جدول جو
جدول جو

معنی پیری - جستجوی لغت در جدول جو

پیری
(پیری)
حالت و چگونی پیر. مقابل جوانی. سالخوردگی. کهنسالی. شیخوخیت. شیخوخت. شیب. (دهار). کبر. مشیب. (منتهی الارب). شیبه. (دهار). شعره. مهرمه. معتصر. نذیر. ابومالک. ابن مالک. ابن ماء. (مرصع). وضح.هدّ. ذرءه. قتیر. سعسعه. (منتهی الارب) :
جوان تاش پیری نیاید بروی
جوانی بی آمرغ نزدیک اوی.
ابوشکور.
همه چیز پیری پذیرد بدان
مگر دوستی کان بود جاودان.
ابوشکور.
پیری آغوش باز کرده فراخ
تو همی کوش با شکافۀ غوش.
کسایی.
برآمد ابر پیریت از بناگوش
مکن پرواز گرد رود و بگماز.
کسایی.
پیری مرا بزرگری افکند ای شگفت
بی گاه و دود زردم و همواره سرف سرف
زرگر فروفشاند کرف سیه بسیم
من باز برفشاندم سیم زده بکرف.
کسائی.
ز ناگه بار پیری در من افتاد
چو بر خفته فتدناگه کرنجو.
فرالاوی.
جوانی که جانش بخواهد برید
کجا میتواند به پیری رسید.
فردوسی.
چو برشصت شد سالیان قباد
نبد روز پیری هم از مرگ شاد.
فردوسی.
ز جای پرستش به آوردگاه
بشد (لهراسب) برنهاد آن کیانی کلاه.
به پیری بغرید چون پیل مست
یکی گرزۀ گاوپیکر بدست.
فردوسی.
ز پیری و از تابش آفتاب
غمی گشت و بخت اندرآمد بخواب.
فردوسی.
هنوز ای پسر گاه آرایش است
نه هنگام پیری و بخشایش است.
فردوسی.
جوان را بود روز پیری امید
نگردد سیه موی گشته سپید.
فردوسی.
گر بجوانی و به پیریستی
پیر بمردی و جوان زیستی.
عسجدی.
همچو انگور آبدار بدی
نون شدی چون سکج ز پیری خشک.
لبیبی.
نیکوست بچشم من در پیری و برنایی
خوبست بطبع من در خوابی و بیداری.
منوچهری.
گر بنزد تو بپیریست بزرگی، سوی من
جز علی نیست بنایب نه حکیم و نه کبیر.
ناصرخسرو.
وین عیش چو قند کودکی را
پیری چو کبست کرد و خربق.
ناصرخسرو.
پیری ای خواجه یکی خانه تنگست که من
در او را نه همی یابم هر سو که دوم.
ناصرخسرو.
چون مرا پیری ز روز و شب رسید
نیست روز و شب همانا جز عذاب.
ناصرخسرو.
ز بیم لشکری پیری بزندان
منغص گشته بر من زندگانی.
مسعودسعد.
چون به پیری رسیده می بینم
پیر اگر شیر هم بود پیرست.
سنائی.
گر پیر خورد (می را) جوانی از سر گیرد
ور زانکه جوان خورد به پیری برسد.
نظامی.
بگذر ازین پی که جهانگیری است
حکم جوانی مکن این پیری است.
نظامی.
در جوانی بخویش میگفتم
شیر اگر پیر هم شود شیرست
پیری و جوانی چو شب و روز برآمد
ما شب شد و روز آمد و بیدار نگشتیم.
سعدی.
قوت سرپنجۀ شیری نماند
راضیم امروز به پیری چو یوز.
سعدی.
عمر بگذشت به بیحاصلی و بوالهوسی
ای پسر جام میم ده که به پیری برسی.
حافظ.
جوانی گفت با پیری چه تدبیر
که یار از من گریزد چون شوم پیر
جوابش گفت پیر نغزگفتار
که در پیری تو هم بگریزی از یار.
تخویص، هویداشدن پیری در کسی. عشمه، پیری و خرفی. (منتهی الارب) .تخییط، پیری در چیزی پیدا شدن.
- امثال:
پیریست و هزار عیب.
از جوانی تا پیری، از پیری تا بمیری.
پیری و صد عیب چنین گفته اند.
سر پیری معرکه گیری.
پیری نداری پیری بخر.
پیری به هزار عیب آراسته است.
- روز پیری، گاه سالخوردگی. هنگام کهنسالی.
، پیر بودن. مقام مرادی و رهبری و شیخوخیت داشتن.
- مقام پیری، شیخوخیت. رجوع به پیر و نیز رجوع به تمدن اسلام جرجی زیدان ج 5 ص 55 شود
لغت نامه دهخدا
پیری
نام خواجه سرائی حاکم دارالملک دارابجرد فارس بعهد اردوان پنجم آخرین پادشاه اشکانی، اردشیر بابکان در آغاز کار دستیار و پس از مرگ وی جانشین او بوده است، (حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 223)
رابرت، مکتشف آمریکائی در نواحی شمالی، وی بقطب شمال بسال 1909 میلادی کاملاً نزدیک شد، مولد در کرسون سپرینگ بسال 1856 و وفات 1920
لغت نامه دهخدا
پیری
سالخوردگی کهنسالی سیخوخت مقابل جوانی. یا روز پیری. هنگام سالخوردی زمان کهنسالی: بهشتاد شد سالیان قباد نبد روز پیری هم از مرگش شاد. (شا. بخ 2308: 8) یا مقام پیری. شیخوخت. یا پیری است و فراموشی. پیران بهنگام فراموشی گویند، جوانان که چیزی را فراموش کرده بشوخی چنین گویند. یا پیری است و هزار عیب. پیری عیبهای بسیار همراه دارد
فرهنگ لغت هوشیار
پیری
سالخوردگی، کهنسالی
تصویری از پیری
تصویر پیری
فرهنگ فارسی معین
پیری
کهولت
تصویری از پیری
تصویر پیری
فرهنگ واژه فارسی سره
پیری
سالخوردگی، سالمندی، شیخوخیت، کبر، کهنسالی، هرم
متضاد: شباب
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پیری
الشّيخوخة
تصویری از پیری
تصویر پیری
دیکشنری فارسی به عربی
پیری
Senility
تصویری از پیری
تصویر پیری
دیکشنری فارسی به انگلیسی
پیری
sénilité
تصویری از پیری
تصویر پیری
دیکشنری فارسی به فرانسوی
پیری
تکرار ترجیع بند مرثیه به وسیله ی افراد سینه زن، پدری، ارثیه ی پدری، هرچیز خوب یا بد که از پدر به فرزندان
فرهنگ گویش مازندرانی
پیری
वृद्धावस्था
تصویری از پیری
تصویر پیری
دیکشنری فارسی به هندی
پیری
senilidad
تصویری از پیری
تصویر پیری
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
پیری
старость
تصویری از پیری
تصویر پیری
دیکشنری فارسی به روسی
پیری
Senilität
تصویری از پیری
تصویر پیری
دیکشنری فارسی به آلمانی
پیری
старість
تصویری از پیری
تصویر پیری
دیکشنری فارسی به اوکراینی
پیری
starość
تصویری از پیری
تصویر پیری
دیکشنری فارسی به لهستانی
پیری
老年痴呆
تصویری از پیری
تصویر پیری
دیکشنری فارسی به چینی
پیری
senilidade
تصویری از پیری
تصویر پیری
دیکشنری فارسی به پرتغالی
پیری
senilità
تصویری از پیری
تصویر پیری
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
پیری
ouderdom
تصویری از پیری
تصویر پیری
دیکشنری فارسی به هلندی
پیری
usia tua
تصویری از پیری
تصویر پیری
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
پیری
ความชรา
تصویری از پیری
تصویر پیری
دیکشنری فارسی به تایلندی
پیری
بڑھاپا
تصویری از پیری
تصویر پیری
دیکشنری فارسی به اردو
پیری
বার্ধক্য
تصویری از پیری
تصویر پیری
دیکشنری فارسی به بنگالی
پیری
uzee
تصویری از پیری
تصویر پیری
دیکشنری فارسی به سواحیلی
پیری
yaşlılık
تصویری از پیری
تصویر پیری
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
پیری
노쇠
تصویری از پیری
تصویر پیری
دیکشنری فارسی به کره ای
پیری
老衰
تصویری از پیری
تصویر پیری
دیکشنری فارسی به ژاپنی
پیری
זִקְנָה
تصویری از پیری
تصویر پیری
دیکشنری فارسی به عبری

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پیریت
تصویر پیریت
نوعی کانی زرد رنگ با ترکیب سولفید اهن متبلور
فرهنگ فارسی عمید
نام قدیم خطه ای واقع در جنوب مقدونیه و منطبقه با قضای قره فریۀ عهد عثمانیان، این قضا میان کوه الیمپ یعنی لیمبوس و نهر قره صو یعنی هالیاکمون واقع شده وقصبه های عمده اش را دیوم، پیدنه و منومه مینامیدند، این کلمه از لفظ پیروس گرفته شده که نام کوهی است، وبزعم راویان، حامیان و ارباب انواع شعر و ادبیات و موسیقی که موسه نامیده میشوند در این کوه مقیم بودند، اهالی پیریا بی اندازه مفتون و شیفتۀ شعر و موسیقی بوده اند و بیونانیان آموخته، (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
آب بدبو، (فرهنگ شعوری ج 1 ص 261)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان رستم بخش فهلیان و ممسنی شهرستان کازرون، واقع در 43هزارگزی شمال باختر فهلیان و شمال خاور کوه انار، کوهستانی، معتدل، مالاریائی، دارای 278 تن سکنه، آب آن از رود خانه تنک شیب و چشمه، محصول آنجا غلات و برنج و تریاک، شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است، (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
تصویری از پیرین
تصویر پیرین
آب بدبو
فرهنگ لغت هوشیار
یک چشم به هم زدن، زمان کم، اندازه ی کم، پلک
فرهنگ گویش مازندرانی