برش دادن، تراش دادن، بریدن و کم کردن زیادتی و ناهمواری چیزی برای خوش نما گردانیدن آن، مثل بریدن شاخه های زائد درخت یا زدن موی سر، برای مثال روی گل سرخ بیاراستند / زلفک شمشاد بپیراستند (منوچهری - ۱۶۱)، سرو شادابی و گمان بردی / که تو را تیغ غم نپیراید (خاقانی - ۸۶۳) دباغت کردن پوست حیوانات
برش دادن، تراش دادن، بریدن و کم کردن زیادتی و ناهمواری چیزی برای خوش نما گردانیدن آن، مثل بریدن شاخه های زائد درخت یا زدن موی سر، برای مِثال روی گل سرخ بیاراستند / زلفک شمشاد بپیراستند (منوچهری - ۱۶۱)، سرو شادابی و گمان بردی / که تو را تیغ غم نپیراید (خاقانی - ۸۶۳) دباغت کردن پوست حیوانات
جامۀ نازک و کوتاه که مردان زیر لباس بر تن می کنند، جامۀ نازک و بلند زنانه پیراهن کاغذی (کاغذین) کردن: کنایه از دادخواهی کردن. در قدیم رسم بوده که گاهی ستمدیده ای پیراهن یا جامۀ کاغذی بر تن می کرده و به پای علم داد می رفته تا داد او را از ستمگر بستانند پیراهن مراد: پیراهنی که بعضی از زنان در روز ۲۷ رمضان با پول گدایی خریداری می کنند و در مسجد میان دو نماز ظهر و عصر می دوزند و بر تن می کنند تا حاجتشان برآورده شود
جامۀ نازک و کوتاه که مردان زیر لباس بر تن می کنند، جامۀ نازک و بلند زنانه پیراهن کاغذی (کاغذین) کردن: کنایه از دادخواهی کردن. در قدیم رسم بوده که گاهی ستمدیده ای پیراهن یا جامۀ کاغذی بر تن می کرده و به پای عَلَم داد می رفته تا داد او را از ستمگر بستانند پیراهن مراد: پیراهنی که بعضی از زنان در روز ۲۷ رمضان با پول گدایی خریداری می کنند و در مسجد میان دو نماز ظهر و عصر می دوزند و بر تن می کنند تا حاجتشان برآورده شود
ده کوچکی است از دهستان هیدوج بخش سوران شهرستان سراوان واقع در 25 هزارگزی جنوب خاوری سوران و 20 هزارگزی خاوری راه مالرو ایرافشان به سوران، دارای 25 تن سکنه، (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
ده کوچکی است از دهستان هیدوج بخش سوران شهرستان سراوان واقع در 25 هزارگزی جنوب خاوری سوران و 20 هزارگزی خاوری راه مالرو ایرافشان به سوران، دارای 25 تن سکنه، (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
پیرامون. اطراف و گرد چیزی. حوالی. حول. گرداگرد چیزی. (اوبهی). دوروبر. دوره. دور. گرد. دورتادور. جوانب. گردبرگرد: زرنگ شهری با حصار است و پیرامن او خندق است. (حدود العالم). گفتم نایمت نیز هرگز پیرامنا بیهده گفتم من این بیهده گویا منا ما را گفتی میا بیش بدین معدنا ما را دل سوخته است عشق و ترا دامنا. ابوالحسن اورمزدی. بدوزخ درون زشت آهرمنا نیارستمش گشت پیرامنا. دقیقی. ببندید با یکدگر دامنا نمانید بدخواه پیرامنا. فردوسی. یلانی که بودند خنجرگذار بگشتند پیرامن کارزار. فردوسی. برید آن سر شاهوار ازتنش نیامد یکی خویش پیرامنش. فردوسی. ز دو لشکر از یار و فریادرس به پیرامن اندر ندیدند کس. فردوسی. هر آنکس که پیرامنش بد براند خود و دایه و شاه جمشید ماند. فردوسی. بپیرامن دژ یکی راه نیست وگر هست از ما کس آگاه نیست. فردوسی. بیامد بپیرامن طیسفون سپاهی ز انداز دانش فزون. فردوسی. ور زانکه بغردی بناگاهان پیرامن او هزبر یا ببری. منوچهری. و پیرامن وی مهاجرین و انصار. (تاریخ سیستان). هر آنکس که پیرامنش بد براند خود و دایۀ جادو و شاه ماند. اسدی. مر این ماهی خرد رادشمنست همه روز گردانش پیرامنست. اسدی. تا تن من گشت بپیرامنش دیو نگشتست بپیرامنم. ناصرخسرو. و صد مرد سلاح در زیر جامه پوشیده پیرامن انوشروان مرتب بودند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 90). و دیگر لشکرها دورویه پیرامن مزدکیان که بر خوان نشسته بودند درگرفتند. (ایضاً ص 90). و پیرامن آن همه عمارتهاست و چشمه ها و آبهای روان. (ایضاً ص 155). بحکم آنکه فیروزآباد در میان اخره نهاده است که پیرامن آن کوهی گردبرگرد درآمده است. (ایضاً ص 137). همگان پیرامن دیر درآمدند و آواز داد که من ابرویزم. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 101). کند از غالیه پیرامن گل را پرچین تا کس از باغ رخش گلشن (؟) و گلچین نکند. سوزنی. حاجب آلتونتاش وارسلان جاذب پیرامن حصار او فراگرفتند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 343). قومی را دیدم پیرامن من نشستند و با من بتلطف درآمدند (ترجمه تاریخ یمینی). (فرشتگان عرش آشیان پیرامن وی صف اندر صف عاکف و واصف (ترجمه تاریخ یمینی ص 448). شبی پیرامن قصر او فراگرفتند و اسباب و مضارب و مراکب او غارت کردند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 370). پیرامن هر مربعی از مربعات آن خطی از زر درکشیدند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 422). بوقت حاجت پیرامن آن طوف کرده تضرع و زاری نموده. (ترجمه تاریخ یمینی ص 415). با لشکری جرار پیرامن مأمن او درآمد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 33). پیرامن آن خندقی عمیق بود که اندیشه در مجاری آن بپایان نمیرسید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 56). بفرمود تا طایفه ای از لشکر پیرامن آن اوباش بر آمدند و همه را بقتل آوردند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 208). پیرامن قصریکه خوابگاه او بود فراگرفتند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 159). چون منتصر را خبرشد لشکری بسیار پیرامن خیمۀ او درآمده بودند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 234). پیرامن آن خندقی بعید قعر کشیده. (ترجمه تاریخ یمینی ص 249). لشکر سلطان چون دایره پیرامن نقطۀ آن حصار درآمدند. (ترجمه تاریخ یمینی). سلطان پیرامن آن قلعه فراگرفت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 249). چون گریبان پیرامن او فراگرفتند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 287). در کوی هوس دام هوانست نهاده بیهوده بپیرامن آن دام چه گردی. عبدالواسع جبلی. نای است یکی مار که ده ماهی خردش پیرامن نه چشم کند مار فسائی. خاقانی. پیرامن کویش بشب، خصمان خاقانی طلب هرجا که گنجست ای عجب، ماریست پیرامون او. خاقانی. مرا صد دام در هر سو نهادی هزاران دانه پیرامن فشاندی. خاقانی. پران ملک پیرامنش، چون چرخ دائر بر تنش چون بادریسه دشمنش، یک چشم بینا داشته. خاقانی. گه گه کن از باغ آرزو آن آفتاب زردرو پیرامنش ده ماه نو هر سال یکبار آمده. خاقانی. اصحاب فیل بین که به پیرامن حرم کردند ترکتاز و نه درخورد کرده اند. خاقانی. هست بپیرامنش طوف کنان آسمان آری بر گرد قطب چرخ زند آسیاب. خاقانی. وز پی آن تا ز دیو آزشان باشد امان خط افسون مدیح صدر پیرامن کشید. خاقانی. بلشکر بفرمود تا صدهزار درآیند پیرامن آن حصار. نظامی. یکی لحظه پیرامن بام گشت نظر کرد از آن بام بر کوه و دشت. نظامی. ایشان که سلاح کار بودند پیرامن او حصار بودند. نظامی. نبود از تیغها پیرامن شاه. بیک میدان کسی را پیش و پس راه. نظامی. گفتا مکن ای سلیم دل مرد پیرامن این حدیث ناورد. نظامی. پیرامن هرچه ناپدیدست در دامن عصمتش کشیدست. نظامی. بهشتی شده بیشه پیرامنش دگر کوثری بسته بر دامنش. نظامی. بمیر پیشتر از مرگ تا رسی جائی که مرگ نیز نیاردت گشت پیرامن. جمال الدین عبدالرزاق. پادشاه باید تا کرگسی باشد بپیرامن او مردار نه مرداری باشد بپیرامن او کرگس. (عقدالعلی). در میر و وزیر و سلطان را بی وسیلت مگرد پیرامن. سعدی. مرا دستگاهی که پیرامنست پدر گفت میراث جد منست. سعدی. چون برآمد ماه نو از مطلع پیراهنش چشم بد را گفتم الحمدی بدم پیرامنش. سعدی. عدو زنده سرگشته پیرامنت به از خون صد کشته در دامنت. سعدی. دلی که دید که پیرامن خطر میگشت چو شمع زار و چو پروانه دربدر میگشت. سعدی. ز دلهای شوریده پیرامنش گرفت آتش شمع در دامنش. سعدی چو ابر زلف تو پیرامن قمر میگشت ز ابر دیده کنارم به اشک تر میگشت. سعدی. بزمگاهی دلنشان، چون قصر فردوس برین گلشن پیرامنش چون روضۀ دارالسلام. حافظ. چون شناور نیستی پیرامن جیحون مگرد. مغربی. می بیاور که خبر میدهد ایام بهار لطف آن سبزه که پیرامن گلزار گرفت. یغما. حیزوم، حزیم، پیرامن نای گلو از سوی سینه، حرم، پیرامن کعبه. جول، پیرامن درون چاه. ملاغم، پیرامن دهان. (از منتهی الارب). وصید، پیرامن سرای. (دهار). فناءالدار، پیرامن سرای. ملامج، پیرامن دهن. حوق، پیرامن ختنه گاه. عطن، پیرامن حوض و خانه. معطن، پیرامن چاه و خانه. حریم، پیرامن حوض و چاه. (از منتهی الارب). جوار، صحن گرداگرد سرای و پیرامن آن. (از منتهی الارب)
پیرامون. اطراف و گرد چیزی. حوالی. حول. گرداگرد چیزی. (اوبهی). دوروبر. دوره. دور. گرد. دورتادور. جوانب. گردبرگرد: زرنگ شهری با حصار است و پیرامن او خندق است. (حدود العالم). گفتم نایمت نیز هرگز پیرامنا بیهده گفتم من این بیهده گویا منا ما را گفتی میا بیش بدین معدنا ما را دل سوخته است عشق و ترا دامنا. ابوالحسن اورمزدی. بدوزخ درون زشت آهرمنا نیارستمش گشت پیرامنا. دقیقی. ببندید با یکدگر دامنا نمانید بدخواه پیرامنا. فردوسی. یلانی که بودند خنجرگذار بگشتند پیرامن کارزار. فردوسی. برید آن سر شاهوار ازتنش نیامد یکی خویش پیرامنش. فردوسی. ز دو لشکر از یار و فریادرس به پیرامن اندر ندیدند کس. فردوسی. هر آنکس که پیرامنش بد براند خود و دایه و شاه جمشید ماند. فردوسی. بپیرامن دژ یکی راه نیست وگر هست از ما کس آگاه نیست. فردوسی. بیامد بپیرامن طیسفون سپاهی ز انداز دانش فزون. فردوسی. ور زانکه بغردی بناگاهان پیرامن او هزبر یا ببری. منوچهری. و پیرامن وی مهاجرین و انصار. (تاریخ سیستان). هر آنکس که پیرامنش بد براند خود و دایۀ جادو و شاه ماند. اسدی. مر این ماهی خرد رادشمنست همه روز گردانش پیرامنست. اسدی. تا تن من گشت بپیرامنش دیو نگشتست بپیرامنم. ناصرخسرو. و صد مرد سلاح در زیر جامه پوشیده پیرامن انوشروان مرتب بودند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 90). و دیگر لشکرها دورویه پیرامن مزدکیان که بر خوان نشسته بودند درگرفتند. (ایضاً ص 90). و پیرامن آن همه عمارتهاست و چشمه ها و آبهای روان. (ایضاً ص 155). بحکم آنکه فیروزآباد در میان اخره نهاده است که پیرامن آن کوهی گردبرگرد درآمده است. (ایضاً ص 137). همگان پیرامن دیر درآمدند و آواز داد که من ابرویزم. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 101). کند از غالیه پیرامن گل را پرچین تا کس از باغ رخش گلشن (؟) و گلچین نکند. سوزنی. حاجب آلتونتاش وارسلان جاذب پیرامن حصار او فراگرفتند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 343). قومی را دیدم پیرامن من نشستند و با من بتلطف درآمدند (ترجمه تاریخ یمینی). (فرشتگان عرش آشیان پیرامن وی صف اندر صف عاکف و واصف (ترجمه تاریخ یمینی ص 448). شبی پیرامن قصر او فراگرفتند و اسباب و مضارب و مراکب او غارت کردند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 370). پیرامن هر مربعی از مربعات آن خطی از زر درکشیدند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 422). بوقت حاجت پیرامن آن طوف کرده تضرع و زاری نموده. (ترجمه تاریخ یمینی ص 415). با لشکری جرار پیرامن مأمن او درآمد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 33). پیرامن آن خندقی عمیق بود که اندیشه در مجاری آن بپایان نمیرسید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 56). بفرمود تا طایفه ای از لشکر پیرامن آن اوباش بر آمدند و همه را بقتل آوردند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 208). پیرامن قصریکه خوابگاه او بود فراگرفتند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 159). چون منتصر را خبرشد لشکری بسیار پیرامن خیمۀ او درآمده بودند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 234). پیرامن آن خندقی بعید قعر کشیده. (ترجمه تاریخ یمینی ص 249). لشکر سلطان چون دایره پیرامن نقطۀ آن حصار درآمدند. (ترجمه تاریخ یمینی). سلطان پیرامن آن قلعه فراگرفت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 249). چون گریبان پیرامن او فراگرفتند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 287). در کوی هوس دام هوانست نهاده بیهوده بپیرامن آن دام چه گردی. عبدالواسع جبلی. نای است یکی مار که ده ماهی خردش پیرامن نه چشم کند مار فسائی. خاقانی. پیرامن کویش بشب، خصمان خاقانی طلب هرجا که گنجست ای عجب، ماریست پیرامون او. خاقانی. مرا صد دام در هر سو نهادی هزاران دانه پیرامن فشاندی. خاقانی. پران ملک پیرامنش، چون چرخ دائر بر تنش چون بادریسه دشمنش، یک چشم بینا داشته. خاقانی. گه گه کن از باغ آرزو آن آفتاب زردرو پیرامنش ده ماه نو هر سال یکبار آمده. خاقانی. اصحاب فیل بین که به پیرامن حرم کردند ترکتاز و نه درخورد کرده اند. خاقانی. هست بپیرامنش طوف کنان آسمان آری بر گرد قطب چرخ زند آسیاب. خاقانی. وز پی آن تا ز دیو آزشان باشد امان خط افسون مدیح صدر پیرامن کشید. خاقانی. بلشکر بفرمود تا صدهزار درآیند پیرامن آن حصار. نظامی. یکی لحظه پیرامن بام گشت نظر کرد از آن بام بر کوه و دشت. نظامی. ایشان که سلاح کار بودند پیرامن او حصار بودند. نظامی. نبود از تیغها پیرامن شاه. بیک میدان کسی را پیش و پس راه. نظامی. گفتا مکن ای سلیم دل مرد پیرامن این حدیث ناورد. نظامی. پیرامن هرچه ناپدیدست در دامن عصمتش کشیدست. نظامی. بهشتی شده بیشه پیرامنش دگر کوثری بسته بر دامنش. نظامی. بمیر پیشتر از مرگ تا رسی جائی که مرگ نیز نیاردت گشت پیرامن. جمال الدین عبدالرزاق. پادشاه باید تا کرگسی باشد بپیرامن او مردار نه مرداری باشد بپیرامن او کرگس. (عقدالعلی). در میر و وزیر و سلطان را بی وسیلت مگرد پیرامن. سعدی. مرا دستگاهی که پیرامنست پدر گفت میراث جد منست. سعدی. چون برآمد ماه نو از مطلع پیراهنش چشم بد را گفتم الحمدی بدم پیرامنش. سعدی. عدو زنده سرگشته پیرامنت به از خون صد کشته در دامنت. سعدی. دلی که دید که پیرامن خطر میگشت چو شمع زار و چو پروانه دربدر میگشت. سعدی. ز دلهای شوریده پیرامنش گرفت آتش شمع در دامنش. سعدی چو ابر زلف تو پیرامن قمر میگشت ز ابر دیده کنارم به اشک تر میگشت. سعدی. بزمگاهی دلنشان، چون قصر فردوس برین گلشن پیرامنش چون روضۀ دارالسلام. حافظ. چون شناور نیستی پیرامن جیحون مگرد. مغربی. می بیاور که خبر میدهد ایام بهار لطف آن سبزه که پیرامن گلزار گرفت. یغما. حیزوم، حزیم، پیرامن نای گلو از سوی سینه، حرم، پیرامن کعبه. جول، پیرامن درون چاه. ملاغم، پیرامن دهان. (از منتهی الارب). وصید، پیرامن سرای. (دهار). فناءالدار، پیرامن سرای. ملامج، پیرامن دهن. حوق، پیرامن ختنه گاه. عطن، پیرامن حوض و خانه. معطن، پیرامن چاه و خانه. حریم، پیرامن حوض و چاه. (از منتهی الارب). جوار، صحن گرداگرد سرای و پیرامن آن. (از منتهی الارب)
پیراهان. پیرهن. پیرهند. جامۀ نیم تنه ای که زیر لباس بر بدن پوشند. قمیص. (منتهی الارب). کرته. سربال. (دهار). جبه. سربله. جلباب. (منتهی الارب) : همی تنگ شد دوکدان بر تنش چو مشک سیه گشت پیراهنش. فردوسی. خنک در جهان مرد برتر منش که پاکی و شرمست پیراهنش. فردوسی. که هر دو ز یک بیخ و پیراهنیم ببیشی چرا تخمها برکنیم. فردوسی. بزد چنگ و بدرید پیراهنش درخشان شد آن لعل زیبا تنش. فردوسی. جهان را بلی کدخدایی بجست که پیراهن داد پوشد نخست. فردوسی. بدردهمی پیش پیراهنش درخشان شود آتش اندر تنش. فردوسی. بخاک اندر افکنده پر خون تنت زمین بستر و گور پیراهنت. فردوسی. چو پیراهن زرد پوشید روز سوی باختر گشت گیتی فروز. فردوسی. بینداخت پیراهن مشک رنگ چو یاقوت شد چهر گیتی برنگ. فردوسی. کنون کار پیش آمدت سخت باش بهر کار پیراهن بخت باش. فردوسی. زمین پوشد از نور پیراهنا شود تیره گیتی بدو روشنا. فردوسی. فرستاده رفتی سوی دشمنش که بشناختی راز پیراهنش. فردوسی. یکی زرد پیراهن مشکبوی بپوشید و گلنارگون کرد روی. فردوسی. زره بود بر تنش پیراهنش کله ترگ بود و قبا جوشنش. فردوسی. برو آستین هم ز پیراهن است. فردوسی. پیراهن لولویی برنگ کامه وان کفش دریده و بسر بر لامه. مرواریدی. پس بباید دانست که برکشیدن تقدیر ایزد پیراهن ملکی از گروهی و پوشانیدن در گروهی دیگر، اندر آن حکمتست ایزدی. (تاریخ بیهقی). دانم ازین دشمن بدخو که هیچ زو نشود خالی پیراهنم. ناصرخسرو. صبا از خاطرت بوئی بگل داد ز شادی چند پیراهن بیفروز. خاقانی. خیاط روزگار ببالای هیچکس پیراهنی ندوخت که آنرا قبا نکرد. خاقانی. چون برآمد ماه نو از مطلع پیراهنش چشم بد را گفتم الحمدی بدم پیرامنش. سعدی. لطف آیتی است در حق ایشان و کبر و ناز پیراهنی که بر قد ایشان بریده اند. سعدی. ز مصرش بوی پیراهن شنیدی چرا در چاه کنعانش ندیدی. سعدی. جنتت جامۀ پاکست و عذابت دوزخ هست پیراهن چرکین چو ضمیر اشرار. نظام قاری (دیوان البسه ص 12). رودۀ نرم ستان از جهت پیراهن کانچه در زیر بود نرم به از استظهار. نظام قاری (دیوان البسه ص 13). - امثال: مثل پیراهن تن کسی بودن. مثل پیراهن عثمان. مثل پیراهن عمر. هر که یک پیراهن بیش از تو دارد، با او دست و گریبان مشو. غلاله، پیراهن کوتاه. ملاتب، پیراهنهای کهنه. (منتهی الارب). تجبیب، پیراهن را جیب کردن. (تاج المصادر). ادراع، پیراهن پوشیدن زن. اقمصه، پیراهنها. تقمص، پیراهن پوشیدن. (منتهی الارب) (دهار). تقمیص، پیراهن پوشانیدن. (منتهی الارب). پیراهن درپوشیدن. (تاج المصادر). سربله، پیراهن پوشاندن. (دهار). ایتتاب، پیراهن بی آستین پوشیدن زن. (تاج المصادر). بقیره، پیراهن بی آستین. هفهاف، پیراهن نیک شفاف. هفاف، پیراهن تنگ شفاف و براق و درخشنده و سبک. هرموله، خرقۀ پاره که از دامن پیراهن کهنه شکافته گردد. فروج، پیراهن طفلان از پس شکافته. علقه، پیراهنی است بی آستین، جبه، نوعی از پیراهن. جوب، گریبان کردن پیراهن را. دجه، گویک پیراهن. قمیص سنبلانی، پیراهن دراز و فراخ. تدایع، پیراهن پوشانیدن زن را. درع المراءه، پیراهن زن. دراعه، پیراهن فراخ. قرقل، پیراهن زنان. خیلع، خیعل، پیراهن بی آستین. (منتهی الارب). صاحب آنندراج گوید: با لفظ بر تن دوختن و در بر کردن و قبا کردن و کشیدن و کندن مستعمل است و مطلع از تشبیهات اوست، کلمه پیراهن با کلماتی ترکیب یا بکلماتی اضافه شود و یا مضاف الیه قرار گیرد چون: زیر پیراهن، پیراهن بخت: چنین گفت (رستم) کای جوشن کارزار برآسودی از جنگ یک روزگار کنون کار پیش آمدت سخت باش به هر کار پیراهن بخت باش. فردوسی. - پیراهن آبی کردن، کنایه از لباس ماتم پوشیدن. (آنندراج) : هستی جاوید باشد ماتم خود داشتن خضر پیراهن بمرگ خویش آبی میکند. شوکت. - پیراهن بر قد کسی بریدن، بر اندام او راست کردن: لطف آیتی است در حق ایشان و کبر و ناز پیراهنی که بر قد ایشان بریده اند. سعدی. - پیراهن سیمابی، سفید. (آنندراج) : چون سحر پیراهن خاکست سیمابی ز اشک چون فلک آئینۀ مهرست زنگاری ز آه. سلمان. - پیراهن فانوس، جامۀ فانوس. - پیراهن قبا کردن، چاک کردن پیراهن. چاک زدن وپاره کردن پیراهن. (برهان). رجوع به پیرهن قبا کردن شود: پیراهنی که آید ازو بوی یوسفم ترسم برادران غیورش قبا کنند. حافظ. - پیراهن کاغذی. رجوع به این کلمه در ردیف خود شود. - پیراهن کعبه، جامۀ کعبه: انداخته گاه فارغ از دیر پیراهن کعبه بربت دیر. دقیقی (از آنندراج). - پیراهن مراد، پیراهن که زنان روز بیست و هفتم رمضان با پول کدیه خرند و میان دو نماز ظهر و عصر در مسجد دوزندو بر تن کنند برآمدن حاجتی را
پیراهان. پیرهن. پیرهند. جامۀ نیم تنه ای که زیر لباس بر بدن پوشند. قمیص. (منتهی الارب). کرته. سربال. (دهار). جبه. سربله. جلباب. (منتهی الارب) : همی تنگ شد دوکدان بر تنش چو مشک سیه گشت پیراهنش. فردوسی. خنک در جهان مرد برتر منش که پاکی و شرمست پیراهنش. فردوسی. که هر دو ز یک بیخ و پیراهنیم ببیشی چرا تخمها برکنیم. فردوسی. بزد چنگ و بدرید پیراهنش درخشان شد آن لعل زیبا تنش. فردوسی. جهان را بلی کدخدایی بجست که پیراهن داد پوشد نخست. فردوسی. بدردهمی پیش پیراهنش درخشان شود آتش اندر تنش. فردوسی. بخاک اندر افکنده پر خون تنت زمین بستر و گور پیراهنت. فردوسی. چو پیراهن زرد پوشید روز سوی باختر گشت گیتی فروز. فردوسی. بینداخت پیراهن مشک رنگ چو یاقوت شد چهر گیتی برنگ. فردوسی. کنون کار پیش آمدت سخت باش بهر کار پیراهن بخت باش. فردوسی. زمین پوشد از نور پیراهنا شود تیره گیتی بدو روشنا. فردوسی. فرستاده رفتی سوی دشمنش که بشناختی راز پیراهنش. فردوسی. یکی زرد پیراهن مشکبوی بپوشید و گلنارگون کرد روی. فردوسی. زره بود بر تنش پیراهنش کله ترگ بود و قبا جوشنش. فردوسی. برو آستین هم ز پیراهن است. فردوسی. پیراهن لولویی برنگ کامه وان کفش دریده و بسر بر لامه. مرواریدی. پس بباید دانست که برکشیدن تقدیر ایزد پیراهن ملکی از گروهی و پوشانیدن در گروهی دیگر، اندر آن حکمتست ایزدی. (تاریخ بیهقی). دانم ازین دشمن بدخو که هیچ زو نشود خالی پیراهنم. ناصرخسرو. صبا از خاطرت بوئی بگل داد ز شادی چند پیراهن بیفروز. خاقانی. خیاط روزگار ببالای هیچکس پیراهنی ندوخت که آنرا قبا نکرد. خاقانی. چون برآمد ماه نو از مطلع پیراهنش چشم بد را گفتم الحمدی بدم پیرامنش. سعدی. لطف آیتی است در حق ایشان و کبر و ناز پیراهنی که بر قد ایشان بریده اند. سعدی. ز مصرش بوی پیراهن شنیدی چرا در چاه کنعانش ندیدی. سعدی. جنتت جامۀ پاکست و عذابت دوزخ هست پیراهن چرکین چو ضمیر اشرار. نظام قاری (دیوان البسه ص 12). رودۀ نرم ستان از جهت پیراهن کانچه در زیر بود نرم به از استظهار. نظام قاری (دیوان البسه ص 13). - امثال: مثل پیراهن تن کسی بودن. مثل پیراهن عثمان. مثل پیراهن عمر. هر که یک پیراهن بیش از تو دارد، با او دست و گریبان مشو. غلاله، پیراهن کوتاه. ملاتب، پیراهنهای کهنه. (منتهی الارب). تجبیب، پیراهن را جیب کردن. (تاج المصادر). ادراع، پیراهن پوشیدن زن. اقمصه، پیراهنها. تقمص، پیراهن پوشیدن. (منتهی الارب) (دهار). تقمیص، پیراهن پوشانیدن. (منتهی الارب). پیراهن درپوشیدن. (تاج المصادر). سربله، پیراهن پوشاندن. (دهار). ایتتاب، پیراهن بی آستین پوشیدن زن. (تاج المصادر). بقیره، پیراهن بی آستین. هفهاف، پیراهن نیک شفاف. هفاف، پیراهن تنگ شفاف و براق و درخشنده و سبک. هرموله، خرقۀ پاره که از دامن پیراهن کهنه شکافته گردد. فروج، پیراهن طفلان از پس شکافته. علقه، پیراهنی است بی آستین، جبه، نوعی از پیراهن. جوب، گریبان کردن پیراهن را. دجه، گویک پیراهن. قمیص سنبلانی، پیراهن دراز و فراخ. تدایع، پیراهن پوشانیدن زن را. درع المراءه، پیراهن زن. دراعه، پیراهن فراخ. قرقل، پیراهن زنان. خیلع، خیعل، پیراهن بی آستین. (منتهی الارب). صاحب آنندراج گوید: با لفظ بر تن دوختن و در بر کردن و قبا کردن و کشیدن و کندن مستعمل است و مطلع از تشبیهات اوست، کلمه پیراهن با کلماتی ترکیب یا بکلماتی اضافه شود و یا مضاف الیه قرار گیرد چون: زیر پیراهن، پیراهن بخت: چنین گفت (رستم) کای جوشن کارزار برآسودی از جنگ یک روزگار کنون کار پیش آمدت سخت باش به هر کار پیراهن بخت باش. فردوسی. - پیراهن آبی کردن، کنایه از لباس ماتم پوشیدن. (آنندراج) : هستی جاوید باشد ماتم خود داشتن خضر پیراهن بمرگ خویش آبی میکند. شوکت. - پیراهن بر قد کسی بریدن، بر اندام او راست کردن: لطف آیتی است در حق ایشان و کبر و ناز پیراهنی که بر قد ایشان بریده اند. سعدی. - پیراهن سیمابی، سفید. (آنندراج) : چون سحر پیراهن خاکست سیمابی ز اشک چون فلک آئینۀ مهرست زنگاری ز آه. سلمان. - پیراهن فانوس، جامۀ فانوس. - پیراهن قبا کردن، چاک کردن پیراهن. چاک زدن وپاره کردن پیراهن. (برهان). رجوع به پیرهن قبا کردن شود: پیراهنی که آید ازو بوی یوسفم ترسم برادران غیورش قبا کنند. حافظ. - پیراهن کاغذی. رجوع به این کلمه در ردیف خود شود. - پیراهن کعبه، جامۀ کعبه: انداخته گاه فارغ از دیر پیراهن کعبه بربت دیر. دقیقی (از آنندراج). - پیراهن مراد، پیراهن که زنان روز بیست و هفتم رمضان با پول کدیه خرند و میان دو نماز ظهر و عصر در مسجد دوزندو بر تن کنند برآمدن حاجتی را
جمع واژۀ پیرو. تبع. ضبنه. وشیظ. (منتهی الارب). اشیاع. تالیات. اتباع: درود ملک بر روان تو باد بر اصحاب و بر پیروان تو باد. سعدی. شظی، پیروان قوم وملحق شوندگان بر ایشان بسوگند. (منتهی الارب). امه، پیروان انبیاء
جَمعِ واژۀ پیرو. تبع. ضبنه. وشیظ. (منتهی الارب). اشیاع. تالیات. اتباع: درود ملک بر روان تو باد بر اصحاب و بر پیروان تو باد. سعدی. شظی، پیروان قوم وملحق شوندگان بر ایشان بسوگند. (منتهی الارب). امه، پیروان انبیاء
مقابل آراستن. پیرایستن. کم کردن از چیزی برای زینت و خوش آیند شدن و زیبا گشتن چون پیراستن موی سر و درخت و جز آن. پیرایش کردن. نازیبا دور کردن. (شرفنامه). تنقیح. تهذیب. زینت کردن با کاستن نه افزودن که آرایش باشد. کم کردن برای خوبی. آراستن با کم کردن فضول. خشودن. (آنندراج). اصلاح کردن: کی عیب سر زلف بت از کاستن است چه جای بغم نشستن و خاستن است وقت طرب و نشاط و می خواستن است کاراستن سرو ز پیراستن است. عنصری. چو نوشروان بعدل و داد گیتی را بیارائی بتیغ تیز باغ پادشاهی را بپیرائی. فرخی. روی گل سرخ بیاراستند زلفک شمشاد بپیراستند. منوچهری. تیر را تا نتراشی نشودراست همی سرورا تا که نپیرائی والا نشود. منوچهری. تیر عقل من بپند و برفق شاخ جهل ترا بپیراید. ناصرخسرو. بپیرای از طمع ناخن بخرسندی که از دستت چو این ناخن بپیرائی همه کارت بپیراید. ناصرخسرو. و موی و ناخن بپیرایند. (مجمل التواریخ والقصص). چو همکاسۀشاه خواهی شدن بپیرای ناخن فروشوی دست. (کذا شاید: فروشو بدن). نظامی. سرو پیراستی سمن کشتی مشک سودی و عنبر آغشتی. نظامی. سرو شادابی و گمان بردی که ترا هیچ غم نپیراید. خاقانی. دبول، پیراستن هر چیز. (منتهی الارب) ، زیادتی بریدن. (شرفنامه). سرشاخه زدن. کم کردن شاخ و برگ زائد. پاک کردن درخت از شاخهای زائد. شاخ های زیادتی درخت را بریدن و زدن. باز کردن شاخ و برگ زائد و زرد شدۀ آن. فرخو کردن: تبییت، پیراستن تاک رز. خشاره کردن. (از منتهی الارب). تجرید، پیراستن درخت. (منتهی الارب). عفاز، پیراستن خرمابنان. تحصیل، پیراستن درخت. (منتهی الارب). عضد، پیراستن خار. (تاج المصادر). تعریب، پیراستن شاخ تا درخت آزاد شود، ستردن موی با تیغ: بزی در ظل سرسبزی و ملک آرای چندانی که تیغ آفتاب از نور گیتی را بپیراید. سیدحسن غزنوی. احفا، پیراستن ریش و بروت بریدن. (ازمنتهی الارب). و نیز رجوع بشواهد شعری فوق شود، مطلق زینت کردن. تحلی. زینت کردن بدو کاستن: یک آهو که ازیک دروغ آیدا بصد راست گفتن نپیرایدا. ابوشکور. بفرمود تا تخت شاهنشهی... .................... بدیبای رومی بیاراستند کلاه کیانی بپیراستند. فردوسی. همی گفت و زودش بیاراستند سر مشک بر گل بپیراستند. فردوسی. بکام دل از جای برخاستند جهانی به آیین بپیراستند. فردوسی. یکی ژنده پیلی بیاراستند برو تخت زرین بپیراستند. فردوسی. همه پشت پیلان بیاراستند بدیبای رومی بپیراستند. فردوسی. بدیبای چینی بیاراستند طبقهای زرین بپیراستند. فردوسی. چپ و راست لشکر بیاراستند همی خویشتن را بپیراستند. فردوسی. یکی جای خرم بپیراستند پسندیده خوانی بیاراستند. فردوسی. هنرتان بدیباست پیراستن دگر نقش بام و درآراستن. اسدی. و همت بر کم آزاری و بپیراستن راه آخرت مقصور شود. (کلیله و دمنه). مبارک حضرتا ایام در ظل تو آساید مقدس خاطرا اسلام را رای تو پیراید. خاقانی. ، دباغت دادن چرم. (شرفنامه). محس. (منتهی الارب). پاک کردن چرم از پشم و موی. دبغ. (منتهی الارب). دباغ. (منتهی الارب). دباغت. مناء. (منتهی الارب). دباغه دادن. آش نهادن پوست: سلم، پیراستن پوست بدرخت سلم. (منتهی الارب). قرظ، پیراستن ادیم ببرگ سلم، یعنی رنگ دادن چرم. دبغ جلد، پیراستن ادیم. دبغه، یکبار پوست پیراستن. (منتهی الارب). ظیان، گیاهی است که ببرگ آن پوست پیرایند. دبغالاهاب، پیراستن پوست را. (منتهی الارب). عنث، علث، پیراستن مشک را به ارطی. تعلبک، نیک پیراستن مشک را. (منتهی الارب) ، دباغت یافتن. (شرفنامه) ، پیراستن دل از غم و آزرم و جز آن زدودن اندوه از آن پاک کردن: زبان را بخوبی بیاراستن دل تیره از غم بپیراستن. فردوسی. همه راستی باید آراستن ز کژی دل خویش پیراستن. فردوسی. نشستند بر خوان و می خواستند زمانی دل از غم بپیراستند. فردوسی. بتاراج و کشتن بیاراستند از آزرم دلها بپیراستند. فردوسی. ، زدودن. روشن کردن. صیقلی کردن: همه شب همی لشکر آراستند همی جوشن و نیزه پیراستند. فردوسی. بفرمود تا لشکرآراستند سنان و سپرها بپیراستند. فردوسی. درم دادن و تیغ پیراستن ز هر پادشاهی سپه خواستن. فردوسی. ، درپی کردن. وصله و رفو کردن. دوختن دریدگیها: کهن جامۀ خویش پیراستن به از جامۀ عاریت خواستن. سعدی. شرمم از خرقۀ آلودۀ خود می آید که برو وصله بصد شعبده پیراسته ام. حافظ. جامه بر هم پیراستن، رقعه رقعه دوختن چون جامۀ درویشان: سلیمان... از کسب دست خود بدو نان جوین قناعت کردی و جامه برهم پیراستی و سرافکنده رفتی بخضوع و خشوع. (ابوالفتوح رازی) ، تنبیه کردن. سیاست کردن: بفرمودش که خواهر را بفرهنج بشفشاهنگ فرهنگش درآهنج همیدون دایه را لختی بپیرای به بادافراه بر حالش مبخشای که گر فرهنگشان من کرد بایم گزند افزون ز اندیشه نمایم. فخرالدین اسعد (ویس و رامین)
مقابل آراستن. پیرایستن. کم کردن از چیزی برای زینت و خوش آیند شدن و زیبا گشتن چون پیراستن موی سر و درخت و جز آن. پیرایش کردن. نازیبا دور کردن. (شرفنامه). تنقیح. تهذیب. زینت کردن با کاستن نه افزودن که آرایش باشد. کم کردن برای خوبی. آراستن با کم کردن فضول. خشودن. (آنندراج). اصلاح کردن: کی عیب سر زلف بت از کاستن است چه جای بغم نشستن و خاستن است وقت طرب و نشاط و می خواستن است کاراستن سرو ز پیراستن است. عنصری. چو نوشروان بعدل و داد گیتی را بیارائی بتیغ تیز باغ پادشاهی را بپیرائی. فرخی. روی گل سرخ بیاراستند زلفک شمشاد بپیراستند. منوچهری. تیر را تا نتراشی نشودراست همی سرورا تا که نپیرائی والا نشود. منوچهری. تیر عقل من بپند و برفق شاخ جهل ترا بپیراید. ناصرخسرو. بپیرای از طمع ناخن بخرسندی که از دستت چو این ناخن بپیرائی همه کارت بپیراید. ناصرخسرو. و موی و ناخن بپیرایند. (مجمل التواریخ والقصص). چو همکاسۀشاه خواهی شدن بپیرای ناخن فروشوی دست. (کذا شاید: فروشو بدن). نظامی. سرو پیراستی سمن کشتی مشک سودی و عنبر آغشتی. نظامی. سرو شادابی و گمان بردی که ترا هیچ غم نپیراید. خاقانی. دبول، پیراستن هر چیز. (منتهی الارب) ، زیادتی بریدن. (شرفنامه). سرشاخه زدن. کم کردن شاخ و برگ زائد. پاک کردن درخت از شاخهای زائد. شاخ های زیادتی درخت را بریدن و زدن. باز کردن شاخ و برگ زائد و زرد شدۀ آن. فرخو کردن: تبییت، پیراستن تاک رز. خشاره کردن. (از منتهی الارب). تجرید، پیراستن درخت. (منتهی الارب). عفاز، پیراستن خرمابنان. تحصیل، پیراستن درخت. (منتهی الارب). عضد، پیراستن خار. (تاج المصادر). تعریب، پیراستن شاخ تا درخت آزاد شود، ستردن موی با تیغ: بزی در ظل سرسبزی و ملک آرای چندانی که تیغ آفتاب از نور گیتی را بپیراید. سیدحسن غزنوی. احفا، پیراستن ریش و بروت بریدن. (ازمنتهی الارب). و نیز رجوع بشواهد شعری فوق شود، مطلق زینت کردن. تحلی. زینت کردن بدو کاستن: یک آهو که ازیک دروغ آیدا بصد راست گفتن نپیرایدا. ابوشکور. بفرمود تا تخت شاهنشهی... .................... بدیبای رومی بیاراستند کلاه کیانی بپیراستند. فردوسی. همی گفت و زودش بیاراستند سر مشک بر گل بپیراستند. فردوسی. بکام دل از جای برخاستند جهانی به آیین بپیراستند. فردوسی. یکی ژنده پیلی بیاراستند برو تخت زرین بپیراستند. فردوسی. همه پشت پیلان بیاراستند بدیبای رومی بپیراستند. فردوسی. بدیبای چینی بیاراستند طبقهای زرین بپیراستند. فردوسی. چپ و راست لشکر بیاراستند همی خویشتن را بپیراستند. فردوسی. یکی جای خرم بپیراستند پسندیده خوانی بیاراستند. فردوسی. هنرتان بدیباست پیراستن دگر نقش بام و درآراستن. اسدی. و همت بر کم آزاری و بپیراستن راه آخرت مقصور شود. (کلیله و دمنه). مبارک حضرتا ایام در ظل تو آساید مقدس خاطرا اسلام را رای تو پیراید. خاقانی. ، دباغت دادن چرم. (شرفنامه). محس. (منتهی الارب). پاک کردن چرم از پشم و موی. دبغ. (منتهی الارب). دباغ. (منتهی الارب). دباغت. مناء. (منتهی الارب). دباغه دادن. آش نهادن پوست: سلم، پیراستن پوست بدرخت سلم. (منتهی الارب). قرظ، پیراستن ادیم ببرگ سلم، یعنی رنگ دادن چرم. دبغ جلد، پیراستن ادیم. دبغه، یکبار پوست پیراستن. (منتهی الارب). ظیان، گیاهی است که ببرگ آن پوست پیرایند. دبغالاهاب، پیراستن پوست را. (منتهی الارب). عنث، علث، پیراستن مشک را به ارطی. تعلبک، نیک پیراستن مشک را. (منتهی الارب) ، دباغت یافتن. (شرفنامه) ، پیراستن دل از غم و آزرم و جز آن زدودن اندوه از آن پاک کردن: زبان را بخوبی بیاراستن دل تیره از غم بپیراستن. فردوسی. همه راستی باید آراستن ز کژی دل خویش پیراستن. فردوسی. نشستند بر خوان و می خواستند زمانی دل از غم بپیراستند. فردوسی. بتاراج و کشتن بیاراستند از آزرم دلها بپیراستند. فردوسی. ، زدودن. روشن کردن. صیقلی کردن: همه شب همی لشکر آراستند همی جوشن و نیزه پیراستند. فردوسی. بفرمود تا لشکرآراستند سنان و سپرها بپیراستند. فردوسی. درم دادن و تیغ پیراستن ز هر پادشاهی سپه خواستن. فردوسی. ، درپی کردن. وصله و رفو کردن. دوختن دریدگیها: کهن جامۀ خویش پیراستن به از جامۀ عاریت خواستن. سعدی. شرمم از خرقۀ آلودۀ خود می آید که برو وصله بصد شعبده پیراسته ام. حافظ. جامه بر هم پیراستن، رقعه رقعه دوختن چون جامۀ درویشان: سلیمان... از کسب دست خود بدو نان جوین قناعت کردی و جامه برهم پیراستی و سرافکنده رفتی بخضوع و خشوع. (ابوالفتوح رازی) ، تنبیه کردن. سیاست کردن: بفرمودش که خواهر را بفرهنج بشفشاهنگ فرهنگش درآهنج همیدون دایه را لختی بپیرای به بادافراه بر حالش مبخشای که گر فرهنگشان من کرد بایم گزند افزون ز اندیشه نمایم. فخرالدین اسعد (ویس و رامین)
پرهیز از گناه با طاعت با عبادت با قناعت، ورع، حصانت، حصن، (دهار)، پرهیزکاری، پاکدامنی، زهد، زهادت، دیانت، (دهار)، پاکی، عفت، عفاف، تعفّف، مقابل ناپارسائی: نباید که باشی فراوان سخن بروی کسان پارسائی مکن، فردوسی، شگفت است با قادری پارسائی، فرخی، خردورزی و خرسندی نمائی که خرسندیست مهر پارسائی، فخرالدین اسعد (ویس و رامین)، زنان را ز هر خوبئی دسترس فزونتر همان پارسائیست بس، اسدی، پارسائی را کم آزاریست جفت شخص دین را آن شمال است این یمین، ناصرخسرو، گر سوی تو پارسائیست این واﷲ که تو دیو بر خطائی، ناصرخسرو، همه پارسائی نه روزه است و زهد نه اندر فزونی نماز و دعاست، ناصرخسرو، ای خواجه ریا ضد پارسائیست آنرا که ریا هست پارسا نیست، ناصرخسرو، درین شهر مردی مبارک دم است که در پارسائی چنوئی کم است، سعدی، ترک دنیا و شهوت است و هوس پارسائی، نه ترک جامه و بس، سعدی، - پارسائی کردن، تزهﱡد، (دهار)، - پارسائی نمودن، تعفﱡف، (دهار)، - پارسائی ورزیدن، عفاف، تعفﱡف، و برای ناپارسائی به ردیف آن رجوع شود
پرهیز از گناه با طاعت با عبادت با قناعت، وَرَع، حصانت، حصن، (دهار)، پرهیزکاری، پاکدامنی، زُهد، زَهادت، دیانت، (دهار)، پاکی، عفت، عفاف، تعفّف، مقابل ناپارسائی: نباید که باشی فراوان سخن بروی کسان پارسائی مکن، فردوسی، شگفت است با قادری پارسائی، فرخی، خردورزی و خرسندی نمائی که خرسندیست مهر پارسائی، فخرالدین اسعد (ویس و رامین)، زنان را ز هر خوبئی دسترس فزونتر همان پارسائیست بس، اسدی، پارسائی را کم آزاریست جفت شخص دین را آن شمال است این یمین، ناصرخسرو، گر سوی تو پارسائیست این واﷲ که تو دیو بر خطائی، ناصرخسرو، همه پارسائی نه روزه است و زُهد نه اندر فزونی نماز و دعاست، ناصرخسرو، ای خواجه ریا ضد پارسائیست آنرا که ریا هست پارسا نیست، ناصرخسرو، درین شهر مردی مبارک دم است که در پارسائی چنوئی کم است، سعدی، ترک دنیا و شهوت است و هوس پارسائی، نه ترک جامه و بس، سعدی، - پارسائی کردن، تَزَهﱡد، (دهار)، - پارسائی نمودن، تعفﱡف، (دهار)، - پارسائی ورزیدن، عفاف، تعفﱡف، و برای ناپارسائی به ردیف آن رجوع شود
دهی از بخش سرباز شهرستان ایرانشهر، واقع در 12 هزارگزی جنوب سرباز، کنار راه مالرو سرباز به فیروزآباد، کوهستانی، گرمسیر، مالاریائی، دارای 250 تن سکنه، آب آن از رودخانه، محصول آنجا غلات و خرما و برنج کاری، شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است، ساکنین از طایفۀ سرباز هستند، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
دهی از بخش سرباز شهرستان ایرانشهر، واقع در 12 هزارگزی جنوب سرباز، کنار راه مالرو سرباز به فیروزآباد، کوهستانی، گرمسیر، مالاریائی، دارای 250 تن سکنه، آب آن از رودخانه، محصول آنجا غلات و خرما و برنج کاری، شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است، ساکنین از طایفۀ سرباز هستند، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
اگر بیند که پیراهن نو و فراخ پوشیده داشت، دلیل که عیش بر وی فراخ شود. اگر بیند پیراهن تنگ است، دلیل که عیش بر وی تنگ گردد. اگر دید پیراهن او دریده است، دلیل که رازش آشکار شود. اگر دید پیراهن بی گریبان است بی آستین و یک درز است پوشیده، دلیل که اجلش نزدیک باشد. اگر بیند پیراهن دراز داشت، دلیل که کارش بد شود و مرادش برآید. اگر بیند گریبان پیراهن از پی دریده است، دلیل که او را به دروغ تهمت نهند. اگر بیند پیراهن به کسی داد و آن کس پیراهن را به وی فرو مالید، دلیل که بی غم شود و او را بشارت رسد. اگر بیند پیراهن خون الود در دست داشت، دلیل که همیشه غمگین باشد. اگر بیند پیراهن دریده پوشیده، دلیل که کارش پراکنده شود و رازش آشکار شود. جابر مغربی پیراهن سفید در خواب دیدن، مرد است و بعضی از معبران گویند: پیراهن زن است و دلیل حال و کار او است در کسب معیشت. اگر بیند پیراهن نو و فراخ پوشیده است، دلیل است بر صلاح کار و نیکوئی احوال. اگر بیند پاره ای از پیراهن او دریده است، تاویلش میانه است درنیکی و بدی. اگر بیند پیراهن وی کهن و چرکین است، دلیل که درویشی و بیچارگی و رنج و غم بدو رسد و هرچند پیراهن را کهنه تر و دریده تر بیند، بلا مصیبت و بیمش بیشتر است، که خداوند خواب هلاک شود. اگر کس بند پادشاه او را پیراهن خود داد و پوشید، دلیل که پادشاهی از وی بستاند. حضرت دانیال دیدن پیراهن در خواب، چون نو و فراخ است، دلیلش بر شش وجه است. اول: دیدن مردم. دوم: ستر. سوم: عیش خوش. چهارم: ریاست. پنجم: رامش و خرمی. ششم: بشارت. اگر کسی بیند پیراهن نو پوشیده است، دلیل که به ظاهر نیکو است و به باطن بد. اگر بیند پیراهن و شلوارش جمله چرکین است و کهن، دلیل که اگر توانگر است، درویش شود و در غم و اندوه گرفتار شود.
اگر بیند که پیراهن نو و فراخ پوشیده داشت، دلیل که عیش بر وی فراخ شود. اگر بیند پیراهن تنگ است، دلیل که عیش بر وی تنگ گردد. اگر دید پیراهن او دریده است، دلیل که رازش آشکار شود. اگر دید پیراهن بی گریبان است بی آستین و یک درز است پوشیده، دلیل که اجلش نزدیک باشد. اگر بیند پیراهن دراز داشت، دلیل که کارش بد شود و مرادش برآید. اگر بیند گریبان پیراهن از پی دریده است، دلیل که او را به دروغ تهمت نهند. اگر بیند پیراهن به کسی داد و آن کس پیراهن را به وی فرو مالید، دلیل که بی غم شود و او را بشارت رسد. اگر بیند پیراهن خون الود در دست داشت، دلیل که همیشه غمگین باشد. اگر بیند پیراهن دریده پوشیده، دلیل که کارش پراکنده شود و رازش آشکار شود. جابر مغربی پیراهن سفید در خواب دیدن، مرد است و بعضی از معبران گویند: پیراهن زن است و دلیل حال و کار او است در کسب معیشت. اگر بیند پیراهن نو و فراخ پوشیده است، دلیل است بر صلاح کار و نیکوئی احوال. اگر بیند پاره ای از پیراهن او دریده است، تاویلش میانه است درنیکی و بدی. اگر بیند پیراهن وی کهن و چرکین است، دلیل که درویشی و بیچارگی و رنج و غم بدو رسد و هرچند پیراهن را کهنه تر و دریده تر بیند، بلا مصیبت و بیمش بیشتر است، که خداوند خواب هلاک شود. اگر کس بند پادشاه او را پیراهن خود داد و پوشید، دلیل که پادشاهی از وی بستاند. حضرت دانیال دیدن پیراهن در خواب، چون نو و فراخ است، دلیلش بر شش وجه است. اول: دیدن مردم. دوم: ستر. سوم: عیش خوش. چهارم: ریاست. پنجم: رامش و خرمی. ششم: بشارت. اگر کسی بیند پیراهن نو پوشیده است، دلیل که به ظاهر نیکو است و به باطن بد. اگر بیند پیراهن و شلوارش جمله چرکین است و کهن، دلیل که اگر توانگر است، درویش شود و در غم و اندوه گرفتار شود.