جدول جو
جدول جو

معنی پیربنیه - جستجوی لغت در جدول جو

پیربنیه
(بِ /بُ یَ / یِ)
کسی را گویند که هنوز جوان باشد لیکن موی بدن او تمام سفید شده باشد. (برهان)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پیرایه
تصویر پیرایه
زیب، زینت، زیور، آرایش، برای مثال حریف مجلس ما خود همیشه دل می برد / علی الخصوص که پیرایه ای بر او بستند (سعدی۲ - ۴۱۹)، ز دانش چو جان تو را مایه نیست / به از خامشی هیچ پیرایه نیست (فردوسی - ۷/۱۸۰) تهمت، افترا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیرانه
تصویر پیرانه
مربوط به پیران، آنچه درخور پیران است، به روشی که از پیران انتظار می رود، برای مثال جهان بر جوانان جنگ آزمای / رها کن فروکش تو پیرانه پای (نظامی۵ - ۸۲۵)، پیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیرپنبه
تصویر پیرپنبه
آنکه از غایت پیری تمام موهایش سفید شده باشد، پیر سفیدموی، مترسک
فرهنگ فارسی عمید
(غَ)
ده کوچکی است از دهستان پهلوی دژ بخش بانۀ شهرستان سقز. واقع در 11هزارگزی جنوب خاوری بانه. دارای 30 تن سکنه. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
نام خانوادگی میرزا حسن خان مشیرالدوله وزیر و رئیس الوزراء چندین کابینه پس از مشروطیت ایران، متوفی در 29 آبان 1314 هجری شمسی مؤلف سه جلد تاریخ ایران باستان چاپ سال 1311 تا 1317 هجری شمسی و برادر وی مرحوم میرزا حسین خان مؤتمن الملک نمایندۀ مجلس شورای ملی ایران از دورۀ اول تا دورۀششم و رئیس آن مجلس در دورۀ چهارم تقنینیه متوفی در 9 شهریور 1326 و مرحوم ابوالحسن معاضدالسلطنه نوادۀ عم آن دو متوفی در 12 آذر 1318 رحمه اﷲ علیهما
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
منسوب به پیر. چون پیر:
کعبه دیرینه عروسی است عجب نی که بر او
زلف پیرانه و خال رخ برنا بینند.
خاقانی.
پیرانه گریست بر جوانیش
خون ریخت بر آب زندگانیش.
نظامی.
جهان بر جوانان جنگ آزمای
رها کن فروکش تو پیرانه پای.
نظامی.
برآورد سر سالخورد از نهفت
جوابش نگر تا چه پیرانه گفت.
سعدی.
، در پیری.
- پند پیرانه، رای پیرانه، خردمندانه. نصیحتی و رأیی بر تجربه استوار:
یکی پند پیرانه بشنو ز من
ایا نامور رستم پیلتن.
فردوسی.
نیا چون شنید از نبیره سخن
یکی رای پیرانه افکند بن.
فردوسی.
زین دبیری مباش غافل هیچ
پند پیرانه از پدر بپذیر.
ناصرخسرو.
پدر کز من روانش باد پرنور
مرا پیرانه پندی داد مشهور.
نظامی.
شبانی با پدر گفت ای خردمند
مرا تعلیم ده پیرانه یک پند.
سعدی.
یکی پند پیرانه بشنو ز سعدی
که بختت جوان باد و جاهت ممجد.
سعدی.
جهاندیدۀ پیر دیرینه زاد
جوان را یکی پند پیرانه داد.
سعدی.
مرا پیرانه پندی داد وبگذشت.
سعدی.
- امثال:
کاهلی را یک کار فرما صد پند پیرانه بشنو
لغت نامه دهخدا
(را یَ / یِ)
آرایش و زیور باشد از طرف نقصان همچون سرتراشیدن و اصلاح کردن و شاخهای زیادتی درخت را بریدن. (برهان)،
{{اسم}} پیراهه. (شرفنامه). حلی. حلیه. (دهار). تهویل. سنیح. (منتهی الارب). زینت وآرایش زنان. (صحاح الفرس). آنچه زرگران برای زینت زنان سازند از خلخال و دست برنجن و طوق و یاره و گردن بند و بازوبند و امثال آن. زیب. زینت. زیور. آرایش: و مرده را [مردم روس] با هرچه با خویشتن دارد از جامه و پیرایه بگور فرونهند. (حدود العالم).
ز فرمان او هیچگونه مگرد
تو پیرایه دان بند بر پای مرد.
فردوسی.
ز دانش چو جان ترا مایه نیست
به از خامشی هیچ پیرایه نیست.
فردوسی.
خرد بر دل خویش پیرایه کرد
برنج تن ازمردمی مایه کرد.
فردوسی.
کنون زود پیرایه بگشا ز روی
بپیش پدر شو بزاری بموی.
فردوسی.
بهایی ز جامه ز پیرایه ها
فروشم ز مردم بود مایه ها.
فردوسی.
تو درگاه را همچو پیرایه ای
همان تخت و دیهیم را مایه ای.
فردوسی.
چو آن جامه های گرانمایه دید
هم از دست رودابه پیرایه دید.
فردوسی.
به ایران که دید از بنه سایه ام
اگر سایه و تاج و پیرایه ام.
فردوسی.
از ایشان جز او دخت خاتون نبود
بپیرایه و رنگ و افسون نبود.
فردوسی.
زپیرایه و جامه و سیم و زر
ز دیبا و دینار و خز و گهر.
فردوسی.
دگر گفت بر مرد پیرایه چیست
و زین نیکوییها گرانمایه کیست.
فردوسی.
کجا نامور گاو پرمایه بود
که بایسته بر تنش پیرایه بود.
فردوسی.
همان گاو پرمایه کم دایه بود
ز پیکرتنش همچو پیرایه بود.
فردوسی.
به پیرایۀ زرد و سرخ و سپید
مرا کردی از برگ گل ناامید.
فردوسی.
کتایون بی اندازه پیرایه داشت
ز یاقوت وهر گوهری مایه داشت.
فردوسی.
تو درگاه را همچو پیرایه ای
همان تخت و دیهیم را مایه ای.
فردوسی.
بدین حجره رودابه پیرایه خواست
همان گوهران گران مایه خواست.
فردوسی.
بدو گفت رودابه پیرایه چیست
بجای سرمایه بی مایه چیست.
فردوسی.
با سهم تو آن را که حاسد تست
پیرایه کمندست و جلد کمرا.
منجیک.
زینت دولت بازآمد و پیرایۀ ملک
تا کند ملک و ولایت چو بهشت آبادان.
فرخی.
سلطان یمین دولت و پیرایۀ ملوک
محمود امین ملت و آرایش امم.
فرخی.
پیل پی خستۀ صمصام تو بیند اندام
شیر پیرایۀ اسبان تو بیند چنگال.
فرخی.
رونق دولت بازآمد و پیرایۀ ملک
پیش ازین کار چنان دیدی اکنون بنگر.
فرخی.
ای تازه بهار سخت پدرامی
پیرایۀ دهر و زیور عصری.
منوچهری.
پیرایۀ عالم تویی فخر بنی آدم تویی
داناتر از رستم تویی در کار جنگ و تعبیه.
منوچهری.
الا ای مرو پیرایۀ خراسان
مدار این خون و این پتیاره آسان.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
چاکرپیشه را پیرایۀ بزرگتر راستی است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 81). اگر رای عالی بیند ایشان را نگاه داشته آید که پیرایۀ ملک پیران باشند. (تاریخ بیهقی ص 54).
جهان نوعروسی گرانمایه شد
شهی تاجش و داد پیرایه شد.
(گرشاسب نامه).
پیام آورش مژده را پایه بود
خرد را سخنهاش پیرایه بود.
(گرشاسب نامه).
ترا پیرایه از دانش پدیدست
که باب خلد را دانش کلیدست.
ناصرخسرو.
خردمند از تواضع مایه گیرد
بزرگی از کرم پیرایه گیرد.
ناصرخسرو.
نیکوترین پیراهن شرم است. (تحفهالملوک).
پیرایه چرا بنددت ای مه دایه
نورست مه دو هفته را پیرایه.
مسعودسعد.
بزرگان چون با زنی... نزدیکی خواستندی کمر زرین بر میان بستندی و زنرا فرمودندی تا پیرایه بر خویشتن کردی، گفتندی چون چنین کنی فرزند دلاورآید. (نوروزنامه). روزی در خانه [زنرا] جامه های دیبایش پوشانیدند و پیرایه های زر و جوهر بر او بستند و گفتند ما ترا بشوهر خواهیم داد. (نوروزنامه). و جواهر از معادن بیرون آورد و پیرایه ها همه او [طهمورث] ساخت. (نوروزنامه). مردم... نخست ترا بازرهانند پس به پیرایه پردازند. (کلیله و دمنه). زاغ... زنیرا دید که پیرایه بر گوشۀ بام نهاده بود. (کلیله و دمنه). نظر بر پیرایۀ گشاده افکنی. (کلیله و دمنه). زاغ پیرایه در ربود. (کلیله و دمنه). مهابت خاموشی ملک را پیرایۀ نفیس است. (کلیله و دمنه). آن دیگری که از پیرایۀ خرد عاطل نبود با خود گفت غفلت کردم. (کلیله و دمنه). و هر معنی که از پیرایۀ سیاست کلی و حلیۀحکمت اصلی عاطل باشد اگر کسی خواهد که بلباس عاریتی آنرا بیاراید بهیچ تکلف جمال نگیرد. (کلیله و دمنه). دو کار از عزایم پادشاهان بدیع و غریب نماید حلیت سر بر پای بستن و پیرایۀ پای در سر آویختن. (کلیله و دمنه).
زلف بی آرام او پیرایۀ مهرست و ماه
چشم خون آشام او سرمایۀ سحرست و فن.
سوزنی.
این عروس خاطر بنده که صد گنج گهر
از سزاواری برو پیرایه و زیور سزد.
سوزنی.
قصه چکنم، بر دم با خانه چنان ماه
آن ماه که پیرایۀ شمس و قمر آمد.
سوزنی.
باشد پیرایۀ پیران خرد.
سوزنی.
بهتر از گوهر تو دست قضا
هیچ پیرایه بر زمانه نبست.
انوری.
از خلق یوسفیش بپیرانه سر جهان
پیرایۀ جمال زلیخا برافکند.
خاقانی.
سخن پیرایۀ کهنه است و طبع من مطراگر
مرا بنمای استادی کزینسان کهنه آراید.
خاقانی.
زمصری و رومی و چینی پرند
برآراست پیرایۀ ارجمند.
نظامی.
چو شیرین بازدید آن دختران را
ز مه پیرایه داد آن اختران را.
نظامی.
بفال فرخ و پیرایۀ نو
نهاده خسروانی تخت خسرو.
نظامی.
پس آنگه ماه را پیرایه بربست
نقاب آفتاب از سایه بربست.
نظامی.
سعادت خواجه تاش سایۀ تو
صلاح از جملۀ پیرایۀ تو.
نظامی.
پیرایۀ تست رویمالم.
نظامی.
عزیزا هر دو عالم سایۀ تست
بهشت و دوزخ از پیرایۀ تست.
عطار.
حریف مجلس ما خود همیشه دل میبرد
علی الخصوص که پیرایه ای بر او بستند.
سعدی.
آنهمه پیرایه بسته جنت فردوس
بو که قبولش کند بلال محمد.
سعدی (کلیات چ مصفا ص 694).
یکی شخص از آن جمله در سایه ای
بگردن بر از حله پیرایه ای.
سعدی.
تو آن درّ مکنون یکدانه ای
که پیرایۀ سلطنت خانه ای.
سعدی.
که زشتست پیرایه بر شهریار
دل شهری از ناتوانی فکار.
سعدی.
ملک را همین خلق پیرایه بس
که راضی نگردد به آزار کس.
سعدی.
هیچ پیرایه زیادت نکند حسن ترا
هیچ مشاط نیاراید از این خوبترت.
سعدی.
منکر بحرست و گوهرهای او
کی بود حیوان درو پیرایه جو.
مولوی.
چند روزست تا سلطان اشارت فرمودست که چندین پیرایه از جهت مطاربه معد کنیم. (جهانگشای جوینی).
گنجینۀ دل متاع دردست
پیرایۀ عشق روی زردست.
امیرخسرو.
در باغ چو شد باد صبا دایۀ گل
بربست مشاطه وار پیرایۀ گل.
حافظ.
مطرب امشب چنگ غم رایکدمی سازی نکرد
شاهد اندوه را پیرایه از نازی نکرد.
واله هروی.
- امثال:
مثل پیرایۀ زنان است. (از مجموعۀ امثال طبع هند).
درج، دوک دان و طبلۀ زنان که پیرایه و جواهر در وی نهند. حلی مقرص، پیرایۀ گرد همچون کلیچه. خضاض، اندک پیرایه. تغتغه، آواز پیرا. (منتهی الارب). متحلی، باپیرایه. (دهار). هسهسه، آواز کردن زره و پیرایه. وضح، پیرایه از سیم. تهویل، خود را بلباس و پیرایه آراستن. (منتهی الارب). توشح، اتشاح، پیرایه درافکندن (گویا فقط بطور حمائل و وشاح). تحلی، پیرایه برکردن. (تاج المصادر). رجوع به بی پیرایه و بی پیرایگی شود، رکوئی که زرگران بدان پیرایه را روشن کنند، ساختن و پرداختن. (برهان)، صفت
لغت نامه دهخدا
(ئی یِ)
ده کوچکی است از دهستان گیکان بخش بافت شهرستان سیرجان. واقع در 8هزارگزی شمال بافت و 2هزارگزی جنوب راه فرعی بافت - قلعه عسکر. کوهستانی، دارای 40 تن سکنه. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(رَ / پیرْ هََ چَ /چِ)
پیراهن کوچک. صدار. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
دهی از دهستان گورک بخش حومه شهرستان مهاباد. واقع در 61 هزارگزی جنوب خاوری مهاباد و 22 هزارگزی خاور شوسۀ مهاباد بسردشت. کوهستانی، سردسیر، سالم. دارای 35 تن سکنه. آب آن از رودخورخوره، محصول آنجا غلات و توتون و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی جاجیم بافی، و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
چشمۀ پیربناب، دو فرسخ بیشتر میانۀ جنوب و مغرب شیراز است. (فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
(رِ نِ)
نام سلسله جبالی میان مملکت فرانسه و اسپانیا تقریباً بطول 430 هزار گز از پرپین یان تا باین. صاحب قاموس الاعلام ترکی آرد:
پیرنه، یکی از بزرگترین سلاسل جبال اروپاست و در طرف شمال اسپانیول بین بحر سفید و اقیانوس اطلس از جهت مشرق بسوی مغرب ممتدست، و از دماغۀکرئوس واقع در بحرسفید تا دماغۀ تورنیتانه واقع درانتهای شمال غربی اسپانیول و اقیانوس اطلس بطول هزاروهیجده کیلومتر کشیده شده و در بین ’30550’ طول شرقی و ’5011’ طول غربی است و از روی خط موهوم 43 عرض شمالی عبور مینماید.
این سلسلۀ عظیمه طولاً به دو قسمت منقسم گردد و قسمت اصل در امتداد برزخ واسعی واقع میان اسپانیول و فرانسه کشیده شده است و حدود مرزهای این دو دولت را مشخص میکند، و پیرنۀ اصلی بهمین قسمت اطلاق میشود و نام دیگرش پیرنۀ فرانسه - اسپانیول میباشد. و قسمت دوم سلسلۀ نامبرده قسمتی است که در داخل خاک اسپانیول امتدادیافته و بنام سلسلۀ کانتابره و یا پیرنۀ اسپانیول مشهور میباشد، این قسمت نیز بنوبۀ خود بسه قسمت زیر منقسم میگردد:
1- جبال کانتابره 2- جبال آستوریا 3- جبال گالیچه. طول قسمت اصلی یعنی قسمتی که میان فرانسه و اسپانیول جایگیر شده است بحساب طیران مرغ به 435 هزار گز و به انضمام پستی ها و بلندیها تقریباً به 600 هزار گز میرسد و اگرچه این قسمت کوتاه تر است ولی بلندتر از دیگر قسمتها میباشد. دامنۀ شمالی پیرنه اصلی واقع در اندرون فرانسه ساده و مسطح است و بالعکس دامنۀ جنوبی واقع در کشور اسپانیا برجسته و پرتگاه میباشد و چند شعبه در این ناحیه احداث گردیده، و مرتفعترین قللش در خاک اسپانیول واقع است و خطتقسیم میاه که خطوط مرزی را تشکیل میکند در وسط سلسله واقع نگشته است و به اعتبار عرض از جبال پیرنه اسپانیول بشمار میرود و برعکس دامنۀ شمال قسمت باقی مرتفع و پرتگاه است اما مائلۀ جنوبی اش شکل سطح مائل را پدیدار و چند بازو بسوی دو خطۀ قسطیله و لیون احداث مینماید و در انتهای غربی یعنی در خطۀ گالیچه بچند بازو منشعب میشود و تا شمال پرتقال و مجرای نهر مینهو امتداد می یابد و مرتفعات بیش از 2700 گز آن درزمستان و تابستان با برف پوشیده میشود و بلندترین نقطه اش عبارت از کوه مالاته (یعنی ملعون) است در اواسطپیرنه که مرتفعترین قلۀ آن به 3404 گز بالغ گردد، و قلل مرتفع واقع در این قسمت عبارت است از:
1- مونت پردو 3351 گز
2- وینیاله 3298 \’
3- تایلون 3146 \’
4- والیمار 2840 \’
5- بیگوره 2878 \’
6- اوسائو 2885 \’
7- کانیگو 2785 \’
مرتفعترین نقاط پیرنه کانتابره در اواسط یعنی در خطۀ آستوریا واقع گشته و قلل لوبریون و سردوی واقع در این جهت بیش از 2650 گز ارتفاع دارند و در اثر امتداد بسوی مشرق و مغرب پست تر شوند و در گالیچه قلل مرتفعتر از هزار گز بسیار کم است و ارتفاع اکثر بین 600 و 700 گز میباشد، و در طرف مشرق این قطعه قللی به ارتفاع حدود 2000 و 2500 گز دیده میشود و پاره ای از نقاط آن بسیار پست است. در سلسلۀ اصلی پیرنه قریب 60 گردنه وجود دارد و همگی آنسان مرتفعند که مانع احداث خط آهن میباشند و لذا دو خط آهنی که فرانسه و اسپانیول را بهم می پیوندند از دو طرف مشرق و مغرب این سلسله عبور مینماید. در سلسلۀ اصلی پیرنه مانند سلسلۀ آلپ دره های یخی بسیار توان دید ولی در سلسلۀ کانتابره پیرنه فقط برفهای سرمدی خودنمائی میکند و نیز پیرنۀ اصلی آبشارهای بسیار دارد و مشهورتراز همه آبشار گاوارنیاست که از ارتفاع 405گزی فروریزد. در این قسمت جنگلهای بسیار هست و همچنین نهرها چه در جانب فرانسه و چه در طرف اسپانیول و اکثر انهاری که بفرانسه سرازیر میشوند بنهر گارن و بیشتر آبهائی که به اسپانیا سرازیر میشوند، بنهر ابره میریزند که بعداً اولی به اقیانوس اطلس، و دومی ببحر سفید منصب شود. اما پیرنۀ کانتابره بادهای مرطوب اوقیانوس اطلس را جذب مینماید و از این رو بارانهای فراوان دارد و مخصوصاً آب مائلۀ شمالی آن بسیار و هوایش معتدل و بهترین قطعه از اسپانیول است. در جبال پیرنه خرس و دیگر حیوانات شکاری بسیارست و نوع مخصوصی از اسب وسگ هم آنجاست و معادن آنجا نیز کم نیست: آهن، مس، سرب، قلع، نقره، شوره، نمک و غیره و آبهای معدنی فراوان دارد. اعراب اندلس سلسلۀ پیرنه را ’برنات’ می نامیدند که صیغۀ جمع از پیرنه میباشد
لغت نامه دهخدا
تصویری از پیرایه
تصویر پیرایه
آرایش وزیور، تهمت وافترا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیرانه
تصویر پیرانه
مانند پیران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیرهنچه
تصویر پیرهنچه
پیراهن کوچک: صدار پیرهنچه
فرهنگ لغت هوشیار
کسی که بغایت پیر شده باشد چنانکه در تمام بدن او موی سیاه نمانده باشد، علامتی که بر کنار مزرعه نصب کنند تا باعث وحشت طیور گردد مترس مترسک: در خانگاه باغ نه صادر نه واردست تا پیر پنبه گشت حریف گران برف. (کمال اسماعیل)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیرایه
تصویر پیرایه
((یِ))
زیور، زینت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیرانه
تصویر پیرانه
((نِ))
مانند پیر
فرهنگ فارسی معین
لاجان، ضعیف، ناتوان، نزار، بی حال
متضاد: قوی بنیه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آرایش، بزک، حلیه، زینت، زیور، پیرایش
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پیرایه در خواب، دلیل بر مال و زینت زنان و کنیزان کند، بر قدر و قیمت پیرایه که دیده است. محمد بن سیرین
اگر بیند پیرایه وی اراسته است و به جواهر پوشیده است، دلیل که به قدر آن او را مال حلال حاصل شود. اگر بیند پیرایه او ضایع شد، دلیل که او را غم و اندوه رسد. اگر بیند پیرایه زنان داشت، دلیل که غمگین شود.
فرهنگ جامع تعبیر خواب