پیام.سفاره. (دهار). از زبان کسی چیزی گفتن، و آنرا پیغام زبانی نیز گویند و پیغام کاغذی پیغامی که بتوسل مکتوب ادا کنند. و پیام را بلغت ژند و پاژند پیتام گویند. (آنندراج). رسالت. ملأک. ملأکه. وحی. علوج. رسیل.رسول. رساله. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). سخنی که بوسیلۀ دیگری بکسی رسانند. مراسله. آنچه از گفتار بکسی گویند که رفته بدیگری از جانب گوینده رساند. آنچه از گفتار بوسیلۀ دیگری کسی را گویند: چو پیغام بشنید و نامه بخواند دژم گشت و اندر شگفتی بماند. فردوسی. به رستم بگفت آنچه پیغام بود که فرجام پیغامش آرام بود. فردوسی. پیام سپهدار توران بداد سیاوش ز پیغام او گشت شاد. فردوسی. فرستاده آمد بگفت آن پیام ز پیغام بهرام شد شادکام. فردوسی. ز پیغام او شد دلش پرشکن پراندیشه شد مغزش از خویشتن. فردوسی. فرستاده پیغام شاه جهان بدیشان بگفت آشکار و نهان. فردوسی. چه پیغام داری چه فرمان دهی فرستاده ای یا گرامی مهی. فردوسی. همان باژ و شطرنج و پیغام رای شنیدیم و پیغامش آمد بجای. فردوسی. چو پیغام خسرو به رستم رسید بکردار دریا دلش بردمید. فردوسی. خداوند یاد دارد بنشابور رسول خلیفه آمد و لواء و خلعت آورد و منشور و پیغام در این باب بر چه جمله بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 177). پیغام ها بر زبان وی می بود. (تاریخ بیهقی ص 87). گفتم پیغام چیست. گفت میگوید که آنچه پیش ازین نبشته بودم... اگر جز آن نبشتمی بیم جان بودی. (تاریخ بیهقی ص 327). و گفت با تو حدیث فریضه دارم و پیغام است سوی بونصر. (تاریخ بیهقی ص 142). حدیث من (احمد بن ابی دواد) گذشت پیغام امیرالمؤمنین بشنو. (تاریخ بیهقی ص 172). آلتونتاش چون پیغام بشنود برخاست و زمین بوسه داد. (تاریخ بیهقی). بونصر مشکان و بوالحسن عقیلی و عبدوس در میان پیغام بودند. (تاریخ بیهقی ص 380). خطها زیر آن نبشتند که این پیغام ایشانست. (تاریخ بیهقی ص 677). عجب کاری دیدم... پیغام سلطان بر آن جمله رسیده، کاغذی بدست وی داد. (تاریخ بیهقی 370). امیر مسعود چون پیغام پدر بشنود بر پای خاست (تاریخ بیهقی). و هر روزی سوی ما پیغام بودی کم و بیش به عتاب و مالش و سوی برادر نوشت... (تاریخ بیهقی). و رسول با وی نامزد کردند با مشتی عشوه و پیغام که ولیعهد پدر وی است. (تاریخ بیهقی). یکروز نزدیک این خواجه نشسته بودم و پیغامی را رفته بودم. (تاریخ بیهقی). طاهر گفت پیغام است سوی بونصر باید گفته آید. (تاریخ بیهقی). با خود گفتم این پیغام بباید نبشت اگر تمکین گفتار نیابم... (تاریخ بیهقی). پس در حدیث وزارت بپیغام با وی سخن رفت، البته تن در نداد. (تاریخ بیهقی). این حکم درین کار کرد پیداست با آنکه رسول آمده ست و پیغام. ناصرخسرو. سوی تو نیامده است پیغمبر یا تو نه سزای اهل پیغامی. ناصرخسرو. آنکس که زبانش بما رسانید پیغام جهان داوریگانه. ناصرخسرو. آمده پیغام حجت گوش دار ای ناصبی پاسخش ده گر توانی سر مخار ای ناصبی. ناصرخسرو. بشنو که چه گوید همیت دوران پیغام ازین چرخ تیز گردان. ناصرخسرو. پیغام فلک مر ترا نمایم بر خاک نبشته به خط رحمان. ناصرخسرو. هرچند که دیر آید سوی تو بیاید چون سوی پدرت آید پیغام نهانیش. ناصرخسرو. که ز پیغام زمانه نشود مرد خصیم. ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی ص 390). خمارآلود باجامی بسازد دل عاشق به پیغامی بسازد. باباطاهر. پیغام غمت سوی دلم می آید زحمت همه بر روی دلم می آید... خاقانی. برون زآنکه پیغام فرخ سروش خبرهای نصرت رساندش بگوش. نظامی. منتظر بنشسته ام تا کی رسد از پی جان خواستن پیغام تو. عطار. که هر کس نه در خورد پیغام اوست. سعدی. از هر چه میرود سخن دوست خوشتر است پیغام آشنا نفس روح پرور است. سعدی. قاصدان را لب ز پیغام زبانی میشود نامۀ سربسته، از شیرینی پیغام او. صائب. تو ای قاصد به هر عنوان که خواهی شرح حالم کن جواب نامه دشوارست و پیغام زبانی هم. معزفطرت. مغلغله، پیغام که از شهری بشهری برند. (منتهی الارب)
پیام.سفاره. (دهار). از زبان کسی چیزی گفتن، و آنرا پیغام زبانی نیز گویند و پیغام کاغذی پیغامی که بتوسل مکتوب ادا کنند. و پیام را بلغت ژند و پاژند پیتام گویند. (آنندراج). رسالت. ملأک. ملأکه. وحی. علوج. رسیل.رسول. رساله. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). سخنی که بوسیلۀ دیگری بکسی رسانند. مراسله. آنچه از گفتار بکسی گویند که رفته بدیگری از جانب گوینده رساند. آنچه از گفتار بوسیلۀ دیگری کسی را گویند: چو پیغام بشنید و نامه بخواند دژم گشت و اندر شگفتی بماند. فردوسی. به رستم بگفت آنچه پیغام بود که فرجام پیغامش آرام بود. فردوسی. پیام سپهدار توران بداد سیاوش ز پیغام او گشت شاد. فردوسی. فرستاده آمد بگفت آن پیام ز پیغام بهرام شد شادکام. فردوسی. ز پیغام او شد دلش پرشکن پراندیشه شد مغزش از خویشتن. فردوسی. فرستاده پیغام شاه جهان بدیشان بگفت آشکار و نهان. فردوسی. چه پیغام داری چه فرمان دهی فرستاده ای یا گرامی مهی. فردوسی. همان باژ و شطرنج و پیغام رای شنیدیم و پیغامش آمد بجای. فردوسی. چو پیغام خسرو به رستم رسید بکردار دریا دلش بردمید. فردوسی. خداوند یاد دارد بنشابور رسول خلیفه آمد و لواء و خلعت آورد و منشور و پیغام در این باب بر چه جمله بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 177). پیغام ها بر زبان وی می بود. (تاریخ بیهقی ص 87). گفتم پیغام چیست. گفت میگوید که آنچه پیش ازین نبشته بودم... اگر جز آن نبشتمی بیم جان بودی. (تاریخ بیهقی ص 327). و گفت با تو حدیث فریضه دارم و پیغام است سوی بونصر. (تاریخ بیهقی ص 142). حدیث من (احمد بن ابی دواد) گذشت پیغام امیرالمؤمنین بشنو. (تاریخ بیهقی ص 172). آلتونتاش چون پیغام بشنود برخاست و زمین بوسه داد. (تاریخ بیهقی). بونصر مشکان و بوالحسن عقیلی و عبدوس در میان پیغام بودند. (تاریخ بیهقی ص 380). خطها زیر آن نبشتند که این پیغام ایشانست. (تاریخ بیهقی ص 677). عجب کاری دیدم... پیغام سلطان بر آن جمله رسیده، کاغذی بدست وی داد. (تاریخ بیهقی 370). امیر مسعود چون پیغام پدر بشنود بر پای خاست (تاریخ بیهقی). و هر روزی سوی ما پیغام بودی کم و بیش به عتاب و مالش و سوی برادر نوشت... (تاریخ بیهقی). و رسول با وی نامزد کردند با مشتی عشوه و پیغام که ولیعهد پدر وی است. (تاریخ بیهقی). یکروز نزدیک این خواجه نشسته بودم و پیغامی را رفته بودم. (تاریخ بیهقی). طاهر گفت پیغام است سوی بونصر باید گفته آید. (تاریخ بیهقی). با خود گفتم این پیغام بباید نبشت اگر تمکین گفتار نیابم... (تاریخ بیهقی). پس در حدیث وزارت بپیغام با وی سخن رفت، البته تن در نداد. (تاریخ بیهقی). این حکم درین کار کرد پیداست با آنکه رسول آمده ست و پیغام. ناصرخسرو. سوی تو نیامده است پیغمبر یا تو نه سزای اهل پیغامی. ناصرخسرو. آنکس که زبانش بما رسانید پیغام جهان داوریگانه. ناصرخسرو. آمده پیغام حجت گوش دار ای ناصبی پاسخش ده گر توانی سر مخار ای ناصبی. ناصرخسرو. بشنو که چه گوید همیت دوران پیغام ازین چرخ تیز گردان. ناصرخسرو. پیغام فلک مر ترا نمایم بر خاک نبشته به خط رحمان. ناصرخسرو. هرچند که دیر آید سوی تو بیاید چون سوی پدرت آید پیغام نهانیش. ناصرخسرو. که ز پیغام زمانه نشود مرد خصیم. ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی ص 390). خمارآلود باجامی بسازد دل عاشق به پیغامی بسازد. باباطاهر. پیغام غمت سوی دلم می آید زحمت همه بر روی دلم می آید... خاقانی. برون زآنکه پیغام فرخ سروش خبرهای نصرت رساندش بگوش. نظامی. منتظر بنشسته ام تا کی رسد از پی جان خواستن پیغام تو. عطار. که هر کس نه در خورد پیغام اوست. سعدی. از هر چه میرود سخن دوست خوشتر است پیغام آشنا نفس روح پرور است. سعدی. قاصدان را لب ز پیغام زبانی میشود نامۀ سربسته، از شیرینی پیغام او. صائب. تو ای قاصد به هر عنوان که خواهی شرح حالم کن جواب نامه دشوارست و پیغام زبانی هم. معزفطرت. مُغلغله، پیغام که از شهری بشهری برند. (منتهی الارب)
سخن یا مطلبی کتبی یا شفاهی که از طرف کسی برای دیگری فرستاده شود، پیغام، خبر، برای مثال در راه عشق وسوسۀ اهرمن بسی ست / پیش آی و گوش دل به پیام سروش کن (حافظ - ۷۹۶) پیام رساندن (گزاردن، آوردن): منتقل کردن پیام کسی به دیگری، برای مثال گوش دلم بر در است تا چه بیاید خبر / چشم امیدم به راه تا که گزارد پیام (سعدی - لغت نامه - پیام گزاردن)
سخن یا مطلبی کتبی یا شفاهی که از طرف کسی برای دیگری فرستاده شود، پیغام، خبر، برای مِثال در راه عشق وسوسۀ اهرمن بسی ست / پیش آی و گوش دل به پیام سروش کن (حافظ - ۷۹۶) پیام رساندن (گزاردن، آوردن): منتقل کردن پیام کسی به دیگری، برای مِثال گوش دلم بر در است تا چه بیاید خبر / چشم امیدم به راه تا که گزارد پیام (سعدی - لغت نامه - پیام گزاردن)
رسالت. پیغام. (جهانگیری). خبر و پیغام. (برهان). از زبان کسی چیزی گفتن و آن را پیغام زبانی هم میگویند و پیغام کاغذی، پیغامی که بوسیلۀ مکتوب ادا کنند. (آنندراج). در تداول امروزی شفاهاً بوساطت کسی گفتاری را بسومی فرستادن است لکن در قدیم این لفظ عام بوده است از کس و نامه. صاحب آنندراج آرد: پیام با گزاردن و کردن و دادن و رسانیدن و آمدن و آوردن و بردن مستعمل است و شواهدی ذکر کند. الوک. (منتهی الارب) : نزد آن شاه زمین دادش پیام داروئی فرمای زامهران بنام. رودکی. خرزاسب را از آن (از نامۀ گشتاسب) خشم آمدو نامه ای کرد بگشتاسپ در جواب نامۀ او و اندر آن پیغامها داد سخت تر از آنکه او نوشته بود. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). پیامیست از مرگ موی سفید ببودن چه داری تو چندین امید. فردوسی. هم آنگه چو بنشست بر پای خاست پیام سکندر بیاراست راست. فردوسی. کجا خود پیام آرداز خویشتن چنان شهریاری سر انجمن. فردوسی. پیام سپهدار توران بداد سیاوش ز پیغام او گشت شاد. فردوسی. پیام درشت آوریدم بشاه فرستنده پرخشم و من بیگناه. فردوسی. برآشفت از آوازش اسفندیار پیامی فرستاد زی گرگسار. فردوسی. وز آن پس فرستیم یک یک پیام مگر شهریاران بیابند کام. فردوسی. جهان بد به آرام زآن شادکام ز یزدان بدو نوبنو بد پیام. فردوسی. یکی نامه باید چو برنده تیغ پیامی بکردار غرنده میغ. فردوسی. بیامدسپهبد بکردار باد بکاوس یکسر پیامش بداد. فردوسی. بدو گفت رستم که از پهلوان پیام آوریدم بروشن روان. فردوسی. بیامد بنزدیک دستان سام بیاورد از آن نامداران پیام. فردوسی. پیامی همی نزد قیصر برم چو پاسخ دهد نزد مهتر برم. فردوسی. پیامی فرستاد پرموده را مر آن مهتر کشور و دوده را. فردوسی. چو آمدفرستاده گفت این پیام چو بشنید ازو مرد جوینده نام. فردوسی. فرستاده آمد بگفت آن پیام ز پیغام بهرام شد شادکام. فردوسی. نشستند سالی چنین سوگوار پیام آمد از داور کردگار. فردوسی. برین نیز هر چند می بنگرم پیام تو باید بر خواهرم. فردوسی. از ایران یکی کهترم چون سمن پیام آوریده بشاه یمن. فردوسی. چو بشنیددایه ز دختر پیام سبک رفت و میزد بره تیز گام. فردوسی. ایا باد بگذر به ایران زمین پیامی ز من بر بشاه گزین. فردوسی. پیام بزرگان بخاقان بداد دل شاه توران ازآن گشت شاد. فردوسی. بپرسید و بستد ازو نامه سام فرستاده گفت آنچه بودش پیام. فردوسی. پیام گرانمایه قیصر بداد فرستاده خود با خرد بود و داد. فردوسی. پیام من این است سوی جهان بنزد کهان و بنزد مهان. فردوسی. گفت کم دوش پیام آمده از زردشت که دگر باره بباید همگی را کشت. منوچهری. از تو ما را نه کنار و نه پیام و نه سلام مکن ای دوست که کیفر بری و درمانی. منوچهری. چرا چو سوی تو نامه و پیام نفرستد ترا بهر کس نامه و پیام باید کرد. ناصرخسرو. ایزد پیام داد ترا: کاهلی مکن در کار، اگر تمام شنودستی آن پیام. ناصرخسرو. رو دست بشوی و جز بخاموشی پاسخ مده ای پسر پیامش را. ناصرخسرو. حکمت بشنو ز حجت ایرا کو هرگز ندهد پیام درگاهی. ناصرخسرو. عقل چه آورد ز گردون پیام خاصه سوی خاص نهانی ز عام. ناصرخسرو. گفتیی هریک رسولست از خدا سوی ما و نورهاشان چون پیام. ناصرخسرو. نوک پیکانها چو پیکان قضا از اجل آرند خصمان را پیام. انوری. صد هزار اهل درد وقت سحر آرزومند یک پیام تواند. عطار. مرا خیال تو بالله که غمگسارتر از تست خیال باز مگیر ار پیام بازگرفتی. خاقانی. خضر از زبان کعبه پیامم رساند و گفت احسانش رد مکن که ولی نعمت منست. خاقانی. کآفتاب از پیام حالی زر نکند با هزار ساله مسیر. خاقانی. جبریل که این پیام بشنید جانی ستد از زبان کعبه. خاقانی. پیش پیام و نامه ات طوفان گریست چشمم چندین بگرد موئی طوفان چگونه باشد. خاقانی. چشم براهم مرا از تو پیامی رسد وز می وصل تو لب بر لب جامی رسد. خاقانی. گاهی بدست خواب پیام خیال ده گه بر زبان باد سلام وفا فرست. خاقانی. آمد نفس صبح و سلامت برسانید بوی توبیاورد و پیامت برسانید. خاقانی. پیش پیام و نامه ات بر خاک بازغلطم در خون و خاک صیدی غلطان چگونه باشد. خاقانی. پیام دوست نسیم سحر دریغ مدار بیا ز گوشه نشینان خبر دریغ مدار. خاقانی. گوش رباب از هوا پیام طرب داشت از سه زبان راز آن پیام برآمد. خاقانی. پیام داد بدرگاهش آفتاب که من ترا غلامم از آن بر نجوم سالارم. خاقانی. گر صد پسر بدم همه را کردمی فدا آنروز کامدش ز رسول اجل پیام. خاقانی. موی سپید از اجل آرد پیام پشت خم از مرگ رساند سلام. نظامی. بگفت ای وفادار فرخنده خوی پیامی که داری بلیلی بگوی. سعدی. گر نیاید بگوش رغبت کس بر رسولان پیام باشد و بس. سعدی. بهر این گفت آن رسول خوش پیام رمز موتوا قبل موت یا کرام. مولوی. سخنی داشت لبت با من و ابروی کجت ناگه از گوشه ای آمد که گزارد پیغام چون میان من و تو هیچ نمیگنجد موی خود چه حاجت که بحاجت دهی البته پیام. سلمان ساوجی. آن عهد یاد باد که از بام و در مرا هر دم پیام یار وخط دلبر آمدی. حافظ. بجان او که بشکرانه جان برافشانم اگر بسوی من آری پیامی از بر دوست. حافظ. عجب از وفای جانان که عنایتی نفرمود نه بنامه ای پیامی نه به خامه ای سلامی. حافظ. جان بر قدمش بباید افشاند پیکی که ازو دهد پیامی. یغما. آورد پیامی که ازان روز که رفتی در خانه ما بیش نه دودست و نه چرغند. ؟ (از آنندراج). ، نزد صوفیه اوامر و نواهی را گویند. (کشاف اصطلاحات الفنون)
رسالت. پیغام. (جهانگیری). خبر و پیغام. (برهان). از زبان کسی چیزی گفتن و آن را پیغام زبانی هم میگویند و پیغام کاغذی، پیغامی که بوسیلۀ مکتوب ادا کنند. (آنندراج). در تداول امروزی شفاهاً بوساطت کسی گفتاری را بسومی فرستادن است لکن در قدیم این لفظ عام بوده است از کس و نامه. صاحب آنندراج آرد: پیام با گزاردن و کردن و دادن و رسانیدن و آمدن و آوردن و بردن مستعمل است و شواهدی ذکر کند. الوک. (منتهی الارب) : نزد آن شاه زمین دادش پیام داروئی فرمای زامهران بنام. رودکی. خرزاسب را از آن (از نامۀ گشتاسب) خشم آمدو نامه ای کرد بگشتاسپ در جواب نامۀ او و اندر آن پیغامها داد سخت تر از آنکه او نوشته بود. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). پیامیست از مرگ موی سفید ببودن چه داری تو چندین امید. فردوسی. هم آنگه چو بنشست بر پای خاست پیام سکندر بیاراست راست. فردوسی. کجا خود پیام آرداز خویشتن چنان شهریاری سر انجمن. فردوسی. پیام سپهدار توران بداد سیاوش ز پیغام او گشت شاد. فردوسی. پیام درشت آوریدم بشاه فرستنده پرخشم و من بیگناه. فردوسی. برآشفت از آوازش اسفندیار پیامی فرستاد زی گرگسار. فردوسی. وز آن پس فرستیم یک یک پیام مگر شهریاران بیابند کام. فردوسی. جهان بد به آرام زآن شادکام ز یزدان بدو نوبنو بد پیام. فردوسی. یکی نامه باید چو برنده تیغ پیامی بکردار غرنده میغ. فردوسی. بیامدسپهبد بکردار باد بکاوس یکسر پیامش بداد. فردوسی. بدو گفت رستم که از پهلوان پیام آوریدم بروشن روان. فردوسی. بیامد بنزدیک دستان سام بیاورد از آن نامداران پیام. فردوسی. پیامی همی نزد قیصر برم چو پاسخ دهد نزد مهتر برم. فردوسی. پیامی فرستاد پرموده را مر آن مهتر کشور و دوده را. فردوسی. چو آمدفرستاده گفت این پیام چو بشنید ازو مرد جوینده نام. فردوسی. فرستاده آمد بگفت آن پیام ز پیغام بهرام شد شادکام. فردوسی. نشستند سالی چنین سوگوار پیام آمد از داور کردگار. فردوسی. برین نیز هر چند می بنگرم پیام تو باید بر خواهرم. فردوسی. از ایران یکی کهترم چون سمن پیام آوریده بشاه یمن. فردوسی. چو بشنیددایه ز دختر پیام سبک رفت و میزد بره تیز گام. فردوسی. ایا باد بگذر به ایران زمین پیامی ز من بر بشاه گزین. فردوسی. پیام بزرگان بخاقان بداد دل شاه توران ازآن گشت شاد. فردوسی. بپرسید و بستد ازو نامه سام فرستاده گفت آنچه بودش پیام. فردوسی. پیام گرانمایه قیصر بداد فرستاده خود با خرد بود و داد. فردوسی. پیام من این است سوی جهان بنزد کهان و بنزد مهان. فردوسی. گفت کم دوش پیام آمده از زردشت که دگر باره بباید همگی را کشت. منوچهری. از تو ما را نه کنار و نه پیام و نه سلام مکن ای دوست که کیفر بری و درمانی. منوچهری. چرا چو سوی تو نامه و پیام نفرستد ترا بهر کس نامه و پیام باید کرد. ناصرخسرو. ایزد پیام داد ترا: کاهلی مکن در کار، اگر تمام شنودستی آن پیام. ناصرخسرو. رو دست بشوی و جز بخاموشی پاسخ مده ای پسر پیامش را. ناصرخسرو. حکمت بشنو ز حجت ایرا کو هرگز ندهد پیام درگاهی. ناصرخسرو. عقل چه آورد ز گردون پیام خاصه سوی خاص نهانی ز عام. ناصرخسرو. گفتیی هریک رسولست از خدا سوی ما و نورهاشان چون پیام. ناصرخسرو. نوک پیکانها چو پیکان قضا از اجل آرند خصمان را پیام. انوری. صد هزار اهل درد وقت سحر آرزومند یک پیام تواند. عطار. مرا خیال تو بالله که غمگسارتر از تست خیال باز مگیر ار پیام بازگرفتی. خاقانی. خضر از زبان کعبه پیامم رساند و گفت احسانش رد مکن که ولی نعمت منست. خاقانی. کآفتاب از پیام حالی زر نکند با هزار ساله مسیر. خاقانی. جبریل که این پیام بشنید جانی ستد از زبان کعبه. خاقانی. پیش پیام و نامه ات طوفان گریست چشمم چندین بگرد موئی طوفان چگونه باشد. خاقانی. چشم براهم مرا از تو پیامی رسد وز می وصل تو لب بر لب جامی رسد. خاقانی. گاهی بدست خواب پیام خیال ده گه بر زبان باد سلام وفا فرست. خاقانی. آمد نفس صبح و سلامت برسانید بوی توبیاورد و پیامت برسانید. خاقانی. پیش پیام و نامه ات بر خاک بازغلطم در خون و خاک صیدی غلطان چگونه باشد. خاقانی. پیام دوست نسیم سحر دریغ مدار بیا ز گوشه نشینان خبر دریغ مدار. خاقانی. گوش رباب از هوا پیام طرب داشت از سه زبان راز آن پیام برآمد. خاقانی. پیام داد بدرگاهش آفتاب که من ترا غلامم از آن بر نجوم سالارم. خاقانی. گر صد پسر بدم همه را کردمی فدا آنروز کامدش ز رسول اجل پیام. خاقانی. موی سپید از اجل آرد پیام پشت خم از مرگ رساند سلام. نظامی. بگفت ای وفادار فرخنده خوی پیامی که داری بلیلی بگوی. سعدی. گر نیاید بگوش رغبت کس بر رسولان پیام باشد و بس. سعدی. بهر این گفت آن رسول خوش پیام رمز موتوا قبل موت یا کرام. مولوی. سخنی داشت لبت با من و ابروی کجت ناگه از گوشه ای آمد که گزارد پیغام چون میان من و تو هیچ نمیگنجد موی خود چه حاجت که بحاجت دهی البته پیام. سلمان ساوجی. آن عهد یاد باد که از بام و در مرا هر دم پیام یار وخط دلبر آمدی. حافظ. بجان او که بشکرانه جان برافشانم اگر بسوی من آری پیامی از بر دوست. حافظ. عجب از وفای جانان که عنایتی نفرمود نه بنامه ای پیامی نه به خامه ای سلامی. حافظ. جان بر قدمش بباید افشاند پیکی که ازو دهد پیامی. یغما. آورد پیامی که ازان روز که رفتی در خانه ما بیش نه دودست و نه چرغند. ؟ (از آنندراج). ، نزد صوفیه اوامر و نواهی را گویند. (کشاف اصطلاحات الفنون)
از پیغ، بمعنی چیزی نوک تیز + ال، ادات نسبت، نیزه، (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) (اوبهی)، رمح: دریغ آن سر و برز و آن یال او هم آن تیر و آن تیغ و پیغال او، (از فرهنگ اسدی)
از پیغ، بمعنی چیزی نوک تیز + َال، ادات نسبت، نیزه، (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی) (اوبهی)، رمح: دریغ آن سر و برز و آن یال او هم آن تیر و آن تیغ و پیغال او، (از فرهنگ اسدی)
عاشقی مثلی از مردم بابل و معشوقۀ او مسماه به تیسبه بود، آنگاه که تیسبه دچار شیری شرزه گردید و از وی بگریخت، چادر خویش بر جای ماند و چون پیرام بدانجا رسید و چادر معشوقه بدید گمان برد که شیر او را بدریده است خود را بکشت، و وقتی که تیسبه بازگشت و جسد خونین عاشق خویش بدید او نیز خویشتن را بکشت، قصۀ جانسوز این عاشق و معشوق را اوید شاعر لاطینی بشعر کرده است، صاحب قاموس الاعلام ترکی آرد: بنا بگفتۀ افسانه طرازان پیرام جوانی است از جوانان شهر بابل قدیم که بدختری موسوم به تیسبه عشقی مفرط داشته است اما قبیلۀ طرفین دو خصم آشتی ناپذیر بودند و لذا دو دلداده بملاقات یکدیگر نایل شدن نمیتوانستند و عاقبهالامر وعده دیداری زیر سایۀ درخت توتی واقع در بیرون شهر نهادند، در روز موعود تیسبه قبل از عاشق بیقرار خود بمیعاد رسید و ناگاه با شیری روبرو گردید اما بیدرنگ چادر از سر بیفکند و بگریخت، شیر آنرا با دندان پاره پاره کرد و در این حال پیرام از راه رسید و منظره ای وحشتناک را دید و چنان پنداشت که شیر کار معشوقۀ عزیز ساخته است پس از فرط حزن و اندوه خود را بکشت، در این میان تیبسه بازگشت و از مشاهدۀ جان سپردن عاشق بیچاره چنان خود را باخت که با همان حربه کار خود را ساخت، راویان گویند که پس از این واقعۀ جانسوز توت سفید آن درخت مبدل بتوت سیاه گردید، اوید شاعر معروف لاتن این داستان را برشتۀ نظم درآورده است و کلمه پیرام باید تحریفی از بهرام باشد، (قاموس الاعلام ترکی)
عاشقی مثلی از مردم بابل و معشوقۀ او مسماه به تیسبه بود، آنگاه که تیسبه دچار شیری شرزه گردید و از وی بگریخت، چادر خویش بر جای ماند و چون پیرام بدانجا رسید و چادر معشوقه بدید گمان برد که شیر او را بدریده است خود را بکشت، و وقتی که تیسبه بازگشت و جسد خونین عاشق خویش بدید او نیز خویشتن را بکشت، قصۀ جانسوز این عاشق و معشوق را اُوُید شاعر لاطینی بشعر کرده است، صاحب قاموس الاعلام ترکی آرد: بنا بگفتۀ افسانه طرازان پیرام جوانی است از جوانان شهر بابل قدیم که بدختری موسوم به تیسبه عشقی مفرط داشته است اما قبیلۀ طرفین دو خصم آشتی ناپذیر بودند و لذا دو دلداده بملاقات یکدیگر نایل شدن نمیتوانستند و عاقبهالامر وعده دیداری زیر سایۀ درخت توتی واقع در بیرون شهر نهادند، در روز موعود تیسبه قبل از عاشق بیقرار خود بمیعاد رسید و ناگاه با شیری روبرو گردید اما بیدرنگ چادر از سر بیفکند و بگریخت، شیر آنرا با دندان پاره پاره کرد و در این حال پیرام از راه رسید و منظره ای وحشتناک را دید و چنان پنداشت که شیر کار معشوقۀ عزیز ساخته است پس از فرط حزن و اندوه خود را بکشت، در این میان تیبسه بازگشت و از مشاهدۀ جان سپردن عاشق بیچاره چنان خود را باخت که با همان حربه کار خود را ساخت، راویان گویند که پس از این واقعۀ جانسوز توت سفید آن درخت مبدل بتوت سیاه گردید، اُوید شاعر معروف لاتن این داستان را برشتۀ نظم درآورده است و کلمه پیرام باید تحریفی از بهرام باشد، (قاموس الاعلام ترکی)
دهی جزء دهستان کلیبر بخش کلیبر شهرستان اهر واقع در 13 هزارگزی جنوب کلیبر و 2 هزارگزی شوسۀ اهربه کلیبر، کوهستانی، معتدل، دارای 276 تن سکنه، آب آن از رود خانه پیغان و چشمه، محصول آنجا غلات و گردو، شغل اهالی آن زراعت و گله داری، صنایع دستی مردم آن گلیم بافی و راه آنجا مالروست، (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
دهی جزء دهستان کلیبر بخش کلیبر شهرستان اهر واقع در 13 هزارگزی جنوب کلیبر و 2 هزارگزی شوسۀ اهربه کلیبر، کوهستانی، معتدل، دارای 276 تن سکنه، آب آن از رود خانه پیغان و چشمه، محصول آنجا غلات و گردو، شغل اهالی آن زراعت و گله داری، صنایع دستی مردم آن گلیم بافی و راه آنجا مالروست، (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)