جدول جو
جدول جو

معنی پیرسراب - جستجوی لغت در جدول جو

پیرسراب(سَ)
دهی از دهستان خدابنده لوی بخش صحنۀ شهرستان کرمانشاه واقع در 9هزارگزی شمال باختر صحنه و جنوب کوه آقداش، کوهستانی. سردسیر. دارای 325 تن سکنه آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات آبی و دیمی و قلمستان و میوه جات. شغل اهالی زراعت و گله داری. و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پیرسر
تصویر پیرسر
پیر، کهن سال، سال خورده، کسی که موهای سرش سفید شده باشد، سال خوردگی، پیری
فرهنگ فارسی عمید
(سَ)
دهی جزء دهستان شاندرمن بخش ماسال شاندرمن شهرستان فومن. واقع در 4هزارگزی شمال خاوری بازار شاندرمن و 10هزارگزی شمال ماسال. جلگه و معتدل و مرطوب. دارای 266 تن سکنه. آب آن از چشمه و رود خانه شاندرمن. محصول آنجا برنج و ابریشم و لبنیات. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
چشمۀ پیربناب، دو فرسخ بیشتر میانۀ جنوب و مغرب شیراز است. (فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
(رِ هََ)
دهی جزء دهستان اسالم بخش مرکزی شهرستان خمسۀ طوالش. واقع در 14هزارگزی جنوب هشت پر و 3هزارگزی باختر شوسۀ بندر انزلی به آستارا. جلگه، معتدل، مرطوب. دارای 239 تن سکنه. آب آن از رودمحلی. محصول آنجا برنج. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
ده کوچکی از دهستان قلعه تل بخش جانکی گرمسیر شهرستان اهواز، واقع در 19هزارگزی شمال باختری باغ ملک و 3هزارگزی باختری راه اتومبیل رو هفتگل به ایزه، دارای 30 تن سکنه، (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
دهی از دهستان روضه چای بخش حومه شهرستان ارومیه. واقع در 8هزارگزی شمال باختری ارومیه در مسیر راه ارابه رو گچین به ارومیه جلگه معتدل، مالاریائی. دارای 150تن سکنه. آب آن از روضه چای. محصول آنجا غلات و توتون و انگور و حبوبات و چغندر. شغل اهالی زراعت. صنایع دستی جوراب بافی. راه آن ارابه رو است. تابستان از راه ارابه رو گچین میتوان اتومبیل برد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(سَقْ قا)
دهی از دهستان چهاراویماق بخش قره آغاج شهرستان مراغه. واقع در 33هزارگزی جنوب قره آغاج و 57هزارگزی جنوب خاوری شوسۀ مراغه بمیانه. کوهستانی، معتدل و دارای 110تن سکنه. آب آن از چشمه سارها. محصول آنجا غلات و نخود و بزرک. شغل اهالی زراعت. صنایع دستی جاجیم بافی و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(سُ)
دهی از دهستان ماهور و میلاتی بخش خشت شهرستان کازرون واقع در 8هزارگزی شمال کنار تخته و خاور کوه سیاه. کوهستانی. گرمسیر، دارای 104 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات و تریاک. شغل اهالی زراعت، صنایعدستی، قالی بافی و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
کسی که موی سرش سپید شده باشد بسبب پیری. موسفید. سالخورده. کهنسال. پیر:
که کس در جهان گاو چونان ندید
نه از پیرسر کاردانان شنید.
فردوسی.
چو آگاهی آمد ز آبادجای
هم از رنج این پیرسر کدخدای.
فردوسی.
یکی انجمن ساخت با بخردان
ز بیداردل پیرسر موبدان.
فردوسی.
که هرگز کس اندر جهان آن ندید
نه از پیرسر کاردانان شنید.
فردوسی.
جوانان من کشته، من پیرسر
مرا شرم باد از کلاه و کمر.
فردوسی.
نپیچند کس سر ز گفتار راست
یکی پیرسر بود بر پای خاست.
فردوسی.
بدان دین که آورده بود از بهشت
خرد یافته پیرسر زردهشت.
فردوسی.
ببخشایدت شاه پیروزگر
که هستی چو من پهلوی پیرسر.
فردوسی.
که با پیرسر پهلوان سپاه
کمر بست و شد سوی آوردگاه.
فردوسی.
چه مردست این پیرسر پورسام
همی تخت یاد آمدش یا کنام.
فردوسی.
در ایوان آن پیرسر پرهنر
بزایی بکیخسرو نامور.
فردوسی.
و دیگر که کاوس شد پیرسر
ز تخت آمدش روزگار گذر.
فردوسی.
و دیگر که از پیرسر موبدان
ز اخترشناسان و از بخردان.
فردوسی.
همان زال کو مرغ پرورده بود
چنان پیرسر بود و پژمرده بود.
فردوسی.
چنان دان که این پیرسر پهلوان
خردمند رادست و روشن روان.
فردوسی.
پدر پیرسر بود و برنا دلیر
ببسته میان را بکردار شیر.
فردوسی.
سر تازیان پیرسر نامجوی
شب آمد سوی باغ بنهاد روی.
فردوسی.
چنان شاد گشتم بدیدار تو
بر این پرسش گرم و گفتار تو
که بیجان شده بازیابد روان
و یا پیرسر مرد گردد جوان.
فردوسی.
دیار عشق را آب و هوای واژگون باشد
جوانان پیرسر باشند و پیران راجوان بینی.
واله هروی.
، دارای موی سپید نه از پیری:
یکی پیرسر پور پرمایه دید
که چون او نه دید و نه از کس شنید.
فردوسی.
،
{{اسم مرکّب}} سالخوردگی. پیری:
همی گفت (رودابه) من زنده با پیرسر
بدیدم بدین سان گرامی پسر.
فردوسی.
و دیگر که گفتی تو با پیرسر
بخون ریختن چند بندی کمر.
فردوسی.
چنان شاد شدزان سخن پهلوان
که با پیر سر شد بنوی جوان.
فردوسی.
مرا گر بدیدی تو با پیرسر
ز بهر پرستش ببندم کمر.
فردوسی.
پدر تا بود زنده با پیرسر
بدین کین نخواهد گشادن کمر.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(سَ)
ده کوچکی است از دهستان پسکوه بخش سوران شهرستان سراوان. واقع در 52هزارگزی شمال باختری سوران و 12هزارگزی جنوب راه فرعی سوران به خاش. دارای 72 تن سکنه. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
بیدار کن، بلند کن
فرهنگ گویش مازندرانی
سرپا، ایستاده
فرهنگ گویش مازندرانی