دهی جزء دهستان حومه بخش آستانۀشهرستان لاهیجان و 5 هزارگزی باختر آستانه، جلگه، معتدل مرطوب، دارای 255 تن سکنۀ گیلکی و فارسی زبان، آب آنجا از کیاجو از سفید رود، محصول آنجا برنج و ابریشم و کنف، شغل اهالی آن زراعت و حصیر و زنبیل بافی و راه آنجا مالروست، (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
دهی جزء دهستان حومه بخش آستانۀشهرستان لاهیجان و 5 هزارگزی باختر آستانه، جلگه، معتدل مرطوب، دارای 255 تن سکنۀ گیلکی و فارسی زبان، آب آنجا از کیاجو از سفید رود، محصول آنجا برنج و ابریشم و کنف، شغل اهالی آن زراعت و حصیر و زنبیل بافی و راه آنجا مالروست، (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
صدر. (دهار) (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). صدر مجلس. (غیاث). صدر بیت. (زمخشری). بالای مجلس. مقدم البیت، مقابل درگاه. مقابل آستان. مقابل پایگاه. سدّه. (نصاب). پیشگه. رجوع به پیشگه شود: بارگاه تو کارگاه وجود پایگاه تو پیشگاه صدور. مسعودسعد. پیشگاه مراد چون طلبم که بمن آستانه می نرسد. خاقانی. مور در پایگاه جمشید است قصه از پیشگاه میگوید. خاقانی. چون پیشگاه پدید آمد درگاه و راه را چه قیمت. (تذکرهالاولیاء). پیشگاه فاضلتر از درگاه. (کشف المحجوب). و رجوع به کتاب امثال و حکم ذیل ’پیشگاه فاضلتر از درگاه’ و نیز ذیل ’اگر خاک هم بر سر میکنی...’ شود، دررالبیت، پیشگاه خانه. فناء، پیشگاه فراخ سرای. (منتهی الارب) ، محضر سلطان یا بزرگی. حضور شاه. پیشگه. بارگاه. محضر صاحب صدری. مقام اول. مقام منیع بزرگان و شاهان: چگونه کشم سر ز فرمان شاه چگونه گذارم چنین پیشگاه. فردوسی. بخندید رستم، بدو گفت شاه ز بهر خورش داد این پیشگاه. فردوسی. چو موبد بپرداخت از سوک شاه نهاد آن کیی نامه بر پیشگاه. فردوسی. زمین را ببوسید در پیشگاه ز دیدار او شادشد پادشاه. فردوسی. چو چشم سپهبد برآمد بشاه زمین را ببوسید بر پیشگاه. فردوسی. و دیگر که چون اندر ایران سپاه نباشد همی شاه در پیشگاه. فردوسی. به هر شهر کاندر شدندی به راه شدی انجمن مرد بر پیشگاه. فردوسی. چه مایه سر تاجداران ز گاه ربودی و برکندی از پیشگاه. فردوسی. مبادا جهان بی سر و تاج شاه تو بادی همیشه بدان پیشگاه. فردوسی. بیاراید آن نامور پیشگاه بسر بر نهد خسروانی کلاه. فردوسی. یکی آرزو دارد اکنون رهی بدین نامور پیشگاه مهی. فردوسی. چو گیو اندر آمد بنزدیک شاه زمین را ببوسید بر پیشگاه. فردوسی. بروز نخستین یکی بزمگاه بسازد شما را دهد پیشگاه. فردوسی. چو گفتار بهرام بشنید شاه بخندید و رخشنده شد پیشگاه. فردوسی. تهمتن بیک ماه نزدیک شاه همی بود با جام در پیشگاه. فردوسی. مرا در شبستان فرستاد شاه برفتم در آن نامورپیشگاه. فردوسی. ز گفتار او رخ برافروخت شاه بخندید و رخشنده شد پیشگاه. فردوسی. یکی جشن کردند کز چرخ ماه ستاره ببارید بر پیشگاه. فردوسی. برابر ندیدیم هرگز دو شاه دو دستور بدخواه در پیشگاه. فردوسی. سپارم ترا گنج و تخت و کلاه نشانمت با تاج در پیشگاه. فردوسی. از آن گفتم ای ناسزاوار شاه که هرگز مبادی تو در پیشگاه. فردوسی. چو آن بدجهش رفت نزدیک شاه ورا دید با بنده در پیشگاه. فردوسی. یکی خوان زرین بفرمود شاه که بنهاد گنجور در پیشگاه. فردوسی. چو آمد برون آن بداندیش شاه نیارست شد نیز در پیشگاه. فردوسی. چنین گفت جادو که من بیگناه چه گویم بدین نامورپیشگاه. فردوسی. ز من پاک تن دختر من بخواه بدارش بآرام در پیشگاه. فردوسی. نشسته بآرام در پیشگاه چو سرو بلند از برش گرد ماه. فردوسی. دگر آنکه دختر بمن داد شاه بمردی گرفتم من این پیشگاه. فردوسی. وزین کار کاندیشه کردست شاه بر آشوبد آن نامور پیشگاه. فردوسی. چو انبوه گشتند بر پیشگاه چنان گفت شاه جهان با سپاه. فردوسی. ابا باژ یکساله از پیشگاه فرستاد یکسر بنزدیک شاه فردوسی. بفرمود تا اسپ نخجیرگاه بسی بگذرانند بر پیشگاه. فردوسی. به روز جوانی ز کاوس شاه چنان سر بپیچید در پیشگاه. فردوسی. سپینود را جفت بهرامشاه سپردم بدین نامور پیشگاه. فردوسی. چو آمد برون این بد اندیش شاه نیارست شد نیز در پیشگاه. فردوسی. ای پیشگاه بار خدایان روزگار ای بر بهشت جسته شرف پیشگاه تو فرخی. ای نمودار معجزات مسیح ای سزاوار پیشگاه قباد. فرخی. گفت آنکه پیش عرضه گهش ایستاده اوست گفتا به پیشگاه بود جای پیشگاه. فرخی. حاسدم گوید چرا در پیشگاه مهتران ما ذلیلیم و حقیر و تو امینی و مکین. منوچهری. ز گوهر یکی تخت در پیشگاه بتی بر وی از زرّ و پیکر چو ماه. اسدی. من گرچه تو شاه پیشگاهی با قول چو درّ شاهوارم. ناصرخسرو. در پیشگاه عقل جهانی فراخ وپهن چون چشم سوزنی کن و بندیش گاهگاه. سوزنی. پیشگاه حضرتش را پیشکار از بنات النعش و جوزا دیده ام. سوزنی. در صفۀ مقام تو دختر قیصر بساط بوس در پیشگاه تو زن فغفور پیشکار. خاقانی. علم روی ترا براه آرد با چراغت به پیشگاه آرد. اوحدی. اول ز پیشگاه عدم عقل زاد و بس آری که از یکی یکی آید به ابتدا. خاقانی. هر کجا در پیشگاه شرع دانش پیشه ای ست پیشگاه منصب و صدر حسیبش یافتم. خاقانی. پیشگاه ستم عالم را داور پیش نشین بایستی. خاقانی. بنه در پیشگاه و شقه در بند پس آنگه شاه را گو کای خداوند. نظامی. جناح آنچنان بست در پیشگاه که پوشیده شد روی خورشید و ماه. نظامی. هزارش زن بکر در پیشگاه بخدمت کمر بسته در بارگاه. نظامی. دگر تاجداران بفرمان شاه بزانو نشستند در پیشگاه. نظامی. پیشگاه دوست را شائی چو بر درگاه عشق عافیت را سرنگونسار اندر آویزی بدار. سنائی. سران جهان دید در پیشگاه سرافکنده در سایۀ یک کلاه. نظامی. با چنین جاه و جلال از پیشگاه سلطنت آگهی و خدمت دلهای آگه میکنی. حافظ. فردا که پیشگاه حقیقت شود پدید شرمنده رهروی که عمل بر مجاز کرد. حافظ. التصدیر، در پیشگاه نشانیدن. (منتهی الارب). در پیشگاه نشستن. (مجمل اللغه). تصدر، در پیشگاه نشستن. (تاج المصادر) (مجمل اللغه) ، پادشاه. پادشاه صاحب تخت و مسند. (برهان). قبله. (مهذب الاسماء). صاحب صدر: به یزدان گرفتند هر دو پناه همان دلشده ماه و هم پیشگاه. فردوسی. چون آن نامه برخواند پیروز شاه برآشفت از آن نامور پیشگاه. فردوسی. از آن پس بدخمه سپردند شاه تو گفتی نبد نامور پیشگاه. فردوسی. بگفت این و آمد بنزدیک شاه بدو گفت کای نامور پیشگاه. فردوسی. سرانجام لشکر نماند نه شاه بیاید نوآیین یکی پیشگاه. فردوسی. ستاره شمر چون برآشفت شاه بدو گفت کای نامور پیشگاه. فردوسی. بخندید و بهرام را گفت شاه که ای باگهر پرهنر پیشگاه. فردوسی. به منذر یکی نامه بنوشت شاه چنان چون بود درخور پیشگاه. فردوسی. چنان کرد خاقان که شاهان کنند جهان دیده و پیشگاهان کنند. فردوسی. کسی کو بود در جهان پیشگاه برو بگذرد سال و خورشید و ماه. فردوسی. سخنهای آن نامور پیشگاه چو بشنید بهمن بیامد براه. فردوسی. بقیصر یکی نامه بنوشت شاه چنان چون بود درخور پیشگاه. فردوسی. پس آنگه چنین گفت رستم بشاه که ای با گهر نامور پیشگاه. فردوسی. یکی حقه بد نزد گنجور شاه سزد گر که خواهد کنون پیشگاه. فردوسی. برین کوهسارم دو دیده براه بدان تا چه فرمایدم پیشگاه. فردوسی. چهارم که از کهتر پرگناه بخوشد سر نامور پیشگاه. فردوسی. چو برخاست بابک ز ایوان شاه بیامد بر نامور پیشگاه. فردوسی. ندانم که گرسیوز نیکخواه چه گفته ست از من بدان پیشگاه. فردوسی. بشد طوس و گودرز بر پیشگاه سخن بر گشادند بر پیشگاه. فردوسی. ز خویشان او کس نیازرد شاه چنان چون بوددرخور پیشگاه. فردوسی. پس آگاه شد شنگل از کار شاه ز دختر که بد شاه را پیشگاه. فردوسی. گفت آنکه پیش عرضگهش ایستاده اوست گفتم به پیشگاه بود جای پیشگاه. فرخی. کنون نیز هرجا که شاهی بود و گر دانشی پیشگاهی بود. اسدی. از چو تو محتشم فروزد ملک وز چو توپیشگاه نازد گاه. مسعودسعد. ، صدر. رئیس. قبله. سدّه: ای پیشگاه بار خدایان روزگار ای بر بهشت جسته شرف پیشگاه تو. فرخی. کجا شاهان جهان را پیشگاهند نترسند و بگویند آنچه خواهند. فخرالدین اسعد (ویس ورامین). یک چند پیشگاه همی دیدی در مجلس ملوک و سلاطینم. ناصرخسرو. ای پناه مهتران ای پیشگاه خسروان چون تو هرگز نیست دیده تاج و گاه خسروان. قطران. ناکسان پیشگاه و کامروا فاضلان دور مانده، وین عجبست. علی بن اسد امیر بدخشان. سعد ملک آن محترم صدری که سعدین فلک پیشکارانند و او بر پیشکاران پیشگاه. سوزنی. از بوسه گاه خوبان شکرشکار باش تا پیشگاه باشی و اقبال پیشکار. سوزنی. ، تخت. مسند. دست: چنین گفت پیر خراسان که شاه چو بنشست بر نامور پیشگاه فردوسی. جهاندار فرزند را پیش خواند بدان نامور پیشگاهش نشاند. فردوسی. چو باز آمد از راه بهرامشاه به آرام بنشست بر پیشگاه. فردوسی. چنین داد پاسخ مراو را سپاه که چون کس نماند از در پیشگاه. فردوسی. چو از روم خسرو همی با سپاه بیاید نشیند بدین پیشگاه. فردوسی. چو شد زنگۀ شاوران نزد شاه سپهدار برخاست از پیشگاه. فردوسی. دو دیگر که چون اندر ایران سپاه نباشد همان شاه در پیشگاه. فردوسی. کند آفرین بر جهاندار شاه که بی او مبیناد کس پیشگاه. فردوسی. بدین زودی اندر جهاندار شاه بیاید نشیند ابر پیشگاه. فردوسی. نه من بآرزو جستم این پیشگاه نبود اندرین کارکسرا گناه. فردوسی. بیزدان سپاس و بیزدان پناه که ننشست یک شاه بر پیشگاه... فردوسی. چو از کار گردان بپرداخت شاه به آرام بنشست در پیشگاه. فردوسی. بکاخ اندر آمد سرافراز شاه نشست اندر آن نامور پیشگاه. فردوسی. تو پیمان یزدان نداری نگاه همی نام راجویی این پیشگاه. فردوسی. بیارمش از آن بند و تاریک چاه نشانمش بر نامور پیشگاه. فردوسی. تا او به پیشگاه وزارت فرو نشست برخاست از میان جهان فتنه انجمن. فرخی. ، کرسی وصندلی که در پیش تخت [سلطان یا امیریXXX نهند. (آنندراج) : دبیر جهاندیده را پیش خواند بر آن پیشگاه بزرگی نشاند. فردوسی. به تنگی دل اندر، قلون را بخواند بدان نامور پیشگاهش نشاند. فردوسی. نهادند زرین یکی پیشگاه نشست از برش پهلوان سپاه. فردوسی. خرامان بیامد بنزدیک شاه نهادند زرین یکی پیشگاه. فردوسی. چو با این هنرها شود نزد شاه نباشد نشستش مگر پیشگاه. فردوسی. ، جلوخان: ایوانش نه، پیشگاه ایوانش سرمایۀ عزّ و اصل جاه است. مسعودسعد. ، ایوان: امیر بر تخت نشست در صفۀ بزرگ و پیشگاه. (تاریخ بیهقی ص 517). پیشگاه دوست را شایی که بر درگاه عشق عافیت را سرنگونسار اندر آویزی بدار. سنایی. ، صحن سرای و خان. (غیاث) : بندو زندان بر دل خوش مشرب من نیست بار کز دل واکرده دارم پیشگاهی در قفس. صائب. ، محراب مسجد. (برهان) : در پیشگاه مسجد و در کنج صومعه یک پیرکار دیده و یک مردکار کو؟ عطار. ، فرشی که پیش خانه درافکنند. (صحاح الفرس). زیلوچه. (شرفنامه). فرشی که در پیش افکنند. فرشی که در پیش ایوان و صدر مجلس اندازند. (برهان). مسند و فرش که در صدر مجلس اندازند. طنفسه که پیش خانه باز افکنند از فرش. (لغت نامۀ اسدی) : همه کبر و لافی بدست تهی به نان کسان زنده ای سال و ماه بدیدم من آن خانه محتشم نه نخ دیدم آنجا و نه پیشگاه یکی زیغ دیدم فکنده درو نمد پارۀ ترکمانی سیاه. معروفی. گفتندمجالس باشد (یعنی زخرف) و نشستگاهها از نهالیها و متکاها و پیشگاهها. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 5 ص 219). - پیشگاه نشور، قیامت. (برهان) : ببین که تا چه نشیب و فراز در کارست ز آستان عدم تا به پیشگاه نشور. ظهیر (از شرفنامه)
صدر. (دهار) (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). صدر مجلس. (غیاث). صدر بیت. (زمخشری). بالای مجلس. مقدم البیت، مقابل درگاه. مقابل آستان. مقابل پایگاه. سدّه. (نصاب). پیشگه. رجوع به پیشگه شود: بارگاه تو کارگاه وجود پایگاه تو پیشگاه صدور. مسعودسعد. پیشگاه مراد چون طلبم که بمن آستانه می نرسد. خاقانی. مور در پایگاه جمشید است قصه از پیشگاه میگوید. خاقانی. چون پیشگاه پدید آمد درگاه و راه را چه قیمت. (تذکرهالاولیاء). پیشگاه فاضلتر از درگاه. (کشف المحجوب). و رجوع به کتاب امثال و حکم ذیل ’پیشگاه فاضلتر از درگاه’ و نیز ذیل ’اگر خاک هم بر سر میکنی...’ شود، دررالبیت، پیشگاه خانه. فناء، پیشگاه فراخ سرای. (منتهی الارب) ، محضر سلطان یا بزرگی. حضور شاه. پیشگه. بارگاه. محضر صاحب صدری. مقام اول. مقام منیع بزرگان و شاهان: چگونه کشم سر ز فرمان شاه چگونه گذارم چنین پیشگاه. فردوسی. بخندید رستم، بدو گفت شاه ز بهر خورش داد این پیشگاه. فردوسی. چو موبد بپرداخت از سوک شاه نهاد آن کیی نامه بر پیشگاه. فردوسی. زمین را ببوسید در پیشگاه ز دیدار او شادشد پادشاه. فردوسی. چو چشم سپهبد برآمد بشاه زمین را ببوسید بر پیشگاه. فردوسی. و دیگر که چون اندر ایران سپاه نباشد همی شاه در پیشگاه. فردوسی. به هر شهر کاندر شدندی به راه شدی انجمن مرد بر پیشگاه. فردوسی. چه مایه سر تاجداران ز گاه ربودی و برکندی از پیشگاه. فردوسی. مبادا جهان بی سر و تاج شاه تو بادی همیشه بدان پیشگاه. فردوسی. بیاراید آن نامور پیشگاه بسر بر نهد خسروانی کلاه. فردوسی. یکی آرزو دارد اکنون رهی بدین نامور پیشگاه مهی. فردوسی. چو گیو اندر آمد بنزدیک شاه زمین را ببوسید بر پیشگاه. فردوسی. بروز نخستین یکی بزمگاه بسازد شما را دهد پیشگاه. فردوسی. چو گفتار بهرام بشنید شاه بخندید و رخشنده شد پیشگاه. فردوسی. تهمتن بیک ماه نزدیک شاه همی بود با جام در پیشگاه. فردوسی. مرا در شبستان فرستاد شاه برفتم در آن نامورپیشگاه. فردوسی. ز گفتار او رخ برافروخت شاه بخندید و رخشنده شد پیشگاه. فردوسی. یکی جشن کردند کز چرخ ماه ستاره ببارید بر پیشگاه. فردوسی. برابر ندیدیم هرگز دو شاه دو دستور بدخواه در پیشگاه. فردوسی. سپارم ترا گنج و تخت و کلاه نشانمت با تاج در پیشگاه. فردوسی. از آن گفتم ای ناسزاوار شاه که هرگز مبادی تو در پیشگاه. فردوسی. چو آن بدجهش رفت نزدیک شاه ورا دید با بنده در پیشگاه. فردوسی. یکی خوان زرین بفرمود شاه که بنهاد گنجور در پیشگاه. فردوسی. چو آمد برون آن بداندیش شاه نیارست شد نیز در پیشگاه. فردوسی. چنین گفت جادو که من بیگناه چه گویم بدین نامورپیشگاه. فردوسی. ز من پاک تن دختر من بخواه بدارش بآرام در پیشگاه. فردوسی. نشسته بآرام در پیشگاه چو سرو بلند از برش گرد ماه. فردوسی. دگر آنکه دختر بمن داد شاه بمردی گرفتم من این پیشگاه. فردوسی. وزین کار کاندیشه کردست شاه بر آشوبد آن نامور پیشگاه. فردوسی. چو انبوه گشتند بر پیشگاه چنان گفت شاه جهان با سپاه. فردوسی. ابا باژ یکساله از پیشگاه فرستاد یکسر بنزدیک شاه فردوسی. بفرمود تا اسپ نخجیرگاه بسی بگذرانند بر پیشگاه. فردوسی. به روز جوانی ز کاوس شاه چنان سر بپیچید در پیشگاه. فردوسی. سپینود را جفت بهرامشاه سپردم بدین نامور پیشگاه. فردوسی. چو آمد برون این بد اندیش شاه نیارست شد نیز در پیشگاه. فردوسی. ای پیشگاه بار خدایان روزگار ای بر بهشت جسته شرف پیشگاه تو فرخی. ای نمودار معجزات مسیح ای سزاوار پیشگاه قباد. فرخی. گفت آنکه پیش عرضه گهش ایستاده اوست گفتا به پیشگاه بود جای پیشگاه. فرخی. حاسدم گوید چرا در پیشگاه مهتران ما ذلیلیم و حقیر و تو امینی و مکین. منوچهری. ز گوهر یکی تخت در پیشگاه بتی بر وی از زرّ و پیکر چو ماه. اسدی. من گرچه تو شاه پیشگاهی با قول چو درّ شاهوارم. ناصرخسرو. در پیشگاه عقل جهانی فراخ وپهن چون چشم سوزنی کن و بندیش گاهگاه. سوزنی. پیشگاه حضرتش را پیشکار از بنات النعش و جوزا دیده ام. سوزنی. در صفۀ مقام تو دختر قیصر بساط بوس در پیشگاه تو زن فغفور پیشکار. خاقانی. علم روی ترا براه آرد با چراغت به پیشگاه آرد. اوحدی. اول ز پیشگاه عدم عقل زاد و بس آری که از یکی یکی آید به ابتدا. خاقانی. هر کجا در پیشگاه شرع دانش پیشه ای ست پیشگاه منصب و صدر حسیبش یافتم. خاقانی. پیشگاه ستم عالم را داور پیش نشین بایستی. خاقانی. بنه در پیشگاه و شقه در بند پس آنگه شاه را گو کای خداوند. نظامی. جناح آنچنان بست در پیشگاه که پوشیده شد روی خورشید و ماه. نظامی. هزارش زن بکر در پیشگاه بخدمت کمر بسته در بارگاه. نظامی. دگر تاجداران بفرمان شاه بزانو نشستند در پیشگاه. نظامی. پیشگاه دوست را شائی چو بر درگاه عشق عافیت را سرنگونسار اندر آویزی بدار. سنائی. سران جهان دید در پیشگاه سرافکنده در سایۀ یک کلاه. نظامی. با چنین جاه و جلال از پیشگاه سلطنت آگهی و خدمت دلهای آگه میکنی. حافظ. فردا که پیشگاه حقیقت شود پدید شرمنده رهروی که عمل بر مجاز کرد. حافظ. التصدیر، در پیشگاه نشانیدن. (منتهی الارب). در پیشگاه نشستن. (مجمل اللغه). تصدر، در پیشگاه نشستن. (تاج المصادر) (مجمل اللغه) ، پادشاه. پادشاه صاحب تخت و مسند. (برهان). قبله. (مهذب الاسماء). صاحب صدر: به یزدان گرفتند هر دو پناه همان دلشده ماه و هم پیشگاه. فردوسی. چون آن نامه برخواند پیروز شاه برآشفت از آن نامور پیشگاه. فردوسی. از آن پس بدخمه سپردند شاه تو گفتی نبد نامور پیشگاه. فردوسی. بگفت این و آمد بنزدیک شاه بدو گفت کای نامور پیشگاه. فردوسی. سرانجام لشکر نماند نه شاه بیاید نوآیین یکی پیشگاه. فردوسی. ستاره شمر چون برآشفت شاه بدو گفت کای نامور پیشگاه. فردوسی. بخندید و بهرام را گفت شاه که ای باگهر پرهنر پیشگاه. فردوسی. به منذر یکی نامه بنوشت شاه چنان چون بود درخور پیشگاه. فردوسی. چنان کرد خاقان که شاهان کنند جهان دیده و پیشگاهان کنند. فردوسی. کسی کو بود در جهان پیشگاه برو بگذرد سال و خورشید و ماه. فردوسی. سخنهای آن نامور پیشگاه چو بشنید بهمن بیامد براه. فردوسی. بقیصر یکی نامه بنوشت شاه چنان چون بود درخور پیشگاه. فردوسی. پس آنگه چنین گفت رستم بشاه که ای با گهر نامور پیشگاه. فردوسی. یکی حقه بد نزد گنجور شاه سزد گر که خواهد کنون پیشگاه. فردوسی. برین کوهسارم دو دیده براه بدان تا چه فرمایدم پیشگاه. فردوسی. چهارم که از کهتر پرگناه بخوشد سر نامور پیشگاه. فردوسی. چو برخاست بابک ز ایوان شاه بیامد بر نامور پیشگاه. فردوسی. ندانم که گرسیوز نیکخواه چه گفته ست از من بدان پیشگاه. فردوسی. بشد طوس و گودرز بر پیشگاه سخن بر گشادند بر پیشگاه. فردوسی. ز خویشان او کس نیازرد شاه چنان چون بوددرخور پیشگاه. فردوسی. پس آگاه شد شنگل از کار شاه ز دختر که بد شاه را پیشگاه. فردوسی. گفت آنکه پیش عرضگهش ایستاده اوست گفتم به پیشگاه بود جای پیشگاه. فرخی. کنون نیز هرجا که شاهی بود و گر دانشی پیشگاهی بود. اسدی. از چو تو محتشم فروزد ملک وز چو توپیشگاه نازد گاه. مسعودسعد. ، صدر. رئیس. قبله. سُدّه: ای پیشگاه بار خدایان روزگار ای بر بهشت جسته شرف پیشگاه تو. فرخی. کجا شاهان جهان را پیشگاهند نترسند و بگویند آنچه خواهند. فخرالدین اسعد (ویس ورامین). یک چند پیشگاه همی دیدی در مجلس ملوک و سلاطینم. ناصرخسرو. ای پناه مهتران ای پیشگاه خسروان چون تو هرگز نیست دیده تاج و گاه خسروان. قطران. ناکسان پیشگاه و کامروا فاضلان دور مانده، وین عجبست. علی بن اسد امیر بدخشان. سعد ملک آن محترم صدری که سعدین فلک پیشکارانند و او بر پیشکاران پیشگاه. سوزنی. از بوسه گاه خوبان شکرشکار باش تا پیشگاه باشی و اقبال پیشکار. سوزنی. ، تخت. مسند. دست: چنین گفت پیر خراسان که شاه چو بنشست بر نامور پیشگاه فردوسی. جهاندار فرزند را پیش خواند بدان نامور پیشگاهش نشاند. فردوسی. چو باز آمد از راه بهرامشاه به آرام بنشست بر پیشگاه. فردوسی. چنین داد پاسخ مراو را سپاه که چون کس نماند از در پیشگاه. فردوسی. چو از روم خسرو همی با سپاه بیاید نشیند بدین پیشگاه. فردوسی. چو شد زنگۀ شاوران نزد شاه سپهدار برخاست از پیشگاه. فردوسی. دو دیگر که چون اندر ایران سپاه نباشد همان شاه در پیشگاه. فردوسی. کند آفرین بر جهاندار شاه که بی او مبیناد کس پیشگاه. فردوسی. بدین زودی اندر جهاندار شاه بیاید نشیند ابر پیشگاه. فردوسی. نه من بآرزو جستم این پیشگاه نبود اندرین کارکسرا گناه. فردوسی. بیزدان سپاس و بیزدان پناه که ننشست یک شاه بر پیشگاه... فردوسی. چو از کار گردان بپرداخت شاه به آرام بنشست در پیشگاه. فردوسی. بکاخ اندر آمد سرافراز شاه نشست اندر آن نامور پیشگاه. فردوسی. تو پیمان یزدان نداری نگاه همی نام راجویی این پیشگاه. فردوسی. بیارمش از آن بند و تاریک چاه نشانمش بر نامور پیشگاه. فردوسی. تا او به پیشگاه وزارت فرو نشست برخاست از میان جهان فتنه انجمن. فرخی. ، کرسی وصندلی که در پیش تخت [سلطان یا امیریXXX نهند. (آنندراج) : دبیر جهاندیده را پیش خواند بر آن پیشگاه بزرگی نشاند. فردوسی. به تنگی دل اندر، قلون را بخواند بدان نامور پیشگاهش نشاند. فردوسی. نهادند زرین یکی پیشگاه نشست از برش پهلوان سپاه. فردوسی. خرامان بیامد بنزدیک شاه نهادند زرین یکی پیشگاه. فردوسی. چو با این هنرها شود نزد شاه نباشد نشستش مگر پیشگاه. فردوسی. ، جلوخان: ایوانش نه، پیشگاه ایوانش سرمایۀ عزّ و اصل جاه است. مسعودسعد. ، ایوان: امیر بر تخت نشست در صفۀ بزرگ و پیشگاه. (تاریخ بیهقی ص 517). پیشگاه دوست را شایی که بر درگاه عشق عافیت را سرنگونسار اندر آویزی بدار. سنایی. ، صحن سرای و خان. (غیاث) : بندو زندان بر دل خوش مشرب من نیست بار کز دل واکرده دارم پیشگاهی در قفس. صائب. ، محراب مسجد. (برهان) : در پیشگاه مسجد و در کنج صومعه یک پیرکار دیده و یک مردکار کو؟ عطار. ، فرشی که پیش خانه درافکنند. (صحاح الفرس). زیلوچه. (شرفنامه). فرشی که در پیش افکنند. فرشی که در پیش ایوان و صدر مجلس اندازند. (برهان). مسند و فرش که در صدر مجلس اندازند. طنفسه که پیش خانه باز افکنند از فرش. (لغت نامۀ اسدی) : همه کبر و لافی بدست تهی به نان کسان زنده ای سال و ماه بدیدم من آن خانه محتشم نه نخ دیدم آنجا و نه پیشگاه یکی زیغ دیدم فکنده درو نمد پارۀ ترکمانی سیاه. معروفی. گفتندمجالس باشد (یعنی زخرف) و نشستگاهها از نهالیها و متکاها و پیشگاهها. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 5 ص 219). - پیشگاه نشور، قیامت. (برهان) : ببین که تا چه نشیب و فراز در کارست ز آستان عدم تا به پیشگاه نشور. ظهیر (از شرفنامه)
دهی است از دهستان قره طغان بخش بهشهر شهرستان ساری، در 2هزارگزی شمال ایستگاه نکا، در دشت معتدل مرطوبی واقع و 130 تن سکنه دارد، آبش از رود نکا، محصولش غلات، برنج، پنبه و شغل اهالی زراعت است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
دهی است از دهستان قره طغان بخش بهشهر شهرستان ساری، در 2هزارگزی شمال ایستگاه نکا، در دشت معتدل مرطوبی واقع و 130 تن سکنه دارد، آبش از رود نکا، محصولش غلات، برنج، پنبه و شغل اهالی زراعت است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
دهی از دهستان زیلائی بخش مسجدسلیمان شهرستان اهواز، واقع در 28هزارگزی شمال باختری مسجدسلیمان، کنار راه مسجدسلیمان به لالی، کوهستانی، گرمسیر، مالاریائی، دارای 130 تن سکنه، آب آن از چشمۀ هفت شهیدان، محصول آنجا غلات، شغل اهالی کارگری شرکت نفت و زراعت، صنایع دستی قالیچه بافی و راه آن شوسه است، پاسگاه ژاندارمری دارد ساکنین از طایفۀ هفت لنگ بختیاری هستند، این آبادی راهفت شهیدان مینامند، (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی از دهستان زیلائی بخش مسجدسلیمان شهرستان اهواز، واقع در 28هزارگزی شمال باختری مسجدسلیمان، کنار راه مسجدسلیمان به لالی، کوهستانی، گرمسیر، مالاریائی، دارای 130 تن سکنه، آب آن از چشمۀ هفت شهیدان، محصول آنجا غلات، شغل اهالی کارگری شرکت نفت و زراعت، صنایع دستی قالیچه بافی و راه آن شوسه است، پاسگاه ژاندارمری دارد ساکنین از طایفۀ هفت لنگ بختیاری هستند، این آبادی راهفت شهیدان مینامند، (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی از دهستان قره قویون بخش حومه شهرستان ماکو، واقع در 35هزارگزی جنوب خاوری ماکو و 1هزارگزی باختر راه ارابه رو مرگن به سیه چشمه، کوهستانی و معتدل، دارای 40 تن سکنه، آب آن از چشمه و قنات، محصول آنجا غلات، شغل اهالی زراعت، صنایع دستی جاجیم بافی و راه آن ارابه رو است و از راه ارابه رو مرگن به سیه چشمه در تابستان میتوان اتومبیل برد، (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی از دهستان قره قویون بخش حومه شهرستان ماکو، واقع در 35هزارگزی جنوب خاوری ماکو و 1هزارگزی باختر راه ارابه رو مرگن به سیه چشمه، کوهستانی و معتدل، دارای 40 تن سکنه، آب آن از چشمه و قنات، محصول آنجا غلات، شغل اهالی زراعت، صنایع دستی جاجیم بافی و راه آن ارابه رو است و از راه ارابه رو مرگن به سیه چشمه در تابستان میتوان اتومبیل برد، (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
که پیچد. که بپیچد. که گرد چیزی یا خود برآید. گرد چیزی یاگرد خود حلقه زننده. گردبرگرد خود یا چیزی برآینده. که خمد. که تابد. پیچان. تابنده. خمنده: چو دست کمندافکنان روزگار همه شاخها پر ز پیچنده مار. اسدی (گرشاسب نامه). دلیران شمشیرزن بیشمار بمردم گزایی چو پیچنده مار. نظامی. ، با خم و شکن. ناهموار. ناراست. کج: و نیکی و بدی سال اندر جو پدید آید که چون جور است برآید و هموار، دلیل کنند که آن سال فراخ سال بود و چون پیچنده و ناهموار برآید تنگ سال بود. (نوروزنامه) ، گرداننده. چرخاننده: سخنگوی هرچار با یکدگر نماینده انگشت و پیچنده سر. اسدی (گرشاسب نامه). ، پیچان از دردی و رنجی: نالنده همچون من ز هجران یار لرزنده و پیچنده بر خویشتن. فرخی. - پیچنده اسپ. چابک سوار. فارس. در کار سواری ماهر: ز بهرام بهرام پورگشسب سواری سرافراز و پیچنده اسپ. فردوسی
که پیچد. که بپیچد. که گرد چیزی یا خود برآید. گرد چیزی یاگرد خود حلقه زننده. گردبرگرد خود یا چیزی برآینده. که خمد. که تابد. پیچان. تابنده. خمنده: چو دست کمندافکنان روزگار همه شاخها پر ز پیچنده مار. اسدی (گرشاسب نامه). دلیران شمشیرزن بیشمار بمردم گزایی چو پیچنده مار. نظامی. ، با خم و شکن. ناهموار. ناراست. کج: و نیکی و بدی سال اندر جو پدید آید که چون جور است برآید و هموار، دلیل کنند که آن سال فراخ سال بود و چون پیچنده و ناهموار برآید تنگ سال بود. (نوروزنامه) ، گرداننده. چرخاننده: سخنگوی هرچار با یکدگر نماینده انگشت و پیچنده سر. اسدی (گرشاسب نامه). ، پیچان از دردی و رنجی: نالنده همچون من ز هجران یار لرزنده و پیچنده بر خویشتن. فرخی. - پیچنده اسپ. چابک سوار. فارِس. در کار سواری ماهر: ز بهرام بهرام پورگشسب سواری سرافراز و پیچنده اسپ. فردوسی
پینداروس، یکی از بزرگترین شعرای یونان باستان است، در 520 قبل از میلاد در شهر تیبه تولد یافته و در441 قبل از میلاد در گذشته است، غزلیات، قصائد، مراثی و انواع دیگری از اشعار دارد، وی مظهر لطف و حمایت هیرون پادشاه سیراکوز (سرقسطه) و اسکندر پادشاه مقدونیه و دیگر اکابر و اعاظم عصر خود واقع شده است نه تنها آتنی ها بلکه جماهیر دیگر یونان وی را احترام بسیار می کرده اند تا آنجا که در زمان حیات مجسمۀ ویرا در تیبه نصب نموده اند و هنگام وفات امتیازات زیادی درباره خانوادۀ او قائل شده اند و وقتی که به امر اسکندر کبیر به تخریب تیبه اقدام کردند توصیۀ مخصوص به محافظت خانه پیندار شده بود، از تمام اشعارش فقط45 غزل باقی مانده که به کرات طبع و نشر شده و به السنۀ اروپایی ترجمه گشته است، (قاموس الاعلام ترکی)، پیندار بزرگترین شاعر غزل سرای یونان، وی در 521 قبل از میلادتولد یافت و برخی از مورخین معتقدند که تا حدود 440قبل از میلاد از حیات بهره مند بوده است، پینداروس به واسطۀدلکش و بلند بودن اشعار شهرت بسیار یافت، چنان که جباران و سلاطین بسیاری از بلاد و نواحی یونان او را بدربار خویش می خواندند و می نواختند، شهر تب در زمان حیات پینداروس او را مجسمه ای ساخت و تا یک قرن پس از مرگ وی خانه اش را به نهایت دقت و احترام نگه داشتند و یونانیان بر خانوادۀ وی تا دیرزمان بدیدۀ احترام می نگریستند، پینداروس را آثار فراوانی بوده است که جز برخی از آن جمله اکنون در دست نیست، (ترجمه تمدن قدیم فوستل دکولانژ ص 468)، و نیز رجوع به پندار شود
پینداروس، یکی از بزرگترین شعرای یونان باستان است، در 520 قبل از میلاد در شهر تیبه تولد یافته و در441 قبل از میلاد در گذشته است، غزلیات، قصائد، مراثی و انواع دیگری از اشعار دارد، وی مظهر لطف و حمایت هیرون پادشاه سیراکوز (سرقسطه) و اسکندر پادشاه مقدونیه و دیگر اکابر و اعاظم عصر خود واقع شده است نه تنها آتنی ها بلکه جماهیر دیگر یونان وی را احترام بسیار می کرده اند تا آنجا که در زمان حیات مجسمۀ ویرا در تیبه نصب نموده اند و هنگام وفات امتیازات زیادی درباره خانوادۀ او قائل شده اند و وقتی که به امر اسکندر کبیر به تخریب تیبه اقدام کردند توصیۀ مخصوص به محافظت خانه پیندار شده بود، از تمام اشعارش فقط45 غزل باقی مانده که به کرات طبع و نشر شده و به السنۀ اروپایی ترجمه گشته است، (قاموس الاعلام ترکی)، پیندار بزرگترین شاعر غزل سرای یونان، وی در 521 قبل از میلادتولد یافت و برخی از مورخین معتقدند که تا حدود 440قبل از میلاد از حیات بهره مند بوده است، پینداروس به واسطۀدلکش و بلند بودن اشعار شهرت بسیار یافت، چنان که جباران و سلاطین بسیاری از بلاد و نواحی یونان او را بدربار خویش می خواندند و می نواختند، شهر تب در زمان حیات پینداروس او را مجسمه ای ساخت و تا یک قرن پس از مرگ وی خانه اش را به نهایت دقت و احترام نگه داشتند و یونانیان بر خانوادۀ وی تا دیرزمان بدیدۀ احترام می نگریستند، پینداروس را آثار فراوانی بوده است که جز برخی از آن جمله اکنون در دست نیست، (ترجمه تمدن قدیم فوستل دکولانژ ص 468)، و نیز رجوع به پندار شود
پینارا. نام قصبه ای باستانی است در خطۀ قدیمۀ لیکیا (لیکیه) از آناطولی یعنی در جانب جنوب شرقی منتشا و امروز به صورت قریه ای است با نام مناره. گرداگرد آن ویرانه ها و پاره ای از آثار عتیقۀ زیبا دیده میشود. (قاموس الاعلام ترکی)
پینارا. نام قصبه ای باستانی است در خطۀ قدیمۀ لیکیا (لیکیه) از آناطولی یعنی در جانب جنوب شرقی منتشا و امروز به صورت قریه ای است با نام مناره. گرداگرد آن ویرانه ها و پاره ای از آثار عتیقۀ زیبا دیده میشود. (قاموس الاعلام ترکی)
دهی جزء دهستان حومه بخش لشت نشاء شهرستان رشت، واقع در 5 هزارگزی خاور لشت نشاء و 8هزارگزی شمال پل سفیدرود، جلگه، معتدل، مرطوب، دارای 260 تن سکنه، آب آن از توشاجوب از سفیدرود، محصول آنجا برنج، ابریشم، کنف و صیفی کاری، شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است، (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
دهی جزء دهستان حومه بخش لشت نشاء شهرستان رشت، واقع در 5 هزارگزی خاور لشت نشاء و 8هزارگزی شمال پل سفیدرود، جلگه، معتدل، مرطوب، دارای 260 تن سکنه، آب آن از توشاجوب از سفیدرود، محصول آنجا برنج، ابریشم، کنف و صیفی کاری، شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است، (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
آنکه بپیچد آنکه گرد چیزی یا گرد خود برآید پیچان: چو دست کمند افکنان روزگار همه شاخها پرز پیچنده مار. (گرشا. لغ)، ناهموار ناراست کج: چون جور است بر آید و هموار دلیل پیچنده و ناهموار بر آید تنگسال بود. (نوروز نامه 31)، گرداننده چرخاننده: سخنگوی هر چا
آنکه بپیچد آنکه گرد چیزی یا گرد خود برآید پیچان: چو دست کمند افکنان روزگار همه شاخها پرز پیچنده مار. (گرشا. لغ)، ناهموار ناراست کج: چون جور است بر آید و هموار دلیل پیچنده و ناهموار بر آید تنگسال بود. (نوروز نامه 31)، گرداننده چرخاننده: سخنگوی هر چا
عددی که بعد از چهل و نه و پیش از پنجاه و یک است عددی که بیان میکند عددی را که عبارتست از پنج مرتبه ده. نماینده آن در ارقام هندی این صورت است: -2. 50 مخفف پنجاه درم که صد و شصت مثقال است یعنی ده سیر یا یک چارک
عددی که بعد از چهل و نه و پیش از پنجاه و یک است عددی که بیان میکند عددی را که عبارتست از پنج مرتبه ده. نماینده آن در ارقام هندی این صورت است: -2. 50 مخفف پنجاه درم که صد و شصت مثقال است یعنی ده سیر یا یک چارک
پیچنده پیچا پیچدار، پیچ و خم، چین (زلف) حلقه (گیسو) : ننگست اگر بخاتم جمشید بنگریم پیچاک زلف یار نظیری، بدست ماست. (نظیری)، پیچششکم روشذو سنطاریا: ظحیر نوعی از پیچاک شکم که در آن تنفس سخت باشد
پیچنده پیچا پیچدار، پیچ و خم، چین (زلف) حلقه (گیسو) : ننگست اگر بخاتم جمشید بنگریم پیچاک زلف یار نظیری، بدست ماست. (نظیری)، پیچششکم روشذو سنطاریا: ظحیر نوعی از پیچاک شکم که در آن تنفس سخت باشد