در عبارتی از دیوان البسه ظاهراً نام نوعی پارچه است و نیز ممکن است کلمه در معنای اصلی بکار رفته باشد: قرعۀ مسواک بینداختند. رمال خشتکی از جامۀ ماوی بعوض پیروزک سبز برداشت. نظام قاری (دیوان البسه ص 140)
در عبارتی از دیوان البسه ظاهراً نام نوعی پارچه است و نیز ممکن است کلمه در معنای اصلی بکار رفته باشد: قرعۀ مسواک بینداختند. رمال خشتکی از جامۀ ماوی بعوض پیروزک سبز برداشت. نظام قاری (دیوان البسه ص 140)
فیروزه. فیروزج. سنگی معدنی گرانبها و آسمانی رنگ که انگشتری و زینت را بکاراست. جوهری باشد کانی، فیروزه معرب آن است. (برهان). جوهری است که معدن آن شهر نیشابورست بخراسان و به فیروزه که معرب آن است معروف است گویند در آن نگریستن روشنایی دیده بیفزاید و از آن بر انگشتری نهند. (انجمن آرای ناصری). یکی از جواهر گرانبها. یکی از احجار کریمه. رجوع به فیروزه شود: و اندر کوههای وی (طوس) معدن پیروزه است. (حدود العالم). و از خراسان جامه بسیار خیزد و زر و سیم و پیروزه. (حدود العالم). یکی جامۀ شهریاری بزر ز یاقوت و پیروزه تاج و کمر. فردوسی. یکی گرز پیروزه دسته بزر فرود آن زمان برگشاد از کمر. فردوسی. چنان بد که یکروز بر تخت عاج نهاده بسر بر ز پیروزه تاج. فردوسی. نشست از بر تخت پیروزه شاه چو سرو سهی بر سرش گرد ماه. فردوسی. همی رفت شاه از بر ژنده پیل برآن تخت پیروزه بر سان نیل. فردوسی. سدیگر فرستادن تخت عاج برین ژنده پیلان و پیروزه تاج. فردوسی. نهادند زیر اندرش تخت عاج بسر بر ز یاقوت و پیروزه تاج. فردوسی. یکی تخت بر کوهۀ ژنده پیل ز پیروزه تابان بکردار نیل. فردوسی. همان تخت [طاقدیس] پیروزه ده لخت بود جهان روشن از فرّ آن تخت بود برو نقش زرین صد و چل هزار ز پیروزه بر زر که کرده نگار. فردوسی. همان شاه را تخت پیروزه ساخت همان تاج را گوهر اندر نشاخت. فردوسی. در و دشت بر سان دیبا شدی یکی تخت پیروزه پیدا شدی. فردوسی. سه دختر بر او نشسته چو عاج بسر برنهاده ز پیروزه تاج. فردوسی. و طرازی سخت باریک و زنجیر بزرگ و کمری از هزار مثقال پیروزه ها درو نشانده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 150). امیر مسعود انگشتری پیروزه بر آن نگین، نام بر آنجا نبشته بدست خواجه داد. (تاریخ بیهقی). باده پیروزۀ نگین سخت بزرگ بدست خواجه داد. (تاریخ بیهقی). بدشت شابهار آمد [مسعود] با تکلفی سخت عظیم از پیلان و جنیبتیان چنانکه سی اسب با ساختهای مرصع بجواهر و پیروزه و یشم. (تاریخ بیهقی ص 282). بلاله بدل کرد گردون بنفشه بپیروزه بخرید یاقوت اصفر. ناصرخسرو. ملوک را بجز دو نگینه روا نبود داشتن یکی یاقوت... و دیگر پیروزه. (نوروزنامه). آسمان قدر وزیری که به پیروزی بخت ز آسمان سازد پیروزه نگین و خاتم. سوزنی. کمر کن قدح را ز انگشت کوخود کمرها ز پیروزۀ کان نماید. خاقانی. بسا درجا که بینی گردفرسای بود یاقوت یا پیروزه را جای. نظامی. به پیروزۀ بوسحاقیش داد. سخن بین که با بوسحاقان فتاد (؟). نظامی. ز تو پیروزه بر خاتم نهادن ز ما مهر [دست] سلیمانی گشادن. نظامی. نهد لعل و پیروزه در صلب سنگ گل لعل در شاخ پیروزه رنگ. سعدی. ، برنگ پیروزه. پیروزه رنگ. کبود.دارای رنگی چون فیروزه. پیروزه ای. فیروزجی: بیاراستندش [مادر سیاوش را] بدیبای زرد بیاقوت و پیروزه و لاجورد. فردوسی. چو پیروزه گشته ست غمکش دل من ز هجران آن دو لب بهرمانی. بهرامی. مصلی نماز افکنده بودند... از دیبا و پیروزه. (تاریخ بیهقی). بوستان شد چون بهار چینیان از رنگ و بو کوه چون یاقوت و چون پیروزه سرو غاتفر. قطران. خوشست بدیدار شما عالم ازیرا حوران نکوطلعت پیرزه قبایید. ناصرخسرو. بمرجان ز پیروزه بنشاند گرد طلای زر افکند بر لاجورد. نظامی. می نوش کن و جرعه بر این دخمه فشان زانک دل مرده درین دخمۀ پیروزه وطائی. خاقانی. - خیمۀ پیروزه، سراپردۀ نیلی، مجازاً آسمان: بالای هفت خیمۀ پیروزه دان ز قدر میدانگهی که هست در آن عسکر سخاش. خاقانی. - طاق پیروزه، طاقی کبود و فیروزه رنگ، مجازاً آسمان: خداوندا ترا گفتم که این شش طاق پیروزه که خوانندش سپهر نیلی و گردون مینائی. مجیر بیلقانی. از آنگه که بردم به اندیشه راه درین طاق پیروزه کردم نگاه. نظامی. - گنبد پیروزه، از فیروزه ساخته شده، مجازاً برنگ کبود و فیروزجی و آن غالباً کنایه از آسمان باشد: الاّ که بکام دل او کرد همه کار این گنبد پیروزه و گردون رحائی. منوچهری. خرد و جان سخنگوی گر از طاعت و علم پر بیابند برین گنبد پیروزه پرند. ناصرخسرو. این رفیقان که بر این گنبد پیروزه درند گرچه زیرند گهی، جمله همیشه زبرند. ناصرخسرو. بیاتا بامدان ز اول روز شویم از گبند پیروزه پیروز. نظامی. تا بتو طغرای جهان تازه گشت گنبد پیروزه پرآوازه گشت. نظامی
فیروزه. فیروزج. سنگی معدنی گرانبها و آسمانی رنگ که انگشتری و زینت را بکاراست. جوهری باشد کانی، فیروزه معرب آن است. (برهان). جوهری است که معدن آن شهر نیشابورست بخراسان و به فیروزه که معرب آن است معروف است گویند در آن نگریستن روشنایی دیده بیفزاید و از آن بر انگشتری نهند. (انجمن آرای ناصری). یکی از جواهر گرانبها. یکی از احجار کریمه. رجوع به فیروزه شود: و اندر کوههای وی (طوس) معدن پیروزه است. (حدود العالم). و از خراسان جامه بسیار خیزد و زر و سیم و پیروزه. (حدود العالم). یکی جامۀ شهریاری بزر ز یاقوت و پیروزه تاج و کمر. فردوسی. یکی گرز پیروزه دسته بزر فرود آن زمان برگشاد از کمر. فردوسی. چنان بد که یکروز بر تخت عاج نهاده بسر بر ز پیروزه تاج. فردوسی. نشست از بر تخت پیروزه شاه چو سرو سهی بر سرش گرد ماه. فردوسی. همی رفت شاه از بر ژنده پیل برآن تخت پیروزه بر سان نیل. فردوسی. سدیگر فرستادن تخت عاج برین ژنده پیلان و پیروزه تاج. فردوسی. نهادند زیر اندرش تخت عاج بسر بر ز یاقوت و پیروزه تاج. فردوسی. یکی تخت بر کوهۀ ژنده پیل ز پیروزه تابان بکردار نیل. فردوسی. همان تخت [طاقدیس] پیروزه ده لخت بود جهان روشن از فرّ آن تخت بود برو نقش زرین صد و چل هزار ز پیروزه بر زر که کرده نگار. فردوسی. همان شاه را تخت پیروزه ساخت همان تاج را گوهر اندر نشاخت. فردوسی. در و دشت بر سان دیبا شدی یکی تخت پیروزه پیدا شدی. فردوسی. سه دختر بر او نشسته چو عاج بسر برنهاده ز پیروزه تاج. فردوسی. و طرازی سخت باریک و زنجیر بزرگ و کمری از هزار مثقال پیروزه ها درو نشانده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 150). امیر مسعود انگشتری پیروزه بر آن نگین، نام بر آنجا نبشته بدست خواجه داد. (تاریخ بیهقی). باده پیروزۀ نگین سخت بزرگ بدست خواجه داد. (تاریخ بیهقی). بدشت شابهار آمد [مسعود] با تکلفی سخت عظیم از پیلان و جنیبتیان چنانکه سی اسب با ساختهای مرصع بجواهر و پیروزه و یشم. (تاریخ بیهقی ص 282). بلاله بدل کرد گردون بنفشه بپیروزه بخْرید یاقوت اصفر. ناصرخسرو. ملوک را بجز دو نگینه روا نبود داشتن یکی یاقوت... و دیگر پیروزه. (نوروزنامه). آسمان قدر وزیری که به پیروزی بخت ز آسمان سازد پیروزه نگین و خاتم. سوزنی. کمر کن قدح را ز انگشت کوخود کمرها ز پیروزۀ کان نماید. خاقانی. بسا درجا که بینی گردفرسای بود یاقوت یا پیروزه را جای. نظامی. به پیروزۀ بوسحاقیش داد. سخن بین که با بوسحاقان فتاد (؟). نظامی. ز تو پیروزه بر خاتم نهادن ز ما مهر [دست] سلیمانی گشادن. نظامی. نهد لعل و پیروزه در صلب سنگ گُل ِ لعل در شاخ پیروزه رنگ. سعدی. ، برنگ پیروزه. پیروزه رنگ. کبود.دارای رنگی چون فیروزه. پیروزه ای. فیروزجی: بیاراستندش [مادر سیاوش را] بدیبای زرد بیاقوت و پیروزه و لاجورد. فردوسی. چو پیروزه گشته ست غمکش دل من ز هجران آن دو لب بهرمانی. بهرامی. مصلی نماز افکنده بودند... از دیبا و پیروزه. (تاریخ بیهقی). بوستان شد چون بهار چینیان از رنگ و بو کوه چون یاقوت و چون پیروزه سرو غاتفر. قطران. خوشست بدیدار شما عالم ازیرا حوران نکوطلعت پیرزه قبایید. ناصرخسرو. بمرجان ز پیروزه بنشاند گرد طلای زر افکند بر لاجورد. نظامی. می نوش کن و جرعه بر این دخمه فشان زانک دل مرده درین دخمۀ پیروزه وطائی. خاقانی. - خیمۀ پیروزه، سراپردۀ نیلی، مجازاً آسمان: بالای هفت خیمۀ پیروزه دان ز قدر میدانگهی که هست در آن عسکر سخاش. خاقانی. - طاق پیروزه، طاقی کبود و فیروزه رنگ، مجازاً آسمان: خداوندا ترا گفتم که این شش طاق پیروزه که خوانندش سپهر نیلی و گردون مینائی. مجیر بیلقانی. از آنگه که بردم به اندیشه راه درین طاق پیروزه کردم نگاه. نظامی. - گنبد پیروزه، از فیروزه ساخته شده، مجازاً برنگ کبود و فیروزجی و آن غالباً کنایه از آسمان باشد: الاّ که بکام دل او کرد همه کار این گنبد پیروزه و گردون رحائی. منوچهری. خرد و جان سخنگوی گر از طاعت و علم پر بیابند برین گنبد پیروزه پرند. ناصرخسرو. این رفیقان که بر این گنبد پیروزه درند گرچه زیرند گهی، جمله همیشه زبرند. ناصرخسرو. بیاتا بامدان ز اول روز شویم از گبند پیروزه پیروز. نظامی. تا بتو طغرای جهان تازه گشت گنبد پیروزه پرآوازه گشت. نظامی
نام شاعری، و در ترجمان البلاغۀ محمود بن عمر راذویانی از او این بیت آمده است: مگر غیب و عیب است کایزد ندادت دگر هرچه بایست دانی و داری، و چون ترجمان البلاغه از قرن پنجم هجریست، علیهذا زمان زندگی این شاعر قرن پنجم یا قبل از آن خواهد بود
نام شاعری، و در ترجمان البلاغۀ محمود بن عمر راذویانی از او این بیت آمده است: مگر غیب و عیب است کایزد ندادت دگر هرچه بایست دانی و داری، و چون ترجمان البلاغه از قرن پنجم هجریست، علیهذا زمان زندگی این شاعر قرن پنجم یا قبل از آن خواهد بود
بر وزن و معنی فیروزی، که ظفرو نصرت یافتن بر اعدا باشد. (برهان). فرهی بر اعدا که بتازیش ظفر خوانند. (شرفنامه). فلج. رشاد. نجح. نجاح. (منتهی الارب). فوز. مفاز. ظفر. فلاح. نصرت. نصر. غلبه. فتح. کامروائی. کامیابی. توفیق. برآمدن حاجت. روائی حاجت. (شرفنامۀ منیری). فیروزی: بپیروزی اندر نیایش کنیم جهان آفرین را ستایش کنیم. فردوسی. چرا کشتی آن دادگر شاه را خداوند پیروزی و گاه را. فردوسی. سپاس از خداوند خورشید و ماه کزویست پیروزی و دستگاه. فردوسی. وزویست پیروزی و فرهی همان تخت و دیهیم شاهنشهی. فردوسی. سیاوش چو پیروز بودی بجنگ برفتی بسان دلاور نهنگ. فردوسی. بپیروزی بخت و از فر شاه کنم روز بدخواه چون شب سیاه. فردوسی. که امروز من دیدم ای سرکشان ز پیروزی و شهریاری نشان. فردوسی. همیشه به پیروزی و فرهی کلاه بزرگی وتاج مهی. فردوسی. خداوند کیهان و خورشید و ماه خداوند پیروزی و دستگاه. فردوسی. بپیروزی دادگر یک خدای سر جادوان اندر آرم بپای. فردوسی. فرامرز پیش پدر شد چو گرد بپیروزی روزگار نبرد. فردوسی. بپیروزی اندر ستایش کنید جهان آفرین را نیایش کنید. فردوسی. برای خداوند خورشید و ماه توان یافت پیروزی و دستگاه. فردوسی. چو پیروزی ما نیاید پدید دل از نیکبختی بباید کشید. فردوسی. نخستین که گفتی ز شاهان سخن ز پیروزی رزمهای کهن. فردوسی. بپیروزی اندر تو کشی مکن اگر تو نوی هست گیتی کهن. فردوسی. وزویست پیروزی و فرهی دل و داد و دیهیم شاهنشهی. فردوسی. خداوند کیوان و خورشید و ماه کز اویست پیروزی و دستگاه. فردوسی. چو پیروزی و فرهی یابد او بسوی بدی هیچ نشتابد او. فردوسی. چنین گفت [خاقان چین با نامداران براز که چون گردد این کار بر ما دراز نیاید پدیدار پیروزیی درخشیدنی بادل افروزیی. فردوسی. ز پیروزی چین چو سر برفراخت همه کامگاری ز یزدان شناخت. فردوسی. خداوند پیروزی و دستگاه خداوندکیوان و بهرام و ماه. فردوسی. که بیژن بپیروزی آمد چو شیر درفش سیه را سر آورده زیر. فردوسی. خداوند پیروزی و فرهی همان تخت و دیهیم شاهنشهی. فردوسی. بپیروزی اندر غم آمد مرا بسور اندرون ماتم آمد مرا. فردوسی. که این جام پیروزی جان ماست سر اختران زیر فرمان ماست. فردوسی. همی خواست پیروزی و دستگاه نبود آگه از بخش خورشید و ماه. فردوسی. کزویست پیروزی و دستگاه هم او آفرینندۀ مهر و ماه. فردوسی. ترا باد پیروزی و فرهی بزرگی و دیهیم شاهنشهی. فردوسی. ز یزدان سپاس و بدویم پناه که او داد پیروزی و دستگاه. فردوسی. فدای سپه کرده ای جان و تن بپیروزی روزگار شکن. فردوسی. فلک مر قلعه و مر باغ او را بپیروزی درافکنده ست بنیان یکی را سد یأجوجست دیوار یکی را روضۀخلدست بالان. عنصری. هزار سال همیدون بزی بپیروزی بمردمی و به آزادگی و نیک خوی. منوچهری. بپیروزی و بهروزی همی زی با دل افروزی بدولتهای ملک انگیز و بخت آویز اخترها. منوچهری. گه رزم پیروزی از اخترست نه ازگنج بسیار و از لشکرست. اسدی. بجنگ ارچه رفتن ز بهروزیست گریز بهنگام پیروزیست. اسدی. گفتم که نفس ناطقه را چیست آرزو گفتا بقا و شادی و پیروزی و ظفر. ناصرخسرو. آنچه باید همی دهی روزی گاه حرمان و گاه پیروزی. سنائی. ای بپیروزی گرفته ملکت افراسیاب آفتاب ملکی و ملکت چو روی آفتاب. سوزنی. بادآیت پیروزی در شانت شبانروزی فرخنده بنوروزی دیدار تو عالم را. خاقانی. بپیروزی خود قوی دل مباش ز ترس خدا هیچ غافل مباش. نظامی. در پیروزه گون گنبد گشادند بپیروزی جهان را مژده دادند. نظامی. بیار ای باد نوروزی نسیم از باغ پیروزی که بوی عنبرآمیزش ببوی یار ما ماند. سعدی
بر وزن و معنی فیروزی، که ظفرو نصرت یافتن بر اعدا باشد. (برهان). فرهی بر اعدا که بتازیش ظفر خوانند. (شرفنامه). فلج. رشاد. نجح. نجاح. (منتهی الارب). فوز. مفاز. ظفر. فلاح. نصرت. نصر. غلبه. فتح. کامروائی. کامیابی. توفیق. برآمدن حاجت. روائی حاجت. (شرفنامۀ منیری). فیروزی: بپیروزی اندر نیایش کنیم جهان آفرین را ستایش کنیم. فردوسی. چرا کشتی آن دادگر شاه را خداوند پیروزی و گاه را. فردوسی. سپاس از خداوند خورشید و ماه کزویست پیروزی و دستگاه. فردوسی. وزویست پیروزی و فرهی همان تخت و دیهیم شاهنشهی. فردوسی. سیاوش چو پیروز بودی بجنگ برفتی بسان دلاور نهنگ. فردوسی. بپیروزی بخت و از فر شاه کنم روز بدخواه چون شب سیاه. فردوسی. که امروز من دیدم ای سرکشان ز پیروزی و شهریاری نشان. فردوسی. همیشه به پیروزی و فرهی کلاه بزرگی وتاج مهی. فردوسی. خداوند کیهان و خورشید و ماه خداوند پیروزی و دستگاه. فردوسی. بپیروزی دادگر یک خدای سر جادوان اندر آرم بپای. فردوسی. فرامرز پیش پدر شد چو گرد بپیروزی روزگار نبرد. فردوسی. بپیروزی اندر ستایش کنید جهان آفرین را نیایش کنید. فردوسی. برای خداوند خورشید و ماه توان یافت پیروزی و دستگاه. فردوسی. چو پیروزی ما نیاید پدید دل از نیکبختی بباید کشید. فردوسی. نخستین که گفتی ز شاهان سخن ز پیروزی رزمهای کهن. فردوسی. بپیروزی اندر تو کشی مکن اگر تو نوی هست گیتی کهن. فردوسی. وزویست پیروزی و فرهی دل و داد و دیهیم شاهنشهی. فردوسی. خداوند کیوان و خورشید و ماه کز اویست پیروزی و دستگاه. فردوسی. چو پیروزی و فرهی یابد او بسوی بدی هیچ نشتابد او. فردوسی. چنین گفت [خاقان چین با نامداران براز که چون گردد این کار بر ما دراز نیاید پدیدار پیروزیی درخشیدنی بادل افروزیی. فردوسی. ز پیروزی چین چو سر برفراخت همه کامگاری ز یزدان شناخت. فردوسی. خداوند پیروزی و دستگاه خداوندکیوان و بهرام و ماه. فردوسی. که بیژن بپیروزی آمد چو شیر درفش سیه را سر آورده زیر. فردوسی. خداوند پیروزی و فرهی همان تخت و دیهیم شاهنشهی. فردوسی. بپیروزی اندر غم آمد مرا بسور اندرون ماتم آمد مرا. فردوسی. که این جام پیروزی جان ماست سر اختران زیر فرمان ماست. فردوسی. همی خواست پیروزی و دستگاه نبود آگه از بخش خورشید و ماه. فردوسی. کزویست پیروزی و دستگاه هم او آفرینندۀ مهر و ماه. فردوسی. ترا باد پیروزی و فرهی بزرگی و دیهیم شاهنشهی. فردوسی. ز یزدان سپاس و بدویم پناه که او داد پیروزی و دستگاه. فردوسی. فدای سپه کرده ای جان و تن بپیروزی روزگار شکن. فردوسی. فلک مر قلعه و مر باغ او را بپیروزی درافکنده ست بنیان یکی را سد یأجوجست دیوار یکی را روضۀخلدست بالان. عنصری. هزار سال همیدون بزی بپیروزی بمردمی و به آزادگی و نیک خوی. منوچهری. بپیروزی و بهروزی همی زی با دل افروزی بدولتهای ملک انگیز و بخت آویز اخترها. منوچهری. گه رزم پیروزی از اخترست نه ازگنج بسیار و از لشکرست. اسدی. بجنگ ارچه رفتن ز بهروزیست گریز بهنگام پیروزیست. اسدی. گفتم که نفس ناطقه را چیست آرزو گفتا بقا و شادی و پیروزی و ظفر. ناصرخسرو. آنچه باید همی دهی روزی گاه حرمان و گاه پیروزی. سنائی. ای بپیروزی گرفته ملکت افراسیاب آفتاب ملکی و ملکت چو روی آفتاب. سوزنی. بادآیت پیروزی در شانت شبانروزی فرخنده بنوروزی دیدار تو عالم را. خاقانی. بپیروزی خود قوی دل مباش ز ترس خدا هیچ غافل مباش. نظامی. درِ پیروزه گون گنبد گشادند بپیروزی جهان را مژده دادند. نظامی. بیار ای باد نوروزی نسیم از باغ پیروزی که بوی عنبرآمیزش ببوی یار ما ماند. سعدی