عاشقی مثلی از مردم بابل و معشوقۀ او مسماه به تیسبه بود، آنگاه که تیسبه دچار شیری شرزه گردید و از وی بگریخت، چادر خویش بر جای ماند و چون پیرام بدانجا رسید و چادر معشوقه بدید گمان برد که شیر او را بدریده است خود را بکشت، و وقتی که تیسبه بازگشت و جسد خونین عاشق خویش بدید او نیز خویشتن را بکشت، قصۀ جانسوز این عاشق و معشوق را اوید شاعر لاطینی بشعر کرده است، صاحب قاموس الاعلام ترکی آرد: بنا بگفتۀ افسانه طرازان پیرام جوانی است از جوانان شهر بابل قدیم که بدختری موسوم به تیسبه عشقی مفرط داشته است اما قبیلۀ طرفین دو خصم آشتی ناپذیر بودند و لذا دو دلداده بملاقات یکدیگر نایل شدن نمیتوانستند و عاقبهالامر وعده دیداری زیر سایۀ درخت توتی واقع در بیرون شهر نهادند، در روز موعود تیسبه قبل از عاشق بیقرار خود بمیعاد رسید و ناگاه با شیری روبرو گردید اما بیدرنگ چادر از سر بیفکند و بگریخت، شیر آنرا با دندان پاره پاره کرد و در این حال پیرام از راه رسید و منظره ای وحشتناک را دید و چنان پنداشت که شیر کار معشوقۀ عزیز ساخته است پس از فرط حزن و اندوه خود را بکشت، در این میان تیبسه بازگشت و از مشاهدۀ جان سپردن عاشق بیچاره چنان خود را باخت که با همان حربه کار خود را ساخت، راویان گویند که پس از این واقعۀ جانسوز توت سفید آن درخت مبدل بتوت سیاه گردید، اوید شاعر معروف لاتن این داستان را برشتۀ نظم درآورده است و کلمه پیرام باید تحریفی از بهرام باشد، (قاموس الاعلام ترکی)
عاشقی مثلی از مردم بابل و معشوقۀ او مسماه به تیسبه بود، آنگاه که تیسبه دچار شیری شرزه گردید و از وی بگریخت، چادر خویش بر جای ماند و چون پیرام بدانجا رسید و چادر معشوقه بدید گمان برد که شیر او را بدریده است خود را بکشت، و وقتی که تیسبه بازگشت و جسد خونین عاشق خویش بدید او نیز خویشتن را بکشت، قصۀ جانسوز این عاشق و معشوق را اُوُید شاعر لاطینی بشعر کرده است، صاحب قاموس الاعلام ترکی آرد: بنا بگفتۀ افسانه طرازان پیرام جوانی است از جوانان شهر بابل قدیم که بدختری موسوم به تیسبه عشقی مفرط داشته است اما قبیلۀ طرفین دو خصم آشتی ناپذیر بودند و لذا دو دلداده بملاقات یکدیگر نایل شدن نمیتوانستند و عاقبهالامر وعده دیداری زیر سایۀ درخت توتی واقع در بیرون شهر نهادند، در روز موعود تیسبه قبل از عاشق بیقرار خود بمیعاد رسید و ناگاه با شیری روبرو گردید اما بیدرنگ چادر از سر بیفکند و بگریخت، شیر آنرا با دندان پاره پاره کرد و در این حال پیرام از راه رسید و منظره ای وحشتناک را دید و چنان پنداشت که شیر کار معشوقۀ عزیز ساخته است پس از فرط حزن و اندوه خود را بکشت، در این میان تیبسه بازگشت و از مشاهدۀ جان سپردن عاشق بیچاره چنان خود را باخت که با همان حربه کار خود را ساخت، راویان گویند که پس از این واقعۀ جانسوز توت سفید آن درخت مبدل بتوت سیاه گردید، اُوید شاعر معروف لاتن این داستان را برشتۀ نظم درآورده است و کلمه پیرام باید تحریفی از بهرام باشد، (قاموس الاعلام ترکی)
پیام.سفاره. (دهار). از زبان کسی چیزی گفتن، و آنرا پیغام زبانی نیز گویند و پیغام کاغذی پیغامی که بتوسل مکتوب ادا کنند. و پیام را بلغت ژند و پاژند پیتام گویند. (آنندراج). رسالت. ملأک. ملأکه. وحی. علوج. رسیل.رسول. رساله. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). سخنی که بوسیلۀ دیگری بکسی رسانند. مراسله. آنچه از گفتار بکسی گویند که رفته بدیگری از جانب گوینده رساند. آنچه از گفتار بوسیلۀ دیگری کسی را گویند: چو پیغام بشنید و نامه بخواند دژم گشت و اندر شگفتی بماند. فردوسی. به رستم بگفت آنچه پیغام بود که فرجام پیغامش آرام بود. فردوسی. پیام سپهدار توران بداد سیاوش ز پیغام او گشت شاد. فردوسی. فرستاده آمد بگفت آن پیام ز پیغام بهرام شد شادکام. فردوسی. ز پیغام او شد دلش پرشکن پراندیشه شد مغزش از خویشتن. فردوسی. فرستاده پیغام شاه جهان بدیشان بگفت آشکار و نهان. فردوسی. چه پیغام داری چه فرمان دهی فرستاده ای یا گرامی مهی. فردوسی. همان باژ و شطرنج و پیغام رای شنیدیم و پیغامش آمد بجای. فردوسی. چو پیغام خسرو به رستم رسید بکردار دریا دلش بردمید. فردوسی. خداوند یاد دارد بنشابور رسول خلیفه آمد و لواء و خلعت آورد و منشور و پیغام در این باب بر چه جمله بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 177). پیغام ها بر زبان وی می بود. (تاریخ بیهقی ص 87). گفتم پیغام چیست. گفت میگوید که آنچه پیش ازین نبشته بودم... اگر جز آن نبشتمی بیم جان بودی. (تاریخ بیهقی ص 327). و گفت با تو حدیث فریضه دارم و پیغام است سوی بونصر. (تاریخ بیهقی ص 142). حدیث من (احمد بن ابی دواد) گذشت پیغام امیرالمؤمنین بشنو. (تاریخ بیهقی ص 172). آلتونتاش چون پیغام بشنود برخاست و زمین بوسه داد. (تاریخ بیهقی). بونصر مشکان و بوالحسن عقیلی و عبدوس در میان پیغام بودند. (تاریخ بیهقی ص 380). خطها زیر آن نبشتند که این پیغام ایشانست. (تاریخ بیهقی ص 677). عجب کاری دیدم... پیغام سلطان بر آن جمله رسیده، کاغذی بدست وی داد. (تاریخ بیهقی 370). امیر مسعود چون پیغام پدر بشنود بر پای خاست (تاریخ بیهقی). و هر روزی سوی ما پیغام بودی کم و بیش به عتاب و مالش و سوی برادر نوشت... (تاریخ بیهقی). و رسول با وی نامزد کردند با مشتی عشوه و پیغام که ولیعهد پدر وی است. (تاریخ بیهقی). یکروز نزدیک این خواجه نشسته بودم و پیغامی را رفته بودم. (تاریخ بیهقی). طاهر گفت پیغام است سوی بونصر باید گفته آید. (تاریخ بیهقی). با خود گفتم این پیغام بباید نبشت اگر تمکین گفتار نیابم... (تاریخ بیهقی). پس در حدیث وزارت بپیغام با وی سخن رفت، البته تن در نداد. (تاریخ بیهقی). این حکم درین کار کرد پیداست با آنکه رسول آمده ست و پیغام. ناصرخسرو. سوی تو نیامده است پیغمبر یا تو نه سزای اهل پیغامی. ناصرخسرو. آنکس که زبانش بما رسانید پیغام جهان داوریگانه. ناصرخسرو. آمده پیغام حجت گوش دار ای ناصبی پاسخش ده گر توانی سر مخار ای ناصبی. ناصرخسرو. بشنو که چه گوید همیت دوران پیغام ازین چرخ تیز گردان. ناصرخسرو. پیغام فلک مر ترا نمایم بر خاک نبشته به خط رحمان. ناصرخسرو. هرچند که دیر آید سوی تو بیاید چون سوی پدرت آید پیغام نهانیش. ناصرخسرو. که ز پیغام زمانه نشود مرد خصیم. ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی ص 390). خمارآلود باجامی بسازد دل عاشق به پیغامی بسازد. باباطاهر. پیغام غمت سوی دلم می آید زحمت همه بر روی دلم می آید... خاقانی. برون زآنکه پیغام فرخ سروش خبرهای نصرت رساندش بگوش. نظامی. منتظر بنشسته ام تا کی رسد از پی جان خواستن پیغام تو. عطار. که هر کس نه در خورد پیغام اوست. سعدی. از هر چه میرود سخن دوست خوشتر است پیغام آشنا نفس روح پرور است. سعدی. قاصدان را لب ز پیغام زبانی میشود نامۀ سربسته، از شیرینی پیغام او. صائب. تو ای قاصد به هر عنوان که خواهی شرح حالم کن جواب نامه دشوارست و پیغام زبانی هم. معزفطرت. مغلغله، پیغام که از شهری بشهری برند. (منتهی الارب)
پیام.سفاره. (دهار). از زبان کسی چیزی گفتن، و آنرا پیغام زبانی نیز گویند و پیغام کاغذی پیغامی که بتوسل مکتوب ادا کنند. و پیام را بلغت ژند و پاژند پیتام گویند. (آنندراج). رسالت. ملأک. ملأکه. وحی. علوج. رسیل.رسول. رساله. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). سخنی که بوسیلۀ دیگری بکسی رسانند. مراسله. آنچه از گفتار بکسی گویند که رفته بدیگری از جانب گوینده رساند. آنچه از گفتار بوسیلۀ دیگری کسی را گویند: چو پیغام بشنید و نامه بخواند دژم گشت و اندر شگفتی بماند. فردوسی. به رستم بگفت آنچه پیغام بود که فرجام پیغامش آرام بود. فردوسی. پیام سپهدار توران بداد سیاوش ز پیغام او گشت شاد. فردوسی. فرستاده آمد بگفت آن پیام ز پیغام بهرام شد شادکام. فردوسی. ز پیغام او شد دلش پرشکن پراندیشه شد مغزش از خویشتن. فردوسی. فرستاده پیغام شاه جهان بدیشان بگفت آشکار و نهان. فردوسی. چه پیغام داری چه فرمان دهی فرستاده ای یا گرامی مهی. فردوسی. همان باژ و شطرنج و پیغام رای شنیدیم و پیغامش آمد بجای. فردوسی. چو پیغام خسرو به رستم رسید بکردار دریا دلش بردمید. فردوسی. خداوند یاد دارد بنشابور رسول خلیفه آمد و لواء و خلعت آورد و منشور و پیغام در این باب بر چه جمله بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 177). پیغام ها بر زبان وی می بود. (تاریخ بیهقی ص 87). گفتم پیغام چیست. گفت میگوید که آنچه پیش ازین نبشته بودم... اگر جز آن نبشتمی بیم جان بودی. (تاریخ بیهقی ص 327). و گفت با تو حدیث فریضه دارم و پیغام است سوی بونصر. (تاریخ بیهقی ص 142). حدیث من (احمد بن ابی دواد) گذشت پیغام امیرالمؤمنین بشنو. (تاریخ بیهقی ص 172). آلتونتاش چون پیغام بشنود برخاست و زمین بوسه داد. (تاریخ بیهقی). بونصر مشکان و بوالحسن عقیلی و عبدوس در میان پیغام بودند. (تاریخ بیهقی ص 380). خطها زیر آن نبشتند که این پیغام ایشانست. (تاریخ بیهقی ص 677). عجب کاری دیدم... پیغام سلطان بر آن جمله رسیده، کاغذی بدست وی داد. (تاریخ بیهقی 370). امیر مسعود چون پیغام پدر بشنود بر پای خاست (تاریخ بیهقی). و هر روزی سوی ما پیغام بودی کم و بیش به عتاب و مالش و سوی برادر نوشت... (تاریخ بیهقی). و رسول با وی نامزد کردند با مشتی عشوه و پیغام که ولیعهد پدر وی است. (تاریخ بیهقی). یکروز نزدیک این خواجه نشسته بودم و پیغامی را رفته بودم. (تاریخ بیهقی). طاهر گفت پیغام است سوی بونصر باید گفته آید. (تاریخ بیهقی). با خود گفتم این پیغام بباید نبشت اگر تمکین گفتار نیابم... (تاریخ بیهقی). پس در حدیث وزارت بپیغام با وی سخن رفت، البته تن در نداد. (تاریخ بیهقی). این حکم درین کار کرد پیداست با آنکه رسول آمده ست و پیغام. ناصرخسرو. سوی تو نیامده است پیغمبر یا تو نه سزای اهل پیغامی. ناصرخسرو. آنکس که زبانش بما رسانید پیغام جهان داوریگانه. ناصرخسرو. آمده پیغام حجت گوش دار ای ناصبی پاسخش ده گر توانی سر مخار ای ناصبی. ناصرخسرو. بشنو که چه گوید همیت دوران پیغام ازین چرخ تیز گردان. ناصرخسرو. پیغام فلک مر ترا نمایم بر خاک نبشته به خط رحمان. ناصرخسرو. هرچند که دیر آید سوی تو بیاید چون سوی پدرت آید پیغام نهانیش. ناصرخسرو. که ز پیغام زمانه نشود مرد خصیم. ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی ص 390). خمارآلود باجامی بسازد دل عاشق به پیغامی بسازد. باباطاهر. پیغام غمت سوی دلم می آید زحمت همه بر روی دلم می آید... خاقانی. برون زآنکه پیغام فرخ سروش خبرهای نصرت رساندش بگوش. نظامی. منتظر بنشسته ام تا کی رسد از پی جان خواستن پیغام تو. عطار. که هر کس نه در خورد پیغام اوست. سعدی. از هر چه میرود سخن دوست خوشتر است پیغام آشنا نفس روح پرور است. سعدی. قاصدان را لب ز پیغام زبانی میشود نامۀ سربسته، از شیرینی پیغام او. صائب. تو ای قاصد به هر عنوان که خواهی شرح حالم کن جواب نامه دشوارست و پیغام زبانی هم. معزفطرت. مُغلغله، پیغام که از شهری بشهری برند. (منتهی الارب)
دهی از دهستان بربرود بخش الیگودرز شهرستان بروجرد واقع در 24 هزارگزی جنوب الیگودرز. کنار راه مالرو پرت پل به جاخشک. کوهستانی، معتدل. دارای 138 تن سکنه. آب آن از چاه و قنات محصول آنجا غلات و تریاک. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی از دهستان بربرود بخش الیگودرز شهرستان بروجرد واقع در 24 هزارگزی جنوب الیگودرز. کنار راه مالرو پرت پل به جاخشک. کوهستانی، معتدل. دارای 138 تن سکنه. آب آن از چاه و قنات محصول آنجا غلات و تریاک. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
پیرامون. اطراف و گرد چیزی. حوالی. حول. گرداگرد چیزی. (اوبهی). دوروبر. دوره. دور. گرد. دورتادور. جوانب. گردبرگرد: زرنگ شهری با حصار است و پیرامن او خندق است. (حدود العالم). گفتم نایمت نیز هرگز پیرامنا بیهده گفتم من این بیهده گویا منا ما را گفتی میا بیش بدین معدنا ما را دل سوخته است عشق و ترا دامنا. ابوالحسن اورمزدی. بدوزخ درون زشت آهرمنا نیارستمش گشت پیرامنا. دقیقی. ببندید با یکدگر دامنا نمانید بدخواه پیرامنا. فردوسی. یلانی که بودند خنجرگذار بگشتند پیرامن کارزار. فردوسی. برید آن سر شاهوار ازتنش نیامد یکی خویش پیرامنش. فردوسی. ز دو لشکر از یار و فریادرس به پیرامن اندر ندیدند کس. فردوسی. هر آنکس که پیرامنش بد براند خود و دایه و شاه جمشید ماند. فردوسی. بپیرامن دژ یکی راه نیست وگر هست از ما کس آگاه نیست. فردوسی. بیامد بپیرامن طیسفون سپاهی ز انداز دانش فزون. فردوسی. ور زانکه بغردی بناگاهان پیرامن او هزبر یا ببری. منوچهری. و پیرامن وی مهاجرین و انصار. (تاریخ سیستان). هر آنکس که پیرامنش بد براند خود و دایۀ جادو و شاه ماند. اسدی. مر این ماهی خرد رادشمنست همه روز گردانش پیرامنست. اسدی. تا تن من گشت بپیرامنش دیو نگشتست بپیرامنم. ناصرخسرو. و صد مرد سلاح در زیر جامه پوشیده پیرامن انوشروان مرتب بودند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 90). و دیگر لشکرها دورویه پیرامن مزدکیان که بر خوان نشسته بودند درگرفتند. (ایضاً ص 90). و پیرامن آن همه عمارتهاست و چشمه ها و آبهای روان. (ایضاً ص 155). بحکم آنکه فیروزآباد در میان اخره نهاده است که پیرامن آن کوهی گردبرگرد درآمده است. (ایضاً ص 137). همگان پیرامن دیر درآمدند و آواز داد که من ابرویزم. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 101). کند از غالیه پیرامن گل را پرچین تا کس از باغ رخش گلشن (؟) و گلچین نکند. سوزنی. حاجب آلتونتاش وارسلان جاذب پیرامن حصار او فراگرفتند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 343). قومی را دیدم پیرامن من نشستند و با من بتلطف درآمدند (ترجمه تاریخ یمینی). (فرشتگان عرش آشیان پیرامن وی صف اندر صف عاکف و واصف (ترجمه تاریخ یمینی ص 448). شبی پیرامن قصر او فراگرفتند و اسباب و مضارب و مراکب او غارت کردند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 370). پیرامن هر مربعی از مربعات آن خطی از زر درکشیدند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 422). بوقت حاجت پیرامن آن طوف کرده تضرع و زاری نموده. (ترجمه تاریخ یمینی ص 415). با لشکری جرار پیرامن مأمن او درآمد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 33). پیرامن آن خندقی عمیق بود که اندیشه در مجاری آن بپایان نمیرسید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 56). بفرمود تا طایفه ای از لشکر پیرامن آن اوباش بر آمدند و همه را بقتل آوردند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 208). پیرامن قصریکه خوابگاه او بود فراگرفتند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 159). چون منتصر را خبرشد لشکری بسیار پیرامن خیمۀ او درآمده بودند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 234). پیرامن آن خندقی بعید قعر کشیده. (ترجمه تاریخ یمینی ص 249). لشکر سلطان چون دایره پیرامن نقطۀ آن حصار درآمدند. (ترجمه تاریخ یمینی). سلطان پیرامن آن قلعه فراگرفت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 249). چون گریبان پیرامن او فراگرفتند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 287). در کوی هوس دام هوانست نهاده بیهوده بپیرامن آن دام چه گردی. عبدالواسع جبلی. نای است یکی مار که ده ماهی خردش پیرامن نه چشم کند مار فسائی. خاقانی. پیرامن کویش بشب، خصمان خاقانی طلب هرجا که گنجست ای عجب، ماریست پیرامون او. خاقانی. مرا صد دام در هر سو نهادی هزاران دانه پیرامن فشاندی. خاقانی. پران ملک پیرامنش، چون چرخ دائر بر تنش چون بادریسه دشمنش، یک چشم بینا داشته. خاقانی. گه گه کن از باغ آرزو آن آفتاب زردرو پیرامنش ده ماه نو هر سال یکبار آمده. خاقانی. اصحاب فیل بین که به پیرامن حرم کردند ترکتاز و نه درخورد کرده اند. خاقانی. هست بپیرامنش طوف کنان آسمان آری بر گرد قطب چرخ زند آسیاب. خاقانی. وز پی آن تا ز دیو آزشان باشد امان خط افسون مدیح صدر پیرامن کشید. خاقانی. بلشکر بفرمود تا صدهزار درآیند پیرامن آن حصار. نظامی. یکی لحظه پیرامن بام گشت نظر کرد از آن بام بر کوه و دشت. نظامی. ایشان که سلاح کار بودند پیرامن او حصار بودند. نظامی. نبود از تیغها پیرامن شاه. بیک میدان کسی را پیش و پس راه. نظامی. گفتا مکن ای سلیم دل مرد پیرامن این حدیث ناورد. نظامی. پیرامن هرچه ناپدیدست در دامن عصمتش کشیدست. نظامی. بهشتی شده بیشه پیرامنش دگر کوثری بسته بر دامنش. نظامی. بمیر پیشتر از مرگ تا رسی جائی که مرگ نیز نیاردت گشت پیرامن. جمال الدین عبدالرزاق. پادشاه باید تا کرگسی باشد بپیرامن او مردار نه مرداری باشد بپیرامن او کرگس. (عقدالعلی). در میر و وزیر و سلطان را بی وسیلت مگرد پیرامن. سعدی. مرا دستگاهی که پیرامنست پدر گفت میراث جد منست. سعدی. چون برآمد ماه نو از مطلع پیراهنش چشم بد را گفتم الحمدی بدم پیرامنش. سعدی. عدو زنده سرگشته پیرامنت به از خون صد کشته در دامنت. سعدی. دلی که دید که پیرامن خطر میگشت چو شمع زار و چو پروانه دربدر میگشت. سعدی. ز دلهای شوریده پیرامنش گرفت آتش شمع در دامنش. سعدی چو ابر زلف تو پیرامن قمر میگشت ز ابر دیده کنارم به اشک تر میگشت. سعدی. بزمگاهی دلنشان، چون قصر فردوس برین گلشن پیرامنش چون روضۀ دارالسلام. حافظ. چون شناور نیستی پیرامن جیحون مگرد. مغربی. می بیاور که خبر میدهد ایام بهار لطف آن سبزه که پیرامن گلزار گرفت. یغما. حیزوم، حزیم، پیرامن نای گلو از سوی سینه، حرم، پیرامن کعبه. جول، پیرامن درون چاه. ملاغم، پیرامن دهان. (از منتهی الارب). وصید، پیرامن سرای. (دهار). فناءالدار، پیرامن سرای. ملامج، پیرامن دهن. حوق، پیرامن ختنه گاه. عطن، پیرامن حوض و خانه. معطن، پیرامن چاه و خانه. حریم، پیرامن حوض و چاه. (از منتهی الارب). جوار، صحن گرداگرد سرای و پیرامن آن. (از منتهی الارب)
پیرامون. اطراف و گرد چیزی. حوالی. حول. گرداگرد چیزی. (اوبهی). دوروبر. دوره. دور. گرد. دورتادور. جوانب. گردبرگرد: زرنگ شهری با حصار است و پیرامن او خندق است. (حدود العالم). گفتم نایمت نیز هرگز پیرامنا بیهده گفتم من این بیهده گویا منا ما را گفتی میا بیش بدین معدنا ما را دل سوخته است عشق و ترا دامنا. ابوالحسن اورمزدی. بدوزخ درون زشت آهرمنا نیارستمش گشت پیرامنا. دقیقی. ببندید با یکدگر دامنا نمانید بدخواه پیرامنا. فردوسی. یلانی که بودند خنجرگذار بگشتند پیرامن کارزار. فردوسی. برید آن سر شاهوار ازتنش نیامد یکی خویش پیرامنش. فردوسی. ز دو لشکر از یار و فریادرس به پیرامن اندر ندیدند کس. فردوسی. هر آنکس که پیرامنش بد براند خود و دایه و شاه جمشید ماند. فردوسی. بپیرامن دژ یکی راه نیست وگر هست از ما کس آگاه نیست. فردوسی. بیامد بپیرامن طیسفون سپاهی ز انداز دانش فزون. فردوسی. ور زانکه بغردی بناگاهان پیرامن او هزبر یا ببری. منوچهری. و پیرامن وی مهاجرین و انصار. (تاریخ سیستان). هر آنکس که پیرامنش بد براند خود و دایۀ جادو و شاه ماند. اسدی. مر این ماهی خرد رادشمنست همه روز گردانش پیرامنست. اسدی. تا تن من گشت بپیرامنش دیو نگشتست بپیرامنم. ناصرخسرو. و صد مرد سلاح در زیر جامه پوشیده پیرامن انوشروان مرتب بودند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 90). و دیگر لشکرها دورویه پیرامن مزدکیان که بر خوان نشسته بودند درگرفتند. (ایضاً ص 90). و پیرامن آن همه عمارتهاست و چشمه ها و آبهای روان. (ایضاً ص 155). بحکم آنکه فیروزآباد در میان اخره نهاده است که پیرامن آن کوهی گردبرگرد درآمده است. (ایضاً ص 137). همگان پیرامن دیر درآمدند و آواز داد که من ابرویزم. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 101). کند از غالیه پیرامن گل را پرچین تا کس از باغ رخش گلشن (؟) و گلچین نکند. سوزنی. حاجب آلتونتاش وارسلان جاذب پیرامن حصار او فراگرفتند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 343). قومی را دیدم پیرامن من نشستند و با من بتلطف درآمدند (ترجمه تاریخ یمینی). (فرشتگان عرش آشیان پیرامن وی صف اندر صف عاکف و واصف (ترجمه تاریخ یمینی ص 448). شبی پیرامن قصر او فراگرفتند و اسباب و مضارب و مراکب او غارت کردند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 370). پیرامن هر مربعی از مربعات آن خطی از زر درکشیدند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 422). بوقت حاجت پیرامن آن طوف کرده تضرع و زاری نموده. (ترجمه تاریخ یمینی ص 415). با لشکری جرار پیرامن مأمن او درآمد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 33). پیرامن آن خندقی عمیق بود که اندیشه در مجاری آن بپایان نمیرسید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 56). بفرمود تا طایفه ای از لشکر پیرامن آن اوباش بر آمدند و همه را بقتل آوردند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 208). پیرامن قصریکه خوابگاه او بود فراگرفتند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 159). چون منتصر را خبرشد لشکری بسیار پیرامن خیمۀ او درآمده بودند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 234). پیرامن آن خندقی بعید قعر کشیده. (ترجمه تاریخ یمینی ص 249). لشکر سلطان چون دایره پیرامن نقطۀ آن حصار درآمدند. (ترجمه تاریخ یمینی). سلطان پیرامن آن قلعه فراگرفت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 249). چون گریبان پیرامن او فراگرفتند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 287). در کوی هوس دام هوانست نهاده بیهوده بپیرامن آن دام چه گردی. عبدالواسع جبلی. نای است یکی مار که ده ماهی خردش پیرامن نه چشم کند مار فسائی. خاقانی. پیرامن کویش بشب، خصمان خاقانی طلب هرجا که گنجست ای عجب، ماریست پیرامون او. خاقانی. مرا صد دام در هر سو نهادی هزاران دانه پیرامن فشاندی. خاقانی. پران ملک پیرامنش، چون چرخ دائر بر تنش چون بادریسه دشمنش، یک چشم بینا داشته. خاقانی. گه گه کن از باغ آرزو آن آفتاب زردرو پیرامنش ده ماه نو هر سال یکبار آمده. خاقانی. اصحاب فیل بین که به پیرامن حرم کردند ترکتاز و نه درخورد کرده اند. خاقانی. هست بپیرامنش طوف کنان آسمان آری بر گرد قطب چرخ زند آسیاب. خاقانی. وز پی آن تا ز دیو آزشان باشد امان خط افسون مدیح صدر پیرامن کشید. خاقانی. بلشکر بفرمود تا صدهزار درآیند پیرامن آن حصار. نظامی. یکی لحظه پیرامن بام گشت نظر کرد از آن بام بر کوه و دشت. نظامی. ایشان که سلاح کار بودند پیرامن او حصار بودند. نظامی. نبود از تیغها پیرامن شاه. بیک میدان کسی را پیش و پس راه. نظامی. گفتا مکن ای سلیم دل مرد پیرامن این حدیث ناورد. نظامی. پیرامن هرچه ناپدیدست در دامن عصمتش کشیدست. نظامی. بهشتی شده بیشه پیرامنش دگر کوثری بسته بر دامنش. نظامی. بمیر پیشتر از مرگ تا رسی جائی که مرگ نیز نیاردت گشت پیرامن. جمال الدین عبدالرزاق. پادشاه باید تا کرگسی باشد بپیرامن او مردار نه مرداری باشد بپیرامن او کرگس. (عقدالعلی). در میر و وزیر و سلطان را بی وسیلت مگرد پیرامن. سعدی. مرا دستگاهی که پیرامنست پدر گفت میراث جد منست. سعدی. چون برآمد ماه نو از مطلع پیراهنش چشم بد را گفتم الحمدی بدم پیرامنش. سعدی. عدو زنده سرگشته پیرامنت به از خون صد کشته در دامنت. سعدی. دلی که دید که پیرامن خطر میگشت چو شمع زار و چو پروانه دربدر میگشت. سعدی. ز دلهای شوریده پیرامنش گرفت آتش شمع در دامنش. سعدی چو ابر زلف تو پیرامن قمر میگشت ز ابر دیده کنارم به اشک تر میگشت. سعدی. بزمگاهی دلنشان، چون قصر فردوس برین گلشن پیرامنش چون روضۀ دارالسلام. حافظ. چون شناور نیستی پیرامن جیحون مگرد. مغربی. می بیاور که خبر میدهد ایام بهار لطف آن سبزه که پیرامن گلزار گرفت. یغما. حیزوم، حزیم، پیرامن نای گلو از سوی سینه، حرم، پیرامن کعبه. جول، پیرامن درون چاه. ملاغم، پیرامن دهان. (از منتهی الارب). وصید، پیرامن سرای. (دهار). فناءالدار، پیرامن سرای. ملامج، پیرامن دهن. حوق، پیرامن ختنه گاه. عطن، پیرامن حوض و خانه. معطن، پیرامن چاه و خانه. حریم، پیرامن حوض و چاه. (از منتهی الارب). جوار، صحن گرداگرد سرای و پیرامن آن. (از منتهی الارب)
کشور پاناما مملکتی به امریکای مرکزی به مساحت 74522 هزارگزمربع و دارای 500000 تن سکنه و مردم آنجا زبان اسپانیایی دارند و حکومت آن جمهوریست و پایتخت آن نیز بنام پاناماست و آن بندری است در کنار اقیانوس کبیر با 60000 تن سکنه و بوسیلۀ راه آهن به بندر کلن که در ساحل اقیانوس اطلس واقع است مربوط است، این کشور قبلا از منضمات مملکت کلمبی بود و از سال 1903م، ببعد مستقل گردید
کشور پاناما مملکتی به امریکای مرکزی به مساحت 74522 هزارگزمربع و دارای 500000 تن سکنه و مردم آنجا زبان اسپانیایی دارند و حکومت آن جمهوریست و پایتخت آن نیز بنام پاناماست و آن بندری است در کنار اقیانوس کبیر با 60000 تن سکنه و بوسیلۀ راه آهن به بندر کُلُن که در ساحل اقیانوس اطلس واقع است مربوط است، این کشور قبلا از منضمات مملکت کلمبی بود و از سال 1903م، ببعد مستقل گردید