جدول جو
جدول جو

معنی چارجو - جستجوی لغت در جدول جو

چارجو
چارجوی، چاره جوی، رجوع به چاره جوی شود
لغت نامه دهخدا
چارجو
نام یکی از معابر جیحون، به مناسبت شهری با همین نام بدانجا، چارجوی، صاحب مرآت البلدان آرد: در سنۀ نهصد و سی و در مرتبۀ دوم که عبیداﷲخان اوزبک از ماوراءالنهر بقصد تسخیر خراسان از معبر چارجوی جیحون عبور نموده بمرو آمد و ازمرو بجانب مشهد مقدس رانده این شهر را محاصره کرد وبحیطۀ تصرف درآورد و از آنجابه استراباد تاخت و بعد بطرف بلخ معاودت نمود، (مرآت البلدان ج 4 ص 44)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از چارسو
تصویر چارسو
چهارسو، برای مثال در این چارسو هیچ هنگامه نیست / که کیسه بر مرد خودکامه نیست (نظامی۵ - ۷۸۲)، نباشد سپاه تو هم پایدار / چو برخیزد از چارسو کارزار (فردوسی - ۸/۳۵۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کارجو
تصویر کارجو
کارجوینده، جویای کار، آنکه جویای شغلی است، کنایه از مامور، خبردهنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چارو
تصویر چارو
خمیری که از آهک و خاکستر درست می کردند و در ساختمان ها خصوصاً در حوض ها، آب انبارها و گرمابه ها برای بند کشی به کار می رفته، ساروج، ساخن، صاروج، صهروج
فرهنگ فارسی عمید
چارلا، چارتا
لغت نامه دهخدا
(یِ بِ هَِ)
چهار نهر، یکی از آب دوم از شیر، سوم از خمر، چهارم از عسل. (آنندراج) ، کنایه از سیحون و جیحون و نیل و فرات. (آنندراج) ، کوثر و سلسبیل و تسنیم و طهور در بهشت. (اقبالنامه چ وحید ص 250) :
ز دوزخ مشو تشنه را چاره جوی
سخن در بهشت است و آن چار جوی.
نظامی (اقبالنامه)
لغت نامه دهخدا
(یِ فِ رَ)
عناصر اربعه. (آنندراج) ، چهار مزاج انسانی یعنی دموی و صفراوی و بلغمی و سودائی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
ساروج، سارو، کلس، کرس، بمعنی سارو باشد، (برهان)، آهک رسیده با چیزها آمیخته است که بر آب انبار و حوض و امثال آن مالند، (برهان) (آنندراج)، آهک است که با چیزهای دیگر یکجا خمیر کنند و در آب بندی بکار برند، (لغت محلی شوشتر خطی)، آهک و خاکستر که با یکدیگر آمیخته در عمارت بکار برند، مخلوط آهک و خاکستر و آب که بر کف و دیوار آب انبار و حمام و حوض برای استحکام و جلوگیری از نفوذ آب میمالند، مخلوطی از آب و آهک و خاکستر و چیزهای دیگر که خمیر آن در پوشش کف حوض و آب انبار و حمام یا برای آب بندی جاهای دیگر بکار میرود، در تداول عامه و در لهجه های محلی ’ساروج’ گویند و ’صاروج’ معرب آن است
لغت نامه دهخدا
از منازل سر راه اهواز به اصفهان، (جغرافی تاریخی غرب ایران نگارش بهمن کریمی ص 310)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
امیدوارم. (مؤید الفضلاء). امید دارم:
قاف تا قاف همه ملک جهان زان تو باد
خود همین دان که بود ارجو ان شاء اﷲ.
منوچهری.
تکیه بر همت و مروت توست
طمع من وفا شود ارجو.
سوزنی.
- ارجو که، امیدوارم که:
نوعاشقم و از همه خوبان زمانه
دخشم بتو است ارجو کم نیک بود فال.
فرالاوی.
نام تو چو خضر است بهرجای رسیده
ارجو که چنان باشی تو نیز بقادار.
فرخی.
فرخنده و فرخ بر میر منی امروز
ارجو که همایون و مبارک بود این فال.
فرخی.
ارجو که ترا تاابدالدهر بهر کار
توفیق بود ز ایزد و از دولت یاری.
فرخی.
ارجو که فرخی بود و فرخجستگی
و ایزد بکار ملک مر او را بود معین.
فرخی.
ارجو که مردی بود مبارز
کز پیل نندیشد و ز ضرغام.
فرخی.
من چنین دانم و ارجو که چنین باشد کو
نامه ناخوانده خرامد به بهشت از محشر.
فرخی.
فال نیکو زدم ارجو که چنین باشد راست
تا زنم زینسان هر روزه یکی فال دگر.
فرخی.
ارجو که بسعی و اهتمام تو
زین غم بدهد خلاص دادارم.
مسعودسعد.
ارجو که چو دیدار تو بینم
بر روی تو زین گوهران فشانم.
مسعودسعد.
ارجو که ضعف تن نکند خاطر مرا
در مدح تو بعجز و بتقصیر متهم.
مسعودسعد.
بر مجلس تو بنده را سوءالی است
ارجو که جوابش نعم فرستی.
سوزنی.
ارجو که جزع شوخ تو از ناز نغنود
تا بهره یابد از خوشی لعل تو لعل ّ.
سوزنی.
ارجو که رهی شود ز سعیت
بر اغلب مادحان مقدم.
انوری
لغت نامه دهخدا
رجوع به کارجوی شود
لغت نامه دهخدا
(جُ)
چارجامه. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
چهارلو، اصطلاحی در بازی ورق، نام یکی ازورق های بازی، ورق بازی که چهار خال دارد، نام ورقی از اوراق بازی که چهار خال بر آن نقش شده، نام هر ورقی از ورقهای بازی که چهار خال از یکی از خالهای مختلف بر روی آن نقش شده باشد، و رجوع به چهارلو شود
لغت نامه دهخدا
قریه ای است از قرای کجور و مقبرۀ مصقله بن هبیرۀ شیبانی در آنجاست و مردم کیا - شغله مینامنداز قراری که در تاریخ ظهیرالدین مسطور است در زمان خلافت حضرت امیرالمؤمنین علی علیه السلام قومی در طبرستان موسوم به بنی ناجیه مرتد شده به نصرانیها پیوسته عیسوی شدند حضرت امیرالمؤمنین مصقله بن هبیرۀ شیبانی را بتدمیر ایشان فرستاده آنها را غارت و تاراج کردند و زن و فرزندان ایشان را دستگیر و اسیر نمودند اما مصقله اسرا را از لشکر بصد هزار درهم خریده آزاد ساخت و بعضی از قیمت آنها را ادا کرده و قدری را نداد و بگریخت امیرالمؤمنین علیه السلام بقیۀ وجه قیمت را از همشیرۀ او بگرفتند و به لشکر قسمت کرده در حق او فرمود: ’قبح اﷲ مصقله لانه فعل الساده وفرّ فرارالعبید’ و این مصقله در خلافت معاویه داوطلب شد که اگر چهار هزار مرد به او بدهند طبرستان را مسخر نماید، معاویه چهار هزار مرد به او داد چون بطبرستان رسیددو سال با فرّخان جنگید عاقبت در جنگ کشته شد و در چارسو مدفون گردید، (مرآت البلدان ج 4 ص 49 و 50)
لغت نامه دهخدا
جائی که چهار بازار در آنجا منشعب شوند، (برهان)، بازاری که هر چهار طرف راه داشته باشد، (آنندراج)، نام آن جای از بازار که به هر چهار طرف راسته و دکانها راه دارد، (ناظم الاطباء)، چهارسوی، چهارسوق، بازاری که از چهار طرف بیرون شو دارد، جائی که چهار بازار از آنجا گذرد:
که دارد دکانی در این چارسو
که رخنه نیارد ز بسیار سو،
نظامی،
در این چارسو چند سازیم جای
شکم چارسو کرده چون چارپای،
نظامی،
در این چارسو هیچ هنگامه نیست
که کیسه بر مرد خودکامه نیست،
نظامی،
بمعیار این چارسو رهروی
نسنجد دو جو تا ندزدد جوی،
نظامی،
در این چارسوی هنرپروری
ز راه سخن میکنی زرگری،
ملاطغرا (از آنندراج)،
، نیز بمعنی راه کلان که در آن چهارراه مجتمع شده باشد، (آنندراج) (ناظم الاطباء)، چار راه:
بدین چارسو چون نهم دستگاه
که ایمن نباشم ز دزدان راه،
نظامی،
در چارسوی دنیا مضطر بمانده ام من
گر وارهانی از خوددانم که میتوانی،
عطار،
بر منادی گاه کن این کار تو
بر سر راهی که باشد چارسو،
مولوی،
، چارسمت، چارطرف، چارجانب، شمال و جنوب وشرق و غرب، راست و چپ و پیش و پس:
نباشد سپاه تو هم پایدار
چو برخیزد از چارسو کارزار،
فردوسی،
نگه کرد گرد اندرون چارسو
سپه دید افکنده چین در برو،
فردوسی،
بدان بام شد کش نبود آرزو
سپه دید گرد اندرش چارسو،
فردوسی،
روی از این چارسوی غم برتاب
چند از این خاک و باد و آتش و آب،
نظامی،
زلفت هزار دل به یکی تار موببست
راه هزارچاره گر از چارسو ببست،
حافظ،
، هر چیز راگویند که چهار پهلو داشته باشد، (برهان) (ناظم الاطباء)، چهار پهلو، کنایه از شکم سیر و بسیار پر و مملو:
مکن در خورش خویشتن چارسو
چنان خور که نوزت بود آرزو،
فردوسی،
شکم از خورد چارسو چه کنی
خویشرا بندۀ گلو چه کنی،
سنایی،
در این چارسو چند سازیم جای
شکم چارسو کرده چون چارپای،
نظامی،
، کنایه از انتظار کشیدن، (برهان)، انتظار و نگرانی و چشمداشت، (ناظم الاطباء)، نوعی آچار که دم آن چار پره دارد، نوعی میخ پیچ که بر سر چهار فرورفتگی به شکل + دارد، پورداود استاد دانشگاه تهران در معنی لغت ’چارسو’ شرح جامع و محققانه ای در کتاب ’هرمزدنامه’ نگاشته اشتباهات بعضی فرهنگ نویسان را یادآور شده اند که در اینجا نوشتۀ ایشان را عیناً از کتاب مزبورنقل میکنیم:
’در این گفتار از چارسو (= چهارسوی یا سون) که در تازی جهات اربعه خوانند سخن میداریم، این چارسو را در پهلوی و فارسی، خراسان (= خوراسان)، و خروران یا خرابران (= خاور - خوروران) و باختر (= اپاختر) و نیمروز (= نیمروچ) خوانند و در تازی مشرق و مغرب و شمال و جنوب گویند، چون دیرگاهی است که این واژه ها در نوشته های فارسی بجای خود بکار نرفته، خاور بجای باختر و باختر بجای خاور آورده شده بجاست که از آنها سخن بداریم و ارزش آنها را بدرستی بشناسیم، در نوشته های پهلوی بجای جهت یا طرف و سو (= سون) کست آورده شده و جهات اربعه را چهار کستیک خوانده اند، اما این واژه به این مفهوم در فارسی بجای نمانده بلکه به هیئت کشتی یا کستی (معرب کستیج) در زبان ما بجای مانده و آن بندی است که زرتشتیان در سن بلوغ دینی بر میان بندند:
همه سوی شاه زمین آمدند
به بستند کستی بدین آمدند ...
دقیقی،
بسا هم کستی بمعنی زنار ترسایان بکار رفته:
کستی هرقل به تیغ هندی بگسل
بر سر قیصر صلیبها همه بشکن،
فرخی،
کستی یا کشتی در فارسی رایج کنونی مصارعۀ دو تن است با همدیگر و گرفتن کمربند یکدیگررا از برای چیر شدن و بزانو درآوردن و بزمین افکندن:
ز کشتی گرفتن سخن بود دوش
نگیرم فریب تو زین در مکوش،
فردوسی،
چون درگزارش (تفسیر) اوستای خود از سدره و کستی یاد کردیم در اینجا بیش از این بایسته نیست، چارسوی یکبار هم در شاهنامه در سخن از بازی شطرنج بمعنی چهار گوشه آمده، هم چنین ابوریحان بیرونی در کتاب التفهیم چهارسو را بمعنی چهارگوشه گرفته: ’چهارسو چند گونه اند؟ نخستین مربع است که متساوی الاضلاع گویند و این آن است که هر چهار پهلوی او با یکدیگر راست و برابر باشد ... و دیگر مستطیل که درازا دارد و این آن است که هر چهار زاویۀ او قائمه باشند ... ’، چهارسوی نیز بمعنی چهار راه است و بهمین معنی در فارسی کنونی رایج است: ’بعد از دو روز آن جوان را بکاری بگرفتند که مستوجب دست بیرون کردن بود و بر سر چهارسوی بغداد دست بیرون کردند، ’ چارسو در اوستا مشرق یا خراسان از آنجائی که هور بدر آید یا خورشید سرزند در اوستا اوشستره آمده، از واژۀ اوشه (اوشنگه) که بمعنی بامداد و سپیده دم است، جزء آخر کلمه که تره باشد، جزئی که در آخرکلمات دیگر ’چارسو’ نیز دیده میشود، همان است که درفارسی ’تر’ گوئیم و در ترکیب صفت تفضیلی بکار بریم، چون بهتر و بتر و مهمتر و جز اینها، مغرب یا خوروران (خوربران = خاور) بجائی که آفتاب فرو نشیند یا خورشید نهفته گردد، در اوستادئوشستره (= دئوشتره) خوانده شده است، از همین واژه است دوش و دوشینه و دوشین و پرندوش و پرندوشین، بمعنی دیشب و پریشب:
گویدت همی گرچه دراز است ترا عمر
بگذشته ثمر یکسره چون دوش و پرندوش،
ناصرخسرو،
شمال یا اپاختر (= باختر) در اوستا اپاختره (= اپاخذره) آمده جزء اول آن از کلمه اپاک (= اپانک) بمعنی پس و پشت سر است و در پهلوی اپاچ و فارسی باز بمعنی عقب و برگشت است از این که کلمه اپاختر با این لغت ترکیب یافته برای این است که پیروان مزدیسنا هماره روی بجنوب و پشت بشمال دارند، در هر جای از اوستا که از جنوب یاد شده، همان سوی و جهت بخشایش ایزدی است و شمال سوی گزند و آسیب است، در فرگرد هفتم و ندیداد پارۀ 2 آمده: پس از مرگ دیو، لاشه و مردار بصورت مگس زشتی از سوی باختر پرواز گرفته به پیکر مرده روی آورد، در فرگرد نوزدهم و ندیداد پارۀ 1 آمده: از سوی باختر به اهریمن تباهکار دیو دروغ را از برای کشتن زرتشت پاک برانگیخت، در هادخت نسک فرگرد سوم پارۀ 7 گوید: چون روان ناپاکدین پس از سپری شدن شب سوم، در سپیده دم بجهان دیگر گراید، باد از سوی باختر وزیدن گیرد و بوی گند بسیار ناخوش بدو رساند در نوشته های پهلوی کوه ارزور، در باختر در دوزخ است، جنوب یا نیمروز در اوستا رپیتوی تره خوانده شده و از رپیتوا که بمعنی نیمروز (= ظهر) است ترکیب یافته است رپیتوا خود جداگانه در اوستا بکار رفته است، نام جنوب در اوستا مانند نام آن در لاتین مریدیس در فرانسه میدی هم بمعنی نیمۀ روز است و هم سوی جنوب، چنانکه نیمروز در پهلوی و فارسی که یاد خواهیم کرد چنین است،
چارسو در نوشته های پهلوی:
بسا در نامه های پهلوی از چارسو یاد شده، از آنهاست بندهش که چهار کوستیک (= سو) را چنین خوانده: کوست خوراسان کوست خوروران - کوست نیمروچ - کوست اپاختر، در شهرستانهای ایران، نامه ای که در بنیاد شهرهای ایران بزبان پهلوی در زمان خلیفۀ عباسی المنصور (136 - 158 هجری قمری) نوشته شده چنین آمده: کوست خراسان - کوست خوربران - کوست نیمروچ - کوست آتورپاتکان، موسی خورنجی تاریخ نویس ارمنی که در پایان خلافت اموی یا در آغاز خلافت عباسی (از سال 132 هجری قمری) نوشته و بخش جغرافیای وی ناگزیر از روی نوشته های پهلوی است، چارسو را چنین یاد کرده: کست خربران - کست نیمروچ - کست خراسان - کست کاپ کوه، چنانکه دیده میشود لغتهائی که در پهلوی از برای چارسو بکار رفته (جز از اپاختر) غیر از لغتهای اوستائی است، خوراسان که در پهلوی بجای مشرق یا از آنجائی که خورشید بدر آید، گفته شده همان است که امروزه خراسان گوئیم و نام یکی از ایالتهای ایران است، در پارینه همین نام به همه زمینهای ایران مشرقی تابرود آمویه (= جیحون) اطلاق میشده، ناگزیر به این مناسبت که این سرزمینها در همان جهت برآمدن خورشید واقع است و خود کلمه خورآسان (= خراسان) لفظاً بهمین معنی است، فخرالدین اسعد استرآبادی، (گرگانی) که در حدود 446 هجری قمری داستان ویس و رامین را از پهلوی بنظم فارسی درآورده معنی خراسان را درست یاد کرده:
زبان پهلوی هر کوشناسد
خراسان آن بود کزوی خورآسد
خورآسد پهلوی باشد خورآید
عراق و پارس راخور زو برآید
خوراسان را بود معنی خودآیان
کجا از وی خورآید سوی ایران،
فخر گرگانی در جای دیگر داستان ویس و رامین، خراسان را بمعنی خورآید = آسد به کاربرده:
دو خورشید از خراسان روی بنمود
که از گیتی دو گونه زنگ بزدود
یکی بزدود زنگ شب ز کیهان
یکی بربود زنگ غم ز جانان،
شبهه نیست که آسان در کلمه خراسان بمعنی برآینده و سر زننده است، از مصدر آسدن و از ریشه آس بمعنی بلند شدن و برخاستن، بهمین معنی است آسغ در لهجۀ بلوچی و آسین در لهجۀ استرآبادی (گرگانی) که بمعنی آمدن است، درلهجۀ بلوچی نیز آسان با کلمه روش ترکیب یافته، روش آسان یعنی برآمدن آفتاب و برخاستن خورشید، در زبان ارمنی اسن که از زبان ایران بعاریت گرفته شده نیز موجود است، خوربران یا خوروران که در فارسی کنونی خاور گوئیم (خاوران سرزمینهای خاوری است) نشستگاه خورشید است، یا آنسوی که هوربدانجا گراید و نهفته گردد، در نوشته های پهلوی در همه جا نیمروچ بمعنی جنوب است و از حیث مفهوم با کلمه اوستائی رپیتوا که یاد کردیم یکی است، نیمروز در فارسی که در لهجۀ کردی نیمه رو گویند بمعنی ظهر است:
ظالمی را خفته دیدم نیمروز
گفتم این فتنه است خوابش برده به،
سعدی،
همچنین سرزمین سیستان نیمروز نامیده شده، گردیزی در زین الاخبار گوید: که به رأی العین خویش بدیدم که امیر محمود رحمهاﷲ اندر هندوستان چه کرده است و به نیمروز و بخراسان و بعراق چگونه قلعها گشاده است، ’و اندر شوال سنه سبعه عشر و اربعمائه نامۀ القادرباﷲ آمد با عهد و لوای خراسان و هندوستان ونیمروز و خوارزم مر امیر محمود را’ء،
آن ملک نیمروز و خسرو پیروز
دولت او یوز و دشمن آهوی نالان،
رودکی،
از اینکه سیستان را نیز نیمروز خوانده اند برای این است که این سرزمین در پائین جنوب خاک خراسان افتاده است، اما کوست آتورپاتکان و کوست کاپ کوه، گفتیم در شهرستانهای ایران و جغرافیای موسی خورنجی، بجای شمال آورده شده، یادآور خبری است که خسرو انوشیروان کشورهای ایران را چهار بخش کردو هر یک از آن بخشها را به فرمانگزاری یک پادوسپان سپرد، اتورپاتکان (آذربایجان) و کاپ کوه (= کوه قاف، قفقاز قبق یاقبح) یکی ازآن چارسو است، در شمال ایران، از این گذشته شمال درپهلوی اپاختر خوانده شده و در آثار پهلوی تورفان نیز چارسوی چنین نامیده گردیده: اواختر= شمال، نیمروچ = جنوب، خوراسان = مشرق، خوروران = مغرب، لغتهای ثابت از برای تعیین نامهای چارسو در پهلوی همین است، دربرخی از نوشته های عربی و فارسی تا باندازه ای که نگارنده دیده این نامها درست یاد شده و در برخی دیگر لغت مغرب بجای لغت مشرق و لغت شمال بجای مغرب بکار رفته و این خود میرساند، این تخلیط که امروزه در لغتهای فارسی جهات اربعه، دچار آن هستیم، دیرگاهی است که روی داده است،
چارسو در نوشته های عربی و فارسی: ابن رسته (ابوعلی احمد بن عمر) که در سدۀ سوم هجری میزیسته در کتاب اعلاق النفیسه در ’صفه ایرانشهر والسواد’ مینویسد: ’قال و کانت ایرانشهر مقسومه باقسام قسمه منها ما بین مطلع اطول النهار الی مطلع اقصرالنهار وتسمی خراسان: وقسمه منها مابین مغیب اطول النهار الی مغیب اقصرالنهار وتسمی خربران تفسیره مغرب الشمس، وقسمه منها مابین مطلعالنهار الاقصر الی مغیب النهار الاقصر وتسمی نیمروز و تفسیره الجنوب، وقسمه منها مابین مطلعالنهار الاطول الی مغیب النهارالاطول و تسمی باختر و تفسیره الشمال، ’ الخوارزمی که گویا در سال 220 هجری قمری درگذشت در مفاتیح العلوم گوید: ’خراسان تفسیره المشرق و خرباران هوالمغرب و نیمروز هو مهب الجنوب لان شمس تسامته نصف النهار و آذربادکان هو مهب الشمال و آذرمن شهور الشتاء و باد هو الریح و معناء مهب ریح الشتاء ثم عربت الکلمه فصیرت آذربیجان’ مسعودی که در سال 345 یا346 هجری قمری درگذشته در کتاب التنبیه والاشراف گوید که بخش آبادان زمین را چنین نامند: ’و تسمیتهم مشارق الارض و ما قارب ذالک من مملکتها خراسان و خرالشمس فاضافوا مواضع المطلع الیها والجهه و الثانیه و هی المغرب خربران و هو مغیب الشمس و الجهه الثالثه و هی الشمال باختراً و الجهه الرابعه و هی الجنوب نیمروز، ’ ابن خرداذبه در المسالک و الممالک که درحدود 232 هجری قمری نوشته شده گوید: ’و المغرب ربع المملکه و کان اصبهبد، یسمی علی عهدالفرس خربران اصبهبد’ در تاریخ سیستان که در حدود 725 - 445 نوشته شده آمده: ’و این جمله را (جهان را) به چهار قسمت کرده اند: خراسان و ایران (خاوران) و نیمروز و باختر: هر چه حد شمال است باختر گویند و هر چه حد جنوب است نیمروزگویند و میانه اندر بدو قسمت شود، هر چه حد شرق است خراسان گویند و هر چه مغرب است ایرانشهر، ’ چنانکه دیده میشود این نویسندگان نامهای فارسی چارسو را درست مانند نویسندگان پهلوی یادکرده اند و الخوارزمی گذشته از وجه اشتقاق نادرستی که به کلمه آذربادکان داده، طرف شمال را مانند نامه شهرستانهای ایران، آذربادکان نامیده است، برخلاف همه این اسناد، در مقدمۀ شاهنامۀ ابومنصوری که کهنترین نمونۀ نثر فارسی است و در آغاز سال 346 هجری قمری نوشته شده چنین آمده: ’و آفتاب برآمدن را باختر خواندند و فروشدن را خاور خواندند، ’ نظر بوجه اشتقاقی که از برای کلمات خاور (= خوروران) و باختر (= اپاختر یا اواختر) یاد کردیم، خاور باید مغرب باشد یا فروشدن آفتاب اما باختر که شمال است به خطا بمعنی برآمدن آفتاب (= خراسان) یا مشرق دانسته شده است، همچنین نزد فردوسی سرایندۀ شاهنامه کلمه باختر گاهی به خطا بمعنی مغرب گرفته شده و گاهی باز به خطا باختر بمعنی مشرق بکار رفته، همچنین خاور گاهی بخطا بمعنی مشرق گرفته شده و گاهی به صواب، خاور آن چنانکه باید مغرب است، فخر گرگانی در ویس و رامین که گفتیم خراسان را بمعنی مشرق یاد کرده، درجای دیگر منظومه اش دچار اشتباه گویندگان دیگر شده خاور را بمعنی مشرق و باختر را بمعنی مغرب گرفته، چنانکه دیده میشود سغد و خوارزم و چغان از سرزمینهای خاوری شام و مصر و قیروان از سرزمینهای باختری خوانده شده در جای دیگر باز بخطا باختر به معنی مغرب است:
بترسم کافتاب آسمانی
کنون در باختر گردد نهانی،
بسیاری از گویندگان باختر را مغرب و خاور را مشرق دانسته اند، آنچنانکه این دو لغت بهمین معانی نادرست مایۀ اشتباه فرهنگ نویسان ما گردیده، در فرهنگ جهانگیری یادشده: ’خاور مشرق را گویند، ’ و بعضی از شعرا بمعنی مغرب نیز آورده اند در فرهنگ سروری آمده: ’باختر مشرق بود، لفظ باختر و خاور را متأخرین بر عکس تصور نموده اند، خاور رامشرق میدانند و باختر را مغرب و حال آنکه متقدمین باختر را مشرق و خاور را مغرب ’کذا فی التحفه’ ناگزیرهمین سهو گویندگان سبب شده که فرهنگ نویسان لغتهای اختر و باختر را بهم ریخته اند: در فرهنگ رشیدی آمده: ’ ... و تحقیق آن است که باختر مخفف با اختر است و اختر ماه و آفتاب و هر دو را گویند پس از باختر مشرق و مغرب را توان گفت، ’ رضاقلی هدایت که غالباً اشتباه دیگران مورد پسند اوست، همین وجه اشتقاق بی بنیاد را در انجمن آرای خود تکرار کرده است اختر بمعنی ستاره هیچ پیوستگی با اپاختر (= اواختر= باختر) که معنی لفظی آن را یاد کردیم ندارد از آنچه گذشت پیداست که دیرگاهی است لغتهای چارسو، مفاهیم دیرین و ثابت خود را در فارسی از دست داده و همین تخلیط به لهجه های ایرانی هم رسیده در لهجه رایج زرتشتیان ایران خاور بمعنی مشرق و باختر بمعنی مغرب است،
امروز همان سهو پارینه در نوشته های فارسی رواج یافته، خاور بمعنی مشرق و باختر به معنی مغرب بکارمیرود و خود نگارنده نیز بناچار آن را پیروی کردم اما چنانکه دیدیم لغات درست جهات اربعه یا چهارسو، خراسان = مشرق، خاور= مغرب، باختر= شمال، نیمروز=جنوب است، چون امروزه خراسان نام سرزمینهای شرقی ایران است، شاید پذیرفتن آن بجای واژه مشرق ناروا بنماید اما چنانکه یاد کردیم خراسان به این معنی از لغات دیرین ایران است، ساختگی نیست،
از خراسان بردمد طاوس وش
سوی خاور می شتابد شاد و کش،
رودکی،
(نقل از هرمزد نامه نگارش استاد پور داود ازص 389 تا ص 403)
لغت نامه دهخدا
قلابی باشد که بدان چیزی که بچاه افتد برآرند، (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، قلابی که بدان چیزی که در چاه افتد بیرون میاورند (فرهنگ نظام)، بمعنی چاهیوز است، (برهان) (آنندراج)، چاهیوز نیز گویند، (ناظم الاطباء) :
چاهجوئی ز سر زلف کژت راست کنم
مگر آرم دل از آن چاه زنخدان بر سر،
(شرفنامه منیری)،
،
چاه کن را نیز گویند، (برهان) (آنندراج)، چاخو، مقنّی، (ناظم الاطباء)، کسی که چاههای قنات را چاهجویی کند، آنکه در کندن چاه و نقب زدن و متصل ساختن چاهها در زیر زمین بیکدیگر، استادی و مهارت دارد، چاهجوی
لغت نامه دهخدا
(نَنْ دَ / دِ)
بارجوی، آنکه بار جوید، کسی که رخصت شرفیابی خواهد، رجوع به بارجوی شود
لغت نامه دهخدا
چارجو، شهرکی از اجزای بخارا است بر لب جیحون بخوارزم نزدیک، (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(جَ / جُو هََ)
کنایه از عناصر اربعه و چهار ستارۀ نعش است از بنات النعش. (آنندراج). چهار عنصر و چهار ستارۀ دب اکبر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ارجو
تصویر ارجو
امیدوارم متکلم وحده مضارع از مصدر (رجا) امید دارم امیدوارم: (تکیه برهمت و مرت تست طمع من وفا شود ارجو) (سوزنی) توضیح: عالبا پس از آن (که) آید: فرخنده و فرخ بر میر منی امروز ارجو که همایون و مبارک بود ای فال. (فرخی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چاهجو
تصویر چاهجو
چاه کن، مقنی: (چاهجویی ز سر زلف کژت راست کنم مگرآرم دل از آن چاه زنخدان بر سر) (سپاهانی) توضیح این کلمه با (چاهخو) هم معنی است، چاه یوز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چارجوهر
تصویر چارجوهر
چهار عنصر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چارسو
تصویر چارسو
جائی که چهاربازار در آنجا منشعب شوند
فرهنگ لغت هوشیار
چهارسو، چهارسوق، چهارراه (بازار) ، چهارجهت، جهات اربعه، چهارپر، چهارپهلو (آچار)
فرهنگ واژه مترادف متضاد
جدا کردن پنبه ی مرغوب از نامرغوب که پس از چیدن صورت پذیرد
فرهنگ گویش مازندرانی
نوعی چادرشب که بافتی سنتی داشته و رختخواب را در آن بندند
فرهنگ گویش مازندرانی
چهار چوب در و پنجره
فرهنگ گویش مازندرانی