جدول جو
جدول جو

معنی پیکر - جستجوی لغت در جدول جو

پیکر
تمثال، جسد
تصویری از پیکر
تصویر پیکر
فرهنگ واژه فارسی سره
پیکر
کالبد، تن، تصویری که نقاش بکشد
تصویری از پیکر
تصویر پیکر
فرهنگ لغت هوشیار
پیکر
کالبد، تن، هیکل، مجسمه، تندیس، در ریاضیات رقم، شیفر مثلاً عدد ۵۹۴ دارای سه پیکر ۴، ۹ و ۵ می باشد، تصویری که نقاش بکشد
تصویری از پیکر
تصویر پیکر
فرهنگ فارسی عمید
پیکر
((پِ کَ))
کالبد، جسم، صورت، تصویر، شکل، ریخت، رقم، نقش و نگاری که برای آرایش و زینت باشد
تصویری از پیکر
تصویر پیکر
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پیکره
تصویر پیکره
عکس، تصویر، زمینه، اساس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیکره
تصویر پیکره
پیکر، تصویر صورت، مجسمه، تندیس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیکره
تصویر پیکره
((پِ کَ رِ))
تصویر، نقش، مجسمه، تندیس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیکرد
تصویر پیکرد
تعقیب، دنبال کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پاکر
تصویر پاکر
(پسرانه)
نام پسر ارد پادشاه اشکانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پیجر
تصویر پیجر
پیجو
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از پیکار
تصویر پیکار
مبارزه، مسابقه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ایکر
تصویر ایکر
یونانی تازی گشته سوسن زرد وچ (وج تازی گشته)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرکر
تصویر پرکر
انتظار منتظر بودن چشم براه داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پشکر
تصویر پشکر
جعد موی، موی مجعد
فرهنگ لغت هوشیار
نوعی جگن که در آب روید لوخ رخ حلفاء فیلکون پاپیروس. توضیح هر چیز سست بی دوام را بدان تشبیه کنند و آن بکار پر کردن پالان حیوانات و ساختن باد زن آید: باد زن گاهی تواند دست او را بوسه داد کاش ما هم اعتبار پیزری میداشتیم. (حمیدی طهرانی)، مطلق حشواز پیزر و غیر آن. یا پیزر به (در لای) پالان کسی گذاشتن، بدروغ و چاپلوسی ویرا فریفتناو را بمتملق ستودن هندوانه زیر بغل وی نهادن، یا پیزر در جوال گذاشتن، در حقه بازی و فریب دادن مهارت داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیکار
تصویر پیکار
نبرد، حرب، محاربه، خصومت، جدل، جنگ، رزم، کشمکش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیکه
تصویر پیکه
فرانسوی راهراهی همدرزه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیزر
تصویر پیزر
پوشال، نی باریک، لوخ، جگن، آنچه لای پالان اسب یا الاغ را با آن پر می کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پوکر
تصویر پوکر
نوعی بازی و قمار با ورق شبیه بازی آس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیکه
تصویر پیکه
نوعی پارچۀ نخی ضخیم نقشه دار با راه راه برجسته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فیکر
تصویر فیکر
نیکر یتار اندیشه مند
فرهنگ لغت هوشیار
درختی است از تیره پروانه واران از دسته گل ابریشمی ها که ارتفاعش بین 5 تا 15 متر میشود و حداکثر قطرش تا 60 سانتیمتر میرسد. این درخت در نواحی گرم (افریقای شمالی تمام نواحی سودان هندوستان و جنوب ایران) میروید. پوست ساقه آن قهوه یی رنگ و دارای شکافهای طولی نسبه عمیق است. برگها یش دو مرتبه شانه یی بطول 5 تا 9 و بعرض 4 تا 5، 4 سانتیمتر است و شامل خارها یی در محل اتصال بساقه میباشد. گلهای آن زیبا معطر و برنگ زرد گوگردی است کرت سلم قرظ خرنوب مصری. توضیح صمغ مترشح از این گیاه را اقاقیا نیز نامند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرکر
تصویر پرکر
((پَ کَ))
منتظر بودن، چشم به راه داشتن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیزر
تصویر پیزر
((زُ))
گیاه باتلاقی، پوشال یا هر چیزی که با آن لای پالان را پر می کنند، لای پالان گذاشتن با تعریف و تمجید کسی را فریب دادن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پوکر
تصویر پوکر
((پُ کِ))
نوعی قمار با ورق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیکار
تصویر پیکار
((پَ یا پِ))
جنگ، نبرد، ستیزه، بدخویی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیکار
تصویر پیکار
جنگ، نبرد، رزم، برای مثال دو عاقل را نباشد کین و پیکار / نه دانایی ستیزد با سبکسار (سعدی - ۱۲۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پکر
تصویر پکر
گیج و حیران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیر
تصویر پیر
شیخ، سالخورده، مسن، معمر
فرهنگ لغت هوشیار
نامه بر، قاصد فرانسوی نیزه، خجک پرش (خالدار) کسی که مامور رساندن بارها و نامه های پستی از جایی بجای دیگر است قاصد برید چارپار پیام گزار خبربر: ای پیک رسان، خبر یار ما بگوخ احوال گل به بلبل دستانسرا بگو. (حافظ) دو مرد پیک راست کردند با جامه نیکان که از بغداد آمده اند، قمرتابع سیاره کوکب سیار ثانی که بر گرد سیار اصلی گردد. یا پیک آسمانی. فرشته: هر دمش صد نام صد پیک از خدا یاربی زد شصت لبیک از خدا. (مثنوی) یا پیک الهی. جبرئیل. یا پیک چرخ. ماه قمر. یا پیک درگاه. جبرئیل: در گوشش گفته پیک درگاه کای عامر کعبه عمرک الله . (تحفه العراقین. 197) یا پیک رایگانی. ماه قمر: هر ماه به پیک رایگانی خلعت بدهی و داستانی. (تحفه العراقین 16)، سوداگر، راهگذار، باد صبا. یا پیک رب. عزرائیل: کان مسلمان را بخشم از چه سبب بنگریدی باز گو ای پیک رب، (مثنوی) یا پیک سپید و سیاه. شب و روز: اگرنامه ای رفتنم را نوید دهند این دو پیک سیاه و سپید... (گرشا. لغ) یا پیک فلک. ماه قمر یا. یا پیک مرتب. پیک یا راتیه دایم نه موقت برید مرتب: ورم ضعیفی و بی بدیم نبودی و آنک نبود از امیر مشرق فرمان. خود بدویدی بسان پیک مرتب خدمت او را گرفته چامه بدندان. (رودکی) یا پیک هوایی. ابر سحاب. ورق قمار که بر آن صورتی چو سر نیزه است و بهمان مناسبت آنرا بدین نام خوانند سیاه خال خال سیاه بدین نام خوانند سیاه خال ده لوی پیک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیک
تصویر پیک
در ورق بازی، نقشی که خال های آن به شکل سر پهن نیزه یا گلابی است مثلاً تک خال پیک، بی بی پیک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیک
تصویر پیک
کسی که نامه های مردم را از شهری به شهر دیگر می برد، مأمور پست، چاپار، برید، نامه رسان، چپر، قاصد، اسکدار، نامه بر، غلام پست برای مثال کار پیکان نامه بردن دان و بس / پیک را کی نامه خوان دانسته اند (خاقانی - ۴۸۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیر
تصویر پیر
کهن سال، سال خورده، کلان سال، در تصوف مرشد، رهبر، پیر طریقت
پیر جادو: آنکه عمر خود را در ساحری گذرانیده، جادوگر پیر
پیر خرابات: در تصوف آنکه خرابات را اداره کند، پیر می فروش، انسان کامل و رهبر، مرشد و راهنمای تصوف، مرشد کامل که مریدان را به راه فقر و تصوف رهبری کند، برای مثال به فریادم رس ای پیر خرابات / به یک جرعه جوانم کن که پیرم (حافظ - ۶۶۲) ، بندۀ پیر خراباتم که لطفش دائم است / ورنه لطف شیخ و واعظ گاه هست و گاه نیست (حافظ - ۱۶۰)
پیر خرد: عقل کل، فرد کامل، مرد دانا و عاقل
پیر دوتا: پیری که پشتش خمیده باشد، پیر خمیده پشت
پیر دومو: پیری که موهایش سفید و سیاه باشد، دنیا، روز و شب، برای مثال پیر دومویی که شب و روز توست / روز جوانی ادب آموز توست (نظامی۱ - ۴۹)
پیر دوموی: پیر دومو، پیری که موهایش سفید و سیاه باشد، دنیا، روز و شب، برای مثال پیر دومویی که شب و روز توست / روز جوانی ادب آموز توست (نظامی۱ - ۴۹)
پیر دهقان: دهقان پیر، دهقان سال خورده، شراب انگوری کهنه
پیر دیر: در تصوف راهب پیر، شیخ و مرشد کامل، رهبر، پیشوا، شخص بسیار آزموده و باتجربه، برای مثال مغان را خبر کرد و پیران دیر / ندیدم در آن انجمن روی خیر (سعدی۱ - ۱۷۸)
پیر زر: پیر کهن سال، پیر فرتوت
پیر سالخورد: کنایه از شراب کهنه
پیر سالخورده: پیر سالخورد، کنایه از شراب کهنه
پیر طریقت: در تصوف رهبری که مریدان را به راه فقر و تصوف رهبری کند، شیخ، مرشد
پیر کنعان: کنایه از یعقوب پیغمبر
پیر کهن: پیر کهن سال، پیر کلان سال، سال خورده
پیر مغان: رئیس و بزرگ مغان، پیر میکده، در تصوف انسان کامل و رهبر روحانی، برای مثال ز آن روز بر دلم در معنی گشوده شد / کز ساکنان درگه پیر مغان شدم (حافظ - ۶۴۴)
پیر میخانه: پیر می فروش، پیر طریقت، در تصوف مرشد و راهنما، قطب
پیر میکده: پیر میخانه، پیر می فروش، پیر طریقت، در تصوف مرشد و راهنما، قطب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پکر
تصویر پکر
اندوهناک
سرگشته، حیران، خلاوه، گیج و گنگ، کالیوه، گیج، آسمند، مستهام، کالیوه رنگ، واله، آسیون، سرگردان، هامی، کالیو، گیج و ویج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پکر
تصویر پکر
((پَ کَ))
افسرده، نومید
فرهنگ فارسی معین