هر یک از افراد طایفه ای سیاه پوست از مردم افریقا که بیشتر در قسمت های شمالی کنگو در اعماق جنگل ها زندگی می کنند و قد آن ها کمتر از یک مترونیم است و لب های کلفت، بدن کم مو و سر پرموی پشم مانند دارند
هر یک از افراد طایفه ای سیاه پوست از مردم افریقا که بیشتر در قسمت های شمالی کنگو در اعماق جنگل ها زندگی می کنند و قد آن ها کمتر از یک مترونیم است و لب های کلفت، بدن کم مو و سر پرموی پشم مانند دارند
محل استقرار نیروی نظامی، جا، مکان، کنایه از مقام، قدر، مرتبه، برای مثال از این هر یکی را یکی پایگاه / سزاوار بگزید و بنمود راه (فردوسی۴ - ۲۹)، درگاه، آستانۀ خانه، جای پا
محل استقرار نیروی نظامی، جا، مکان، کنایه از مقام، قدر، مرتبه، برای مِثال از این هر یکی را یکی پایگاه / سزاوار بگزید و بنمود راه (فردوسی۴ - ۲۹)، درگاه، آستانۀ خانه، جای پا
بگاه. سخت زود.زود (بامداد). سپیده دم. سفیدۀ صبح. صبح زود. صبح نخستین. صبح صادق. سحر. سرگاه. بکر. بکره. فجر.عجسه. غدوه. غداه. غدیّه. (منتهی الارب) : سپهبدش را گفت (خاقان چین) فردا پگاه بخواه از همه پادشاهی سپاه. دقیقی. ببود آن شب و بامدادن پگاه گرانمایگان برگرفتند راه. فردوسی. چو شب روز شد بامدادان پگاه تبیره برآمد ز درگاه شاه. فردوسی. ببود آن شب و بامداد پگاه بپرسش بیامد بدرگاه شاه. فردوسی. همی گفتم از بامداد پگاه بپوزش بیایم بر تو براه. فردوسی. چو شب روز شد بامداد پگاه بفرمود تا بازگردد سپاه. فردوسی. بخسپ امشب و بامداد پگاه برو تا به ایوان او بی سپاه. فردوسی. ببود آن شب و بامداد پگاه چو خورشید بنمود زرین کلاه... فردوسی. بخفت آن شب و بامداد پگاه بیامد بدرگاه بیمر سپاه. فردوسی. ببود آن شب و بامداد پگاه ز ایوان بیامد بنزدیک شاه. فردوسی. ببود آن شب و بامدادان پگاه به آرام بر تخت بنشست شاه. فردوسی. بفرزند گفت ای گزین سپاه مکن جنگ تا بامداد پگاه. فردوسی. دگر روز هم بامداد پگاه بخوان برمی آورد و بنشست شاه. فردوسی. بمیدان شدی بامداد پگاه برفتی کسی کو بدی دادخواه. فردوسی. سپیده دمان مرد با مهر شاه بر مؤبدان مؤبد آمد پگاه. فردوسی. دگرروز گرسیوز آمد پگاه بیاورد با هدیه پیغام شاه. فردوسی. چو یک هفته بگذشت هشتم پگاه نشست از بر تخت پیروز شاه. فردوسی. شبی با سیاوش چنین گفت شاه که فردا بسازیم هر دو پگاه ابا گوی و چوگان به میدان شویم زمانی بتازیم و خندان شویم. فردوسی. چنان بد که یک روز موبد پگاه بیامد بنزدیک آن نیک خواه فردوسی. چواز خواب بیدار گشتی پگاه همی تاخت باید به آئین شاه. فردوسی. چنین داد پاسخ که فردا پگاه بکوه هماون رسند آن سپاه. فردوسی. چنان بد که یک روز مزدک پگاه ز خانه بیامد بنزدیک شاه. فردوسی. به نخجیر شد شاه روزی پگاه خردمند شاپور با او براه. فردوسی. تو بردار زین و لگام سپاه برو سوی آن مرغزاران پگاه. فردوسی. چنان بد که ابلیس روزی پگاه بیامد بسان یکی نیکخواه. فردوسی. بدو گفت بهرام فردا پگاه چو آید مقاتوره دینارخواه مخند و برو هیچ مگشای چشم مده پاسخش گر دهی جز بخشم. فردوسی. چنان بد که مهراب روزی پگاه برفت و بیامد از آن بارگاه. فردوسی. چو یک هفته بگذشت هشتم پگاه فرستاده آمد بنزدیک شاه. فردوسی. چنان بد که ابلیس روزی پگاه یکی انجمن کرد پنهان ز شاه. فردوسی. وزان پس بفرمود تا ساز راه بسازند هرچش بیاید پگاه. فردوسی. کنیزک بدو گفت فردا پگاه شوند این بزرگان سوی جشنگاه. فردوسی. پراندیشه شد جان شاپور شاه که فردا چه سازد کنیزک پگاه. فردوسی. به هشتم بیامد سیاوش پگاه ابا گرد پیران به نزدیک شاه. فردوسی. مرا گفته بودی که فردا پگاه ز هر سو بجنگ اندر آرم سپاه. فردوسی. به هشتم تهمتن بیامد پگاه یکی رای شایسته زد با سپاه. فردوسی. فرستاده را گفت فردا پگاه چو آیی بدر پاسخ نامه خواه. فردوسی. بدو گفت بهرام فردا پگاه بیایم ببینم من آن جشنگاه. فردوسی. چو یک هفته بگذشت هشتم پگاه نویسندۀ نامه را خواند شاه. فردوسی. همه نامداران لشکر پگاه برفتند بر سر نهاده کلاه. فردوسی. که من خود برآنم کزایدر پگاه بدان سوی جیحون گذارم سپاه. فردوسی. که شبگیر از ایدر برفتم پگاه بگشتم همه گرد ایران سپاه. فردوسی. به تنها برفتم ز خیمه پگاه بلشکر بهر جای کردم نگاه. فردوسی. چنین گفت موبد که فردا پگاه بیاییم یکسر بدین بارگاه. فردوسی. بیاساید امروز و فردا پگاه همی راند اندر میان سپاه. فردوسی. عید خوبان هری آمد و خورشید سپاه جامۀ عید بپوشید و بیاراست پگاه. فرخی. روز منجوس بدیدار تو فرخنده شود خنک آنکس که ترا بیند هر روز پگاه. فرخی. همیشه تا که تواند شناخت چشم درست نماز بیگه خفتن ز بامداد پگاه بهر مرادی فرمانبر تو باد فلک بهر هوائی یاری گر تو باد اّله. فرخی. ز بهر تهنیت عید بامداد پگاه بر من آمد خورشید نیکوان سپاه. فرخی. خجسته باشد روز کسی که دیده بود خجسته روی بث خویش بامداد پگاه. فرخی. بفرخی و بشادی و شاهی ایران شاه بمهرگانی بنشست بامداد پگاه. فرخی. بامدادان پگاه آمد با روی چو ماه آنکه آراسته زو گردد هر عید سپاه اندکی غالیه بر زلف سپه برده بکار عید را ساخته و تاخته از حجره پگاه. فرخی. بفرمود تا آسنستان پگاه بیامد بنزدیک رخشنده ماه. عنصری. آمد نوروز ماه می خور و می ده پگاه هر روزه تا شامگاه هر شب تا بامداد. منوچهری. چون دو انگشت دبیرانه کند فصل بهار بدوات بسدین اندر شبگیر پگاه. منوچهری. من سخت پگاه آمده ام پنداشتم که خداوند بفراغتی مشغول است و بگمان بودم از بار یافتن و نیافتن. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 169). با خود گفتم بدرگاه رفتن صواب تر هرچند پگاه است. (تاریخ بیهقی). وروز چهارشنبه سوم ماه ذیقعده این سال دررسید سخت پگاه با غلامی بیست... و سخت تاریک بود از راه بدرگاه آمد. (تاریخ بیهقی). پنجم شعبان امیر از پگاه نشاط شراب کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 416). سه دیگر روز امیر از پگاهی نشاط شراب کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 461). خلعت را رسول دار پگاه بسرای رسول رفته و ببرده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 376). قاضی منصور پگاه رفته بود و بنشاط مشغول شده و شراب او را نیک دریافته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 605). بخفت و پگاه برخاست و بخدمت رفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 426). پگاه کوس فروکوفتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 583). امیر ما (مسعود) نیم شب خورد و پس بامداد پگاه برخاست و کوس بزدند و برنشستند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 241). باسرت بفرمود کایدر پگاه بدشت آر آشاسب را با سپاه. اسدی (گرشاسب نامه). کنون بر هبون بسته او را پگاه فرستم بدرگاه ضحاک شاه. اسدی (گرشاسب نامه). نریمان شد و برد خلعت پگاه بپوشید و شد شاد فغفورشاه. اسدی (گرشاسب نامه نسخۀ خطی مؤلف ص 399). فرسته بر پهلوان شد پگاه خبرداد از کار شاه و سپاه. اسدی (ایضاً ص 221). سرمه یکی نامه آمد پگاه ز جفت سپهبد بنزدیک شاه. اسدی (گرشاسب نامه). پدرش از پی کینه روزی پگاه همی خواست بردن بکابل سپاه. اسدی (گرشاسب نامه نسخۀ خطی مؤلف ص 33). پسر هر بامداد پگاه بخدمت آمدی، سلطان چون از حجرۀ خاص بیرون آمدی نخست روی او دیدی. (نوروزنامه). از عمر وی از غایت دیری و درازی تا شام قیامت نشود روز پگاه است. سوزنی. از چشم بدان آن ملک نیک نگه را تا شام قیامت نشود روز پگاه است. سوزنی. بامدادان پگاه خواب زده آمد آن دلبر شراب زده. جمال الدین عبدالرزاق. بهر صبوح از درم مست درآمد نگار غالیه برده پگاه بر گل سوری بکار. خاقانی. بشرطی که چون روز راند سپاه ترا نیز چون صبح بینم پگاه. نظامی. رفت پس پیش کفن خواهی پگاه که بپیچم درنمد نه پیش راه. مولوی. که برون آرند آن روز از پگاه سوی میدان بزم و تخت پادشاه. مولوی. یکی با طمع پیش خوارزم شاه شنیدم که شد بامدادی پگاه. سعدی (بوستان). شنیدم که یک هفته ابن السبیل نیامد به مهمانسرای خلیل ز فرخنده خوئی نخوردی پگاه مگر بینوائی درآید ز راه. سعدی (بوستان). خنک نسیم معنبر شمامۀ دلخواه که در هوای تو برخاست بامداد پگاه. حافظ. از چه روشاهی رسد خورشید را بر اختران خاک درگاه ار نبوسد بنده وارش هر پگاه. ابن یمین (از فرهنگ شعوری) (از جهانگیری). هبه، ساعتی که از پگاه باقی باشد. اتیته صبوح ً و ذاصبوح، یعنی آمدم او را پگاه. صبوحه، ناقه ای که آن را پگاه دوشند. تصبﱡح، پگاه خفتن... صبحه، خواب پگاه و هر چه بدان پگاه تعلل و مشغولی کنند. غطاط، غطاط، اول پگاه. (منتهی الارب)، زود (مقابل دیر) : از آنکه مرتیه تو چو دید عقلش گفت بود هنوز چنین چیزها پگاه ترا. سیدحسن غزنوی. پس از چندین صبوری داد باشد که گویم بوسه ای گوئی پگاه است ! انوری. یک شب یاران گفتند او دیر می آید بیائید تا ما نان بخوریم و بخسبیم تا او بعد از این پگاه تر آید. (تذکرهالاولیاء عطار). چند در دهلیز قاضی ای گواه حبس باشی ده شهادت از پگاه. مولوی. ، غلس، آخرشب که هنوز تاریک باشد:غلس الصلوه، پگاه کرد نماز بامداد را. بتاریکی گزارد نماز را. (زمخشری). غلّسواالماء، بتاریکی آمدند به آب، پگاه آمدند به آب. - پگاه تر، زودتر: رسم بود که روز آدینه احمد پگاه تر بازگردد و همگان بسلام وی روند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 327). دیگر روز خصمان قوی تر و دلیرتر و بسیارتر و پگاه تر آمدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 591). - پگاه خاستن، سحرخیزی کردن. صبح زود از خواب برخاستن. بکور: پگاه خاستن آمد نشان نهمت مرد که روز ابر همی باز به رسد بشکار. ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 277). و نیز رجوع به بگاه شود
بگاه. سخت زود.زود (بامداد). سپیده دم. سفیدۀ صبح. صبح زود. صبح نخستین. صبح صادق. سَحر. سرگاه. بَکر. بُکرَه. فجر.عُجسَه. غدوه. غداه. غدیّه. (منتهی الارب) : سپهبدش را گفت (خاقان چین) فردا پگاه بخواه از همه پادشاهی سپاه. دقیقی. ببود آن شب و بامدادن پگاه گرانمایگان برگرفتند راه. فردوسی. چو شب روز شد بامدادان پگاه تبیره برآمد ز درگاه شاه. فردوسی. ببود آن شب و بامداد پگاه بپرسش بیامد بدرگاه شاه. فردوسی. همی گفتم از بامداد پگاه بپوزش بیایم بر تو براه. فردوسی. چو شب روز شد بامداد پگاه بفرمود تا بازگردد سپاه. فردوسی. بخسپ امشب و بامداد پگاه برو تا به ایوان او بی سپاه. فردوسی. ببود آن شب و بامداد پگاه چو خورشید بنمود زرین کلاه... فردوسی. بخفت آن شب و بامداد پگاه بیامد بدرگاه بیمر سپاه. فردوسی. ببود آن شب و بامداد پگاه ز ایوان بیامد بنزدیک شاه. فردوسی. ببود آن شب و بامدادان پگاه به آرام بر تخت بنشست شاه. فردوسی. بفرزند گفت ای گزین سپاه مکن جنگ تا بامداد پگاه. فردوسی. دگر روز هم بامداد پگاه بخوان برمی آورد و بنشست شاه. فردوسی. بمیدان شدی بامداد پگاه برفتی کسی کو بدی دادخواه. فردوسی. سپیده دمان مرد با مهر شاه بر مؤبدان مؤبد آمد پگاه. فردوسی. دگرروز گرسیوز آمد پگاه بیاورد با هدیه پیغام شاه. فردوسی. چو یک هفته بگذشت هشتم پگاه نشست از بر تخت پیروز شاه. فردوسی. شبی با سیاوش چنین گفت شاه که فردا بسازیم هر دو پگاه ابا گوی و چوگان به میدان شویم زمانی بتازیم و خندان شویم. فردوسی. چنان بد که یک روز موبد پگاه بیامد بنزدیک آن نیک خواه فردوسی. چواز خواب بیدار گشتی پگاه همی تاخت باید به آئین شاه. فردوسی. چنین داد پاسخ که فردا پگاه بکوه هماون رسند آن سپاه. فردوسی. چنان بد که یک روز مزدک پگاه ز خانه بیامد بنزدیک شاه. فردوسی. به نخجیر شد شاه روزی پگاه خردمند شاپور با او براه. فردوسی. تو بردار زین و لگام سپاه برو سوی آن مرغزاران پگاه. فردوسی. چنان بد که ابلیس روزی پگاه بیامد بسان یکی نیکخواه. فردوسی. بدو گفت بهرام فردا پگاه چو آید مقاتوره دینارخواه مخند و برو هیچ مگشای چشم مده پاسخش گر دهی جز بخشم. فردوسی. چنان بد که مهراب روزی پگاه برفت و بیامد از آن بارگاه. فردوسی. چو یک هفته بگذشت هشتم پگاه فرستاده آمد بنزدیک شاه. فردوسی. چنان بد که ابلیس روزی پگاه یکی انجمن کرد پنهان ز شاه. فردوسی. وزان پس بفرمود تا ساز راه بسازند هرچش بیاید پگاه. فردوسی. کنیزک بدو گفت فردا پگاه شوند این بزرگان سوی جشنگاه. فردوسی. پراندیشه شد جان شاپور شاه که فردا چه سازد کنیزک پگاه. فردوسی. به هشتم بیامد سیاوش پگاه ابا گرد پیران به نزدیک شاه. فردوسی. مرا گفته بودی که فردا پگاه ز هر سو بجنگ اندر آرم سپاه. فردوسی. به هشتم تهمتن بیامد پگاه یکی رای شایسته زد با سپاه. فردوسی. فرستاده را گفت فردا پگاه چو آیی بدر پاسخ نامه خواه. فردوسی. بدو گفت بهرام فردا پگاه بیایم ببینم من آن جشنگاه. فردوسی. چو یک هفته بگذشت هشتم پگاه نویسندۀ نامه را خواند شاه. فردوسی. همه نامداران لشکر پگاه برفتند بر سر نهاده کلاه. فردوسی. که من خود برآنم کزایدر پگاه بدان سوی جیحون گذارم سپاه. فردوسی. که شبگیر از ایدر برفتم پگاه بگشتم همه گرد ایران سپاه. فردوسی. به تنها برفتم ز خیمه پگاه بلشکر بهر جای کردم نگاه. فردوسی. چنین گفت موبد که فردا پگاه بیاییم یکسر بدین بارگاه. فردوسی. بیاساید امروز و فردا پگاه همی راند اندر میان سپاه. فردوسی. عید خوبان هری آمد و خورشید سپاه جامۀ عید بپوشید و بیاراست پگاه. فرخی. روز منجوس بدیدار تو فرخنده شود خنک آنکس که ترا بیند هر روز پگاه. فرخی. همیشه تا که تواند شناخت چشم درست نماز بیگه خفتن ز بامداد پگاه بهر مرادی فرمانبر تو باد فلک بهر هوائی یاری گر تو باد اَّله. فرخی. ز بهر تهنیت عید بامداد پگاه برِ من آمد خورشید نیکوان سپاه. فرخی. خجسته باشد روز کسی که دیده بود خجسته روی بث خویش بامداد پگاه. فرخی. بفرخی و بشادی و شاهی ایران شاه بمهرگانی بنشست بامداد پگاه. فرخی. بامدادان پگاه آمد با روی چو ماه آنکه آراسته زو گردد هر عید سپاه اندکی غالیه بر زلف سپه برده بکار عید را ساخته و تاخته از حجره پگاه. فرخی. بفرمود تا آسنستان پگاه بیامد بنزدیک رخشنده ماه. عنصری. آمد نوروز ماه می خور و می ده پگاه هر روزه تا شامگاه هر شب تا بامداد. منوچهری. چون دو انگشت دبیرانه کند فصل بهار بدوات بسدین اندر شبگیر پگاه. منوچهری. من سخت پگاه آمده ام پنداشتم که خداوند بفراغتی مشغول است و بگمان بودم از بار یافتن و نیافتن. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 169). با خود گفتم بدرگاه رفتن صواب تر هرچند پگاه است. (تاریخ بیهقی). وروز چهارشنبه سوم ماه ذیقعده این سال دررسید سخت پگاه با غلامی بیست... و سخت تاریک بود از راه بدرگاه آمد. (تاریخ بیهقی). پنجم شعبان امیر از پگاه نشاط شراب کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 416). سه دیگر روز امیر از پگاهی نشاط شراب کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 461). خلعت را رسول دار پگاه بسرای رسول رفته و ببرده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 376). قاضی منصور پگاه رفته بود و بنشاط مشغول شده و شراب او را نیک دریافته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 605). بخفت و پگاه برخاست و بخدمت رفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 426). پگاه کوس فروکوفتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 583). امیر ما (مسعود) نیم شب خورد و پس بامداد پگاه برخاست و کوس بزدند و برنشستند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 241). باُسرُت بفرمود کایدر پگاه بدشت آر آشاسب را با سپاه. اسدی (گرشاسب نامه). کنون بر هبون بسته او را پگاه فرستم بدرگاه ضحاک شاه. اسدی (گرشاسب نامه). نریمان شد و برد خلعت پگاه بپوشید و شد شاد فغفورشاه. اسدی (گرشاسب نامه نسخۀ خطی مؤلف ص 399). فرسته بر پهلوان شد پگاه خبرداد از کار شاه و سپاه. اسدی (ایضاً ص 221). سرمه یکی نامه آمد پگاه ز جفت سپهبد بنزدیک شاه. اسدی (گرشاسب نامه). پدرش از پی کینه روزی پگاه همی خواست بردن بکابل سپاه. اسدی (گرشاسب نامه نسخۀ خطی مؤلف ص 33). پسر هر بامداد پگاه بخدمت آمدی، سلطان چون از حجرۀ خاص بیرون آمدی نخست روی او دیدی. (نوروزنامه). از عمر وی از غایت دیری و درازی تا شام قیامت نشود روز پگاه است. سوزنی. از چشم بدان آن ملک نیک نگه را تا شام قیامت نشود روز پگاه است. سوزنی. بامدادان پگاه خواب زده آمد آن دلبر شراب زده. جمال الدین عبدالرزاق. بهر صبوح از درم مست درآمد نگار غالیه برده پگاه بر گل سوری بکار. خاقانی. بشرطی که چون روز راند سپاه ترا نیز چون صبح بینم پگاه. نظامی. رفت پس پیش کفن خواهی پگاه که بپیچم درنمد نه پیش راه. مولوی. که برون آرند آن روز از پگاه سوی میدان بزم و تخت پادشاه. مولوی. یکی با طمع پیش خوارزم شاه شنیدم که شد بامدادی پگاه. سعدی (بوستان). شنیدم که یک هفته ابن السبیل نیامد به مهمانسرای خلیل ز فرخنده خوئی نخوردی پگاه مگر بینوائی درآید ز راه. سعدی (بوستان). خنک نسیم معنبر شمامۀ دلخواه که در هوای تو برخاست بامداد پگاه. حافظ. از چه روشاهی رسد خورشید را بر اختران خاک درگاه ار نبوسد بنده وارش هر پگاه. ابن یمین (از فرهنگ شعوری) (از جهانگیری). هبه، ساعتی که از پگاه باقی باشد. اتیته ُ صَبُوح ً و ذاصبوح، یعنی آمدم او را پگاه. صَبُوحَه، ناقه ای که آن را پگاه دوشند. تَصَبﱡح، پگاه خفتن... صُبَحه، خواب پگاه و هر چه بدان پگاه تعلل و مشغولی کنند. غُطاط، غَطاط، اول پگاه. (منتهی الارب)، زود (مقابل دیر) : از آنکه مرتیه تو چو دید عقلش گفت بود هنوز چنین چیزها پگاه ترا. سیدحسن غزنوی. پس از چندین صبوری داد باشد که گویم بوسه ای گوئی پگاه است ! انوری. یک شب یاران گفتند او دیر می آید بیائید تا ما نان بخوریم و بخسبیم تا او بعد از این پگاه تر آید. (تذکرهالاولیاء عطار). چند در دهلیز قاضی ای گواه حبس باشی ده شهادت از پگاه. مولوی. ، غلس، آخرشب که هنوز تاریک باشد:غَلس الصلوه، پگاه کرد نماز بامداد را. بتاریکی گزارد نماز را. (زمخشری). غَلَّسواالماء، بتاریکی آمدند به آب، پگاه آمدند به آب. - پگاه تر، زودتر: رسم بود که روز آدینه احمد پگاه تر بازگردد و همگان بسلام وی روند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 327). دیگر روز خصمان قوی تر و دلیرتر و بسیارتر و پگاه تر آمدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 591). - پگاه خاستن، سحرخیزی کردن. صبح زود از خواب برخاستن. بُکور: پگاه خاستن آمد نشان نهمت مرد که روز ابر همی باز به رسد بشکار. ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 277). و نیز رجوع به بگاه شود
جایگاه اسبان (مرکب از پا و گاه بمعنی جای) اصطبل. پایگاه. آخور. و در تداول امروزین طویله، حضیض: گر ستاره بر براق همتش اوج خواهد اوج او پاگاه باد. ابوالفرج رونی. ، مخفف پایه گاه بمعنی قدر و مرتبه و منصب. (غیاث اللغات)
جایگاه اسبان (مرکب از پا و گاه بمعنی جای) اصطبل. پایگاه. آخور. و در تداول امروزین طویله، حضیض: گر ستاره بر براق همتش اوج خواهد اوج او پاگاه باد. ابوالفرج رونی. ، مخفف پایه گاه بمعنی قدر و مرتبه و منصب. (غیاث اللغات)
دهی از دهستان زیلائی بخش مسجدسلیمان شهرستان اهواز، واقع در 28هزارگزی شمال باختری مسجدسلیمان، کنار راه مسجدسلیمان به لالی، کوهستانی، گرمسیر، مالاریائی، دارای 130 تن سکنه، آب آن از چشمۀ هفت شهیدان، محصول آنجا غلات، شغل اهالی کارگری شرکت نفت و زراعت، صنایع دستی قالیچه بافی و راه آن شوسه است، پاسگاه ژاندارمری دارد ساکنین از طایفۀ هفت لنگ بختیاری هستند، این آبادی راهفت شهیدان مینامند، (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی از دهستان زیلائی بخش مسجدسلیمان شهرستان اهواز، واقع در 28هزارگزی شمال باختری مسجدسلیمان، کنار راه مسجدسلیمان به لالی، کوهستانی، گرمسیر، مالاریائی، دارای 130 تن سکنه، آب آن از چشمۀ هفت شهیدان، محصول آنجا غلات، شغل اهالی کارگری شرکت نفت و زراعت، صنایع دستی قالیچه بافی و راه آن شوسه است، پاسگاه ژاندارمری دارد ساکنین از طایفۀ هفت لنگ بختیاری هستند، این آبادی راهفت شهیدان مینامند، (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی جزء دهستان حومه بخش لشت نشاء شهرستان رشت، واقع در 5 هزارگزی خاور لشت نشاء و 8هزارگزی شمال پل سفیدرود، جلگه، معتدل، مرطوب، دارای 260 تن سکنه، آب آن از توشاجوب از سفیدرود، محصول آنجا برنج، ابریشم، کنف و صیفی کاری، شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است، (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
دهی جزء دهستان حومه بخش لشت نشاء شهرستان رشت، واقع در 5 هزارگزی خاور لشت نشاء و 8هزارگزی شمال پل سفیدرود، جلگه، معتدل، مرطوب، دارای 260 تن سکنه، آب آن از توشاجوب از سفیدرود، محصول آنجا برنج، ابریشم، کنف و صیفی کاری، شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است، (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
صدر. (دهار) (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). صدر مجلس. (غیاث). صدر بیت. (زمخشری). بالای مجلس. مقدم البیت، مقابل درگاه. مقابل آستان. مقابل پایگاه. سدّه. (نصاب). پیشگه. رجوع به پیشگه شود: بارگاه تو کارگاه وجود پایگاه تو پیشگاه صدور. مسعودسعد. پیشگاه مراد چون طلبم که بمن آستانه می نرسد. خاقانی. مور در پایگاه جمشید است قصه از پیشگاه میگوید. خاقانی. چون پیشگاه پدید آمد درگاه و راه را چه قیمت. (تذکرهالاولیاء). پیشگاه فاضلتر از درگاه. (کشف المحجوب). و رجوع به کتاب امثال و حکم ذیل ’پیشگاه فاضلتر از درگاه’ و نیز ذیل ’اگر خاک هم بر سر میکنی...’ شود، دررالبیت، پیشگاه خانه. فناء، پیشگاه فراخ سرای. (منتهی الارب) ، محضر سلطان یا بزرگی. حضور شاه. پیشگه. بارگاه. محضر صاحب صدری. مقام اول. مقام منیع بزرگان و شاهان: چگونه کشم سر ز فرمان شاه چگونه گذارم چنین پیشگاه. فردوسی. بخندید رستم، بدو گفت شاه ز بهر خورش داد این پیشگاه. فردوسی. چو موبد بپرداخت از سوک شاه نهاد آن کیی نامه بر پیشگاه. فردوسی. زمین را ببوسید در پیشگاه ز دیدار او شادشد پادشاه. فردوسی. چو چشم سپهبد برآمد بشاه زمین را ببوسید بر پیشگاه. فردوسی. و دیگر که چون اندر ایران سپاه نباشد همی شاه در پیشگاه. فردوسی. به هر شهر کاندر شدندی به راه شدی انجمن مرد بر پیشگاه. فردوسی. چه مایه سر تاجداران ز گاه ربودی و برکندی از پیشگاه. فردوسی. مبادا جهان بی سر و تاج شاه تو بادی همیشه بدان پیشگاه. فردوسی. بیاراید آن نامور پیشگاه بسر بر نهد خسروانی کلاه. فردوسی. یکی آرزو دارد اکنون رهی بدین نامور پیشگاه مهی. فردوسی. چو گیو اندر آمد بنزدیک شاه زمین را ببوسید بر پیشگاه. فردوسی. بروز نخستین یکی بزمگاه بسازد شما را دهد پیشگاه. فردوسی. چو گفتار بهرام بشنید شاه بخندید و رخشنده شد پیشگاه. فردوسی. تهمتن بیک ماه نزدیک شاه همی بود با جام در پیشگاه. فردوسی. مرا در شبستان فرستاد شاه برفتم در آن نامورپیشگاه. فردوسی. ز گفتار او رخ برافروخت شاه بخندید و رخشنده شد پیشگاه. فردوسی. یکی جشن کردند کز چرخ ماه ستاره ببارید بر پیشگاه. فردوسی. برابر ندیدیم هرگز دو شاه دو دستور بدخواه در پیشگاه. فردوسی. سپارم ترا گنج و تخت و کلاه نشانمت با تاج در پیشگاه. فردوسی. از آن گفتم ای ناسزاوار شاه که هرگز مبادی تو در پیشگاه. فردوسی. چو آن بدجهش رفت نزدیک شاه ورا دید با بنده در پیشگاه. فردوسی. یکی خوان زرین بفرمود شاه که بنهاد گنجور در پیشگاه. فردوسی. چو آمد برون آن بداندیش شاه نیارست شد نیز در پیشگاه. فردوسی. چنین گفت جادو که من بیگناه چه گویم بدین نامورپیشگاه. فردوسی. ز من پاک تن دختر من بخواه بدارش بآرام در پیشگاه. فردوسی. نشسته بآرام در پیشگاه چو سرو بلند از برش گرد ماه. فردوسی. دگر آنکه دختر بمن داد شاه بمردی گرفتم من این پیشگاه. فردوسی. وزین کار کاندیشه کردست شاه بر آشوبد آن نامور پیشگاه. فردوسی. چو انبوه گشتند بر پیشگاه چنان گفت شاه جهان با سپاه. فردوسی. ابا باژ یکساله از پیشگاه فرستاد یکسر بنزدیک شاه فردوسی. بفرمود تا اسپ نخجیرگاه بسی بگذرانند بر پیشگاه. فردوسی. به روز جوانی ز کاوس شاه چنان سر بپیچید در پیشگاه. فردوسی. سپینود را جفت بهرامشاه سپردم بدین نامور پیشگاه. فردوسی. چو آمد برون این بد اندیش شاه نیارست شد نیز در پیشگاه. فردوسی. ای پیشگاه بار خدایان روزگار ای بر بهشت جسته شرف پیشگاه تو فرخی. ای نمودار معجزات مسیح ای سزاوار پیشگاه قباد. فرخی. گفت آنکه پیش عرضه گهش ایستاده اوست گفتا به پیشگاه بود جای پیشگاه. فرخی. حاسدم گوید چرا در پیشگاه مهتران ما ذلیلیم و حقیر و تو امینی و مکین. منوچهری. ز گوهر یکی تخت در پیشگاه بتی بر وی از زرّ و پیکر چو ماه. اسدی. من گرچه تو شاه پیشگاهی با قول چو درّ شاهوارم. ناصرخسرو. در پیشگاه عقل جهانی فراخ وپهن چون چشم سوزنی کن و بندیش گاهگاه. سوزنی. پیشگاه حضرتش را پیشکار از بنات النعش و جوزا دیده ام. سوزنی. در صفۀ مقام تو دختر قیصر بساط بوس در پیشگاه تو زن فغفور پیشکار. خاقانی. علم روی ترا براه آرد با چراغت به پیشگاه آرد. اوحدی. اول ز پیشگاه عدم عقل زاد و بس آری که از یکی یکی آید به ابتدا. خاقانی. هر کجا در پیشگاه شرع دانش پیشه ای ست پیشگاه منصب و صدر حسیبش یافتم. خاقانی. پیشگاه ستم عالم را داور پیش نشین بایستی. خاقانی. بنه در پیشگاه و شقه در بند پس آنگه شاه را گو کای خداوند. نظامی. جناح آنچنان بست در پیشگاه که پوشیده شد روی خورشید و ماه. نظامی. هزارش زن بکر در پیشگاه بخدمت کمر بسته در بارگاه. نظامی. دگر تاجداران بفرمان شاه بزانو نشستند در پیشگاه. نظامی. پیشگاه دوست را شائی چو بر درگاه عشق عافیت را سرنگونسار اندر آویزی بدار. سنائی. سران جهان دید در پیشگاه سرافکنده در سایۀ یک کلاه. نظامی. با چنین جاه و جلال از پیشگاه سلطنت آگهی و خدمت دلهای آگه میکنی. حافظ. فردا که پیشگاه حقیقت شود پدید شرمنده رهروی که عمل بر مجاز کرد. حافظ. التصدیر، در پیشگاه نشانیدن. (منتهی الارب). در پیشگاه نشستن. (مجمل اللغه). تصدر، در پیشگاه نشستن. (تاج المصادر) (مجمل اللغه) ، پادشاه. پادشاه صاحب تخت و مسند. (برهان). قبله. (مهذب الاسماء). صاحب صدر: به یزدان گرفتند هر دو پناه همان دلشده ماه و هم پیشگاه. فردوسی. چون آن نامه برخواند پیروز شاه برآشفت از آن نامور پیشگاه. فردوسی. از آن پس بدخمه سپردند شاه تو گفتی نبد نامور پیشگاه. فردوسی. بگفت این و آمد بنزدیک شاه بدو گفت کای نامور پیشگاه. فردوسی. سرانجام لشکر نماند نه شاه بیاید نوآیین یکی پیشگاه. فردوسی. ستاره شمر چون برآشفت شاه بدو گفت کای نامور پیشگاه. فردوسی. بخندید و بهرام را گفت شاه که ای باگهر پرهنر پیشگاه. فردوسی. به منذر یکی نامه بنوشت شاه چنان چون بود درخور پیشگاه. فردوسی. چنان کرد خاقان که شاهان کنند جهان دیده و پیشگاهان کنند. فردوسی. کسی کو بود در جهان پیشگاه برو بگذرد سال و خورشید و ماه. فردوسی. سخنهای آن نامور پیشگاه چو بشنید بهمن بیامد براه. فردوسی. بقیصر یکی نامه بنوشت شاه چنان چون بود درخور پیشگاه. فردوسی. پس آنگه چنین گفت رستم بشاه که ای با گهر نامور پیشگاه. فردوسی. یکی حقه بد نزد گنجور شاه سزد گر که خواهد کنون پیشگاه. فردوسی. برین کوهسارم دو دیده براه بدان تا چه فرمایدم پیشگاه. فردوسی. چهارم که از کهتر پرگناه بخوشد سر نامور پیشگاه. فردوسی. چو برخاست بابک ز ایوان شاه بیامد بر نامور پیشگاه. فردوسی. ندانم که گرسیوز نیکخواه چه گفته ست از من بدان پیشگاه. فردوسی. بشد طوس و گودرز بر پیشگاه سخن بر گشادند بر پیشگاه. فردوسی. ز خویشان او کس نیازرد شاه چنان چون بوددرخور پیشگاه. فردوسی. پس آگاه شد شنگل از کار شاه ز دختر که بد شاه را پیشگاه. فردوسی. گفت آنکه پیش عرضگهش ایستاده اوست گفتم به پیشگاه بود جای پیشگاه. فرخی. کنون نیز هرجا که شاهی بود و گر دانشی پیشگاهی بود. اسدی. از چو تو محتشم فروزد ملک وز چو توپیشگاه نازد گاه. مسعودسعد. ، صدر. رئیس. قبله. سدّه: ای پیشگاه بار خدایان روزگار ای بر بهشت جسته شرف پیشگاه تو. فرخی. کجا شاهان جهان را پیشگاهند نترسند و بگویند آنچه خواهند. فخرالدین اسعد (ویس ورامین). یک چند پیشگاه همی دیدی در مجلس ملوک و سلاطینم. ناصرخسرو. ای پناه مهتران ای پیشگاه خسروان چون تو هرگز نیست دیده تاج و گاه خسروان. قطران. ناکسان پیشگاه و کامروا فاضلان دور مانده، وین عجبست. علی بن اسد امیر بدخشان. سعد ملک آن محترم صدری که سعدین فلک پیشکارانند و او بر پیشکاران پیشگاه. سوزنی. از بوسه گاه خوبان شکرشکار باش تا پیشگاه باشی و اقبال پیشکار. سوزنی. ، تخت. مسند. دست: چنین گفت پیر خراسان که شاه چو بنشست بر نامور پیشگاه فردوسی. جهاندار فرزند را پیش خواند بدان نامور پیشگاهش نشاند. فردوسی. چو باز آمد از راه بهرامشاه به آرام بنشست بر پیشگاه. فردوسی. چنین داد پاسخ مراو را سپاه که چون کس نماند از در پیشگاه. فردوسی. چو از روم خسرو همی با سپاه بیاید نشیند بدین پیشگاه. فردوسی. چو شد زنگۀ شاوران نزد شاه سپهدار برخاست از پیشگاه. فردوسی. دو دیگر که چون اندر ایران سپاه نباشد همان شاه در پیشگاه. فردوسی. کند آفرین بر جهاندار شاه که بی او مبیناد کس پیشگاه. فردوسی. بدین زودی اندر جهاندار شاه بیاید نشیند ابر پیشگاه. فردوسی. نه من بآرزو جستم این پیشگاه نبود اندرین کارکسرا گناه. فردوسی. بیزدان سپاس و بیزدان پناه که ننشست یک شاه بر پیشگاه... فردوسی. چو از کار گردان بپرداخت شاه به آرام بنشست در پیشگاه. فردوسی. بکاخ اندر آمد سرافراز شاه نشست اندر آن نامور پیشگاه. فردوسی. تو پیمان یزدان نداری نگاه همی نام راجویی این پیشگاه. فردوسی. بیارمش از آن بند و تاریک چاه نشانمش بر نامور پیشگاه. فردوسی. تا او به پیشگاه وزارت فرو نشست برخاست از میان جهان فتنه انجمن. فرخی. ، کرسی وصندلی که در پیش تخت [سلطان یا امیریXXX نهند. (آنندراج) : دبیر جهاندیده را پیش خواند بر آن پیشگاه بزرگی نشاند. فردوسی. به تنگی دل اندر، قلون را بخواند بدان نامور پیشگاهش نشاند. فردوسی. نهادند زرین یکی پیشگاه نشست از برش پهلوان سپاه. فردوسی. خرامان بیامد بنزدیک شاه نهادند زرین یکی پیشگاه. فردوسی. چو با این هنرها شود نزد شاه نباشد نشستش مگر پیشگاه. فردوسی. ، جلوخان: ایوانش نه، پیشگاه ایوانش سرمایۀ عزّ و اصل جاه است. مسعودسعد. ، ایوان: امیر بر تخت نشست در صفۀ بزرگ و پیشگاه. (تاریخ بیهقی ص 517). پیشگاه دوست را شایی که بر درگاه عشق عافیت را سرنگونسار اندر آویزی بدار. سنایی. ، صحن سرای و خان. (غیاث) : بندو زندان بر دل خوش مشرب من نیست بار کز دل واکرده دارم پیشگاهی در قفس. صائب. ، محراب مسجد. (برهان) : در پیشگاه مسجد و در کنج صومعه یک پیرکار دیده و یک مردکار کو؟ عطار. ، فرشی که پیش خانه درافکنند. (صحاح الفرس). زیلوچه. (شرفنامه). فرشی که در پیش افکنند. فرشی که در پیش ایوان و صدر مجلس اندازند. (برهان). مسند و فرش که در صدر مجلس اندازند. طنفسه که پیش خانه باز افکنند از فرش. (لغت نامۀ اسدی) : همه کبر و لافی بدست تهی به نان کسان زنده ای سال و ماه بدیدم من آن خانه محتشم نه نخ دیدم آنجا و نه پیشگاه یکی زیغ دیدم فکنده درو نمد پارۀ ترکمانی سیاه. معروفی. گفتندمجالس باشد (یعنی زخرف) و نشستگاهها از نهالیها و متکاها و پیشگاهها. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 5 ص 219). - پیشگاه نشور، قیامت. (برهان) : ببین که تا چه نشیب و فراز در کارست ز آستان عدم تا به پیشگاه نشور. ظهیر (از شرفنامه)
صدر. (دهار) (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). صدر مجلس. (غیاث). صدر بیت. (زمخشری). بالای مجلس. مقدم البیت، مقابل درگاه. مقابل آستان. مقابل پایگاه. سدّه. (نصاب). پیشگه. رجوع به پیشگه شود: بارگاه تو کارگاه وجود پایگاه تو پیشگاه صدور. مسعودسعد. پیشگاه مراد چون طلبم که بمن آستانه می نرسد. خاقانی. مور در پایگاه جمشید است قصه از پیشگاه میگوید. خاقانی. چون پیشگاه پدید آمد درگاه و راه را چه قیمت. (تذکرهالاولیاء). پیشگاه فاضلتر از درگاه. (کشف المحجوب). و رجوع به کتاب امثال و حکم ذیل ’پیشگاه فاضلتر از درگاه’ و نیز ذیل ’اگر خاک هم بر سر میکنی...’ شود، دررالبیت، پیشگاه خانه. فناء، پیشگاه فراخ سرای. (منتهی الارب) ، محضر سلطان یا بزرگی. حضور شاه. پیشگه. بارگاه. محضر صاحب صدری. مقام اول. مقام منیع بزرگان و شاهان: چگونه کشم سر ز فرمان شاه چگونه گذارم چنین پیشگاه. فردوسی. بخندید رستم، بدو گفت شاه ز بهر خورش داد این پیشگاه. فردوسی. چو موبد بپرداخت از سوک شاه نهاد آن کیی نامه بر پیشگاه. فردوسی. زمین را ببوسید در پیشگاه ز دیدار او شادشد پادشاه. فردوسی. چو چشم سپهبد برآمد بشاه زمین را ببوسید بر پیشگاه. فردوسی. و دیگر که چون اندر ایران سپاه نباشد همی شاه در پیشگاه. فردوسی. به هر شهر کاندر شدندی به راه شدی انجمن مرد بر پیشگاه. فردوسی. چه مایه سر تاجداران ز گاه ربودی و برکندی از پیشگاه. فردوسی. مبادا جهان بی سر و تاج شاه تو بادی همیشه بدان پیشگاه. فردوسی. بیاراید آن نامور پیشگاه بسر بر نهد خسروانی کلاه. فردوسی. یکی آرزو دارد اکنون رهی بدین نامور پیشگاه مهی. فردوسی. چو گیو اندر آمد بنزدیک شاه زمین را ببوسید بر پیشگاه. فردوسی. بروز نخستین یکی بزمگاه بسازد شما را دهد پیشگاه. فردوسی. چو گفتار بهرام بشنید شاه بخندید و رخشنده شد پیشگاه. فردوسی. تهمتن بیک ماه نزدیک شاه همی بود با جام در پیشگاه. فردوسی. مرا در شبستان فرستاد شاه برفتم در آن نامورپیشگاه. فردوسی. ز گفتار او رخ برافروخت شاه بخندید و رخشنده شد پیشگاه. فردوسی. یکی جشن کردند کز چرخ ماه ستاره ببارید بر پیشگاه. فردوسی. برابر ندیدیم هرگز دو شاه دو دستور بدخواه در پیشگاه. فردوسی. سپارم ترا گنج و تخت و کلاه نشانمت با تاج در پیشگاه. فردوسی. از آن گفتم ای ناسزاوار شاه که هرگز مبادی تو در پیشگاه. فردوسی. چو آن بدجهش رفت نزدیک شاه ورا دید با بنده در پیشگاه. فردوسی. یکی خوان زرین بفرمود شاه که بنهاد گنجور در پیشگاه. فردوسی. چو آمد برون آن بداندیش شاه نیارست شد نیز در پیشگاه. فردوسی. چنین گفت جادو که من بیگناه چه گویم بدین نامورپیشگاه. فردوسی. ز من پاک تن دختر من بخواه بدارش بآرام در پیشگاه. فردوسی. نشسته بآرام در پیشگاه چو سرو بلند از برش گرد ماه. فردوسی. دگر آنکه دختر بمن داد شاه بمردی گرفتم من این پیشگاه. فردوسی. وزین کار کاندیشه کردست شاه بر آشوبد آن نامور پیشگاه. فردوسی. چو انبوه گشتند بر پیشگاه چنان گفت شاه جهان با سپاه. فردوسی. ابا باژ یکساله از پیشگاه فرستاد یکسر بنزدیک شاه فردوسی. بفرمود تا اسپ نخجیرگاه بسی بگذرانند بر پیشگاه. فردوسی. به روز جوانی ز کاوس شاه چنان سر بپیچید در پیشگاه. فردوسی. سپینود را جفت بهرامشاه سپردم بدین نامور پیشگاه. فردوسی. چو آمد برون این بد اندیش شاه نیارست شد نیز در پیشگاه. فردوسی. ای پیشگاه بار خدایان روزگار ای بر بهشت جسته شرف پیشگاه تو فرخی. ای نمودار معجزات مسیح ای سزاوار پیشگاه قباد. فرخی. گفت آنکه پیش عرضه گهش ایستاده اوست گفتا به پیشگاه بود جای پیشگاه. فرخی. حاسدم گوید چرا در پیشگاه مهتران ما ذلیلیم و حقیر و تو امینی و مکین. منوچهری. ز گوهر یکی تخت در پیشگاه بتی بر وی از زرّ و پیکر چو ماه. اسدی. من گرچه تو شاه پیشگاهی با قول چو درّ شاهوارم. ناصرخسرو. در پیشگاه عقل جهانی فراخ وپهن چون چشم سوزنی کن و بندیش گاهگاه. سوزنی. پیشگاه حضرتش را پیشکار از بنات النعش و جوزا دیده ام. سوزنی. در صفۀ مقام تو دختر قیصر بساط بوس در پیشگاه تو زن فغفور پیشکار. خاقانی. علم روی ترا براه آرد با چراغت به پیشگاه آرد. اوحدی. اول ز پیشگاه عدم عقل زاد و بس آری که از یکی یکی آید به ابتدا. خاقانی. هر کجا در پیشگاه شرع دانش پیشه ای ست پیشگاه منصب و صدر حسیبش یافتم. خاقانی. پیشگاه ستم عالم را داور پیش نشین بایستی. خاقانی. بنه در پیشگاه و شقه در بند پس آنگه شاه را گو کای خداوند. نظامی. جناح آنچنان بست در پیشگاه که پوشیده شد روی خورشید و ماه. نظامی. هزارش زن بکر در پیشگاه بخدمت کمر بسته در بارگاه. نظامی. دگر تاجداران بفرمان شاه بزانو نشستند در پیشگاه. نظامی. پیشگاه دوست را شائی چو بر درگاه عشق عافیت را سرنگونسار اندر آویزی بدار. سنائی. سران جهان دید در پیشگاه سرافکنده در سایۀ یک کلاه. نظامی. با چنین جاه و جلال از پیشگاه سلطنت آگهی و خدمت دلهای آگه میکنی. حافظ. فردا که پیشگاه حقیقت شود پدید شرمنده رهروی که عمل بر مجاز کرد. حافظ. التصدیر، در پیشگاه نشانیدن. (منتهی الارب). در پیشگاه نشستن. (مجمل اللغه). تصدر، در پیشگاه نشستن. (تاج المصادر) (مجمل اللغه) ، پادشاه. پادشاه صاحب تخت و مسند. (برهان). قبله. (مهذب الاسماء). صاحب صدر: به یزدان گرفتند هر دو پناه همان دلشده ماه و هم پیشگاه. فردوسی. چون آن نامه برخواند پیروز شاه برآشفت از آن نامور پیشگاه. فردوسی. از آن پس بدخمه سپردند شاه تو گفتی نبد نامور پیشگاه. فردوسی. بگفت این و آمد بنزدیک شاه بدو گفت کای نامور پیشگاه. فردوسی. سرانجام لشکر نماند نه شاه بیاید نوآیین یکی پیشگاه. فردوسی. ستاره شمر چون برآشفت شاه بدو گفت کای نامور پیشگاه. فردوسی. بخندید و بهرام را گفت شاه که ای باگهر پرهنر پیشگاه. فردوسی. به منذر یکی نامه بنوشت شاه چنان چون بود درخور پیشگاه. فردوسی. چنان کرد خاقان که شاهان کنند جهان دیده و پیشگاهان کنند. فردوسی. کسی کو بود در جهان پیشگاه برو بگذرد سال و خورشید و ماه. فردوسی. سخنهای آن نامور پیشگاه چو بشنید بهمن بیامد براه. فردوسی. بقیصر یکی نامه بنوشت شاه چنان چون بود درخور پیشگاه. فردوسی. پس آنگه چنین گفت رستم بشاه که ای با گهر نامور پیشگاه. فردوسی. یکی حقه بد نزد گنجور شاه سزد گر که خواهد کنون پیشگاه. فردوسی. برین کوهسارم دو دیده براه بدان تا چه فرمایدم پیشگاه. فردوسی. چهارم که از کهتر پرگناه بخوشد سر نامور پیشگاه. فردوسی. چو برخاست بابک ز ایوان شاه بیامد بر نامور پیشگاه. فردوسی. ندانم که گرسیوز نیکخواه چه گفته ست از من بدان پیشگاه. فردوسی. بشد طوس و گودرز بر پیشگاه سخن بر گشادند بر پیشگاه. فردوسی. ز خویشان او کس نیازرد شاه چنان چون بوددرخور پیشگاه. فردوسی. پس آگاه شد شنگل از کار شاه ز دختر که بد شاه را پیشگاه. فردوسی. گفت آنکه پیش عرضگهش ایستاده اوست گفتم به پیشگاه بود جای پیشگاه. فرخی. کنون نیز هرجا که شاهی بود و گر دانشی پیشگاهی بود. اسدی. از چو تو محتشم فروزد ملک وز چو توپیشگاه نازد گاه. مسعودسعد. ، صدر. رئیس. قبله. سُدّه: ای پیشگاه بار خدایان روزگار ای بر بهشت جسته شرف پیشگاه تو. فرخی. کجا شاهان جهان را پیشگاهند نترسند و بگویند آنچه خواهند. فخرالدین اسعد (ویس ورامین). یک چند پیشگاه همی دیدی در مجلس ملوک و سلاطینم. ناصرخسرو. ای پناه مهتران ای پیشگاه خسروان چون تو هرگز نیست دیده تاج و گاه خسروان. قطران. ناکسان پیشگاه و کامروا فاضلان دور مانده، وین عجبست. علی بن اسد امیر بدخشان. سعد ملک آن محترم صدری که سعدین فلک پیشکارانند و او بر پیشکاران پیشگاه. سوزنی. از بوسه گاه خوبان شکرشکار باش تا پیشگاه باشی و اقبال پیشکار. سوزنی. ، تخت. مسند. دست: چنین گفت پیر خراسان که شاه چو بنشست بر نامور پیشگاه فردوسی. جهاندار فرزند را پیش خواند بدان نامور پیشگاهش نشاند. فردوسی. چو باز آمد از راه بهرامشاه به آرام بنشست بر پیشگاه. فردوسی. چنین داد پاسخ مراو را سپاه که چون کس نماند از در پیشگاه. فردوسی. چو از روم خسرو همی با سپاه بیاید نشیند بدین پیشگاه. فردوسی. چو شد زنگۀ شاوران نزد شاه سپهدار برخاست از پیشگاه. فردوسی. دو دیگر که چون اندر ایران سپاه نباشد همان شاه در پیشگاه. فردوسی. کند آفرین بر جهاندار شاه که بی او مبیناد کس پیشگاه. فردوسی. بدین زودی اندر جهاندار شاه بیاید نشیند ابر پیشگاه. فردوسی. نه من بآرزو جستم این پیشگاه نبود اندرین کارکسرا گناه. فردوسی. بیزدان سپاس و بیزدان پناه که ننشست یک شاه بر پیشگاه... فردوسی. چو از کار گردان بپرداخت شاه به آرام بنشست در پیشگاه. فردوسی. بکاخ اندر آمد سرافراز شاه نشست اندر آن نامور پیشگاه. فردوسی. تو پیمان یزدان نداری نگاه همی نام راجویی این پیشگاه. فردوسی. بیارمش از آن بند و تاریک چاه نشانمش بر نامور پیشگاه. فردوسی. تا او به پیشگاه وزارت فرو نشست برخاست از میان جهان فتنه انجمن. فرخی. ، کرسی وصندلی که در پیش تخت [سلطان یا امیریXXX نهند. (آنندراج) : دبیر جهاندیده را پیش خواند بر آن پیشگاه بزرگی نشاند. فردوسی. به تنگی دل اندر، قلون را بخواند بدان نامور پیشگاهش نشاند. فردوسی. نهادند زرین یکی پیشگاه نشست از برش پهلوان سپاه. فردوسی. خرامان بیامد بنزدیک شاه نهادند زرین یکی پیشگاه. فردوسی. چو با این هنرها شود نزد شاه نباشد نشستش مگر پیشگاه. فردوسی. ، جلوخان: ایوانش نه، پیشگاه ایوانش سرمایۀ عزّ و اصل جاه است. مسعودسعد. ، ایوان: امیر بر تخت نشست در صفۀ بزرگ و پیشگاه. (تاریخ بیهقی ص 517). پیشگاه دوست را شایی که بر درگاه عشق عافیت را سرنگونسار اندر آویزی بدار. سنایی. ، صحن سرای و خان. (غیاث) : بندو زندان بر دل خوش مشرب من نیست بار کز دل واکرده دارم پیشگاهی در قفس. صائب. ، محراب مسجد. (برهان) : در پیشگاه مسجد و در کنج صومعه یک پیرکار دیده و یک مردکار کو؟ عطار. ، فرشی که پیش خانه درافکنند. (صحاح الفرس). زیلوچه. (شرفنامه). فرشی که در پیش افکنند. فرشی که در پیش ایوان و صدر مجلس اندازند. (برهان). مسند و فرش که در صدر مجلس اندازند. طنفسه که پیش خانه باز افکنند از فرش. (لغت نامۀ اسدی) : همه کبر و لافی بدست تهی به نان کسان زنده ای سال و ماه بدیدم من آن خانه محتشم نه نخ دیدم آنجا و نه پیشگاه یکی زیغ دیدم فکنده درو نمد پارۀ ترکمانی سیاه. معروفی. گفتندمجالس باشد (یعنی زخرف) و نشستگاهها از نهالیها و متکاها و پیشگاهها. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 5 ص 219). - پیشگاه نشور، قیامت. (برهان) : ببین که تا چه نشیب و فراز در کارست ز آستان عدم تا به پیشگاه نشور. ظهیر (از شرفنامه)
مقام. منصب. منزلت. قدر. مکانت. حرمت. مقدار. رتبت. رتبه. جایگاه. درجه. (مجمل اللغه). زلفی. مرتبه. (مهذب الاسماء). مرتبت. پایگه. حدّ. مقام بلند. رتبت ارجمند. مخفف پایه گاه. (فرهنگ رشیدی) : ازین [طبقات چهارگانه] هر یکی را یکی پایگاه سزاوار بگزید [جمشید] و بنمود راه. فردوسی. ببخشید رستم گناه ورا فزون کرد از آن پایگاه ورا. فردوسی. همان چرمش آکنده بایدبکاه بدان تا نجوید کس این پایگاه. فردوسی. بیاراستندش یکی جایگاه چنان چون بود در خور پایگاه. فردوسی. چو کاوس و جمشیدباشم براه چو ایشان ز من گم شود پایگاه. فردوسی. هر آنکس که در سایۀ من پناه نیابد ازو گم شود پایگاه. فردوسی. چو خسرو ببیند سپاه ترا همان مردی و پایگاه ترا. فردوسی. بدو گفت پیران کز ایران سپاه کسی را ندانم بدین پایگاه. فردوسی. ورادر شبستان فرستاد شاه ز هر کس فزون شد ورا پایگاه. فردوسی. کجا همچنین نزد شاه آوریم شود شاه و زین پایگاه آوریم. فردوسی. ز یزدان سپاس و بدویم پناه که فرزند ما شد بدین پایگاه. فردوسی. بشد [سیاوش] با کمرپیش کاوس شاه بدو گفت من دارم این پایگاه که با شاه توران بجویم نبرد سر سروران اندر آرم بگرد. فردوسی. گریزان بیامد ز درگاه شاه کنون یافته است ایدر این پایگاه. فردوسی. مگر شاه را نزد ماه آوریم بنزدیک تو پایگاه آوریم. فردوسی. هر آنکس که از دفتر هندوان بخواند شود شاد و روشن روان بپرسید قیصر که هندو ز راه همی تا کجا برکشد پایگاه ز دین و پرستیدن اندر چه اند همی بت پرستند اگر خود که اند. (کذا). فردوسی. خردمند نزدیک او خوار گشت همه رسم شاهیش بیکار گشت... سترگی گرفت او نه قهر و نه داد بهیچ آرزو نیز پاسخ نداد کسی را نبد نزد او پایگاه بزودی مکافات کردی گناه. فردوسی. کسی کش دهد ایزد این پایگاه ازو باید آموخت آئین و راه. فردوسی. همه راه نیکی نمودی بشاه هم از راستی خواستی پایگاه. فردوسی. یکی حاجتستم بنزدیک شاه وگرچه مرا نیست این پایگاه. فردوسی. دگر آنکه دختر بمن داد شاه بمردی گرفتم من این پایگاه. فردوسی. ترا پیش یزدان بزرگست جاه خوش آنرا که او برکشد پایگاه. فردوسی. نبایست کش نزد ما پایگاه بدین آگهی خیره گردد تباه. فردوسی. چنین گفت کسری بموبد که رو ورا پایگاهی بیارای نو. فردوسی. اگر بنازد شاعر بدان [به شعر] شگفت مدار که پایگاه چنانش خدای روزی کرد. مؤیدی (از المعجم). زو تواند بپایگاه رسید هر که از پایگاه خویش افتاد. فرخی. ای برگذشته از ملکان پایگاه تو قدر تو بر سپهر برآورده گاه تو. فرخی. پایگاه وزرا یافته نزدیک ملک از نکورائی و دانائی و تدبیرگری. فرخی. گفتا که برتر از ملکان چون ازو گذشت گفتم کسی که یابد ازو جاه و پایگاه. فرخی. مرا بخدمت او دستگاه داد سخن مرا بمدحت او پایگاه داد زبان. فرخی. گر آسمان بلند بقدر است دور نیست از پایگاه خدمت او تا به آسمان. فرخی. هنر بدست بیان است از اختیارسخن چنانکه زیر زبانست پایگاه رجال. عنصری. گفتند [سه تن از امراء طاهری] پس مامردمانیم پیر و کهن و طاهریان را خدمت سالهای بسیارکرده و در دولت ایشان نیکوئیها دیده و پایگاهها یافته. (تاریخ بیهقی). که [مسعود] پایگاه و کفایت هر کدام از کسان دانست که تا کدام اندازه است. (تاریخ بیهقی). خداوند [یعنی مسعود] بزرگ و نفیس است و نیست او را همتا، و حلیم و کریم است ولیکن بس شنونده است و هر کسی زهرۀ آن دارد که نه به اندازۀ پایگاه خویش با وی سخن گوید. (تاریخ بیهقی). و پیغام داد که علی تا این غایت نه آن کرد که اندازه و پایگاه او بود. (تاریخ بیهقی). سلطان گفت: هشیار باش و شخص ما را پیش چشم دار تا پایگاهت زیادت شود. (تاریخ بیهقی) .و بداند [علی] که همه شغل ملک بدو مفوض خواهد بودو پایگاه و جاه او از همه پایگاههاء گذشته برتر خواهد گشت. (تاریخ بیهقی). بهر کهتر اندر خورش کن نگاه سزای هنر ده ورا پایگاه. اسدی. مه از هر فرشته بدش پایگاه بر از قاب قوسین یزدانش (کذا) راه. اسدی. بر آن کوش کت سال تا بیشتر بری پایگاه هنر پیشتر. اسدی. نه چون عدلش جهان را دستگیر است نه چون قدرش فلک را پایگاه است. مسعودسعد. چو من ببینم بر تخت خسروانه ترا بدستگاه فریدون و پایگاه قباد. مسعودسعد. ای پایگاه قدر تو بر چرخ نیل رنگ دور ورا شتاب و بقای ترا درنگ. سوزنی. همتی دارد چنان عالی که چرخ برترین با فرودین پایگاه همتش دون است و پست. سوزنی. صدر جهان که صدر فلک پایگاه اوست وز پایگاه او بفلک برشدن توان. سوزنی. صدر ملک آرای عالی رای دستوری که بر پایگاه قدر او کیوان ندارد دسترس. سوزنی. ای خداوندی که از لطف تو جاه آورده ام زآنکه دستم برگرفتی پایگاه آورده ام. سوزنی. ای کرده بخدمت همایونت هفت اختر و نه فلک تولا هم دست تو دستگاه روزی هم صدر تو پایگاه والا. انوری. مرا نیز از آن پایگاهی رسد به اندازۀ سر کلاهی رسد. نظامی. ولکن بدان قدر بدنامی فاش گشته باشی و بی مراد مانده باشی و از پایگاه افتاده باشی و باز اگر خواهی تا بسر آن منصب بازآئی دیر باشد. (کتاب المعارف) ... که منصب قضا پایگاهی منیع است. (گلستان سعدی). بعقلش بباید نخست آزمود بقدر هنر پایگاهش فزود. (بوستان). توان شناخت بیک نظره در شمایل مرد که تا کجاش رسیده است پایگاه علوم. سعدی. از آن پیش حق پایگاهش قویست که دست ضعیفان بجاهش قویست. (بوستان). برفق از چنان سهمگین جایگاه رسانید دهرش بدان پایگاه. (بوستان). بهر یک از آن مهتران گفت شاه که افزون کنم جمله را پایگاه. زجاجی. ، مسند. تخت. پیشگاه: چو خاقان بپیش جهاندار شاه نشست از بر خوان بر آن پایگاه. فردوسی. بیا تا ترا نزد شاهت برم بدان پرهنر پایگاهت برم. فردوسی. بفرمود شه تا از آن جایگاه برندش بنزد یکی پایگاه. فردوسی. ، محل. جای: فضل ربیع بحکم فرمان آمده است و از آن جمله که فرمان بود وی را در سرای بیرونی جای کرده ام و به پایگاه نازل بداشته. (تاریخ بیهقی). ، اساس. پایه: بپرسید هومان ز پیران سخن که گفتارتان بر چه آمد به بن همی آشتی را کند [گفتارتان] پایگاه و یا جنگ جوید سپاه از سپاه. فردوسی. ، پایاب: چو بشنید آوازش افراسیاب هم آنگه برآمد ز دریای آب بدستش همی کرد و پای آشناه بیامد بجائی که بد پایگاه. فردوسی. ، صف ّ نعال. مقدّم بیت. مقدم البیت. درگاه. کفش کن. پایگه. مقابل پیشگاه، صدر: مقدم البیت، پیشگاه خانه بود. (زمخشری) : جمال مجلس باشد بمردم دانا وگرچه باشد جای نشست پایگهش چنانکه زینت هر بیت را ز قافیه است اگرچه پایگه بیت هست جایگهش. دهقان علی شطرنجی. بارگاه تو کارگاه وجود پایگاه تو پیشگاه صدور. مسعودسعد. ، مزد: بهشتم در گنج بگشاد شاه همی ساخت این رنج را پایگاه بزرگان که بودند با او بهم برزم و ببزم و بشادی و غم براندازه شان خلعت آراستند. فردوسی. ، جانب پای، مقابل سرگاه: جبرئیل و میکائیل بیامدند [بشب هجرت رسول بمدینه] یکی بر سرگاه وی [امیرالمؤمنین علی] نشست و یکی بر پایگاه وی. (هجویری). ، طویله. آخور. اصطبل. ستورگاه. پاگاه. آغل. معقل. جای ستوران. مرکب از پای و گاه بمعنی پافشار چارپایان. (فرهنگ رشیدی) : تارک گردونت اندر پایمال ابلق ایامت اندر پایگاه. انوری. عیدا که روم را بود از پایگاه او کز خوک پایگاه بود خوان قیصرش. خاقانی (دیوان تصحیح عبدالرسولی ص 23). کز پی میر آخوری در پایگاه رخش او آخشیجان جان رستم را مکرر ساختند. خاقانی. لشکر سلطان در زمان بسرخزانه و پایگاه و اسبان خاصبک دوانیدند. (راحهالصدور). و پایگاه راخود قیاس نبود هزار و چهارصد تا استر همه اختیار، بر بند بود بیرون از آنکه به هر شهر و نواحی بسته بود. (راحهالصدور). لشکر گرد سراپرده صف کشیده بودند پایگاه و خزانه بغارتیدند و حشمت برداشتند. (راحهالصدور). بدتر جائی بمذهب او در زیر سپهر پایگاهست. کمال الدین اسماعیل. ، اصل و نسب. (برهان)، قدم. (مهذب الاسماء) جای پا. (رشیدی). و رجوع به پایگه شود
مقام. منصب. منزلت. قدر. مکانت. حرمت. مقدار. رتبت. رُتبه. جایگاه. دَرجه. (مجمل اللغه). زُلفی. مرتبه. (مهذب الاسماء). مرتبت. پایگه. حدّ. مقام بلند. رتبت ارجمند. مخفف پایه گاه. (فرهنگ رشیدی) : ازین [طبقات چهارگانه] هر یکی را یکی پایگاه سزاوار بگزید [جمشید] و بنمود راه. فردوسی. ببخشید رستم گناه ورا فزون کرد از آن پایگاه ورا. فردوسی. همان چرمش آکنده بایدبکاه بدان تا نجوید کس این پایگاه. فردوسی. بیاراستندش یکی جایگاه چنان چون بود در خور پایگاه. فردوسی. چو کاوس و جمشیدباشم براه چو ایشان ز من گم شود پایگاه. فردوسی. هر آنکس که در سایۀ من پناه نیابد ازو گم شود پایگاه. فردوسی. چو خسرو ببیند سپاه ترا همان مردی و پایگاه ترا. فردوسی. بدو گفت پیران کز ایران سپاه کسی را ندانم بدین پایگاه. فردوسی. ورادر شبستان فرستاد شاه ز هر کس فزون شد ورا پایگاه. فردوسی. کجا همچنین نزد شاه آوریم شود شاه و زین پایگاه آوریم. فردوسی. ز یزدان سپاس و بدویم پناه که فرزند ما شد بدین پایگاه. فردوسی. بشد [سیاوش] با کمرپیش کاوس شاه بدو گفت من دارم این پایگاه که با شاه توران بجویم نبرد سر سروران اندر آرم بگرد. فردوسی. گریزان بیامد ز درگاه شاه کنون یافته است ایدر این پایگاه. فردوسی. مگر شاه را نزد ماه آوریم بنزدیک تو پایگاه آوریم. فردوسی. هر آنکس که از دفتر هندوان بخواند شود شاد و روشن روان بپرسید قیصر که هندو ز راه همی تا کجا برکشد پایگاه ز دین و پرستیدن اندر چه اند همی بت پرستند اگر خود که اند. (کذا). فردوسی. خردمند نزدیک او خوار گشت همه رسم شاهیش بیکار گشت... سترگی گرفت او نه قهر و نه داد بهیچ آرزو نیز پاسخ نداد کسی را نبد نزد او پایگاه بزودی مکافات کردی گناه. فردوسی. کسی کش دهد ایزد این پایگاه ازو باید آموخت آئین و راه. فردوسی. همه راه نیکی نمودی بشاه هم از راستی خواستی پایگاه. فردوسی. یکی حاجتستم بنزدیک شاه وگرچه مرا نیست این پایگاه. فردوسی. دگر آنکه دختر بمن داد شاه بمردی گرفتم من این پایگاه. فردوسی. ترا پیش یزدان بزرگست جاه خوش آنرا که او برکشد پایگاه. فردوسی. نبایست کش نزد ما پایگاه بدین آگهی خیره گردد تباه. فردوسی. چنین گفت کسری بموبد که رو ورا پایگاهی بیارای نو. فردوسی. اگر بنازد شاعر بدان [به شعر] شگفت مدار که پایگاه چنانش خدای روزی کرد. مؤیدی (از المعجم). زو تواند بپایگاه رسید هر که از پایگاه خویش افتاد. فرخی. ای برگذشته از ملکان پایگاه تو قدر تو بر سپهر برآورده گاه تو. فرخی. پایگاه وزرا یافته نزدیک ملک از نکورائی و دانائی و تدبیرگری. فرخی. گفتا که برتر از ملکان چون ازو گذشت گفتم کسی که یابد ازو جاه و پایگاه. فرخی. مرا بخدمت او دستگاه داد سخن مرا بمدحت او پایگاه داد زبان. فرخی. گر آسمان بلند بقدر است دور نیست از پایگاه خدمت او تا به آسمان. فرخی. هنر بدست بیان است از اختیارسخن چنانکه زیر زبانست پایگاه رجال. عنصری. گفتند [سه تن از امراء طاهری] پس مامردمانیم پیر و کهن و طاهریان را خدمت سالهای بسیارکرده و در دولت ایشان نیکوئیها دیده و پایگاهها یافته. (تاریخ بیهقی). که [مسعود] پایگاه و کفایت هر کدام از کسان دانست که تا کدام اندازه است. (تاریخ بیهقی). خداوند [یعنی مسعود] بزرگ و نفیس است و نیست او را همتا، و حلیم و کریم است ولیکن بس شنونده است و هر کسی زهرۀ آن دارد که نه به اندازۀ پایگاه خویش با وی سخن گوید. (تاریخ بیهقی). و پیغام داد که علی تا این غایت نه آن کرد که اندازه و پایگاه او بود. (تاریخ بیهقی). سلطان گفت: هشیار باش و شخص ما را پیش چشم دار تا پایگاهت زیادت شود. (تاریخ بیهقی) .و بداند [علی] که همه شغل ملک بدو مفوض خواهد بودو پایگاه و جاه او از همه پایگاههاء گذشته برتر خواهد گشت. (تاریخ بیهقی). بهر کهتر اندر خورش کن نگاه سزای هنر ده ورا پایگاه. اسدی. مِه از هر فرشته بدش پایگاه بر از قاب قوسین یزدانش (کذا) راه. اسدی. بر آن کوش کت سال تا بیشتر بری پایگاه هنر پیشتر. اسدی. نه چون عدلش جهان را دستگیر است نه چون قدرش فلک را پایگاه است. مسعودسعد. چو من ببینم بر تخت خسروانه ترا بدستگاه فریدون و پایگاه قباد. مسعودسعد. ای پایگاه قدر تو بر چرخ نیل رنگ دور ورا شتاب و بقای ترا درنگ. سوزنی. همتی دارد چنان عالی که چرخ برترین با فرودین پایگاه همتش دون است و پست. سوزنی. صدر جهان که صدر فلک پایگاه اوست وز پایگاه او بفلک برشدن توان. سوزنی. صدر ملک آرای عالی رای دستوری که بر پایگاه قدر او کیوان ندارد دسترس. سوزنی. ای خداوندی که از لطف تو جاه آورده ام زآنکه دستم برگرفتی پایگاه آورده ام. سوزنی. ای کرده بخدمت همایونت هفت اختر و نه فلک تولا هم دست تو دستگاه روزی هم صدر تو پایگاه والا. انوری. مرا نیز از آن پایگاهی رسد به اندازۀ سر کلاهی رسد. نظامی. ولکن بدان قدر بدنامی فاش گشته باشی و بی مراد مانده باشی و از پایگاه افتاده باشی و باز اگر خواهی تا بسر آن منصب بازآئی دیر باشد. (کتاب المعارف) ... که منصب قضا پایگاهی منیع است. (گلستان سعدی). بعقلش بباید نخست آزمود بقدر هنر پایگاهش فزود. (بوستان). توان شناخت بیک نظره در شمایل مرد که تا کجاش رسیده است پایگاه علوم. سعدی. از آن پیش حق پایگاهش قویست که دست ضعیفان بجاهش قویست. (بوستان). برفق از چنان سهمگین جایگاه رسانید دهرش بدان پایگاه. (بوستان). بهر یک از آن مهتران گفت شاه که افزون کنم جمله را پایگاه. زجاجی. ، مسند. تخت. پیشگاه: چو خاقان بپیش جهاندار شاه نشست از بر خوان بر آن پایگاه. فردوسی. بیا تا ترا نزد شاهت برم بدان پرهنر پایگاهت برم. فردوسی. بفرمود شه تا از آن جایگاه برندش بنزد یکی پایگاه. فردوسی. ، محل. جای: فضل ربیع بحکم فرمان آمده است و از آن جمله که فرمان بود وی را در سرای بیرونی جای کرده ام و به پایگاه نازل بداشته. (تاریخ بیهقی). ، اساس. پایه: بپرسید هومان ز پیران سخن که گفتارتان بر چه آمد به بن همی آشتی را کند [گفتارتان] پایگاه و یا جنگ جوید سپاه از سپاه. فردوسی. ، پایاب: چو بشنید آوازش افراسیاب هم آنگه برآمد ز دریای آب بدستش همی کرد و پای آشناه بیامد بجائی که بد پایگاه. فردوسی. ، صف ّ نعال. مُقدّم بیت. مقدم البیت. درگاه. کفش کن. پایگه. مقابل پیشگاه، صدر: مقدم البیت، پیشگاه خانه بود. (زمخشری) : جمال مجلس باشد بمردم دانا وگرچه باشد جای نشست پایگهش چنانکه زینت هر بیت را ز قافیه است اگرچه پایگه بیت هست جایگهش. دهقان علی شطرنجی. بارگاه تو کارگاه وجود پایگاه تو پیشگاه صدور. مسعودسعد. ، مزد: بهشتم درِ گنج بگشاد شاه همی ساخت این رنج را پایگاه بزرگان که بودند با او بهم برزم و ببزم و بشادی و غم براندازه شان خلعت آراستند. فردوسی. ، جانب پای، مقابل سرگاه: جبرئیل و میکائیل بیامدند [بشب هجرت رسول بمدینه] یکی بر سرگاه وی [امیرالمؤمنین علی] نشست و یکی بر پایگاه وی. (هجویری). ، طویله. آخور. اصطبل. ستورگاه. پاگاه. آغل. معقل. جای ستوران. مرکب از پای و گاه بمعنی پافشار چارپایان. (فرهنگ رشیدی) : تارک گردونت اندر پایمال ابلق ایامت اندر پایگاه. انوری. عیدا که روم را بود از پایگاه او کز خوک پایگاه بود خوان قیصرش. خاقانی (دیوان تصحیح عبدالرسولی ص 23). کز پی میر آخوری در پایگاه رخش او آخشیجان جان رستم را مکرر ساختند. خاقانی. لشکر سلطان در زمان بسرخزانه و پایگاه و اسبان خاصبک دوانیدند. (راحهالصدور). و پایگاه راخود قیاس نبود هزار و چهارصد تا استر همه اختیار، بر بند بود بیرون از آنکه به هر شهر و نواحی بسته بود. (راحهالصدور). لشکر گرد سراپرده صف کشیده بودند پایگاه و خزانه بغارتیدند و حشمت برداشتند. (راحهالصدور). بدتر جائی بمذهب او در زیر سپهر پایگاهست. کمال الدین اسماعیل. ، اصل و نسب. (برهان)، قدم. (مهذب الاسماء) جای پا. (رشیدی). و رجوع به پایگه شود
شام. در برابر صبح. (از برهان). وقت شام. (آنندراج). شام. مقابل صبح. (ناظم الاطباء). نزدیک شب هنگام. تنگاتنگ غروب. آفتاب زرد: عبدالمطلب را سوی ابرهه آورد و چون به لشکرگاه رسید روز بیگاه بود خبر به ابرهه بردند که مهتر مکه آورده اند و آن شب ابرهه را نتوانست دیدن. (ترجمه طبری بلعمی). بکوه و بیابان و بیراه رفت شب تیره تا روز بیگاه رفت. فردوسی. امروز ما را (سلطان محمود) که شراب خوردیمی و ترا (سلطان مسعود) شراب دادیمی اما بیگاه است... این نواخت بیابی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 128). چرابصحبت شریف حضرت خواجه نمی شتابی من او را عذر گفتم که روز بیگاه است. (انیس الطالبین ص 26)، دیرهنگام در شب. در دل شب. دیری از شب گذشته. نزدیک صبح. دیرگاه. دیروقت. دیری از شب: بدانست خسرو که سالار چین چرا رفت بیگاه از دشت کین. فردوسی. آنگاه بیگاه برخاستند چنانکه تاریک بود. (قصص الانبیاء ص 212). شبی بیگاه که جماعتی از عزلتیان بعیادت حضرت ایشان آمدند. (انیس الطالبین ص 157). هوا بغایت سرد بود و شب بیگاه شده بود. (انیس الطالبین ص 152). شبی بیگاه شده بود و ما را معلوم نبود که منزل حضرت خواجه کدام است. (انیس الطالبین ص 135)، غیروقت. (برهان) (آنندراج). بی وقت. بی موقع.بی هنگام. (ناظم الاطباء). در غیرموقع. نابوقت. نابجای. نه بوقت معلوم خویش. بی وقت. بیگه. (یادداشت مؤلف). وقت نامساعد. نابهنگام: چو بیگاه گازر بیامد ز رود بدو گفت جفتش که هست این درود. فردوسی. همه کار بیگاه بی بر بود بهین از تن مردمان سر بود. فردوسی. - بیگاه کردن نماز را، قضا کردن آن. (یادداشت مؤلف) : اول وقت نماز است نماز آریدش پیش کز کاهلی بیهده بیگاه کنید. سنایی. - بیگاه و گاه، وقت و بیوقت. بیوقت و وقت. در تمام مدت شب و روز. در هر زمان: هزاران هزار از یلان سپاه بدرگاه برداشت بیگاه و گاه. اسدی. وز خس و وز خار به بیگاه و گاه روغن و پینو کنی و دوغ و ماست. ناصرخسرو. - گاه و بیگاه، مخفف، گه گاه. گاهگاه. وقت و بی وقت. در همه وقت: جز راست مگوی گاه و بیگاه تا حاجت نایدت بسوگند. ناصرخسرو. ملک میراند لشکر گاه و بیگاه گرفته کین بهرام آن شهنشاه. نظامی. بهشیاری و مستی گاه و بیگاه نکردم جز خیالت را نظرگاه. نظامی. نبود ایمن ز دشمن گاه و بیگاه بکوه و دشت میشدراه و بیراه. نظامی. گاه و بیگاه در سفر بودم. سعدی. حافظ چه نالی گر وصل خواهی خون بایدت خورد در گاه و بیگاه. حافظ. رجوع به گاه شود. - گه و بیگاه، وقت و بی وقت. در هر موقع. در هر وقت. مخفف گاه و بیگاه: هر جا که بوم تا بزیم من گه و بیگاه بر شکر تو رانم قلم و محبر ودفتر. ناصرخسرو. ، درنگی. تأخیر. توقف. (ناظم الاطباء). درنگ. (برهان) (آنندراج از مؤیدالفضلاء)
شام. در برابر صبح. (از برهان). وقت شام. (آنندراج). شام. مقابل صبح. (ناظم الاطباء). نزدیک شب هنگام. تنگاتنگ غروب. آفتاب زرد: عبدالمطلب را سوی ابرهه آورد و چون به لشکرگاه رسید روز بیگاه بود خبر به ابرهه بردند که مهتر مکه آورده اند و آن شب ابرهه را نتوانست دیدن. (ترجمه طبری بلعمی). بکوه و بیابان و بیراه رفت شب تیره تا روز بیگاه رفت. فردوسی. امروز ما را (سلطان محمود) که شراب خوردیمی و ترا (سلطان مسعود) شراب دادیمی اما بیگاه است... این نواخت بیابی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 128). چرابصحبت شریف حضرت خواجه نمی شتابی من او را عذر گفتم که روز بیگاه است. (انیس الطالبین ص 26)، دیرهنگام در شب. در دل شب. دیری از شب گذشته. نزدیک صبح. دیرگاه. دیروقت. دیری از شب: بدانست خسرو که سالار چین چرا رفت بیگاه از دشت کین. فردوسی. آنگاه بیگاه برخاستند چنانکه تاریک بود. (قصص الانبیاء ص 212). شبی بیگاه که جماعتی از عزلتیان بعیادت حضرت ایشان آمدند. (انیس الطالبین ص 157). هوا بغایت سرد بود و شب بیگاه شده بود. (انیس الطالبین ص 152). شبی بیگاه شده بود و ما را معلوم نبود که منزل حضرت خواجه کدام است. (انیس الطالبین ص 135)، غیروقت. (برهان) (آنندراج). بی وقت. بی موقع.بی هنگام. (ناظم الاطباء). در غیرموقع. نابوقت. نابجای. نه بوقت معلوم خویش. بی وقت. بیگه. (یادداشت مؤلف). وقت نامساعد. نابهنگام: چو بیگاه گازر بیامد ز رود بدو گفت جفتش که هست این درود. فردوسی. همه کار بیگاه بی بر بود بهین از تن مردمان سر بود. فردوسی. - بیگاه کردن نماز را، قضا کردن آن. (یادداشت مؤلف) : اول وقت نماز است نماز آریدش پیش کز کاهلی بیهده بیگاه کنید. سنایی. - بیگاه و گاه، وقت و بیوقت. بیوقت و وقت. در تمام مدت شب و روز. در هر زمان: هزاران هزار از یلان سپاه بدرگاه برداشت بیگاه و گاه. اسدی. وز خس و وز خار به بیگاه و گاه روغن و پینو کنی و دوغ و ماست. ناصرخسرو. - گاه و بیگاه، مخفف، گه گاه. گاهگاه. وقت و بی وقت. در همه وقت: جز راست مگوی گاه و بیگاه تا حاجت نایدت بسوگند. ناصرخسرو. ملک میراند لشکر گاه و بیگاه گرفته کین بهرام آن شهنشاه. نظامی. بهشیاری و مستی گاه و بیگاه نکردم جز خیالت را نظرگاه. نظامی. نبود ایمن ز دشمن گاه و بیگاه بکوه و دشت میشدراه و بیراه. نظامی. گاه و بیگاه در سفر بودم. سعدی. حافظ چه نالی گر وصل خواهی خون بایدت خورد در گاه و بیگاه. حافظ. رجوع به گاه شود. - گه و بیگاه، وقت و بی وقت. در هر موقع. در هر وقت. مخفف گاه و بیگاه: هر جا که بوم تا بزیم من گه و بیگاه بر شکر تو رانم قلم و محبر ودفتر. ناصرخسرو. ، درنگی. تأخیر. توقف. (ناظم الاطباء). درنگ. (برهان) (آنندراج از مؤیدالفضلاء)