جدول جو
جدول جو

معنی پیلسته - جستجوی لغت در جدول جو

پیلسته
استخوان فیل، عاج، پیلس، بیلسته،
کنایه از انگشت دست، کنایه از ساعد سفید مانند عاج، برای مثال چو بر روی ساعد نهد سر به خواب / سمن را ز پیلسته سازد ستون (عنصری - ۳۴۳)، وآن چون چنار قدّ چو چنبر شد / پرشوخ گشت دست چو پیلسته (ناصرخسرو - ۴۴۹)
تصویری از پیلسته
تصویر پیلسته
فرهنگ فارسی عمید
پیلسته(لَ تَ / تِ)
مرکّب از: پیل + استه مخفف استخوان. استخوان فیل. دندان فیل. عاج. حضن. ناب الفیل. پیل استخوان. عاج که استخوان دندان فیل باشد. (برهان، :
یکی گنبد از آبنوس و ز عاج
به پیکر ز پیلسته و شیر و ساج.
فردوسی.
همچون رطب اندام و چو روغنش سراپای
همچون شبه زلفین و چو پیلسته اش آلست.
عسجدی (از شعوری)،
چو بر روی ساعد نهد سر به خواب
سمن را ز پیلسته سازد ستون.
عنصری.
وآن چون چنارقد تو چنبر شد
پر شوخ گشت دست چو پیلسته.
ناصرخسرو.
، انگشت دست. (برهان)، انگشتان دست. اصابع:
به پیلسته دیبای چین برشکست
به ماسورۀ سیم بگرفت شست.
اسدی.
به پیلسته سنبل همی دسته کرد
به در باز پیلسته را خسته کرد.
اسدی.
به فندق دو گلنار کرده فکار
به دّر از دو پیلسته شویان نگار.
اسدی.
، ساعد دست. (برهان)، صاحب آنندراج گوید: بمعنی ساعد و انگشت نیز آورده اند و بمعنی عاج، و اصل همین است، بواسطۀ سپیدی دست و ساعد خوبان را بدان تشبیه کرده اند. (آنندراج) ، رخساره و آنرا دیمرودیم نیز گویند. (شرفنامه)، رخ. روی. رخساره و روی را گویند. (برهان)
لغت نامه دهخدا
پیلسته
استخوان فیل دندان فیل عاج: وان چون چنار قد تو چنبر شد پر شوخ گشت دست چو پیلسته. (ناصرخسرو)، انگشت دست اصبع: به پیلسته سنبل همی دسته کرد بدر باز پیلسته را خسته کرد. (اسدی) (یعنی: زن از مرگ شوی با دست گیسوان بکند و با دندان دست بگزید)، ساعد (دست)، رخ روی رخساره
فرهنگ لغت هوشیار
پیلسته((لَ تِ))
استخوان فیل، عاج، انگشت دست و ساعد که مانند عاج سفید است
تصویری از پیلسته
تصویر پیلسته
فرهنگ فارسی معین
پیلسته
عاج
تصویری از پیلسته
تصویر پیلسته
فرهنگ واژه فارسی سره

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بیلسته
تصویر بیلسته
استخوان فیل، عاج، پیلسته، پیلس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیوسته
تصویر پیوسته
به هم رسیده، به هم چسبیده، پیوندکرده شده، همیشه، دائم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بیلسته
تصویر بیلسته
وجب شبر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیخسته
تصویر پیخسته
لگد مال شده، لگد کوب شده، پامال
فرهنگ لغت هوشیار
متصل بهم بسته بلافصل ملحق لاحق مقابل گسسته گسیخته جنیانجکث قصبه تغزغزست... و مستقر ملک است و بحدود چین پیوسته است. توضیح فرهنگستان این کلمه را بمعنی متصل برگزیده، دایم همیشه مدام همواره لاینقطع: کسی است که پیوسته با تو بود. از جان عشق و دولت رندان پاکباز پیوسته صدر مصطبه ها بود مسکنم. (حافظ)، خویش خویشاوند نزدیک قریب، جمع پیوستگان: کس فرستاد و عبدالملک و حبیب و مروان برادران یزید بن مهلب بودند همه بیاوردند و بند کردندو آن کسان نیز که پیوسته او بودند. ز پیوستگانم هزار و دویست کز ایشان کسیرابمن راز نیست. (شا. لغ)، مقرب ندیم، جمع پیوستگان: قصد این خاندان کرد و بر تخت محمود و مسعود و مودود بنشست چون شد و سرهنگ طغرل کش باو و پیوستگان او چه کرد، منظم برشته کشیده (جواهر) : او هنر دارد بایسته چو بایسته روان او سخن راند پیوسته چو پیوسته درر. (فرخی) -6 برشته نظم کشیده منظوم، یک لخت یک پارچه آنچه از اجزای وی بهم متصل باشد: نبینی ابر پیوسته بر آید چو باران زو ببارد بر گشاید. (ویس و رامین) -8 پیوند خورده پیوند شده: گهرشان بپیوند با یکدگر که پیوسته نیکوتر آید ببر. (گرشا. لغ) -9 (پیشاهنگی) فرهنگستان این کلمه رابمعنی اعضای دایم پیشاهنگی پذیرفته، جمع پیوستگان. یا پیوسته خون. خویش نسبی کسی که از تخمه و نژاد شخص باشد: چو پیوسته خون نباشد کسی نباید برو بودن ایمن بسی. (شا. لغ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیخسته
تصویر پیخسته
((پَ خُ تِ یا پِ خَ تِ))
لگدمال شده، درمانده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیوسته
تصویر پیوسته
((پِ وَ تَ یا تِ))
وصل شده، به هم بسته، مقرب، ندیم، همیشه، مدام
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بیلسته
تصویر بیلسته
((لَ تِ))
وجب، شبر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیوسته
تصویر پیوسته
مستمر، مربوط، متصل، لاینقطع، مرتبط، ممتد
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از پیوسته
تصویر پیوسته
Continuous, Unremitting
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از پیوسته
تصویر پیوسته
continu, ininterrompu
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از پیوسته
تصویر پیوسته
terus-menerus
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از پیوسته
تصویر پیوسته
ধারাবাহিক , অবিচলিত
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از پیوسته
تصویر پیوسته
endelevu, isiyokatizwa
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از پیوسته
تصویر پیوسته
sürekli, aralıksız
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از پیوسته
تصویر پیوسته
지속적인 , 끊임없는
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از پیوسته
تصویر پیوسته
継続的な , 絶え間ない
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از پیوسته
تصویر پیوسته
מתמשך , בלתי פוסק
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از پیوسته
تصویر پیوسته
निरंतर
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از پیوسته
تصویر پیوسته
безперервний , невпинний
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از پیوسته
تصویر پیوسته
ต่อเนื่อง , ต่อเนื่อง
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از پیوسته
تصویر پیوسته
continu, ononderbroken
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از پیوسته
تصویر پیوسته
continuo, incesante
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از پیوسته
تصویر پیوسته
continuo, ininterrotto
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از پیوسته
تصویر پیوسته
contínuo, ininterrupto
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از پیوسته
تصویر پیوسته
连续的 , 不间断的
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از پیوسته
تصویر پیوسته
ciągły, nieprzerwalny
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از پیوسته
تصویر پیوسته
kontinuierlich, unermüdlich
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از پیوسته
تصویر پیوسته
постоянный , неослабляемый
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از پیوسته
تصویر پیوسته
مسلسل
دیکشنری فارسی به اردو