازار، محلی که چارسمت آن بازار است: در چارسوی فقر درآ تا ز راه ذوق دل را ز پنج نوش سلامت کنی دوا، خاقانی، ، چارراه: در چارسوی کون و مکان وحشت است خیز خلوتسرای انس جز از لامکان مخواه، خاقانی، از شهر شما دواسبه راندیم وز خون سر چارسوی شستیم، خاقانی، ، چارسمت، چارطرف، چارجانب، شمال و جنوب و مشرق و مغرب: یکی مرد پاکیزۀ نیکخوی بدو دین یزدان شود چارسوی، فردوسی، بدان بام شد کش نبود آرزوی سپه دید گرد اندرش چارسوی، فردوسی، گرت دیگر آید یکی آرزوی که گرد اندرآید سپه چارسوی، فردوسی
چارسو، چاربازار، محلی که چارسمت آن بازار است: در چارسوی فقر درآ تا ز راه ذوق دل را ز پنج نوش سلامت کنی دوا، خاقانی، ، چارراه: در چارسوی کون و مکان وحشت است خیز خلوتسرای انس جز از لامکان مخواه، خاقانی، از شهر شما دواسبه راندیم وز خون سر چارسوی شستیم، خاقانی، ، چارسمت، چارطرف، چارجانب، شمال و جنوب و مشرق و مغرب: یکی مرد پاکیزۀ نیکخوی بدو دین یزدان شود چارسوی، فردوسی، بدان بام شد کش نبود آرزوی سپه دید گرد اندرش چارسوی، فردوسی، گرت دیگر آید یکی آرزوی که گرد اندرآید سپه چارسوی، فردوسی
فنی است از کشتی. (آنندراج). نام فنی در کشتی گیری. (ناظم الاطباء) : نهد دست و پا چون به پشت و شکم نهد نام این شیوه را چار خم. اعجاز اصفهانی (درصفت کیسه مال حمام از آنندراج). ، کمان را چون گوش تا گوش کشند گویندچارخم شد. (آنندراج) : سرکش به یک دو ضرب نگیرد فروتنی تا زور ما ندید کمان، چارخم نشد. ملاطغرا (از آنندراج). بیک خمی ز کمان دو ابروت مردم کرشمه ات اگرش چارخم کند چه علاج. ملاطغرا (از آنندراج). بر سر زانوی قدرش کمان حلقۀ افلاک چارخم. (تاج المدایح از آنندراج)
فنی است از کشتی. (آنندراج). نام فنی در کشتی گیری. (ناظم الاطباء) : نهد دست و پا چون به پشت و شکم نهد نام این شیوه را چار خم. اعجاز اصفهانی (درصفت کیسه مال حمام از آنندراج). ، کمان را چون گوش تا گوش کشند گویندچارخم شد. (آنندراج) : سرکش به یک دو ضرب نگیرد فروتنی تا زور ما ندید کمان، چارخم نشد. ملاطغرا (از آنندراج). بیک خمی ز کمان دو ابروت مردم کرشمه ات اگرش چارخم کند چه علاج. ملاطغرا (از آنندراج). بر سر زانوی قدرش کمان حلقۀ افلاک چارخم. (تاج المدایح از آنندراج)