جدول جو
جدول جو

معنی پیرحسین - جستجوی لغت در جدول جو

پیرحسین
(حُ سَ)
ابن امیر شیخ محمود بن امیرچوپان (امیر). وی از اوایل یا اواسط سال 740 هجری قمری از جانب پسرعم خود امیرشیخ حسن کوچک پسرتیمورتاش بن امیر چوپان معروف که در تبریز مقیم بود بحکومت شیراز منصوب شد و در 28 شعبان بحدود شیراز رسید و امیرمسعودشاه برادر شیخ ابواسحاق که در آن اوان حاکم شیراز بود از مقابل او منهزم شد و به لرستان رفت و او بشیراز داخل شد و مدت بیست ونه روز در آنجا حکومت کرد و در 28 رمضان امیرشمس الدین محمد برادر دیگرشیخ ابواسحاق را ببهانه ای بقتل آورد لهذا شیرازیان بر پیرحسین شوریدند و لشکر او هزیمت گرفت و خود با چند سوار معدود از شیراز فرار کرد و بار دیگر امیرمسعود شاه بسر مملکت آمد و دیگربار پیرحسین لشکری جمع کرد و سال دیگر یعنی در 741 مجدداً بشیراز آمد و امیرمسعودشاه دیگرباره کناره گرفت و بطرف لرستان بیرون رفت و پیرحسین در 26 ربیع الثانی بدر شیراز نزول کرد وشیرازیان در مقابل پیرحسین مقاومت سختی کردند و مدت پنجاه روز میان لشکر پیرحسین و شیرازیان محاربات متواتر و متوالی روی میداد تا سرانجام فریقین را در شانزدهم جمادی الاخره اتفاق صلح افتاد و پیرحسین در حکومت شیراز مستقر گردید و مدت یکسال و هشت ماه در آنجا حکومت کرد و در اوایل محرم سال 743 هجری قمری چون آوازۀ وصول پسرعمش ملک اشرف بن امیرچوپان را از تبریز درمصاحبت شاه شیخ ابواسحاق بطرف اصفهان شنید از شیرازبا بیست هزار نفر بقصد مقاتله با ملک اشرف بدان صوب شتافت چون بدو منزلی اصفهان رسید ناگاه در شب یکشنبۀ سلخ صفر قسمت عمده لشکر او بملک اشرف پیوستند. پیرحسین بیمناک شده بتبریز نزد پسرعم خود امیرشیخ حسن کوچک رفت امیرشیخ حسن او را بگرفت و او را مخیر کردکه بزهر یا تیغ هرکدام که اختیار کند، او را هلاک کنند او زهر اختیار کرد و بدان هلاک شد در ربع رشیدی درشهور سنۀ 743. برای مزید اطلاع از سوانح احوال پیر حسین مذکور به شیرازنامه صص 77- 80 و ذیل جامعالتواریخ حافظ ابرو و مجمل فصیحی خوافی و روضهالصفا و حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 227، 230، 278، 280 و شدالازار حاشیۀ ص 377 و 378 که مطالب فوق منقول از آنجاست و همچنین به تاریخ گزیده ص 629 و 633 و 636 و 637 و تاریخ عصر حافظ ج 1 ص 31، 33، 40، 41، 43، 48، 74، 75، 78، 82، 83، 87، 139، 142 و دستورالوزراء ص 240 رجوع شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پیرابین
تصویر پیرابین
پریسکوپ (Periscope) یا پیرابین دستگاهی که به دوربین متصل است و به مدد آن نماهای بسیار سر بالا، بالای نقطه دید، زوایای عجیب و غریب، جلوه های ویژه و ماکتی را فیلم برداری می کنند.
فرهنگ اصطلاحات سینمایی
تصویری از پیراستن
تصویر پیراستن
برش دادن، تراش دادن، بریدن و کم کردن زیادتی و ناهمواری چیزی برای خوش نما گردانیدن آن، مثل بریدن شاخه های زائد درخت یا زدن موی سر، برای مثال روی گل سرخ بیاراستند / زلفک شمشاد بپیراستند (منوچهری - ۱۶۱)، سرو شادابی و گمان بردی / که تو را تیغ غم نپیراید (خاقانی - ۸۶۳)
دباغت کردن پوست حیوانات
فرهنگ فارسی عمید
(حُ سَ)
ده کوچکی از دهستان دشمن زیاری بخش فهلیان شهرستان کازرون واقع در 67هزارگزی جنوب خاوری فهلیان و 8هزارگزی راه فرعی اردکان به هرایجان. دارای 40 تن سکنه. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(حُ سَ نِ شَ)
حمدالله مستوفی در تاریخ گزیده ذکر وی درعداد مشایخ مسلمانان آرد و گوید: وفاتش در سنۀ سبعو ستین و اربعمائه (467 هجری قمری) بعهد قائم خلیفه ودر شروان بولایتی (بولایت اران) مدفونست. و نیز گویندکه شیخ باباکوهی بشیراز برادر پیرحسین شروانان (ظ: شروانی) است. (تاریخ گزیده ص 785) (شدالازار ص 556)
لغت نامه دهخدا
(حُ سَ)
از یاران سبتای از سران لشکر سلطان احمد جلایر در قرن هشتم هجری. (ذیل جامعالتواریخ رشیدی ص 236)
لغت نامه دهخدا
آب بدبو، (فرهنگ شعوری ج 1 ص 261)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان رستم بخش فهلیان و ممسنی شهرستان کازرون، واقع در 43هزارگزی شمال باختر فهلیان و شمال خاور کوه انار، کوهستانی، معتدل، مالاریائی، دارای 278 تن سکنه، آب آن از رود خانه تنک شیب و چشمه، محصول آنجا غلات و برنج و تریاک، شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است، (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(حَ سَ)
دهی است از دهستان جلالوند بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان، واقع در 84هزارگزی جنوب کرمانشاه با 130 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
درخت مورد، (ناظم الاطباء)، مورد، (یادداشت مؤلف)، درخت مورد که مرسین نیز گویند، (از شعوری ج 2 ورق 365)
لغت نامه دهخدا
(حُ سَ سَ)
نام مردی از شجاعان لشکر ترکمان که در محاربۀ امیر شاهرخ گورکان با اولاد قرایوسف ترکمان اسیر گردیده است. (حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 611)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
دهی است از دهستان احمدی بخش سعادت آباد شهرستان بندرعباس، واقع در 105 هزارگزی خاور حاجی آباد با 344 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(رِ خَ)
کنایه از کوکب زحل. (آنندراج) ، کنایه از شیطان. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(گِ رِهْ دَ گَ / گِ شِ کَ تَ)
مقابل آراستن. پیرایستن. کم کردن از چیزی برای زینت و خوش آیند شدن و زیبا گشتن چون پیراستن موی سر و درخت و جز آن. پیرایش کردن. نازیبا دور کردن. (شرفنامه). تنقیح. تهذیب. زینت کردن با کاستن نه افزودن که آرایش باشد. کم کردن برای خوبی. آراستن با کم کردن فضول. خشودن. (آنندراج). اصلاح کردن:
کی عیب سر زلف بت از کاستن است
چه جای بغم نشستن و خاستن است
وقت طرب و نشاط و می خواستن است
کاراستن سرو ز پیراستن است.
عنصری.
چو نوشروان بعدل و داد گیتی را بیارائی
بتیغ تیز باغ پادشاهی را بپیرائی.
فرخی.
روی گل سرخ بیاراستند
زلفک شمشاد بپیراستند.
منوچهری.
تیر را تا نتراشی نشودراست همی
سرورا تا که نپیرائی والا نشود.
منوچهری.
تیر عقل من بپند و برفق
شاخ جهل ترا بپیراید.
ناصرخسرو.
بپیرای از طمع ناخن بخرسندی که از دستت
چو این ناخن بپیرائی همه کارت بپیراید.
ناصرخسرو.
و موی و ناخن بپیرایند. (مجمل التواریخ والقصص).
چو همکاسۀشاه خواهی شدن
بپیرای ناخن فروشوی دست.
(کذا شاید: فروشو بدن).
نظامی.
سرو پیراستی سمن کشتی
مشک سودی و عنبر آغشتی.
نظامی.
سرو شادابی و گمان بردی
که ترا هیچ غم نپیراید.
خاقانی.
دبول، پیراستن هر چیز. (منتهی الارب) ، زیادتی بریدن. (شرفنامه). سرشاخه زدن. کم کردن شاخ و برگ زائد. پاک کردن درخت از شاخهای زائد. شاخ های زیادتی درخت را بریدن و زدن. باز کردن شاخ و برگ زائد و زرد شدۀ آن. فرخو کردن: تبییت، پیراستن تاک رز. خشاره کردن. (از منتهی الارب). تجرید، پیراستن درخت. (منتهی الارب). عفاز، پیراستن خرمابنان. تحصیل، پیراستن درخت. (منتهی الارب). عضد، پیراستن خار. (تاج المصادر). تعریب، پیراستن شاخ تا درخت آزاد شود، ستردن موی با تیغ:
بزی در ظل سرسبزی و ملک آرای چندانی
که تیغ آفتاب از نور گیتی را بپیراید.
سیدحسن غزنوی.
احفا، پیراستن ریش و بروت بریدن. (ازمنتهی الارب). و نیز رجوع بشواهد شعری فوق شود، مطلق زینت کردن. تحلی. زینت کردن بدو کاستن:
یک آهو که ازیک دروغ آیدا
بصد راست گفتن نپیرایدا.
ابوشکور.
بفرمود تا تخت شاهنشهی...
....................
بدیبای رومی بیاراستند
کلاه کیانی بپیراستند.
فردوسی.
همی گفت و زودش بیاراستند
سر مشک بر گل بپیراستند.
فردوسی.
بکام دل از جای برخاستند
جهانی به آیین بپیراستند.
فردوسی.
یکی ژنده پیلی بیاراستند
برو تخت زرین بپیراستند.
فردوسی.
همه پشت پیلان بیاراستند
بدیبای رومی بپیراستند.
فردوسی.
بدیبای چینی بیاراستند
طبقهای زرین بپیراستند.
فردوسی.
چپ و راست لشکر بیاراستند
همی خویشتن را بپیراستند.
فردوسی.
یکی جای خرم بپیراستند
پسندیده خوانی بیاراستند.
فردوسی.
هنرتان بدیباست پیراستن
دگر نقش بام و درآراستن.
اسدی.
و همت بر کم آزاری و بپیراستن راه آخرت مقصور شود. (کلیله و دمنه).
مبارک حضرتا ایام در ظل تو آساید
مقدس خاطرا اسلام را رای تو پیراید.
خاقانی.
، دباغت دادن چرم. (شرفنامه). محس. (منتهی الارب). پاک کردن چرم از پشم و موی. دبغ. (منتهی الارب). دباغ. (منتهی الارب). دباغت. مناء. (منتهی الارب). دباغه دادن. آش نهادن پوست: سلم، پیراستن پوست بدرخت سلم. (منتهی الارب). قرظ، پیراستن ادیم ببرگ سلم، یعنی رنگ دادن چرم. دبغ جلد، پیراستن ادیم. دبغه، یکبار پوست پیراستن. (منتهی الارب). ظیان، گیاهی است که ببرگ آن پوست پیرایند. دبغالاهاب، پیراستن پوست را. (منتهی الارب). عنث، علث، پیراستن مشک را به ارطی. تعلبک، نیک پیراستن مشک را. (منتهی الارب) ، دباغت یافتن. (شرفنامه) ، پیراستن دل از غم و آزرم و جز آن زدودن اندوه از آن پاک کردن:
زبان را بخوبی بیاراستن
دل تیره از غم بپیراستن.
فردوسی.
همه راستی باید آراستن
ز کژی دل خویش پیراستن.
فردوسی.
نشستند بر خوان و می خواستند
زمانی دل از غم بپیراستند.
فردوسی.
بتاراج و کشتن بیاراستند
از آزرم دلها بپیراستند.
فردوسی.
، زدودن. روشن کردن. صیقلی کردن:
همه شب همی لشکر آراستند
همی جوشن و نیزه پیراستند.
فردوسی.
بفرمود تا لشکرآراستند
سنان و سپرها بپیراستند.
فردوسی.
درم دادن و تیغ پیراستن
ز هر پادشاهی سپه خواستن.
فردوسی.
، درپی کردن. وصله و رفو کردن. دوختن دریدگیها:
کهن جامۀ خویش پیراستن
به از جامۀ عاریت خواستن.
سعدی.
شرمم از خرقۀ آلودۀ خود می آید
که برو وصله بصد شعبده پیراسته ام.
حافظ.
جامه بر هم پیراستن، رقعه رقعه دوختن چون جامۀ درویشان: سلیمان... از کسب دست خود بدو نان جوین قناعت کردی و جامه برهم پیراستی و سرافکنده رفتی بخضوع و خشوع. (ابوالفتوح رازی) ، تنبیه کردن. سیاست کردن:
بفرمودش که خواهر را بفرهنج
بشفشاهنگ فرهنگش درآهنج
همیدون دایه را لختی بپیرای
به بادافراه بر حالش مبخشای
که گر فرهنگشان من کرد بایم
گزند افزون ز اندیشه نمایم.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین)
لغت نامه دهخدا
تصویری از پیرین
تصویر پیرین
آب بدبو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیراستن
تصویر پیراستن
اصلاح کردن، کم کردن، برای خوبی، نا زیبا دور کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از میرسین
تصویر میرسین
مورد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیراستن
تصویر پیراستن
((تَ))
کم کردن و کاستن برای زیبا ساختن، آرایش کردن، صیقل دادن
فرهنگ فارسی معین
پیرایه کردن، زینت کردن، مزین کردن، زدایش، زدودن، صیقل دادن، رفو کردن، وصله کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نام مرتعی در سوادکوه
فرهنگ گویش مازندرانی
بیدار کن، بلند کن
فرهنگ گویش مازندرانی
پرسیدن
فرهنگ گویش مازندرانی