استقبال از مسافر یا مهمان پیشباز آمدن: رفتن جلو مسافر یا مهمان برای خوشامد گفتن و پذیرایی، استقبال کردن پیشباز رفتن: رفتن جلو مسافر یا مهمان برای خوشامد گفتن و پذیرایی، استقبال کردن
استقبال از مسافر یا مهمان پیشباز آمدن: رفتن جلو مسافر یا مهمان برای خوشامد گفتن و پذیرایی، استقبال کردن پیشباز رفتن: رفتن جلو مسافر یا مهمان برای خوشامد گفتن و پذیرایی، استقبال کردن
فیلبان، نگهبان پیل، کسی که بر پشت فیل می نشیند و فیل را می راند، پیلوان، برای مثال دوستی با پیلبانان یا مکن / یا طلب کن خانه ای در خورد پیل (سعدی - ۱۸۴)
فیلبان، نگهبان پیل، کسی که بر پشت فیل می نشیند و فیل را می راند، پیلوان، برای مِثال دوستی با پیلبانان یا مکن / یا طلب کن خانه ای در خورد پیل (سعدی - ۱۸۴)
عمل پیلباز، بازی کردن با فیل، باختن فیل، بازی فیل، بازی و لعب کردن چون فیل، با فیل به جنگ پرداختن و چپ و راست به حرکت درآوردن فیل برابر خصم: هم این زابلی نامبردار مرد زپیلی فزون نیست اندر نبرد یکی پیلبازی نمایم بدوی کزین پس نیارد سوی جنگ روی، فردوسی
عمل پیلباز، بازی کردن با فیل، باختن فیل، بازی فیل، بازی و لعب کردن چون فیل، با فیل به جنگ پرداختن و چپ و راست به حرکت درآوردن فیل برابر خصم: هم این زابلی نامبردار مرد زپیلی فزون نیست اندر نبرد یکی پیلبازی نمایم بدوی کزین پس نیارد سوی جنگ روی، فردوسی
استقبال، پیشواز، پیش و برابر کسی رفتن قبل از آنکه او ورود کند خواه مسافر باشد یا میهمان، مسافتی رفتن بجانب مسافری یا مهمانی یا زائری پیش از درآمدن وی بشهر یا خانه، صاحب آنندراج گوید: این تسمیه برای آن است که چون کسی می شنود که دوستش می آید او بمجرد شنیدن خبر از خانه دست و بغل گشاده به مقابل میرود تا وی را در آغوش کشد، پس از این جهت استقبال کننده را به پیش باز تسمیه کرده اند: مهین کوس و بالا و پیلان و ساز فرستاد با سرکشان پیشباز، اسدی، ، که از قسمت قدامی گشوده باشد: جامۀ پیش باز، جامۀ جلوباز، نوعی جامۀ پوشیدنی، (برهان)، نوعی جامۀ پوشیدنی که جلوش باز باشد، پیشواز، رجوع به پیشواز شود، قبول کننده، (آنندراج)، بر زبان جای دهنده، (آنندراج)
استقبال، پیشواز، پیش و برابر کسی رفتن قبل از آنکه او ورود کند خواه مسافر باشد یا میهمان، مسافتی رفتن بجانب مسافری یا مهمانی یا زائری پیش از درآمدن وی بشهر یا خانه، صاحب آنندراج گوید: این تسمیه برای آن است که چون کسی می شنود که دوستش می آید او بمجرد شنیدن خبر از خانه دست و بغل گشاده به مقابل میرود تا وی را در آغوش کشد، پس از این جهت استقبال کننده را به پیش باز تسمیه کرده اند: مهین کوس و بالا و پیلان و ساز فرستاد با سرکشان پیشباز، اسدی، ، که از قسمت قدامی گشوده باشد: جامۀ پیش باز، جامۀ جلوباز، نوعی جامۀ پوشیدنی، (برهان)، نوعی جامۀ پوشیدنی که جلوش باز باشد، پیشواز، رجوع به پیشواز شود، قبول کننده، (آنندراج)، بر زبان جای دهنده، (آنندراج)
فیلبان، فیال، (دهار)، آنکه بر سر فیل نشیند و با کجک او را براند، (منتهی الارب)، نگهبان فیل، آنکه تعهد فیل کند، آنکه خدمت فیل کند، آنکه تیمار او دارد: چو خرطومهاشان بر آتش گرفت بماندند از آن پیلبانان شگفت، فردوسی، از افسر سر پیلبان پرنگار ز گوش اندر آویخته گوشوار، فردوسی، سر پیلبانان به رنگ و نگار همه پاک با افسر و گوشوار، فردوسی، از افسر سر پیلبان پر نگار همه پاک با طوق و با گوشوار، فردوسی، همان افسر پیلبانان به زر همان طوق زرین وزرین کمر، فردوسی، پیلبان را روزی اندر خدمت پیلان بود بندگان را روزی اندر خدمت شاه زمین، منوچهری، از ابرپیل سازم و از باد پیلبان وز بانگ رعد آینۀ پیل بی شمار، منوچهری، چون سلطان محمود گذشته شد و پیلبان از پشت پیل دور شد ... (تاریخ بیهقی)، سخت تنگدل شد و پیلبانان را ملامت کرد، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 579)، امیر به ترکی مرا گفت زه کمان جدا کن و بر پیل رو و از آنجا بر درخت و پیلبان را به زه کمان بیاویز، (تاریخ بیهقی ص 458)، و دو پیلبان و دو پیل نامزد شدند، (تاریخ بیهقی ص 491)، فرمود تا پیل بداشتند و پیلبان از گردن پیل فرود آمد، (تاریخ بیهقی ص 162)، و مقدم پیلبانان مردی بود چون حاجب بوالنصر و پسران قراخان و همه پیلبانان زیر فرمان وی، (تاریخ بیهقی ص 385)، سپه دید گیتی همه پیش چشم برآشفت با پیلبانان بخشم، اسدی، همه پیلبانان از آن گفتگوی بزنهار مهراج دادند روی، اسدی، پدرت آن کزو نازش و نام تست بسالی مرا پیلبان بد نخست، اسدی، ز یاقوت مر پیلبان را کمر ززر افسر و گوشوار از گهر، اسدی، بزیر اندرش ژنده پیلی چو عاج همه پیلبانانش با طوق و تاج، اسدی، همه پیلبانان بزرین کمر ز در تاجشان، گوشوار از گهر، اسدی، بر سر هر پیل مست نشسته یک پیلبان، مسعودسعد، گمرهم تا بر سر بیت الحرام آبدست پیلبان خواهم فشاند، خاقانی، ابر چو پیل هندوان آمد وباد پیلبان دیمۀ روس طبع را کشته به پای زندگی، خاقانی، و هر روز مهتر پیلبانان جمله پیلان بر وی عرضه دادی، (سند بادنامه ص 56)، کار من با شاهزاده همان مزاج دارد که پیل و پیلبان با پادشاه کشمیر، (سند بادنامه ص 55)، چو هندی زنم بر سر زنده پیل زند پیلبان جامه در خم ّ نیل، نظامی، بزد پیلبان بانگ بر زنده پیل بر آن اهرمن راند چون رود نیل، نظامی، ای من آن پیلی که زخم پیلبان ریخت خونم از برای استخوان، مولوی، پیل چون در خواب بیند هند را پیلبان را نشنود آرد وغا، مولوی، به لطفی که دیده ست پیل دمان نیارد همی حمله بر پیلبان، سعدی، همچنان در فکر آن بیتم که گفت پیلبانی بر لب دریای نیل، سعدی، یا مکن با پیلبانان دوستی، یا بنا کن خانه ای در خورد پیل، سعدی
فیلبان، فیال، (دهار)، آنکه بر سر فیل نشیند و با کجک او را براند، (منتهی الارب)، نگهبان فیل، آنکه تعهد فیل کند، آنکه خدمت فیل کند، آنکه تیمار او دارد: چو خرطومهاشان بر آتش گرفت بماندند از آن پیلبانان شگفت، فردوسی، از افسر سر پیلبان پرنگار ز گوش اندر آویخته گوشوار، فردوسی، سر پیلبانان به رنگ و نگار همه پاک با افسر و گوشوار، فردوسی، از افسر سر پیلبان پر نگار همه پاک با طوق و با گوشوار، فردوسی، همان افسر پیلبانان به زر همان طوق زرین وزرین کمر، فردوسی، پیلبان را روزی اندر خدمت پیلان بود بندگان را روزی اندر خدمت شاه زمین، منوچهری، از ابرپیل سازم و از باد پیلبان وز بانگ رعد آینۀ پیل بی شمار، منوچهری، چون سلطان محمود گذشته شد و پیلبان از پشت پیل دور شد ... (تاریخ بیهقی)، سخت تنگدل شد و پیلبانان را ملامت کرد، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 579)، امیر به ترکی مرا گفت زه کمان جدا کن و بر پیل رو و از آنجا بر درخت و پیلبان را به زه کمان بیاویز، (تاریخ بیهقی ص 458)، و دو پیلبان و دو پیل نامزد شدند، (تاریخ بیهقی ص 491)، فرمود تا پیل بداشتند و پیلبان از گردن پیل فرود آمد، (تاریخ بیهقی ص 162)، و مقدم پیلبانان مردی بود چون حاجب بوالنصر و پسران قراخان و همه پیلبانان زیر فرمان وی، (تاریخ بیهقی ص 385)، سپه دید گیتی همه پیش چشم برآشفت با پیلبانان بخشم، اسدی، همه پیلبانان از آن گفتگوی بزنهار مهراج دادند روی، اسدی، پدرت آن کزو نازش و نام تست بسالی مرا پیلبان بد نخست، اسدی، ز یاقوت مر پیلبان را کمر ززر افسر و گوشوار از گهر، اسدی، بزیر اندرش ژنده پیلی چو عاج همه پیلبانانش با طوق و تاج، اسدی، همه پیلبانان بزرین کمر ز دُر تاجشان، گوشوار از گهر، اسدی، بر سر هر پیل مست نشسته یک پیلبان، مسعودسعد، گمرهم تا بر سر بیت الحرام آبدست پیلبان خواهم فشاند، خاقانی، ابر چو پیل هندوان آمد وباد پیلبان دیمۀ روس طبع را کشته به پای زندگی، خاقانی، و هر روز مهتر پیلبانان جمله پیلان بر وی عرضه دادی، (سند بادنامه ص 56)، کار من با شاهزاده همان مزاج دارد که پیل و پیلبان با پادشاه کشمیر، (سند بادنامه ص 55)، چو هندی زنم بر سر زنده پیل زند پیلبان جامه در خم ّ نیل، نظامی، بزد پیلبان بانگ بر زنده پیل بر آن اهرمن راند چون رود نیل، نظامی، ای من آن پیلی که زخم پیلبان ریخت خونم از برای استخوان، مولوی، پیل چون در خواب بیند هند را پیلبان را نشنود آرد وغا، مولوی، به لطفی که دیده ست پیل دمان نیارد همی حمله بر پیلبان، سعدی، همچنان در فکر آن بیتم که گفت پیلبانی بر لب دریای نیل، سعدی، یا مکن با پیلبانان دوستی، یا بنا کن خانه ای در خورد پیل، سعدی
آنکه هر چه دارد بازد مقامری که هر چه دارد بازد پاکبازنده، کسی که در قمار دغلی نکند، عاشقی که بنظر پاک بمعشوق نگرد عاشقی که عشق او آمیخته با شهوت نباشد عاشق پاک نظر، زاهد مجرد تارک دنیا، کسی که بدون توقع و چشمداشت بخدا عشق میورزد
آنکه هر چه دارد بازد مقامری که هر چه دارد بازد پاکبازنده، کسی که در قمار دغلی نکند، عاشقی که بنظر پاک بمعشوق نگرد عاشقی که عشق او آمیخته با شهوت نباشد عاشق پاک نظر، زاهد مجرد تارک دنیا، کسی که بدون توقع و چشمداشت بخدا عشق میورزد
آن مقدار که یک پیل حمل تواند کرد باریک پیل پیلوار، بسیاربسیار: زبهرنام اگرشاه زاولی محمود به پیلوار بشاعرهمی شیانی داد کنون کجاست بیا گو بجود شاه نگر که جود او بصله گنج شایگانی داد. (معزی)
آن مقدار که یک پیل حمل تواند کرد باریک پیل پیلوار، بسیاربسیار: زبهرنام اگرشاه زاولی محمود به پیلوار بشاعرهمی شیانی داد کنون کجاست بیا گو بجود شاه نگر که جود او بصله گنج شایگانی داد. (معزی)
آنکه از پیل مراقبت کند نگهبان فیل کسی که بر سر فیل نشیند و با کجک او را براند فیلبان: مسعود پیلبانرا سیاست فرود اما چه سود. پیلبان را روزی اندر خدمت پیلان بود بندگان را روزی اندر خدمت شاه زمین. (منوچهری)
آنکه از پیل مراقبت کند نگهبان فیل کسی که بر سر فیل نشیند و با کجک او را براند فیلبان: مسعود پیلبانرا سیاست فرود اما چه سود. پیلبان را روزی اندر خدمت پیلان بود بندگان را روزی اندر خدمت شاه زمین. (منوچهری)
علم پیلباز. بازی کردن با فیل، (شطرنج) باختن فیل، بازی مانند لعب فیل: هم این زابلی نامبردار مرد ز پیلی فزون نیست اندر نبرد. یکی پیلبازی نمایم بدوی کزین پس نیارد سوی جنگ روی. (شا. لغ)
علم پیلباز. بازی کردن با فیل، (شطرنج) باختن فیل، بازی مانند لعب فیل: هم این زابلی نامبردار مرد ز پیلی فزون نیست اندر نبرد. یکی پیلبازی نمایم بدوی کزین پس نیارد سوی جنگ روی. (شا. لغ)