سکوت، سخن نگفتن، برای مثال دو چیز طیرۀ عقل است دم فروبستن / به وقت گفتن و گفتن به وقت خاموشی (سعدی - ۵۳)، از میان رفتن شعله، گرمی، روشنایی یا جریان برق چیزی
سکوت، سخن نگفتن، برای مِثال دو چیز طیرۀ عقل است دم فروبستن / به وقت گفتن و گفتن به وقت خاموشی (سعدی - ۵۳)، از میان رفتن شعله، گرمی، روشنایی یا جریان برق چیزی
عدم تکلم، (ناظم الاطباء)، سخن ناگفتن، بی سخنی، بی کلام بودن، بدون حرف بودن، خموشی، خامشی، امساک از کلام، سکت، (دهار)، سکات، (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (تاج العروس)، سکوت (دهار) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (تاج العروس)، صمت، (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (تاج العروس)، صمته، (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (تاج العروس) (دهار)، صموت، نصته، (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (تاج العروس)، نطو، (منتهی الارب) : چه نیکو داستانی زد یکی دوست که خاموشی ز نادان سخت نیکوست، (ویس و رامین)، پادشاهان بزرگ آن فرمایند که ایشان را خوشتر آمد و نرسد خدمتکاران ایشان را که اعتراض کنند و خاموشی بهتر با ایشان، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 273)، خاموشی دوم سلامت است، (قابوسنامه)، رو دست بشوی و جز بخاموشی پاسخ مده ای پسرپیامش را، ناصرخسرو، دانستند که خاموشی او رضای آن است، (فارسنامۀ ابن بلخی)، و عقل مرد را به هشت خصلت بتوان شناخت ... هشتم در محافل خاموشی را شعار ساختن، (کلیله و دمنه)، از برون لب بقفل خاموشی است وز درون دل به بند ایمان است، خاقانی، خاموشی لعل او چو می بینی جماشی چشم پرعتیبش بین، خاقانی، آخر گفتار تو خاموشی است حاصل کار تو فراموشی است، نظامی، بدو گفتم ز خاموشی چه جویی زبانت کو که احسنتی بگویی، نظامی، گفت پیغمبر که قولش کیمیاست حرف واجب نقره، خاموشی طلاست، مولوی، نظر کردم بچشم رأی و تدبیر ندیدم به ز خاموشی خصالی، سعدی، دو چیز طیرۀ عقل است دم فروبستن بوقت گفتن و گفتن بوقت خاموشی، سعدی، اصطلاحات: خاموشی هم داستانی است، اصطلاحی است مر تحسین خاموشی را، - امثال: اگر گفتن سیم است خاموشی زر است، حرف واجب نقره، خاموشی طلاست، مولوی، ’خاموشی علامت رضاست’ یا ’خاموشی نشان رضاست’ چون رضایت یا عدم رضایت کسی را در امری خواهند اگر بوقت القاء آن امر به او، آن کس سکوت کرد این سکوت و خاموشی او حمل بر رضایت او میشود نه بعدم رضایت او و از آنجااین اصطلاح بوجود آمده است، گفت پیغمبر که حرفش کیمیاست، - برج خاموشی، کنایه از قبرستان است، - مردگی و کشتگی چراغ یا شمع، مردگی آتش یا شعله، انطفاء
عدم تکلم، (ناظم الاطباء)، سخن ناگفتن، بی سخنی، بی کلام بودن، بدون حرف بودن، خموشی، خامشی، امساک از کلام، سَکت، (دهار)، سُکات، (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (تاج العروس)، سُکوت (دهار) (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (تاج العروس)، صُمت، (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (تاج العروس)، صُمتَه، (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (تاج العروس) (دهار)، صُموت، نُصتَه، (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (تاج العروس)، نَطو، (منتهی الارب) : چه نیکو داستانی زد یکی دوست که خاموشی ز نادان سخت نیکوست، (ویس و رامین)، پادشاهان بزرگ آن فرمایند که ایشان را خوشتر آمد و نرسد خدمتکاران ایشان را که اعتراض کنند و خاموشی بهتر با ایشان، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 273)، خاموشی دوم سلامت است، (قابوسنامه)، رو دست بشوی و جز بخاموشی پاسخ مده ای پسرپیامش را، ناصرخسرو، دانستند که خاموشی او رضای آن است، (فارسنامۀ ابن بلخی)، و عقل مرد را به هشت خصلت بتوان شناخت ... هشتم در محافل خاموشی را شعار ساختن، (کلیله و دمنه)، از برون لب بقفل خاموشی است وز درون دل به بند ایمان است، خاقانی، خاموشی لعل او چو می بینی جماشی چشم پرعتیبش بین، خاقانی، آخر گفتار تو خاموشی است حاصل کار تو فراموشی است، نظامی، بدو گفتم ز خاموشی چه جویی زبانت کو که احسنتی بگویی، نظامی، گفت پیغمبر که قولش کیمیاست حرف واجب نقره، خاموشی طلاست، مولوی، نظر کردم بچشم رأی و تدبیر ندیدم به ز خاموشی خصالی، سعدی، دو چیز طیرۀ عقل است دم فروبستن بوقت گفتن و گفتن بوقت خاموشی، سعدی، اصطلاحات: خاموشی هم داستانی است، اصطلاحی است مر تحسین خاموشی را، - امثال: اگر گفتن سیم است خاموشی زر است، حرف واجب نقره، خاموشی طلاست، مولوی، ’خاموشی علامت رضاست’ یا ’خاموشی نشان رضاست’ چون رضایت یا عدم رضایت کسی را در امری خواهند اگر بوقت القاء آن امر به او، آن کس سکوت کرد این سکوت و خاموشی او حمل بر رضایت او میشود نه بعدم رضایت او و از آنجااین اصطلاح بوجود آمده است، گفت پیغمبر که حرفش کیمیاست، - برج خاموشی، کنایه از قبرستان است، - مردگی و کُشتگی چراغ یا شمع، مردگی آتش یا شعله، انطفاء
شاد نبودن غمگینی، بیماری مریضی، ناخوبی ناپسندی بدی، ناگواری منغص بودن، ناخوشایندی تلخی، بد طعمی بدمزگی، درشتی خشونتناموافقی، کدورت نقار: (امیرنصرقاصدان فرستاد بطلب آن مال و وی (امیراسماعیل) نفرستاد میان ایشان بدین سبب ناخوشی پدید آمد)، ابتلا گرفتاری: یار مساعد بگه ناخوشی دامکشی کرد نه دامن کشی. (نظامی)، کوفت سیفلیس. یا سال ناخوشی. سال وبایی. یا خود را به ناخوشی زدن، خود را مریض وانمود کردن
شاد نبودن غمگینی، بیماری مریضی، ناخوبی ناپسندی بدی، ناگواری منغص بودن، ناخوشایندی تلخی، بد طعمی بدمزگی، درشتی خشونتناموافقی، کدورت نقار: (امیرنصرقاصدان فرستاد بطلب آن مال و وی (امیراسماعیل) نفرستاد میان ایشان بدین سبب ناخوشی پدید آمد)، ابتلا گرفتاری: یار مساعد بگه ناخوشی دامکشی کرد نه دامن کشی. (نظامی)، کوفت سیفلیس. یا سال ناخوشی. سال وبایی. یا خود را به ناخوشی زدن، خود را مریض وانمود کردن