جدول جو
جدول جو

معنی پیروزشاه - جستجوی لغت در جدول جو

پیروزشاه
پادشاه ساسانی، رجوع به پیروز و فیروز شود:
همی خواندندیش پیروزشاه
همی بود یکچند با تاج و گاه،
فردوسی،
سپاهی بیاورد پیروزشاه
که از گرد تاریک شد چرخ ماه،
فردوسی
احمد بوبکر ممدوح انوری:
پیروزشاه یاد ندارد زمانه این
پیروزشاه احمد بوبکرشاه تست،
انوری
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پیروزه
تصویر پیروزه
(پسرانه)
در اوستا لقب هوشنگ پسر سیامک پادشاه داستانی ایران، عنوان هر یک از پادشاهان سلسله داستانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پیروزان
تصویر پیروزان
(پسرانه)
نام برادر شاپور اول، نام یکی از سرداران یزگرد پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پیروزگار
تصویر پیروزگار
مظفر، فاتح، پیروزی دهنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیروزرای
تصویر پیروزرای
پیروز و کامیاب در رای و اندیشه، برای مثال جوان بخت بادی و پیروزرای / توانا و دانا و کشورگشای (نظامی۵ - ۹۸۷)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیروزه
تصویر پیروزه
فیروزه، نوعی کانی قیمتی به رنگ آبی آسمانی یا سبز که در جواهرسازی کاربرد دارد
فرهنگ فارسی عمید
دهی از دهستان قره قویون بخش حومه شهرستان ماکو، واقع در 35هزارگزی جنوب خاوری ماکو و 1هزارگزی باختر راه ارابه رو مرگن به سیه چشمه، کوهستانی و معتدل، دارای 40 تن سکنه، آب آن از چشمه و قنات، محصول آنجا غلات، شغل اهالی زراعت، صنایع دستی جاجیم بافی و راه آن ارابه رو است و از راه ارابه رو مرگن به سیه چشمه در تابستان میتوان اتومبیل برد، (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
داماد پیر:
عروس جوان گفت با پیرشاه
که موی سپید است مار سیاه
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ)
فیروزه. فیروزج. سنگی معدنی گرانبها و آسمانی رنگ که انگشتری و زینت را بکاراست. جوهری باشد کانی، فیروزه معرب آن است. (برهان). جوهری است که معدن آن شهر نیشابورست بخراسان و به فیروزه که معرب آن است معروف است گویند در آن نگریستن روشنایی دیده بیفزاید و از آن بر انگشتری نهند. (انجمن آرای ناصری). یکی از جواهر گرانبها. یکی از احجار کریمه. رجوع به فیروزه شود: و اندر کوههای وی (طوس) معدن پیروزه است. (حدود العالم). و از خراسان جامه بسیار خیزد و زر و سیم و پیروزه. (حدود العالم).
یکی جامۀ شهریاری بزر
ز یاقوت و پیروزه تاج و کمر.
فردوسی.
یکی گرز پیروزه دسته بزر
فرود آن زمان برگشاد از کمر.
فردوسی.
چنان بد که یکروز بر تخت عاج
نهاده بسر بر ز پیروزه تاج.
فردوسی.
نشست از بر تخت پیروزه شاه
چو سرو سهی بر سرش گرد ماه.
فردوسی.
همی رفت شاه از بر ژنده پیل
برآن تخت پیروزه بر سان نیل.
فردوسی.
سدیگر فرستادن تخت عاج
برین ژنده پیلان و پیروزه تاج.
فردوسی.
نهادند زیر اندرش تخت عاج
بسر بر ز یاقوت و پیروزه تاج.
فردوسی.
یکی تخت بر کوهۀ ژنده پیل
ز پیروزه تابان بکردار نیل.
فردوسی.
همان تخت [طاقدیس] پیروزه ده لخت بود
جهان روشن از فرّ آن تخت بود
برو نقش زرین صد و چل هزار
ز پیروزه بر زر که کرده نگار.
فردوسی.
همان شاه را تخت پیروزه ساخت
همان تاج را گوهر اندر نشاخت.
فردوسی.
در و دشت بر سان دیبا شدی
یکی تخت پیروزه پیدا شدی.
فردوسی.
سه دختر بر او نشسته چو عاج
بسر برنهاده ز پیروزه تاج.
فردوسی.
و طرازی سخت باریک و زنجیر بزرگ و کمری از هزار مثقال پیروزه ها درو نشانده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 150). امیر مسعود انگشتری پیروزه بر آن نگین، نام بر آنجا نبشته بدست خواجه داد. (تاریخ بیهقی). باده پیروزۀ نگین سخت بزرگ بدست خواجه داد. (تاریخ بیهقی). بدشت شابهار آمد [مسعود] با تکلفی سخت عظیم از پیلان و جنیبتیان چنانکه سی اسب با ساختهای مرصع بجواهر و پیروزه و یشم. (تاریخ بیهقی ص 282).
بلاله بدل کرد گردون بنفشه
بپیروزه بخرید یاقوت اصفر.
ناصرخسرو.
ملوک را بجز دو نگینه روا نبود داشتن یکی یاقوت... و دیگر پیروزه. (نوروزنامه).
آسمان قدر وزیری که به پیروزی بخت
ز آسمان سازد پیروزه نگین و خاتم.
سوزنی.
کمر کن قدح را ز انگشت کوخود
کمرها ز پیروزۀ کان نماید.
خاقانی.
بسا درجا که بینی گردفرسای
بود یاقوت یا پیروزه را جای.
نظامی.
به پیروزۀ بوسحاقیش داد.
سخن بین که با بوسحاقان فتاد (؟).
نظامی.
ز تو پیروزه بر خاتم نهادن
ز ما مهر [دست] سلیمانی گشادن.
نظامی.
نهد لعل و پیروزه در صلب سنگ
گل لعل در شاخ پیروزه رنگ.
سعدی.
، برنگ پیروزه. پیروزه رنگ. کبود.دارای رنگی چون فیروزه. پیروزه ای. فیروزجی:
بیاراستندش [مادر سیاوش را] بدیبای زرد
بیاقوت و پیروزه و لاجورد.
فردوسی.
چو پیروزه گشته ست غمکش دل من
ز هجران آن دو لب بهرمانی.
بهرامی.
مصلی نماز افکنده بودند... از دیبا و پیروزه. (تاریخ بیهقی).
بوستان شد چون بهار چینیان از رنگ و بو
کوه چون یاقوت و چون پیروزه سرو غاتفر.
قطران.
خوشست بدیدار شما عالم ازیرا
حوران نکوطلعت پیرزه قبایید.
ناصرخسرو.
بمرجان ز پیروزه بنشاند گرد
طلای زر افکند بر لاجورد.
نظامی.
می نوش کن و جرعه بر این دخمه فشان زانک
دل مرده درین دخمۀ پیروزه وطائی.
خاقانی.
- خیمۀ پیروزه، سراپردۀ نیلی، مجازاً آسمان:
بالای هفت خیمۀ پیروزه دان ز قدر
میدانگهی که هست در آن عسکر سخاش.
خاقانی.
- طاق پیروزه، طاقی کبود و فیروزه رنگ، مجازاً آسمان:
خداوندا ترا گفتم که این شش طاق پیروزه
که خوانندش سپهر نیلی و گردون مینائی.
مجیر بیلقانی.
از آنگه که بردم به اندیشه راه
درین طاق پیروزه کردم نگاه.
نظامی.
- گنبد پیروزه، از فیروزه ساخته شده، مجازاً برنگ کبود و فیروزجی و آن غالباً کنایه از آسمان باشد:
الاّ که بکام دل او کرد همه کار
این گنبد پیروزه و گردون رحائی.
منوچهری.
خرد و جان سخنگوی گر از طاعت و علم
پر بیابند برین گنبد پیروزه پرند.
ناصرخسرو.
این رفیقان که بر این گنبد پیروزه درند
گرچه زیرند گهی، جمله همیشه زبرند.
ناصرخسرو.
بیاتا بامدان ز اول روز
شویم از گبند پیروزه پیروز.
نظامی.
تا بتو طغرای جهان تازه گشت
گنبد پیروزه پرآوازه گشت.
نظامی
لغت نامه دهخدا
از سرداران یزدگرد ساسانی، در جنگ اعراب با ایرانیان یزدگرد این مرد سالخورده را فرماندهی کل سپاه داده، وی در نهاوند با عرب مقابل شد و جنگی سخت بکردند که بشکست ایرانیان و اسارت و قتل پیروزان منتهی گردید، (ترجمه ایران در زمان ساسانیان چ 1 ص 360)
لقبی النجان اصفهان را، (ترجمه محاسن اصفهان مافروخی ص 61)
لغت نامه دهخدا
دهی است از بخش بندپی شهرستان بابل که دارای 53تن سکنه است، آب آن از سجادرود و چشمه سارها و محصول عمده اش برنج است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
بهمنی، از مشاهیر سلاطین سند است که در 825 هجری قمری درگذشته، او راست:
در آتش مرده فکر زایل نکنی
اندیشه به هر خیال هایل نکنی
این نقد خزینۀ دماغ است بکوش
تا صرف به جنس های باطل نکنی،
(از مجمعالفصحاء رضاقلیخان هدایت چ سنگی تهران ج 1 ص 41)
لغت نامه دهخدا
با حالی قرین کامیابی و ظفر:
چو پیروز بود آن نمونه ش بفال
درین هم توان بود پیروزحال،
نظامی
لغت نامه دهخدا
بروایت شاهنامه نام قدیم ری است:
یکی شارسان کرد پیروزرام
بفرمود کو را نهادند نام
جهاندیده گوینده گفت این ری است
که آرام شاهان فرخ پی است،
فردوسی،
، فیروزرام، بگفتۀ معجم البلدان از قراء ری بوده است
لغت نامه دهخدا
دارای رایی با ظفر قرین، در اندیشه و رای مظفر و منصور:
خردمند بادی و پیروزرای
بپاکی بماناد مغزت بجای،
فردوسی،
جوانبخت بادی و پیروزرای
توانا و دانا و کشورگشای،
نظامی،
وزیر خردمند پیروزرای
بپیروزی شاه شد رهنمای،
نظامی
لغت نامه دهخدا
عنایت کننده فتح و ظفر، پیروزگر
لغت نامه دهخدا
دارای نامی با ظفر و کامیابی قرین:
که پیروزنامست و پیروزبخت
ازو سربلندست دیهیم و تخت،
فردوسی،
که پیروزنامست و پیروزبخت
همی بگذرد کلک او بر درخت،
فردوسی
لغت نامه دهخدا
ده کوچکی است از دهستان ویسۀ بخش مریوان شهرستان سنندج، واقع در 31 هزارگزی جنوب باختری دژ شاهپور و 3 هزارگزی مرز ایران و عراق، کوهستانی، سردسیر، دارای 75 تن سکنه، آب آن از چشمه، محصول آنجا غلات وبرنج و لبنیات، شغل اهالی زراعت و راه مالرو است، پاسگاه مرزبانی دارد، (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
نام چاکرسلطان احمد برادر شاه شجاع از خاندان آل مظفر، (تاریخ عصر حافظ ج 1 ص 316) (حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 314)
لغت نامه دهخدا
تصویری از پیر شاه
تصویر پیر شاه
داماد پیر: عروس جوان گفت با پیرشاه که موی سپیدست مار سیاه. (لغ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیروزه
تصویر پیروزه
فیروزه، سنگهای قیمتی بزرگ که از معدن بدست بیاید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیروزگار
تصویر پیروزگار
پیروزگر فاتح مظفر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیروزه
تصویر پیروزه
((زِ))
فیروزه، به رنگ فیروزه
فرهنگ فارسی معین