جدول جو
جدول جو

معنی پیش - جستجوی لغت در جدول جو

پیش
مقابل پس، جلو، قبل، سابق، در زمان گذشته
نزد، در علوم ادبی ضمه
پیش ایوان: ایوان، جلو ایوان
پیش بردن: جلو بردن، کاری را با کامیابی و پیروزی به پایان رساندن
پیش پا: جلو پا، دم پا
پیش داشتن: پیشکش کردن، تقدیم کردن، مقدم داشتن، در حضور داشتن
پیش راندن: جلو راندن، به جلو راندن
پیش رفتن: جلو رفتن، به کسی یا چیزی نزدیک شدن، پیشی گرفتن
پیش رو: جلو رو، برابر، رو به رو
پیش روی: پیش رو، جلو رو، برابر، رو به رو
پیش شدن: جلو رفتن، پیش رفتن، پیشرفت کردن
پیش طلبیدن: پیش خواستن، به حضور خواستن، به حضور طلبیدن
پیش فرستادن: فرستادن پیش از وقت و موعد مقرر، برای مثال برگ عیشی به گور خویش فرست / کس نیارد ز پس، ز پیش فرست (سعدی - ۵۲)
پیش کردن: جلو انداختن و راندن، جلو بردن، تقدیم کردن، بستن در اتاق به حالتی که با اندکی فشار باز شود
پیش افکندن: پیش کردن، جلو انداختن و راندن، جلو بردن، تقدیم کردن، بستن در اتاق به حالتی که با اندکی فشار باز شود
پیش کشیدن: کسی یا چیزی را به سوی خود کشیدن، مطلب یا سخنی را به میان آوردن، پیشکش کردن
پیش گرفتن: گرفتن قبل از موعد مقرر، پیش رو قرار دادن، جلو انداختن و پیشاپیش بردن، آغاز کردن، شروع کردن، مانع شدن، جلوگیری کردن
پیش گذاشتن: جلو آوردن و پیش روی خود نهادن، برابر چشم قرار دادن، چیزی جلو کسی قرار دادن، مانعی در راه کسی یا چیزی قرار دادن
پیش نهادن: پیش گذاشتن، جلو آوردن و پیش روی خود نهادن، برابر چشم قرار دادن، چیزی جلو کسی قرار دادن، مانعی در راه کسی یا چیزی قرار دادن
تصویری از پیش
تصویر پیش
فرهنگ فارسی عمید
پیش
ساحل. کنار:
بیامد تهمتن به توران زمین
خرامید تا پیش دریای چین.
فردوسی.
ز خرگاه تا پیش دریای چین
ترا بخشم و گنج ایران زمین.
فردوسی.
ز کشمیر تا پیش دریای چین
برو شهریاران کنند آفرین.
فردوسی.
به گستهم نوذر سپرد آن زمین
ز قچقار تا پیش دریای چین.
فردوسی.
ز هیتال تا پیش رود ترک
به بهرام بخشید و بنوشت چک.
فردوسی.
یکی باغ خرم بد از پیش جوی
در او دختر شاه فرهنگ جوی.
فردوسی.
ازین مرز آباد ما بگذریم
سپه را همی پیش دریابریم.
فردوسی.
دگر گفت کای نامور رای هند
ز دریای قنوج تا پیش سند.
فردوسی.
ز کشمیر تا پیش دریای شهد
درفش و سپاهست و پیلان و مهد.
فردوسی.
همی تاخت تا پیش دریا رسید
به تاریکی آن اژدها را بدید.
فردوسی.
، کنار. پای . بن . پیش کوه، پای کوه:
نیاسود تیره شب و پاک روز
همی راند تاپیش کوه اسپروز.
فردوسی.
- پیش دشت، کنار:
چو یک پاس از تیره شب درگذشت
خروش چلب آمد از پیش دشت.
فردوسی.
، یکی از نهایتهای طول را پیش نام است و دیگری پس. (التفهیم بیرونی) ، زیر. پایین. فرود:
بماندند سر پیش [بزرگان بر پای بر
چو دیوانه گشتند بر جای بر.
فردوسی.
خجل گشتشان دل ز کردارخویش
فکندند یکسر سر از شرم پیش.
فردوسی.
چون خواجه از من بشنود سر اندر پیش افکند و زمانی اندیشید. (تاریخ بیهقی).
سران سپه سر کشیدند پیش
که ریزیم در پای تو خون خویش.
نظامی.
کمربندد قلم کردار سر در پیش و لب برهم
به هرحرفی که پیش آید به تارک چون قلم گردد.
سعدی.
بنفشه وار نشستن چه سود سر در پیش
دریغ بیهده خوردن بدان دو نرگس مست.
سعدی.
دل منه بر جهان که دوربقا
می رود همچو سیل سر در پیش.
سعدی.
مباش غره و غافل چو میش سر در پیش
که در طبیعت این گرگ گله بانی نیست.
سعدی.
رجوع به پیش افکندن (سر) و پیش کشیدن (سر) شود، بر. بالا. ازحد طبیعی تجاوز کرده و به مجاور درآمده:
پستانکتان شیر بچه دار گرفته
آورده شکم پیش و ز گونه شده رخسار.
منوچهری.
چو آبستنان اشکم آورده پیش
چو خرما بنان پهن فرق سری.
منوچهری.
و رجوع به پیش آوردن شود
قبل، مقابل پس، دبر، مقابل پشت، بخش قدامی، مقابل قسمت خلفی از چیزی:
بدرد همی پیش پیراهنش
درخشان شود آتش اندر تنش،
فردوسی،
عقوه، ساحه، پیش در، کاثبه، پیش شانه جای اسب، هجنع، موی پیش سر رفته، وصید، پیش آستانۀ در، حوزمه، پیش بینی، کنثره الحمار، پیش بینی خر، قادمه، پیش پالان، خطم، پیش بینی و دهن ستور، جؤشوش، پیش سینه، (منتهی الارب)
ضمه و تلفظ آن ’ا’ باشد، ضم ّ (حرکت)، رفع (اعراب)، یکی از سه حرکت حروف، دو حرکت دیگر زبر یا فتح و زیر یا کسر است، نیز رجوع به تاریخ تمدن اسلام جرجی زیدان ج 3 ص 55 فصل تاریخ حرکات حروف شود،
- پیش دادن، مضموم خواندن، رجوع به پیش دادن شود
برگ درخت خرما، (جهانگیری)، برگ خرما (لغت بلوچ در چاه بهار و نیک شهر)، شاخ درخت خرما، (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا)، بگفتۀ رشیدی لیف خرما، اما در اکثر نسخ پیشن و پیشند است، (انجمن آرا)، عباب، پیس، (برهان)، خرمای ابوجهل، (برهان)
لغت نامه دهخدا
پیش
(پیش)
جلو. نزدیک. قریب. نزدیکتر. به فاصله کمتر از کسی یا چیزی:
سر دست بگرفت و پیشش کشید
از آنجایگه پیش خویشش کشید.
فردوسی.
گرفتند بازوش با بند تنگ
کشیدند از جای پیش نهنگ.
فردوسی.
امیر فرمود، غلامان را تا پیشتر رفتند. (تاریخ بیهقی). پیش تخت رفت و عقدی گوهر بدست امیرداد. (تاریخ بیهقی). بونصر پیش دست امیر بود و دیگر حشم در پیشتر. (تاریخ بیهقی). رقعه بنمودم... چون بخواند مرا پیش تخت روان خواندند. (تاریخ بیهقی). گفت پیش میا می افتی، آنقدر رفت که از آنطرف (از آنسو) افتاد، (به اضافت و بی اضافت) نزد. نزدیک. مقابل غیاب و غیبت. پهلوی . عند. بر. برابر. در بر. حضور. در حضور. در خدمت:
گفت فردا بکشم او را پیش تو
خود بیاهنجم ستیم از ریش تو.
رودکی.
مرد مزدور اندر آغازید کار
پیش او دستان همی زد بی کیار.
رودکی.
لعل می را ز سرخ خم برکش
در کدو نیمه کن به پیش من آر.
رودکی.
پیشم آمد بامدادان آن نگارین از کروخ
با دو رخ از باده لعل و با دو چشم از سحر شوخ.
رودکی.
بتا روزگاری برآید براین
کنم پیش هر کس ترا آفرین.
ابوشکور.
فغفور بودم و فغ پیش من
فغ رفت و من بماندم فغواره.
ابوشکور.
یکی زردشت وارم آرزو خاست
که پیشت زند را برخوانم از بر.
دقیقی.
همان پرگناهان که پیش تواند
نه تیماردار و نه خویش تواند.
فردوسی.
ز بازار پیش سپاه آمدند
دلاور به درگاه شاه آمدند.
فردوسی.
فرستاده گویازبان بر گشاد
همه دیده ها پیش او کرد یاد.
فردوسی.
بدین داوری پیش داور شویم
به جائی که هر دو برابر شویم.
فردوسی.
که از بیم اسپهبد نامور
چگونه گشائیم پیش تو در.
فردوسی.
چه نیکوتر از نرّه شیر ژیان
به پیش پدر بر، کمر بر میان.
فردوسی.
برفتند یکسر گروها گروه
به پیش سپهدار بر برزکوه.
فردوسی.
سیاوش بیامد به پیش پدر
یکی خود زرین نهاده بسر.
فردوسی.
نه نیکو بود دست آورده پیش
تهی بازگردانی از پیش خویش.
فردوسی.
چنین گفت پس شاه با اردشیر
به پیش بزرگان و پیش دبیر.
فردوسی.
زمانی به نخجیر تازیم اسب
زمانی نوان پیش آذر گشسب.
فردوسی.
به پیش تو با جان بکوشم به جنگ
چو یابم رهائی ز زندان تنگ.
فردوسی.
مگر هفتصد مرد آتش پرست
همه پیش آذر برآورده دست.
فردوسی.
به پیش آیدم زود نیزه به دست
که در پیششان نرّه شیر آمده ست.
فردوسی.
ترا زین سخن شاد باید شدن
به پیش جهاندار باید شدن.
فردوسی.
بفرمود تا پیش آزادگان
ببستند گردان لشکر میان.
فردوسی.
چو ایرانیان را دل آمد بجای
ببودند در پیش یزدان بپای.
فردوسی.
ز دادار نیکو دهش یاد کن
به پیش کس اندر مگو این سخن.
فردوسی.
که رو پیش طلحند و او را بگوی
که بیداد جنگ برادر مجوی.
فردوسی.
به پیش پدر شد پر از خون جگر
پراندیشه دل، پر ز گفتار سر.
فردوسی.
بیامد به پیش سیاوش زمین
ببوسید و بر شاه کرد آفرین.
فردوسی.
بفرمود تا پیش اوآورند
سلیح و ستام و کمر بشمرند.
فردوسی.
کزآن پس که من پیش خسرو شدم
به مشکوی زرین او نو شدم.
فردوسی.
ز درگاه یکسر به پیش قباد
از آن کار بیداد کردند یاد.
فردوسی.
پس اندر نوشتند چینی حریر
ببردندبا مهر پیش وزیر.
فردوسی.
نشست از بر تخت زر شهریار
بشد پیش او فرخ اسفندیار.
فردوسی.
ز پیش پشنگ آمد افراسیاب
دلی پر ز کینه، سری پر شتاب.
فردوسی.
چو از دشت بنشست آوای کوس
بفرمود تا پیش او رفت طوس.
فردوسی.
سپهبد بدو گفت لختی شتاب
بیاوردش از پیش افراسیاب.
فردوسی.
همه مهتران پیش موبد شدند
ز هر گونه ای داستانها زدند.
فردوسی.
ز پیش جهاندار بیرون شدند
جهاندیدگان دل پر از خون شدند.
فردوسی.
بدو گفت قارن که ای شهریار
که آید به پیش تو در کارزار.
فردوسی.
چرا تازیان آمدی پیش من
در آن جنگ دیدی کم و بیش من.
فردوسی.
قلون گفت شاها پیامست و بس
نخواهم که گویم سخن پیش کس.
فردوسی.
بزرگان ایرانیان را بخواند
شنیده همه پیش ایشان براند.
فردوسی.
همه گنج بی رنج در پیش تست
همه شادمان بی کم و بیش تست.
فردوسی.
ستمگر چرا گشتی ای ماهروی
همه رازها پیش مادربگوی.
فردوسی.
به پیشم بدینسان سخنها مگوی
نبینم کسی کایدم روبروی.
فردوسی.
همه گنج من سر به سر پیش تست
تو جاوید شادان دل و تندرست.
فردوسی.
بگفت این و برخاست پس پیلتن
دژم گشته در پیش آن انجمن.
فردوسی.
بفرمود تا شد برادرش پیش
سخن گفت بااو ز اندازه بیش.
فردوسی.
پس آن نامۀ رای پیروز بخت
بیاورد و بنهاد در پیش تخت.
فردوسی.
به سودابه فرمود تا رفت پیش
ستاره شمر گفت گفتار خویش.
فردوسی.
ز پیشش بشد پهلوان شادمان
همه نیک بودش به دل در گمان.
فردوسی.
که از بهر من بر نخیزی ز گاه
به پیشم پذیره نیایی به راه.
فردوسی.
نبشت و نهاد از برش مهر خویش
چو شد خشک همسایه را خواند پیش.
فردوسی.
ده و دو هزار آنکه خویش منند
همیشه کمر بسته پیش منند.
فردوسی.
ببستند بر پیش خسرو میان
که ما جنگجوئیم از ایرانیان.
فردوسی.
نشسته شبی شاه در طیسفون
خردمند موبد به پیش اندرون.
فردوسی.
که در پیش قیصر بیارم نشست
چنین نامه ای شاه ایران به دست.
فردوسی.
وزآن پس بباشم به پیشش به پای
ز خشم و ز کین آرمش باز جای.
فردوسی.
به هر سو همی رفت با رهنمای
منادی گری پیش او در بپای.
فردوسی.
پیشت بشمند و بی روان گردند
شیران عرین چو شیر شادروان.
منجیک.
خربزه پیش او نهاد اشن
وز بر او بگشت حالی شاد.
غضائری.
به پیشش بغلتید وامق به خاک
ز خون دلش خاک همرنگ لاک.
عنصری.
خیز تا گل چنیم و لاله چنیم
پیش خسرو بریم و توده کنیم.
فرخی.
دی چو دیوانه برآشفت و به زه کرد کمان
پیش او باز شدن جز به مدارا نتوان.
فرخی.
چه هنر دارم من یا چه شرف دارم من
که چو معشوق نشانده ست مرا پیش مقیم.
فرخی.
پیش من یک بار او شعر یکی دوست بخواند
زآن زمان باز هنوز این دل من پرهسر است.
لبیبی.
چون ملک با ملکان مجلس می کرده بود
پیش او بیست هزاران بت نو برده بود.
منوچهری.
هر کجا یابی ازین تازه بنفشۀ خودروی
همه را دسته کن و بسته کن و پیش من آر.
منوچهری.
هرۀ نرم پیش من بنهاد
هم به سان یکی تله مسکه.
حکاک.
آغاز کرد تا پیش خواجه رود گفت به جان و سر سلطان که پهلوی من روی. (تاریخ بیهقی). و اکنون به عاجل العال فرزند حاجب را... نواختی تمام ارزانی داشتیم و حاجبی یافت و پیش ما عزیز باشد. (تاریخ بیهقی). بوسهل گفت چندان بود که پیش ملک کس نبود، چون تو خداوندآمدی مر او مانند مرا چه زهره و یارای آن بود. (تاریخ بیهقی). تو پیش ما به کاری با ندیمان ما پیش بایدآمد تا چون وقت باشد ترا نشانده آید. (تاریخ بیهقی). چون به در سرای افشین رسیدم جملۀ حجاب و مرتبه داران پیش من دویدند. (تاریخ بیهقی).
سزاوار جان بداندیش تو
ببینی چه آرم کنون پیش تو.
اسدی.
ز ما پیشتان نیست بنده کسی
و هست از شما بنده مارا بسی.
اسدی.
تا به پیش یکی دگر فاسق
پیش بهتر رودت فسق و فجور.
ناصرخسرو.
آنچه نخواهی که من به پیش تو آرم
پیش من از قول و فعل خویش میاور.
ناصرخسرو.
به پیکان سخن بر پیش دانا
زبانت تیری و لبهات سوفار.
ناصرخسرو.
چاکران تو همه فرماندهان عالمند
ای همه فرماندهان پیش تو در فرمانبری.
سوزنی.
به پیلان گردنکش و گاومیش
سپه راهمی توشه بردند پیش.
نظامی.
گر از راز پوشیده آگاه نیست
جز از راستی پیش او راه نیست.
نظامی.
پیش تو از نور موافق ترند
در پست از سایه منافق ترند.
نظامی.
پیش همه نیکنامی اندوز.
نظامی.
هر که دل پیش دلبری دارد
ریش در دست دیگری دارد.
سعدی.
هر آن کس که عیبش نگویند پیش
هنر داند از جاهلی عیب خویش.
سعدی.
باز آی و مرا بکش که پیشت مردن
خوشتر که پس از تو زندگانی کردن.
سعدی.
گرم عیب گوید بداندیش من
بیا گو ببر نسخه از پیش من.
سعدی.
واجب است آنکه پیش میر و وزیر
پشت را خم کنند و بالا راست.
سعدی.
خار است و گل در بوستان هرچ او کند نیکوست آن
سهل است پیش دوستان از دوستان بردن ستم.
سعدی.
پیش یکی از مشایخ گله کردم که فلان به فساد در حق من گواهی داد. (گلستان). یکی از رفیقان شکایت روزگار مخالف پیش من آورد. (گلستان).
- امثال:
چونکه صد آمد نود هم پیش ماست.
مولوی.
آدم حسابش را پیش خودش می کند.
حساب خودت را پیش خودت بکن.
- از پیش، از حضور. از نزد:
فرستادگان سپهدار چین
زپیش جهاندار شاه زمین...
فردوسی.
- پیش او رنگی ندارد، یعنی با او برابری نمی تواند کرد. (آنندراج).
- پیش خودت بماند، یعنی به کسی باز مگوی.
، زی. سوی. جانب. عند:
گر از راز پوشیده آگاه نیست
جز از راستی پیش او راه نیست.
نظامی.
، به قیاس، در مقام مقایسه، پیش فلان. قیاس به فلان:
پیش تیغ تو روز صف دشمن
هست چون پیش داس نوکرپا.
رودکی.
ای بر سر خوبان جهان بر سرجیک
پیش دهنت ذره نماید خرجیک.
عنصری.
در همه گیتی نگاه کردم و باز آمدم
صورت کس خوب نیست پیش تصاویر او.
سعدی.
، پیش ، به عقیدۀ. در نظر. نزد:
سراسر جهان پیش او خوار بود.
فردوسی.
گر خوار شدم پیش بت خویش روا باد
اندی که بر مهتر خود خوار نیم خوار.
عماره.
این عن فلان و قال چنان دان که پیش من
آرایش کراسه و تمثال دفترست.
طیان.
پیشت هنری و دانا گرامی و درم خوار. (از آفرین موبد موبدان شاهان ساسانی را) (از نوروزنامه منسوب به خیام).
که پیش اهل دل آب حیات در ظلمات
دعای زنده دلان است در شب تاری.
سعدی.
شکم بنده بسیار بینی خجل
شکم پیش من تنگ بهتر که دل.
سعدی.
چون که آب خوش ندید آن مرغ کور
پیش او کوثر نماید آب شور.
مولوی.
بی تفکر پیش هر داننده هست
آنکه با گردنده گرداننده هست.
مولوی.
دمی پیش دانا به از عالمیست.
؟
، مجازاً، مذاق:
گفت جوع از صبر چون دو تا شود
نان جو در پیش من حلوا شود.
مولوی.
، غالب. (انجمن آرا).
- پیش از کسی یا چیزی بودن، یا از کسی پیش بودن، بر او مقدم بودن. بر او برتری داشتن.
، مقدم. برتر:
ای نهان گشته در بزرگی خویش
وز بزرگان به کبریا در، پیش.
انوری.
، مقابل. در مقابل. در جلو. مواجه. برابر. در برابر. روبروی. پیش روی. مقابل و پشت سر. برابر چشم:
چون جامۀ اشن به تن اندر کند کسی
خواهد ز کردگار به حاجت مراد خویش
گر هست باشگونه مرا جام ای بزرگ
بنهاده ام دعای ترا بنده وار پیش.
رودکی.
صف دشمن ترا ناستد پیش
گر همه آهنین ترا باشد.
شهید.
می سوری بخواه کآمد رش
مطربان پیش دار و باده بکش.
خسروی.
زیبا نهاده مجلس و خالی گزیده جای
ساز و شراب پیش نهاده رده رده.
شاکر بخاری.
چو خوان نهاد نهاری فرو نهد پیشت
چو طبع خویش به خامی چویشمه بی چربو.
منجیک.
دگر گور بنهاددر پیش خویش
که هر باره گوری نهادی به پیش.
فردوسی.
بدان مرد داننده اندرز کرد
همی خواسته پیش اوارز کرد.
فردوسی.
سخن نیز نشنید و نامه نخواند
مرا پیش تختش به پایان نشاند.
فردوسی.
همی گشت در پیش گردان چین
به سان یکی کوه بر پشت زین.
فردوسی.
نباید نهادن دل اندر فریب
که پیش فراز اندر آید نشیب.
فردوسی.
چنان شد که گفتی طراز نخ است
و یا پیش آتش نهاده یخ است.
فردوسی.
کمر بست و بنهاد بر سر کلاه
ز کینه جهان پیش چشمش سیاه.
فردوسی.
بد آمد بر ایشان ز گفتار بد
بد آید به پیش بد از کار بد.
فردوسی.
سپاهش همه خواندند آفرین
همه پیش دادار سر بر زمین.
فردوسی.
از ایران سواران پرخاشجوی
همه خسته بودند در پیش اوی.
فردوسی.
بسر برش تاج و کمر بر میان
سپه پیش و در دست تیر و کمان.
فردوسی.
چرا سرکشی می کنی پیش من
مگر می ندانی کم و بیش من.
فردوسی.
به زاری چنین کشته در پیش من
به کینه به کام بداندیش من.
فردوسی.
مگر هفتصد مرد آتش پرست
همه پیش آذر برآورده دست.
فردوسی.
زمانی شود بر سوی میمنه
گهی برچپ و گاه پیش بنه.
فردوسی.
پذیره بیامد به پیشش به جنگ
خروشان و جوشان به سان پلنگ.
فردوسی.
مرا خود به گیتی نکوهش بود
همان پیش یزدان پژوهش بود.
فردوسی.
همی بود بر پیش یزدان بپای
همی گفت کای داور رهنمای.
فردوسی.
چو رستم شنید این سخن خیره گشت
جهان پیش چشم اندرش تیره گشت.
فردوسی.
فرسته چو از پیش ایوان رسید
زمین بوسه داد آفرین گسترید.
فردوسی.
چو در پیش او انجمن شد سپاه
ز نام آوران و ز گردان شاه.
فردوسی.
گنهکار بهرام خود با سپاه
بیاراست بر پیش ما رزمگاه.
فردوسی.
نهادند دینار و گوهرش پیش
بپرسید رودابه از کم و بیش.
فردوسی.
ازو دیو سیر آید اندر نبرد
چه یک مرد پیشش، چه یک دشت مرد.
فردوسی.
بدو گفت هفتاد فرسنگ بیش
شما را بیابان و کوهست پیش.
فردوسی.
چو گفتار فرزند بشنید شاه
جهان گشت در پیش چشمش سیاه.
فردوسی.
بفروز و بسوز پیش خویش امشب
چندان که توان ز عود و از چندن.
عسجدی.
مکن ای دوست به ما بد نتوان کرد چنین
به حدیثی مرو از پیش و به کنجی منشین.
فرخی.
هیچ سائل نکند از تو سوءالی که نه زود
سوی او سیمی تازان نشود پیش سؤال.
فرخی.
به کوه درشد و اندر نهالگه بنشست
فیلک پیش و به زه کرده نیم لنگ و کمان.
فرخی.
برجاس او به سربر گه باز و گه فراز
چون خادمی که سجده برد پیش شاه ری.
منوچهری.
آمدن امیر مؤید به سیستان و شارستان حصار گرفتن بهاءالدوله پیش وی. (تاریخ سیستان). خالد... نام بدر از خطبه برافکند و خویشتن را خطبه کرد و سپاه بدر پیش وی آمد و حربی سخت بکردند. (تاریخ سیستان). زنبیل سپه آورد اندر پیش وی و با عبیداﷲ سپاهی بزرگ بود، حربی سخت بکردند. (تاریخ سیستان). پیش امیرمسعود زمین بوسه داد. (تاریخ بیهقی). پیش شیر تنها رفتی و نگذاشتی که کس از غلامان... وی را یاری دادی. (تاریخ بیهقی). و هرچند می براندیم ولایتهای با نام بود در پیش ما. (تاریخ بیهقی).
پیش جان تو سپر کرده ست ایزد تنت را
تو چرا جان را همی داری به پیش تن سپر.
ناصرخسرو.
شیران ز بیم خنجر او حیران
دریا به پیش خاطر او فرغر.
ناصرخسرو.
به پیش تیغ دنیا مرد دینی
جز از حکمت نپوشد جوشن و خود.
ناصرخسرو.
همی بینم که روز و شب همی گردی به ناکامی
به پیش حادثات من چو گویی پیش چوگانها.
ناصرخسرو.
چو توسالار دین و علم گشتی
شود دنیادهی پیش تو ناچار.
ناصرخسرو.
بفرمود تا تخت او را بر بالای آن کوشک نهادند و پیش کوشک میدانی چهار فرسنگ خالی کردند. (قصص الانبیاء). پیش خویش زنبورخانه ای دید. (کلیله و دمنه). همه نقود خانه پیش چشم من ظاهر آمدی. (کلیله و دمنه). و هر گاه متقی در کار این جهان گذرنده تأملی کند هر آینه مفاتیح آن را به نظر بصیرت بیند و عواقب عزیمت پیش چشم دارد. (کلیله و دمنه).
به پیش کس از بهر یک خندۀ خوش
قد خویش چون ماه نو خم ندارم.
خاقانی.
شناسا کن به حکمتهای خویشم
برافکن برقع فکرت ز پیشم.
نظامی.
چون که شد از پیش دیده روی یار
نایبی باید ازومان یادگار.
مولوی.
مرا همچو تو خواب خوش در سرست
ولیکن بیابان به پیش اندرست.
سعدی.
ور نبود دلبر همخوابه پیش
دست توان کرد در آغوش خویش.
سعدی.
نبیند مدعی جز خویشتن را
که دارد پردۀ پندار در پیش.
سعدی.
مرهمی بر ریشش نهی و معلومی در پیشش.
سعدی.
پیش آفتاب ذره کجا در حساب آید.
سعدی.
به پیش آینۀ دل هر آنچه می دارم
بجز خیال جمالت نمی نماید باز.
حافظ.
آن شاه تندحمله که خورشید شیرگیر
پیشش به روز معرکه کمتر غزاله بود.
حافظ.
، در برابر. در مقابل (از لحاط زمان) .در آینده:
یکی کار پیش است با درد و رنج
به آغاز رنج و به فرجام گنج.
فردوسی.
که امروز روزی بزرگ است پیش
پدید آید اندازۀ گرگ و میش.
فردوسی.
شما را همه رنج پیش است و ناز
زمانی نشیب و زمانی فراز.
فردوسی.
چنین است و کاری بزرگ است پیش
همی سیر گردد دل از جان خویش.
فردوسی.
دیگران رفتند و ما هم می رویم
کیست کو را منزلی در پیش نیست.
احمد ژنده پیل.
دست از این حرکت کوتاه کن که واقعه ها در پیش است و دشمن از پس. (سعدی)، جلو. مقدمه. قدام. امام. (منتهی الارب). مقدم. (لغت ابوالفضل بیهقی). مقابل پس و دنبال و خلف ووراء. (منتهی الارب) (دهار) :
به دم لشکرش ناهید و هرمز
به پیش لشکرش بهرام و کیوان.
دقیقی.
همی تاختند از پس اردشیر
به پیش اندرون اردوان با وزیر.
فردوسی.
به پیش اندرون بود همدان گشسب
که در نی زدی آتش از نعل اسب.
فردوسی.
برآمد خروشیدن نای و کوس
به پیش اندر آمد سپهدار طوس.
فردوسی.
نیابند مر یکدگر را به تگ
دوان همچو نخجیر از پیش سگ.
فردوسی.
همی رفت با ناله و درد شاه
سپهبد به پیش اندرون با سپاه.
فردوسی.
که ما ده تنیم این سپاهی بزرگ
به پیش اندرون پهلوانی سترگ.
فردوسی.
به پیش سپاه اندرآمد دلیر
بغرید برسان غرنده شیر.
فردوسی.
خرد باد جان ترا رهنمون
که راهی دراز است پیش اندرون.
فردوسی.
نشستند برزین به فرمان شاه
سپهدار گودرز پیش سپاه.
فردوسی.
چو ارجاسب آن دید آمد به پیش
ابا نامداران و مردان خویش.
فردوسی.
به برگشتنت پیش در چاه باد
پست باد و بارانت همراه باد.
فردوسی.
سر نامدارن جنگیش کرد
که پیش صف آید [یلان سینه] به روز نبرد.
فردوسی.
سپهبدنشست از بر اسب گیو
همی رفت پیش اندرون گیو نیو.
فردوسی.
چو بشنید ازو تیز بنهاد روی
پیاده دوان پیش او راه جوی.
فردوسی.
سواران جنگ از پس و پیل پیش
همه برگرفته دل از جان خویش.
فردوسی.
همی گشت، بر لب برآورده کف
همی تاخت، از قلب تا پیش صف.
فردوسی.
نشست از بر اسب سالار نیو
پیاده همی رفت از پیش گیو.
فردوسی.
شتر بود پیش اندرون پنجصد
همه کرده آن رسم را نامزد.
فردوسی.
چو بشنید کآمد پس او سپاه
تهمتن به پیش اندرون کینه خواه.
فردوسی.
ز گرد اندرآمد درفش سیاه
سپهدار ترکان بپیش سپاه.
فردوسی.
پسر با برادرش پیش اندرون
ابا هر یکی موبدی رهنمون.
فردوسی.
به راه رایت او پیشتر بود هر روز
چو پیش رایت کاوس رایت رستم.
فرخی.
برکرده پیش جوزا و زپس بنات نعش
این همچو بادبیزن و آن همچو بابزن.
عسجدی.
حاجیان... می رفتند پیش و اعیان بر اثر ایشان آمدن گرفتند. (تاریخ بیهقی).
طلایه به پیش اندر ایرانیان
بنه از پس و لشکر اندر میان.
اسدی.
و هر وقتی خواهر را از پس ستاره بنشاندی و خود پیش ساره با جعفربنشستی. (تاریخ برامکه). سنبک، پیش و مقدم هر چیزی. (منتهی الارب).
- به پیش، (اصطلاح نظامی) فرمانی دسته ای از سپاهیان را که به طرف مقابل خویش در حرکت آیند. دستور فرمانده سپاه یا دسته ای از سپاهیان که به سوی جلو گام بردارند.
،
{{صفت، اسم}} قائد. پیشرو:
بدو گفت گودرز، پرمایه شاه
ترا پیش کرد او بدین بر سپاه.
فردوسی.
رجوع به پیشرو و رجوع به پیش کردن شود،
{{اسم}} مقدمه را نیز گویند چنانکه گویند پیش را دانستی. ارادۀ آن باشد که این مقدمه را دانستی. (آنندراج)،
{{قید}} قبل. پیش از. پیش که. مقدم بر. پیش از آنکه. قبل از آنکه. زودتر از آنکه. جلوتر از آنکه:
توشۀ خویش زود ازو بربای
پیش کآیدت مرگ پای آگیش.
رودکی.
پیش کاین گیتی ما را بزند یا بخورد
ما ملک وار مر او را بزنیم و بخوریم.
منوچهری.
پیش از آنکه بر تخت ملک نشسته آید روزی سیرکرد و قصد هرات داشت. (تاریخ بیهقی). پیش از آنکه نامۀ ما (مسعود) بدو (به آلتونتاش) رسد، حرکت کرده بود و روی به خدمت نهاده. (تاریخ بیهقی). زود پیش باید گرفت تا پیش از آنکه از هرات برویم این دو نامه گسیل کرده آید. (تاریخ بیهقی). اسکندر مردی بود محتال و گربز، پیش از آنکه در پیش فور آید حیلتی ساخت. (تاریخ بیهقی). امیر پیش از آنکه حرکت کرده بود ابوالحسن خلف را... استمالت کرده بود. (تاریخ بیهقی). بوسهل پیش، تا از غزنین حرکت کردیم، وی فسادی کرده بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 319).
زآن پیش که در پیش طعام آرم گفتا
کو باده که او در دو جهان تاجور آمد.
سوزنی.
بسیار چو توروند و بسیار آیند
بربای نصیب پیش کت بربایند.
خاقانی.
پیش کز بختم خزان غم رسید
هم به باغ دل بهاری داشتم.
خاقانی.
پیش کآن گوهر تابنده به تابوت کنید
تاب دیده به دو یاقوت و درر باز دهید.
خاقانی.
پیش کز آسیب روز بر دو یک افتد صبوح
دیودلی کن بدزد از فلک این یک دو دم.
خاقانی.
پیش که یاوه شوند خرد وشاقان چرخ
بر بر گل عارضان ساغر گلگون بیار.
خاقانی.
من آن قاصد خود فرستاده ام
کزآن پیش کافکندی افتاده ام.
نظامی.
ازآن پیش بس کن که گویند بس.
سعدی.
ترک سر گفتم از آن پیش که بنهادم پای
نه به زرق آمده ام تا به ملامت بروم.
سعدی.
خوردن بیش از رزق مقسوم و مردن پیش از وقت معلوم.
(گلستان باب 8).
خنک هوشیاران فرخنده بخت
که پیش از دهل زن ببندندرخت.
سعدی.
، فجر.سحر. پیش از سپیده دم. (دهار). ثمل، طعام خوردن پیش از نوشیدن شراب. (منتهی الارب)، قبل. (منتهی الارب). سابق. درگذشته. به روزگار گذشته. به عهد ماضی. به عهد متقدم. مقابل بعد. دون. (منتهی الارب). سابقاً. قبلاً. پیشتر. ازپیش، از زمان سابق. پیش از کسی یا چیزی، مقدم بر او. سابق بر او. روزگاری جلوتر از او. قبل از او یا آن:
دریغ فرّ جوانی و عزّ اوی دریغ
عزیز بودم ازین پیش همچنان سپریغ.
شهید بلخی.
که او پیش با شاه ایران چه کرد
ز گردان ایران برآورد گرد.
فردوسی.
پدر مرترا پیش ما را سپرد
و زآن پس شد و نام نیکی ببرد.
فردوسی.
یکی کاروان شد که کس پیش از آن
ندید و نبد خواسته بیش از آن.
فردوسی.
گناهی که باشد کم و بیش ازین
نه بدتر بود آنکه بد پیش ازین.
فردوسی.
یکی سور فرمود کاندر جهان
کسی پیش از آن خود نکرد از مهان.
فردوسی.
نه تا چند ماه و نه تا چند روز
که پیش از تو اندیشه شد کینه توز.
فردوسی.
جم از پیش دانسته بدکار اوی
خوش آمدش دیدار و گفتار اوی.
فردوسی.
راست چون بهر صید خواهی کرد
باز را مسته داد باید پیش.
بونصر طالقان.
هر چه تو اندیشه کردی ای ملک از پیش
آنهمه ایزد ترا بداد و ازآن بیش.
منوچهری.
وزیران دگر بودند زین پیش
همه دیوان به دیوان رسائل.
منوچهری.
همان که بود ازین پیش شاد گونۀ من
کنون شده ست دواج تو، ای بدولی فاش.
عسجدی.
بسی خسرو نامور پیش ازو
شدستند زی بندر شاریان.
دیباجی.
و حرب کردند از پیش نماز دیگر تا وقت برآمدن... (زین الاخبار). تاریخها دیده ام بسیار که پیش از من کرده اند. (تاریخ بیهقی). پیش ازین در تاریخ گذشته بیاورده ام دو باب در آن از حدیث این پادشاه بزرگ (تاریخ بیهقی). چنان نمود که وی امروز ناصحتر و مشفقتر بندگان است و پیش کس نبود از پیران دولت که کاری برگذاردی یا تدبیری راست کردی. (تاریخ بیهقی). امیر به بلخ رفت و آن حالها که پیش ازین راندم تمام گشت. (تاریخ بیهقی). تعدیها رفت از وی که در تاریخ پیش از این بیاورده ام. (تاریخ بیهقی).
مگرت وقت رفتن است چنانک
پیش ازین گفت آن بشیر و نذیر.
ناصرخسرو.
پانصد سال پیش ازین بودم
پانصد سال بعد ازین باشم.
خاقانی.
زمین داد بوسه به آیین پیش
فزود از زمین بوس او قدر خویش.
نظامی.
حکم این طومار ضد حکم آن
پیش ازین کردیم این ضد را بیان.
مولوی.
همین نقش برخوان پس از عهد خویش
که دیدی پس از عهد شاهان پیش.
سعدی.
پیش ازین طایفه ای بودند به صورت پراکنده و به معنی جمع. (سعدی).
- از پیش،در قدیم. درسابق:
به گردوی من نامه ای کرده ام
هم از پیش تیمار او خورده ام.
فردوسی.
از آن گشت شادان دل شهریار
که دشمن شد ازپیش بی کارزار.
فردوسی.
شنیدستی آن داستان مهان
که از پیش بودند شاه جهان.
فردوسی.
هم از پیش، نان با می آراستی
هم از در برون جام می خواستی.
اسدی.
- از پیش (به اضافت) ، از قبل . مقدم بر. (زپیش مخفف آن) :
زپیش عاشقی بودم توانا
به کار خویشتن بینا و دانا.
(ویس و رامین).
احمد ایشان را فرود آورد و آنچه از پیش مرگ خوارزمشاه ساخته بود... به او گفت. (تاریخ بیهقی).
، قبلا. ابتداء: پیش قصۀ این تضریب بشرح بگویم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 319)، اول. نخست:
همی باش نزدیک یاران خویش
وی اکنون بیاید همی رو تو پیش.
فردوسی.
که گر او نشستی بخون دست پیش
نگه داشتی دین و آئین و کیش
نکردی بخون سرخ ریش سپید
نگشتی ز بوم وز بر ناامید.
فردوسی.
همان طوس نوذر از آن بستهید
کجا پیش اسب من اینجا رسید.
فردوسی.
،
{{صفت}} آنکه حق تقدم دارددر بازی، قبل از پی پیش. سردو [بفتح دال] در تداول مردم قزوین. و پی پیش را در آن شهر ’پشت سر دو’ گویند،
{{قید}} مقدم. بر. برتر به مقدار و مرتبت. سابق به قدر و مکانت. متقدم:
ای بار خدای ملکان همه گیتی
ای از ملکان پیش چو از سال محرم.
فرخی.
گویی محمود بود پیش ز مسعود
نی نی مسعود هست پیش ز محمود.
منوچهری.
جوابش داد کزکسهای شاهم
به درگاهش ز پیشان سپاهم.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
،
{{صفت}} سابق. سبقت گرفته. مقابل متأخر. مقابل لاحق. جلوتر:
ز مهدی گرچه روزی چند پیشی
بکش دجال خود مهدی خویشی.
پوریای ولی.
،
{{قید}} قبل. زمانی زودتر از زمان معهود. زودتر از موعد مقرر:
حاسدم بر من همی پیشی کند وین زو خطاست
بفسرد چون بشکفد گل پیش ماه فرودین.
منوچهری.
وینک بیامده ست به پنجاه روز پیش
جشن سده طلایۀ نوروز و نوبهار.
منوچهری.
کم گوی و جز از مصلحت خویش مگوی
چیزی که نپرسند تو از پیش مگوی.
بابا افضل.
صراف سخن باش و سخن بیش مگو
چیزی که نپرسند تو از پیش مگو.
سعدی.
- پس و پیش (از لحاظ مکان) ، جلو و عقب. مقدم و مؤخر.برابر و دنبال. دم و دم. امام و وراء قدّام و خلف.روبرو و پشت سر. قیدوم. قیدام. (منتهی الارب) :
گشاده نباید که دارید راه
دورویه پس و پیش آن رزمگاه.
فردوسی.
به ره کنده پیش و پس اندر سپاه
پس کنده با لشکر و پیل شاه.
فردوسی.
چو پیروز خسرو چنان نامه دید
همه پیش و پس رای خود کامه دید.
فردوسی.
در رز بست به زنجیر و به قفل از پس و پیش...
منوچهری
تا به پیش و به پس زین براقش ماند
اول و آخر هر ماه از آن گیرد خم.
سوزنی.
، کلمه پیش مؤخر بر حرف اضافۀ ’از’ آید مستقلاً، در حالت اضافه و افادۀ معانی خاص کند چون:
- از پیش، در پیش. در مقابل. در زمان آینده:
گر آزار بابت نبودی ز پیش
ترا دادمی چیز از اندازه بیش.
فردوسی.
- از پیش ، در پیش . در برابر. برابر. روبروی:
شکفت لاله تو زیفال بشکفان که همی
ز پیش لاله به کف برنهاده به زیفال.
رودکی.
- ، از پیش ، در مقدمۀ. در جلو:
ورا دید از پیش آن لشکرش
به گردون برآورده جنگی سرش.
فردوسی.
به لشکرگه آوردش از پیش صف
کشان و ز خون بر لب آورده کف.
فردوسی.
- از پیش خویش، برابر روی خویش. مقابل شخص خود: شمشیرها از میانۀ نی بیرون کردند و قصد او کردند بالشی از پیش خویش سپر کرد و او را جراحات بسیار کردند. (تاریخ سیستان).
- امثال:
پیش آتش است و پس دریا، در حق کسی گویند که او را کاری سخت و دشوار افتدو او را هیچ چاره و گزیر نماند. (از آنندراج)،
{{صفت}} مؤخر و مقدم. سابق و لاحق (از لحاظ زمان) :
همه را زاد به یک دفعه نه پیشی نه پسی.
منوچهری.
پیش و پسی ساخت صف کبریا
پس شعرا آمد و پیش انبیا.
نظامی.
، و نیز کلمه پیش و حرف اضافۀ از با کلمات و مصادری ترکیب شوند و افادۀ معانی خاص کنند چون:
- از پیش برداشتن، از مقابل و پیش روی برگرفتن:
چو آب آمد تیمم نیست در کار
چو روز آمد چراغ از پیش بردار.
پوریای ولی.
- ، گریزاندن. منهزم کردن: به یک حمله صف دشمن را از پیش برداشت.
- ، از بن برکندن.
- از پیش بردن چیزی، کامیاب گشتن و غالب آمدن و پیروز بگشتن:
دگر به یار جفاکار دل مده سعدی
نمی دهیم و به شوخی همی برند ازپیش.
سعدی.
هر آنک استعانت به درویش برد
اگر بر فریدون زد، از پیش برد.
سعدی.
او اناالحق گفت و کار از پیش برد.
؟
- از پیش بشدن،عف. شجو. عتق، از پیش بشدن اسب. (تاج المصادر بیهقی).
- از پیش بشدن، عف. شجو. عتق، از پش بشدن است. (تاج المصادر بیهقی).
- از پیش پای کسی برخاستن، به تعظیم او برخاستن. (غیاث) :
ما خویش را سبک پی دنیا نکرده ایم
از پیش پای باد نخیزد غبار ما.
تأثیر (از آنندراج).
- از پیش پیش، ترجمه قدام است، یعنی پیش پیش. قبل:
آنرا که پیر و دل روشن زبان بود
از پیش پیش مشعل دولت روان بود.
تأثیر (از آنندراج).
- از پیش چیزی رفتن، ترک آن کردن. از آن شانه خالی کردن. پهلو تهی کردن آنرا:
چون هوادار قدیمم بدهم جان عزیز
نوارادت نه که از پیش غرامت بروم.
سعدی.
بوص، ازپیش کسی برفتن. (از منتهی الارب).
- از پیش خود، بی اشارت غیر. بخودی خود. از پیش خود گرفتن چیزی. پرداختن ومشغول شدن به آن بی اشارت دیگری:
از چه خاکی ای دل ویران که از روز ازل
هیچکس از پیش خود نگرفت تعمیر ترا.
قدسی (از آنندراج).
- از پیش داشتن، راهنما و پیشرو ساختن:
کسی کو خرد را ندارد ز پیش
دلش گردد از کردۀ خویش ریش.
فردوسی.
- از پیش رفتن، میسور بودن. کفایت شدن. روا گشتن:
ترا که هر چه مراد است می رود از پیش
ز بیمرادی امثال ما چه غم دارد.
سعدی.
- از پیش کسی نرفتن یا از پیش نرفتن کاری کسی را، قادر بر آن نبودن یا نشدن:
چون خدا می خواست از من صدق زفت
خواستش چه سود چون پیشش نرفت.
مولوی.
من ازین باز نیایم که گرفتم در پیش
اگرم می رود از پیش وگر می نرود.
سعدی.
دلا مباش چنین هرزه گرد و هرجائی
که هیچ کار ز پیشت بدین هنر نرود.
حافظ.
گر من از سرزنش مدعیان اندیشم
شیوۀ رندی و مستی نرود از پیشم.
حافظ.
- از پیش رفتن حرف، کنایه از سبز شدن حرف. بر کرسی نشستن حرف:
ره بی دلیل کم نکند کاروان عقل
در وادیی که حرف من از پیش می رود.
تأثیر (از آنندراج).
- از پیش کسی بودن، از آن او بودن. برای او بودن. او را بودن:
اگر باز بینم تراشادمان
پر از درد گردد دل بدگمان
از آن پس جز از پیش یزدان پاک
نباشم کز اوی ست امید و باک.
فردوسی.
- از پیش کسی و از بر کسی، از طرف او بی تحریک و تعلیم غیر:
دل ما این همه بیداد ز تو چشم نداشت
نیست از پیش خود البته به ایمای کسی.
عالی (از آنندراج).
، و نیز کلمه پیش و حرف اضافۀ ’در’ با کلمات مصادری ترکیب شود و افادۀ معنی خاص کند چون: در پیش داشتن، عرضه کردن. اظهار داشتن. در معرض قرار دادن:
هزار افسانه از بر بیش دارد
به طنازی یکی در پیش دارد.
نظامی.
- در پیش داشتن مهمی یا کاری، با آن مواجه بودن:
مهمی که در پیش دارم برآر
و گرنه بخواهم ز پروردگار.
سعدی.
بگفتا نیارم شد اینجا مقیم
که درپیش دارم مهمی عظیم.
سعدی.
- در پیش شدن، تقدم. (زوزنی). اسناف. (منتهی الارب).
- در پیش کردن، تقدیم. تقدمه. (زوزنی).
- در پیش گرفتن (چیزی) ، بدان پرداختن. وجهۀ همت ساختن:
من ازین باز نیایم که گرفتم در پیش
اگرم می رود از پیش و گر می نرود.
سعدی.
- در پیش نهادن، عرضه کردن:
آن همه عشوه که در پیش نهادند و غرور
عاقبت روز جدائی پس پشت افکندند.
سعدی.
، و همچنین کلمه پیش و پیشاوند ’فرا’ با مصادری ترکیب شود چون:
- فرا پیش داشتن، برابر آوردن. در عرضه گه قرار دادن:
متاعی که در سلّۀ خویش داشت
بیاورد و یک یک فرا پیش داشت.
نظامی.
، و نیز کلمه پیش مؤخر بر کلمات دیگر آید و به تنهائی یا با مصادری به کار رود چون:
- دست پیش داشتن کسی را، ممانعت او کردن:
گفت خاموش هر آنکس که جمالی دارد
هر کجا پای نهد، دست ندارندش پیش.
سعدی
لغت نامه دهخدا
پیش
پسوند مکانی مانند: آسیاب پیش، بیه پیش و بیه پس (از کلمه ’بیا’ فعل امر آمدن و ’پیش’)، نام دو قسمت گیلان، رجوع به بیه پیش و بیه پس شود
لغت نامه دهخدا
پیش
عاقل و خردمند، (برهان)
لغت نامه دهخدا
پیش
عاقل و خردمند ساحل، کنار، جلو، نزدیک
تصویری از پیش
تصویر پیش
فرهنگ لغت هوشیار
پیش
جلو، قبل، قدام، پس، بعد، نزد، سوی، طرف، یکی از سه حرکت حروف، ضمه
تصویری از پیش
تصویر پیش
فرهنگ فارسی معین
پیش
سابق، قبل، فراپیش، قبل، قدام، برابر، روبرو، مقابل، زی، نزد، گذشته، ماضی، شاخه نخل، جلو، پیشرو، کنار، پهلو، نزدیک، سمت، سو، طرف
متضاد: بعد، پس، پشت، عقب
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پیش
جلو پیش
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پیشک
تصویر پیشک
اندکی پیش، کمی روبه جلو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیشی
تصویر پیشی
سبقت، تقدم، پیش افتادن، پیش بودن
پیشی جستن: تلاش کردن برای پیش افتادن
پیشی دادن: حق تقدم دادن، فرصت دادن به کسی برای پیش رفتن و جلو افتادن
پیشی کردن: پیش افتادن، جلو افتادن، پیشی گرفتن
پیشی جستن: پیش افتادن، جلو افتادن، پیشی گرفتن
پیشی گرفتن: پیش افتادن، جلو افتادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیشا
تصویر پیشا
نت کوچکی که پیش از نت های اصلی قرار می گیرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیشه
تصویر پیشه
هر کاری که کسی برای امرار معاش در پیش بگیرد، شغل، حرفه، کار، هنر مثلاً زراعت پیشه، پسوند متصل به واژه به معنای
عادت و خوی مثلاً آزپیشه، بدپیشه، بیدادپیشه، جفاپیشه، خردپیشه، ستم پیشه، عاشق پیشه، عیارپیشه، کرم پیشه، گداپیشه، هنرپیشه
پیشه ساختن: پیشه کردن، پیشه ساختن، کاری را حرفه و شغل خود قرار دادن، پیشه کردن
پیشه کردن: پیشه کردن، پیشه ساختن، کاری را حرفه و شغل خود قرار دادن
پیشه گرفتن: پیشه کردن، پیشه ساختن، کاری را حرفه و شغل خود قرار دادن، پیشه کردن، برای مثال هر آن کس که او پیشه گیرد دروغ / ستمگاره خوانیمش و بی فروغ (فردوسی - ۷/۴۵۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیشن
تصویر پیشن
لیف خرما که از آن رسن یا چیز دیگر می بافند
فرهنگ فارسی عمید
آوازی برای راندن گربه، مقابل پیش پیش که خواندن گربه را است، لفظ راندن گربه را، پخ، بانگ و آوازی زجر و راندن گربه را، پیشت پیشت
لغت نامه دهخدا
(شَ)
مصغر پیش. اندکی پیش، از اشعار نظام قاری بر می آید که ظاهراً نام نوعی پارچه یا جامه است:
پیشک آفتاب و بارانی است
بقچه دان است و جامه و ابزار.
نظام قاری (دیوان البسه چ استانبول ص 34).
ز پیشک کلۀ جبه او یکی ناچخ
بزد بر او که بخاکش فکند چون میزر.
نظام قاری (دیوان البسه ص 18).
ز دیبای چینی حلل رامحلی
به اعلام پیشک صدور مناکب.
نظام قاری (دیوان البسه ص 27).
از پیشک طلا و در دگمه های جیب
محبوب صوف در زر و زیور گرفته ایم.
نظامی قاری (دیوان البسه ص 99).
و... کنگره زنان تو بی جبه و پیشک و کشتی گیران نمد... (نظام قاری دیوان البسه ص 154) ، سحر. پیشک ازصبح. سحری
لغت نامه دهخدا
(شُ)
آمده. ادیب فرانسوی (1887-1793)
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
صنعت. (دستوراللغۀ ادیب نطنزی) (منتهی الارب). هنر. صنع. طرقه. صناعت. (منتهی الارب). حرفه. (دهار). کسب. (برهان). حرفت:
چهارم که خوانند اهنوخوشی
همان دست ورزان با سرکشی
کجا کارشان همگنان پیشه بود
روانشان همیشه پراندیشه بود.
فردوسی.
ترا پیشه دام است بر آبگیر
نه مرد سنانی نه کوپال و تیر.
فردوسی.
از آن پیشه هرکس که بد نامجوی
بسوی فریدون نهادند روی.
فردوسی.
نیا کفشگر بود، او کفشگر
از آن پیشه برتر نیامد گهر.
فردوسی.
هم از پیشه ها آن گزین کاندر اوی
ز نامش نگردد نهان آبروی.
فردوسی.
ز هر پیشه ای کار گر خواستند
همه شهر ازیشان بیاراستند.
فردوسی.
جهان ما چو یکی زودسیر پیشه ورست
چهار پیشه کند هر یکی بدیگر زی.
منوچهری.
صلاح بنده آن است که به پیشۀ دبیری خویش مشغول باشد و چشم دارد که وی را از دیگر سخنان عفو کرده آید. (تاریخ بیهقی).
نه خود هستشان طمع زی پیشه ای
ندارند جز خورد اندیشه ای.
اسدی.
چنان دارد از هر دری پیشه کار
که درپیشه هر یک ندارند یار.
اسدی.
مردم آن پیشه ای که بیش کنند
زآن نکوتر بود که پیش کنند.
ناصرخسرو.
هوشنگ... دیوان را قهر کرد وآهنگری و درودگری و بافندگی پیشه آورد. (نوروزنامه).
گازرکاری صفت آب شد
رنگرزی پیشۀ مهتاب شد.
نظامی.
که پیشه ور از پیشه بگریخته ست
بکاردگر کس در آویخته ست.
نظامی.
هیچ پیشه راست شد بی آلتی.
مولوی.
چو بر پیشه ای باشدش دسترس
کجا دست حاجت برد پیش کس.
سعدی.
صنیعه، حرفۀ مرد و پیشۀ آن. (منتهی الارب).
- امثال:
ز پیشه بخور، همیشه بخور.
، شغل. کار. (شرفنامه). عمل. (برهان) :
تو در پای پیلان بدی خاشه روب
گواره کشی پیشه با رنج و کوب.
رودکی.
پدر گفت یکی روان خواه (گدا) بود
بکویی فروشد چنان کم شنود
همی دربدر خشک نان باز جست
مراو را همان پیشه بود ازنخست.
ابوشکور.
ای آنکه ترا پیشه پرستیدن مخلوق
چون خویشتنی را چه بری بیش پرسته.
کسائی.
مبادا مرا پیشه جز راستی
که بیدادی آرد همه کاستی.
فردوسی.
اگر پادشا را بود پیشه داد
کند بیگمان هر کس از دادشاد.
فردوسی.
بجز بندگی پیشۀ من مباد
جز از راست اندیشۀ من مباد.
فردوسی.
بگیتی به از راستی پیشه نیست
ز کژی بتر هیچ اندیشه نیست.
فردوسی.
کس اندر جهان از من آگاه نیست
مرا پیشه جز ناله و آه نیست.
فردوسی.
مرا هرچه اندر دل اندیشه بود
خردبود و از هر دری پیشه بود.
فردوسی.
نبینی جز از راستی پیشه ام
بکژی نیاید خود اندیشه ام.
فردوسی.
تن او تازه جوان باد و دلش خرم و شاد
پیشۀ او طرب ومذهب او دانش و داد.
منوچهری.
آنچه او خوانده و شنوده و داند و بیند ما نتوانیم دانست و این شغل وزیران است نه پیشۀ ما. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 541).
شبیخون بود پیشۀ بددلان
ازین ننگ دارند جنگی یلان.
اسدی.
پیشۀ زمانه مکر و فریب آمد
با او مکوش جز که بمکاری.
ناصرخسرو.
پیشۀ این چرخ چیست مفتعلی
نایدش از خلق شرم و نه خجلی.
ناصرخسرو.
پیشۀ سخت نکوهیده گزیدی چه بود
کز فلان زربستانی و به همان بدهی.
ناصرخسرو.
اگر چه پیشۀ من نیست زیر تیشه شدن
بزیر تیشه شدم خامه و بنانش را.
خاقانی.
تو باقی بمان کزبقای تو هرگز
درین پیشه کس ناید او را برابر.
خاقانی.
ترسم ازین پیشه که پیشت کند
رنگ پذیرندۀ خویشت کند.
نظامی.
غلام عشق شو کاندیشه اینست
همه صاحبدلان را پیشه اینست.
نظامی.
پرده دری پیشۀ دوران بود
بارکشی کار صبوران بود.
نظامی.
تجربه کردم ز هر اندیشه ای
نیست نکوتر ز سخا پیشه ای.
نظامی.
درین پیشه چون پیشوای نوی
کهن گشتگان را مکن پیروی.
نظامی.
ای لب گلگونت جام خسروی
پیشۀ شبرنگ زلفت شبروی.
عطار.
اختیاری کرده ای تو پیشه ای
کاختیاری دارم و اندیشه ای.
مولوی.
نکند جور پیشه سلطانی
که نیاید ز گرگ چوپانی.
سعدی.
همیشه پیشۀ من عاشقی و رندی بود
اگر بکوشم و مشغول کار خود باشم.
حافظ.
، عادت. خوی:
سپاهی که شان تاختن پیشه بود
وز آزادمردی کم اندیشه بود.
فردوسی.
چو ما را نبد پیشه خون ریختن
بدان کار تنگ اندر آویختن.
فردوسی.
همچو گرگان ربودنت پیشه است
نسبتی داری از ذئاب و کلاب.
ناصرخسرو.
هر که او پیشه راستی دارد
نقد معنی در آستی دارد.
سنائی.
- آزپیشه (فردوسی) ، حریص. طمعکار.
- بدپیشه، بدکار:
نه باید که بدپیشه باشدت دوست
که هر کس چنانت گمارد (گماند؟) که اوست.
اسدی.
- بیداد پیشه، ظالم. ستمگر:
دو بیداد پیشه بپیش اندرون
ببیداد خود شاه را رهنمون.
نظامی.
- پدر پیشه، که حرفت پدردارد.
- پست پیشه، دارای حرفت و کسبی فرومایه (چون کناس و جز آن).
- تغافل پیشه (آنندراج) ، آنکه در امور غفلت کند. سهل انگار.
- جفاپیشه، ستمگر. جفاکار:
جفاپیشه بد گوهر افراسیاب
ز کینه نه آرام جوید نه خواب.
فردوسی.
سازگاری کن با دهر جفاپیشه
که بد و نیک زمانه بقطار آید.
ناصرخسرو.
هنرآن است که پیغمبر خیرالبشر است
وین ستوران جفاپیشه بصورت بشرند.
ناصرخسرو.
تیر و بهار دهر جفاپیشه خرد خرد
بر تو همی شمرد و تو خود خفته چون حمیر.
ناصرخسرو.
چو دیدی که دارا جفاپیشه گشت
گناهی نه با من بداندیشه گشت.
نظامی.
از بد گنبد جفاپیشه
کرد چندانکه باید اندیشه.
نظامی.
آن جفاپیشه را که بود وزیر
پای تا سرکشیده در زنجیر.
نظامی.
جفاپیشگان را بده سر بباد
ستم بر ستم پیشه عدلست و داد.
سعدی.
بزرگی جفا پیشه درحد غور
گرفتی خر روستایی بزور.
سعدی.
خوبرویان جفاپیشه وفا نیز کنند
بکسان دردفرستند و دوا نیز کنند.
سعدی.
اگر بر جفاپیشه بشتافتی
کی از دست قهرش امان یافتی.
سعدی.
و حاکم شرع جفاپیشه از هر ظالمی بدتر است. (گلستان).
- جورپیشه، جفا پیشه. ستمکار.
- خردپیشه، عاقل. خردمند:
بار این بند گران تا کی کشد
این خردپیشه روان ارجمند.
ناصرخسرو.
- دبیرپیشه، صاحب شغل دبیری: من مردی دبیر پیشه بودم. (سفرنامۀ ناصرخسرو ص 2).
- دردپیشه (آنندراج) ، صاحب درد.
- دغاپیشه، ناراست. مقابل راست پیشه:
چند روزی ز پی تجربه بیمارش کن
با حریفان دغاپیشه سروکارش ده.
مولوی.
- راحت پیشه. (آنندراج) ، راحت طلب.
- راست پیشه. (فردوسی) ، مقابل دغاپیشه.
- زراعت پیشه، برزگر. زارع. کشتکار.
- زشت پیشه،بدپیشه.
- ستم پیشه، ستمکار. بیدادگر:
ترا دیویست اندر طبع، رستم خو ستم پیشه
به بند طاعتش گردن ببند و رستی از رستم.
ناصرخسرو.
- سخاپیشه، بخشنده. کرم پیشه.
- سخن پیشه، سخنور:
در دست سخن پیشه یکی شهره درختی ست
بی بار و ز دیدار همی ریزد ازو بار.
ناصرخسرو.
وآنجا که سخن خیزد از چند و چه و چون
دانای سخن پیشه بخندد ز قوامش.
ناصرخسرو.
- سفرپیشه، که همه وقت در سفر باشد:
یکی گفت مردی سفرپیشه ام
پی مجلسی اندر اندیشه ام.
شاه داعی شیرازی.
- شاگردپیشه. (آنندراج) ، آنکه شاگردی کند.
- طمعپیشه، آزپیشه. طمعکار.
- عاشق پیشه، شیفته.
- عزب پیشه، آنکه عزب باشد. غیرمتأهل:
سپاهی عزب پیشه و تنگیاب
چو دیدند رویی چنان بی نقاب.
نظامی.
- عمل پیشگی، داشتن منصب و عمل دیوانی: متابعت کار آبا و اجداد، یعنی شیوۀ عمل پیشگی اشتغال میدارد. (از مقدمۀ نزههالقلوب حمداﷲ مستوفی).
- عمل پیشه، عامل.
- عیار پیشه، جوانمرد.
- فسادپیشه، مفسد.
- قناعت پیشه، قانع. خرسند.
- قهرپیشه، قهار:
گردون قهرپیشه بدمهای قهر خویش
خاموش و تیره کرد چراغ سخنورم.
خاقانی.
- کرم پیشه،بخشنده. سخاپیشه:
اگر در نیابد کرم پیشه نان
نهادش توانگر بود همچنان.
سعدی.
- کهن پیشه، دارای قدمت صنعت:
کهن پیشگان رامکن پیروی.
نظامی.
- گداپیشه، متکدی:
و گر دست همت بداری ز کار
گداپیشه خوانندت و پخته خوار.
سعدی.
- نارواپیشه، دارای شغلی حرام (چون بایع خمر در میان مسلمین).
- ناسزا پیشه، دارای شغل پست (مثل مردان و زنان دلاله).
- نغزپیشه، دارای پیشۀ خوب. مقابل زشت پیشه:
خرما گری بخاک که آمخته ست
این نغزپیشه دانۀ خرما را.
ناصرخسرو.
- وفاپیشه، باوفا.
- هجاپیشه، هجو گوی (چون شاعر).
- هزارپیشه، ذوفنون.
- هم پیشه، همکار.
- همه پیشه، ماهر بهر کار و کسب، همه فن حریف.
- هنرپیشه، هنرمند:
مرد هنرپیشه خودنباشد ساکن
کز پی کاری شده ست گردون گردان.
ابوحنیفه اسکافی.
هنرپیشه آن است کز فعل نیک
سر خویش را تاج خود برنهد.
ناصرخسرو.
ای خردمند هنرپیشه و بیدار و بصیر
کیست از خلق بنزدیک تو هشیار و خطیر.
ناصرخسرو.
بدان خوبروی هنرپیشه داد
هنرپیشه را دل به اندیشه داد.
نظامی.
هنرپیشه فرزند استاد او
که همدرس او بود و همزاد او.
نظامی.
شبی سر فرو شد به اندیشه ام
بدل بر گذشت آن هنرپیشه ام.
سعدی.
- هوس پیشه (آنندراج) ، بلهوس
رسنی باشد که آنرا از لیف خرما تابند. (برهان) ، قسمی از نی که شبانان نوازند و آنرا توتک خوانند. (برهان). و ظاهراً درین معنی مصحف نیشه، نی چه است. یراع. (السامی) :
با تاج خسروی چه کنی از گیا کلاه
با ساز باربد چه کنی پیشۀ شبان.
خاقانی (از جهانگیری).
زآن نی که از آن پیشه کنی ناید جلاب.
خاقانی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(شِ)
نوعی صراحی شراب باشد
لغت نامه دهخدا
در تداول اطفال، گربه، در زبان کودکان گربه و همین کلمه اصل کلمه پیشیک آذری است که معنی گربه دارد،
- پیشی پیشی، آوازی که بدان گربه را خوانند، همچون پیش پیش، مقابل پیشت پیشت که آوازی است راندن گربه را
لغت نامه دهخدا
سبقت. سابقه. (زمخشری). تبادر. مبادرت. بدری. قدم. قدمه. فرطه. زلجان. (منتهی الارب). مقابل تأخر. بمعنی پیشدستی آمده که سبقت باشد. (آنندراج). پیشی گرفتن بر...، سبقت گرفتن بر او:
به اندیشه در کار پیشی کنیم
بسازیم و با شاه خویشی کنیم.
فردوسی.
ز کردار نیکو چو بیشی کنی
همی برهماورد پیشی کنی.
فردوسی.
تو ز همه جهان به پیشی و نام
همچو زجمع روزها شنبدی.
فرخی.
تیغش کند برزمانه پیشی
تیرش برد سوی خصم پیغام.
فرخی.
بفضل کوش و بدو جوی آبروی از آنک
بمال نیست، بفضل است پیشی و سپسی.
ناصرخسرو.
چو در داد بیشی و پیشیت هست
سزد گر شوی بر کیان پیشدست.
نظامی.
فرط، پیشی کردن و فرستادن پیغام را. عجره، هر آنچه در وی پیشی نمایند و پنهان کنند. هداء، پیشی گرفتن جمل. هذاذ، شتر نر پیشی گیرنده. (منتهی الارب). تسابق، بر یکدیگر پیشی گرفتن. (زوزنی) تقدم و تأخر، پیشی و سپسی. (دانشنامۀ علائی چ خراسانی ص 98) ، اولویت. برتری:
برو [بر فریبرز آفرین کرد شاه جهان
که پیشی ترا باد و فر مهان.
فردوسی.
در دایره هیچ نقطه را پیشی نیست، مزیت که بحریف ضعیف دهند در شطرنج و غیره مانند برداشتن رخ خود از عرصه هم از اول بازی:
کرده با جنبش فلک خویشی
باد را داده منزلی پیشی.
نظامی.
رجوع به پیشی دادن شود، قبلاً، بطور مساعده پیش دادن تمام یا قسمتی از مواجب یا جیره و مانند آن را پیش از رسیدن وقت آن پرداختن
لغت نامه دهخدا
(شَ)
لیف خرما که از آن رسن تابند (برهان). پیشند. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از پیشی
تصویر پیشی
تبادر، مبادرت، بدری
فرهنگ لغت هوشیار
کلمه ای که گربه را بدان رانند آوازی برای راندن گربه مقابل پیش پیش
فرهنگ لغت هوشیار
اندکی پیش، نوعی پارچه یا جامه: پیشک آفتاب و بارانی است بقچه دانست و جامه و ابزار. (نظام قاری)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیشن
تصویر پیشن
لیف خرما که از آن رسن یا چیز دیگر میبافند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیشه
تصویر پیشه
حرفه، کسب، هنر، صنع، صنعت
فرهنگ لغت هوشیار
نوت کوچکی اسب که قبل از نوتهای اصلی قرارمیگیرد. یکی از نوت های زینت و آن نت کوچکی است که قبل از نوتهای اصلی قرار میگیرد و آن بر دو قسم است. یا پیشای تحتانی. یک دوم از نوت اصلی بم تراست. یا پیشا فوقانی. یک دوم از نوت اصلی بالاتر نوشته میشود. این دو را پیشای ساده گویند. باید دانست که پیشا امکان دارد که مضاعف باشد در این صورت پیشای فوقانی و تحتانی متفقا قبل از نوت اصلی واقع میشود. در صورتیکه پیشا ساده باشد بصورت چنگ خط خورده و اگر مضاعف باشد مانند دولا چنگ های کوچک نوشته میشود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیشن
تصویر پیشن
((شَ))
پیشند، لیف خرما که از آن رسن تابند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیشه
تصویر پیشه
((ش ِ))
کار، حرفه، عادت، خوی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیشه
تصویر پیشه
حرفه، شغل
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از پیشی
تصویر پیشی
سبقت
فرهنگ واژه فارسی سره
برتری، تقدم، سبقت، مسابقه، سنور، گربه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
حرفه، شغل، صناعت، صنف، عمل، کار، کسب، مشغله، مکسب، منصب
فرهنگ واژه مترادف متضاد
حرفه، شغل
دیکشنری اردو به فارسی