حوال، حول، حولیه، پیرامن، گرد، دور، گردامون، حریم، حوالی، اطراف، دورتادور، گرداگرد، دوروبر، اکناف، گردبرگرد: ترکان البته پیرامون ما نگشتند که ایشان نیز بخویشتن مشغول بودند، (تاریخ بیهقی ص 622)، فرمود که شما را نهی کردم و گفتم در پیرامون این درخت مگردید و متعابت سخن دشمن مکنید، (قصص الانبیاء ص 19)، و هر ستونی چندانست که دست پیرامون درنتواند آورد، (مجمل التواریخ والقصص)، و چون سپاه بهرام بندوی را دیدند هیچ شک نکردند که نه خسروست و پیرامون بایستادند، (مجمل التواریخ والقصص)، ماند ببهشت آن رخ گندم گونش عشاق چو آمدند پیرامونش خاقانی را نرفته بر گندم دست عمدا ز بهشت میکند بیرونش، خاقانی، او آتش است و جان و دل پروانه و خاکسترش خاکستری در دامنش پروانه پیرامون نگر، خاقانی، فریدون گفت نقاشان چین را که پیرامون خرگاهش بدوزند ... سعدی، طوف، طواف، طوفان، تطواف، پیرامون کعبه گشتن، (منتهی الارب)، عنان، عراق، طور، پیرامون سرای، طور، طوران، پیرامون چیزی گردیدن، استطاقه، پیرامون چیزی گشتن، کفاف الشی ٔ، پیرامون و کنارۀ هر چیزی، عرین، پیرامون سرای و شهر، عقوه، پیرامون و گرداگرد سرای، (منتهی الارب)
حوال، حول، حولیه، پیرامن، گرد، دور، گردامون، حریم، حوالی، اطراف، دورتادور، گرداگرد، دوروبر، اکناف، گردبرگرد: ترکان البته پیرامون ما نگشتند که ایشان نیز بخویشتن مشغول بودند، (تاریخ بیهقی ص 622)، فرمود که شما را نهی کردم و گفتم در پیرامون این درخت مگردید و متعابت سخن دشمن مکنید، (قصص الانبیاء ص 19)، و هر ستونی چندانست که دست پیرامون درنتواند آورد، (مجمل التواریخ والقصص)، و چون سپاه بهرام بندوی را دیدند هیچ شک نکردند که نه خسروست و پیرامون بایستادند، (مجمل التواریخ والقصص)، ماند ببهشت آن رخ گندم گونش عشاق چو آمدند پیرامونش خاقانی را نرفته بر گندم دست عمدا ز بهشت میکند بیرونش، خاقانی، او آتش است و جان و دل پروانه و خاکسترش خاکستری در دامنش پروانه پیرامون نگر، خاقانی، فریدون گفت نقاشان چین را که پیرامون خرگاهش بدوزند ... سعدی، طوف، طواف، طوفان، تطواف، پیرامون کعبه گشتن، (منتهی الارب)، عنان، عراق، طور، پیرامون سرای، طور، طوران، پیرامون چیزی گردیدن، استطاقه، پیرامون چیزی گشتن، کفاف الشی ٔ، پیرامون و کنارۀ هر چیزی، عرین، پیرامون سرای و شهر، عقوه، پیرامون و گرداگرد سرای، (منتهی الارب)
پریسکوپ (Periscope) یا پیرابین دستگاهی که به دوربین متصل است و به مدد آن نماهای بسیار سر بالا، بالای نقطه دید، زوایای عجیب و غریب، جلوه های ویژه و ماکتی را فیلم برداری می کنند.
پریسکوپ (Periscope) یا پیرابین دستگاهی که به دوربین متصل است و به مدد آن نماهای بسیار سر بالا، بالای نقطه دید، زوایای عجیب و غریب، جلوه های ویژه و ماکتی را فیلم برداری می کنند.
برش دادن، تراش دادن، بریدن و کم کردن زیادتی و ناهمواری چیزی برای خوش نما گردانیدن آن، مثل بریدن شاخه های زائد درخت یا زدن موی سر، برای مثال روی گل سرخ بیاراستند / زلفک شمشاد بپیراستند (منوچهری - ۱۶۱)، سرو شادابی و گمان بردی / که تو را تیغ غم نپیراید (خاقانی - ۸۶۳) دباغت کردن پوست حیوانات
برش دادن، تراش دادن، بریدن و کم کردن زیادتی و ناهمواری چیزی برای خوش نما گردانیدن آن، مثل بریدن شاخه های زائد درخت یا زدن موی سر، برای مِثال روی گل سرخ بیاراستند / زلفک شمشاد بپیراستند (منوچهری - ۱۶۱)، سرو شادابی و گمان بردی / که تو را تیغ غم نپیراید (خاقانی - ۸۶۳) دباغت کردن پوست حیوانات
دهی از دهستان هیر بخش مرکزی شهرستان اردبیل، واقع در33 هزارگزی جنوب اردبیل و 9 هزارگزی شوسۀ خلخال به اردبیل. کوهستانی معتدل. دارای 59 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی از دهستان هیر بخش مرکزی شهرستان اردبیل، واقع در33 هزارگزی جنوب اردبیل و 9 هزارگزی شوسۀ خلخال به اردبیل. کوهستانی معتدل. دارای 59 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
مقابل آراستن. پیرایستن. کم کردن از چیزی برای زینت و خوش آیند شدن و زیبا گشتن چون پیراستن موی سر و درخت و جز آن. پیرایش کردن. نازیبا دور کردن. (شرفنامه). تنقیح. تهذیب. زینت کردن با کاستن نه افزودن که آرایش باشد. کم کردن برای خوبی. آراستن با کم کردن فضول. خشودن. (آنندراج). اصلاح کردن: کی عیب سر زلف بت از کاستن است چه جای بغم نشستن و خاستن است وقت طرب و نشاط و می خواستن است کاراستن سرو ز پیراستن است. عنصری. چو نوشروان بعدل و داد گیتی را بیارائی بتیغ تیز باغ پادشاهی را بپیرائی. فرخی. روی گل سرخ بیاراستند زلفک شمشاد بپیراستند. منوچهری. تیر را تا نتراشی نشودراست همی سرورا تا که نپیرائی والا نشود. منوچهری. تیر عقل من بپند و برفق شاخ جهل ترا بپیراید. ناصرخسرو. بپیرای از طمع ناخن بخرسندی که از دستت چو این ناخن بپیرائی همه کارت بپیراید. ناصرخسرو. و موی و ناخن بپیرایند. (مجمل التواریخ والقصص). چو همکاسۀشاه خواهی شدن بپیرای ناخن فروشوی دست. (کذا شاید: فروشو بدن). نظامی. سرو پیراستی سمن کشتی مشک سودی و عنبر آغشتی. نظامی. سرو شادابی و گمان بردی که ترا هیچ غم نپیراید. خاقانی. دبول، پیراستن هر چیز. (منتهی الارب) ، زیادتی بریدن. (شرفنامه). سرشاخه زدن. کم کردن شاخ و برگ زائد. پاک کردن درخت از شاخهای زائد. شاخ های زیادتی درخت را بریدن و زدن. باز کردن شاخ و برگ زائد و زرد شدۀ آن. فرخو کردن: تبییت، پیراستن تاک رز. خشاره کردن. (از منتهی الارب). تجرید، پیراستن درخت. (منتهی الارب). عفاز، پیراستن خرمابنان. تحصیل، پیراستن درخت. (منتهی الارب). عضد، پیراستن خار. (تاج المصادر). تعریب، پیراستن شاخ تا درخت آزاد شود، ستردن موی با تیغ: بزی در ظل سرسبزی و ملک آرای چندانی که تیغ آفتاب از نور گیتی را بپیراید. سیدحسن غزنوی. احفا، پیراستن ریش و بروت بریدن. (ازمنتهی الارب). و نیز رجوع بشواهد شعری فوق شود، مطلق زینت کردن. تحلی. زینت کردن بدو کاستن: یک آهو که ازیک دروغ آیدا بصد راست گفتن نپیرایدا. ابوشکور. بفرمود تا تخت شاهنشهی... .................... بدیبای رومی بیاراستند کلاه کیانی بپیراستند. فردوسی. همی گفت و زودش بیاراستند سر مشک بر گل بپیراستند. فردوسی. بکام دل از جای برخاستند جهانی به آیین بپیراستند. فردوسی. یکی ژنده پیلی بیاراستند برو تخت زرین بپیراستند. فردوسی. همه پشت پیلان بیاراستند بدیبای رومی بپیراستند. فردوسی. بدیبای چینی بیاراستند طبقهای زرین بپیراستند. فردوسی. چپ و راست لشکر بیاراستند همی خویشتن را بپیراستند. فردوسی. یکی جای خرم بپیراستند پسندیده خوانی بیاراستند. فردوسی. هنرتان بدیباست پیراستن دگر نقش بام و درآراستن. اسدی. و همت بر کم آزاری و بپیراستن راه آخرت مقصور شود. (کلیله و دمنه). مبارک حضرتا ایام در ظل تو آساید مقدس خاطرا اسلام را رای تو پیراید. خاقانی. ، دباغت دادن چرم. (شرفنامه). محس. (منتهی الارب). پاک کردن چرم از پشم و موی. دبغ. (منتهی الارب). دباغ. (منتهی الارب). دباغت. مناء. (منتهی الارب). دباغه دادن. آش نهادن پوست: سلم، پیراستن پوست بدرخت سلم. (منتهی الارب). قرظ، پیراستن ادیم ببرگ سلم، یعنی رنگ دادن چرم. دبغ جلد، پیراستن ادیم. دبغه، یکبار پوست پیراستن. (منتهی الارب). ظیان، گیاهی است که ببرگ آن پوست پیرایند. دبغالاهاب، پیراستن پوست را. (منتهی الارب). عنث، علث، پیراستن مشک را به ارطی. تعلبک، نیک پیراستن مشک را. (منتهی الارب) ، دباغت یافتن. (شرفنامه) ، پیراستن دل از غم و آزرم و جز آن زدودن اندوه از آن پاک کردن: زبان را بخوبی بیاراستن دل تیره از غم بپیراستن. فردوسی. همه راستی باید آراستن ز کژی دل خویش پیراستن. فردوسی. نشستند بر خوان و می خواستند زمانی دل از غم بپیراستند. فردوسی. بتاراج و کشتن بیاراستند از آزرم دلها بپیراستند. فردوسی. ، زدودن. روشن کردن. صیقلی کردن: همه شب همی لشکر آراستند همی جوشن و نیزه پیراستند. فردوسی. بفرمود تا لشکرآراستند سنان و سپرها بپیراستند. فردوسی. درم دادن و تیغ پیراستن ز هر پادشاهی سپه خواستن. فردوسی. ، درپی کردن. وصله و رفو کردن. دوختن دریدگیها: کهن جامۀ خویش پیراستن به از جامۀ عاریت خواستن. سعدی. شرمم از خرقۀ آلودۀ خود می آید که برو وصله بصد شعبده پیراسته ام. حافظ. جامه بر هم پیراستن، رقعه رقعه دوختن چون جامۀ درویشان: سلیمان... از کسب دست خود بدو نان جوین قناعت کردی و جامه برهم پیراستی و سرافکنده رفتی بخضوع و خشوع. (ابوالفتوح رازی) ، تنبیه کردن. سیاست کردن: بفرمودش که خواهر را بفرهنج بشفشاهنگ فرهنگش درآهنج همیدون دایه را لختی بپیرای به بادافراه بر حالش مبخشای که گر فرهنگشان من کرد بایم گزند افزون ز اندیشه نمایم. فخرالدین اسعد (ویس و رامین)
مقابل آراستن. پیرایستن. کم کردن از چیزی برای زینت و خوش آیند شدن و زیبا گشتن چون پیراستن موی سر و درخت و جز آن. پیرایش کردن. نازیبا دور کردن. (شرفنامه). تنقیح. تهذیب. زینت کردن با کاستن نه افزودن که آرایش باشد. کم کردن برای خوبی. آراستن با کم کردن فضول. خشودن. (آنندراج). اصلاح کردن: کی عیب سر زلف بت از کاستن است چه جای بغم نشستن و خاستن است وقت طرب و نشاط و می خواستن است کاراستن سرو ز پیراستن است. عنصری. چو نوشروان بعدل و داد گیتی را بیارائی بتیغ تیز باغ پادشاهی را بپیرائی. فرخی. روی گل سرخ بیاراستند زلفک شمشاد بپیراستند. منوچهری. تیر را تا نتراشی نشودراست همی سرورا تا که نپیرائی والا نشود. منوچهری. تیر عقل من بپند و برفق شاخ جهل ترا بپیراید. ناصرخسرو. بپیرای از طمع ناخن بخرسندی که از دستت چو این ناخن بپیرائی همه کارت بپیراید. ناصرخسرو. و موی و ناخن بپیرایند. (مجمل التواریخ والقصص). چو همکاسۀشاه خواهی شدن بپیرای ناخن فروشوی دست. (کذا شاید: فروشو بدن). نظامی. سرو پیراستی سمن کشتی مشک سودی و عنبر آغشتی. نظامی. سرو شادابی و گمان بردی که ترا هیچ غم نپیراید. خاقانی. دبول، پیراستن هر چیز. (منتهی الارب) ، زیادتی بریدن. (شرفنامه). سرشاخه زدن. کم کردن شاخ و برگ زائد. پاک کردن درخت از شاخهای زائد. شاخ های زیادتی درخت را بریدن و زدن. باز کردن شاخ و برگ زائد و زرد شدۀ آن. فرخو کردن: تبییت، پیراستن تاک رز. خشاره کردن. (از منتهی الارب). تجرید، پیراستن درخت. (منتهی الارب). عفاز، پیراستن خرمابنان. تحصیل، پیراستن درخت. (منتهی الارب). عضد، پیراستن خار. (تاج المصادر). تعریب، پیراستن شاخ تا درخت آزاد شود، ستردن موی با تیغ: بزی در ظل سرسبزی و ملک آرای چندانی که تیغ آفتاب از نور گیتی را بپیراید. سیدحسن غزنوی. احفا، پیراستن ریش و بروت بریدن. (ازمنتهی الارب). و نیز رجوع بشواهد شعری فوق شود، مطلق زینت کردن. تحلی. زینت کردن بدو کاستن: یک آهو که ازیک دروغ آیدا بصد راست گفتن نپیرایدا. ابوشکور. بفرمود تا تخت شاهنشهی... .................... بدیبای رومی بیاراستند کلاه کیانی بپیراستند. فردوسی. همی گفت و زودش بیاراستند سر مشک بر گل بپیراستند. فردوسی. بکام دل از جای برخاستند جهانی به آیین بپیراستند. فردوسی. یکی ژنده پیلی بیاراستند برو تخت زرین بپیراستند. فردوسی. همه پشت پیلان بیاراستند بدیبای رومی بپیراستند. فردوسی. بدیبای چینی بیاراستند طبقهای زرین بپیراستند. فردوسی. چپ و راست لشکر بیاراستند همی خویشتن را بپیراستند. فردوسی. یکی جای خرم بپیراستند پسندیده خوانی بیاراستند. فردوسی. هنرتان بدیباست پیراستن دگر نقش بام و درآراستن. اسدی. و همت بر کم آزاری و بپیراستن راه آخرت مقصور شود. (کلیله و دمنه). مبارک حضرتا ایام در ظل تو آساید مقدس خاطرا اسلام را رای تو پیراید. خاقانی. ، دباغت دادن چرم. (شرفنامه). محس. (منتهی الارب). پاک کردن چرم از پشم و موی. دبغ. (منتهی الارب). دباغ. (منتهی الارب). دباغت. مناء. (منتهی الارب). دباغه دادن. آش نهادن پوست: سلم، پیراستن پوست بدرخت سلم. (منتهی الارب). قرظ، پیراستن ادیم ببرگ سلم، یعنی رنگ دادن چرم. دبغ جلد، پیراستن ادیم. دبغه، یکبار پوست پیراستن. (منتهی الارب). ظیان، گیاهی است که ببرگ آن پوست پیرایند. دبغالاهاب، پیراستن پوست را. (منتهی الارب). عنث، علث، پیراستن مشک را به ارطی. تعلبک، نیک پیراستن مشک را. (منتهی الارب) ، دباغت یافتن. (شرفنامه) ، پیراستن دل از غم و آزرم و جز آن زدودن اندوه از آن پاک کردن: زبان را بخوبی بیاراستن دل تیره از غم بپیراستن. فردوسی. همه راستی باید آراستن ز کژی دل خویش پیراستن. فردوسی. نشستند بر خوان و می خواستند زمانی دل از غم بپیراستند. فردوسی. بتاراج و کشتن بیاراستند از آزرم دلها بپیراستند. فردوسی. ، زدودن. روشن کردن. صیقلی کردن: همه شب همی لشکر آراستند همی جوشن و نیزه پیراستند. فردوسی. بفرمود تا لشکرآراستند سنان و سپرها بپیراستند. فردوسی. درم دادن و تیغ پیراستن ز هر پادشاهی سپه خواستن. فردوسی. ، درپی کردن. وصله و رفو کردن. دوختن دریدگیها: کهن جامۀ خویش پیراستن به از جامۀ عاریت خواستن. سعدی. شرمم از خرقۀ آلودۀ خود می آید که برو وصله بصد شعبده پیراسته ام. حافظ. جامه بر هم پیراستن، رقعه رقعه دوختن چون جامۀ درویشان: سلیمان... از کسب دست خود بدو نان جوین قناعت کردی و جامه برهم پیراستی و سرافکنده رفتی بخضوع و خشوع. (ابوالفتوح رازی) ، تنبیه کردن. سیاست کردن: بفرمودش که خواهر را بفرهنج بشفشاهنگ فرهنگش درآهنج همیدون دایه را لختی بپیرای به بادافراه بر حالش مبخشای که گر فرهنگشان من کرد بایم گزند افزون ز اندیشه نمایم. فخرالدین اسعد (ویس و رامین)
دهی از بخش نمین شهرستان اردبیل واقع در 33 هزارگزی شمال باختری اردبیل و 9 هزارگزی اردبیل به خیاو. کوهستانی، معتدل. دارای 242 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آنجا غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی از بخش نمین شهرستان اردبیل واقع در 33 هزارگزی شمال باختری اردبیل و 9 هزارگزی اردبیل به خیاو. کوهستانی، معتدل. دارای 242 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آنجا غلات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی از دهستان بربرود بخش الیگودرز شهرستان بروجرد واقع در 24 هزارگزی جنوب الیگودرز. کنار راه مالرو پرت پل به جاخشک. کوهستانی، معتدل. دارای 138 تن سکنه. آب آن از چاه و قنات محصول آنجا غلات و تریاک. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
دهی از دهستان بربرود بخش الیگودرز شهرستان بروجرد واقع در 24 هزارگزی جنوب الیگودرز. کنار راه مالرو پرت پل به جاخشک. کوهستانی، معتدل. دارای 138 تن سکنه. آب آن از چاه و قنات محصول آنجا غلات و تریاک. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
پیراهن، پیرهن، پیرهند، کرته، قمیص: این نفس جان دامنم برتافته ست بوی پیراهان یوسف یافته ست، مولوی، برو بر بوی پیراهان یوسف که چون یعقوب ماتم دار گشتی، مولوی، رجوع به پیراهن شود
پیراهن، پیرهن، پیرهند، کرته، قمیص: این نفس جان دامنم برتافته ست بوی پیراهان یوسف یافته ست، مولوی، برو بر بوی پیراهان یوسف که چون یعقوب ماتم دار گشتی، مولوی، رجوع به پیراهن شود
دهی جزء دهستان ینگجۀ بخش مرکزی شهرستان سراب. واقع در 11هزارگزی شمال باختری سراب و 7هزارگزی شوسۀ سراب به تبریز. جلگه، معتدل، دارای 68 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصولات آنجا غلات، شغل اهالی زراعت. راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی جزء دهستان ینگجۀ بخش مرکزی شهرستان سراب. واقع در 11هزارگزی شمال باختری سراب و 7هزارگزی شوسۀ سراب به تبریز. جلگه، معتدل، دارای 68 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصولات آنجا غلات، شغل اهالی زراعت. راه آن مالرو است. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
نام یکی از دهستانهای سه گانه بخش دهخوارقان شهرستان تبریز در خاور دریاچۀ ارومیّه، از شمال محدوداست به حومه بخش و از جنوب به دهستان دیزجرود و ازخاور به بخش اسکو و از باختر به دریاچۀ ارومیّه، آب آن از رودخانه و قناتها و چشمه ها تأمین می گردد، 12 آبادی دارد و جمعیت آن بالغ بر 5567 تن است و مهمترین دیه های آن خانقاه و هفت چشمه است، شوسه و خطآهن تبریز و مراغه از آبادیهای داشکسن و خانقاه تابعۀ دهستان عبور می کند، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4) قصبۀ مرکز دهستان شیرامین بخش دهخوارقان شهرستان تبریز، سکنۀ آن 1423 تن، آب آن از چشمه و رود، راه آن شوسه، دبستان و ده باب دکان دارد، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
نام یکی از دهستانهای سه گانه بخش دهخوارقان شهرستان تبریز در خاور دریاچۀ ارومیّه، از شمال محدوداست به حومه بخش و از جنوب به دهستان دیزجرود و ازخاور به بخش اسکو و از باختر به دریاچۀ ارومیّه، آب آن از رودخانه و قناتها و چشمه ها تأمین می گردد، 12 آبادی دارد و جمعیت آن بالغ بر 5567 تن است و مهمترین دیه های آن خانقاه و هفت چشمه است، شوسه و خطآهن تبریز و مراغه از آبادیهای داشکسن و خانقاه تابعۀ دهستان عبور می کند، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4) قصبۀ مرکز دهستان شیرامین بخش دهخوارقان شهرستان تبریز، سکنۀ آن 1423 تن، آب آن از چشمه و رود، راه آن شوسه، دبستان و ده باب دکان دارد، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
پیرامون. اطراف و گرد چیزی. حوالی. حول. گرداگرد چیزی. (اوبهی). دوروبر. دوره. دور. گرد. دورتادور. جوانب. گردبرگرد: زرنگ شهری با حصار است و پیرامن او خندق است. (حدود العالم). گفتم نایمت نیز هرگز پیرامنا بیهده گفتم من این بیهده گویا منا ما را گفتی میا بیش بدین معدنا ما را دل سوخته است عشق و ترا دامنا. ابوالحسن اورمزدی. بدوزخ درون زشت آهرمنا نیارستمش گشت پیرامنا. دقیقی. ببندید با یکدگر دامنا نمانید بدخواه پیرامنا. فردوسی. یلانی که بودند خنجرگذار بگشتند پیرامن کارزار. فردوسی. برید آن سر شاهوار ازتنش نیامد یکی خویش پیرامنش. فردوسی. ز دو لشکر از یار و فریادرس به پیرامن اندر ندیدند کس. فردوسی. هر آنکس که پیرامنش بد براند خود و دایه و شاه جمشید ماند. فردوسی. بپیرامن دژ یکی راه نیست وگر هست از ما کس آگاه نیست. فردوسی. بیامد بپیرامن طیسفون سپاهی ز انداز دانش فزون. فردوسی. ور زانکه بغردی بناگاهان پیرامن او هزبر یا ببری. منوچهری. و پیرامن وی مهاجرین و انصار. (تاریخ سیستان). هر آنکس که پیرامنش بد براند خود و دایۀ جادو و شاه ماند. اسدی. مر این ماهی خرد رادشمنست همه روز گردانش پیرامنست. اسدی. تا تن من گشت بپیرامنش دیو نگشتست بپیرامنم. ناصرخسرو. و صد مرد سلاح در زیر جامه پوشیده پیرامن انوشروان مرتب بودند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 90). و دیگر لشکرها دورویه پیرامن مزدکیان که بر خوان نشسته بودند درگرفتند. (ایضاً ص 90). و پیرامن آن همه عمارتهاست و چشمه ها و آبهای روان. (ایضاً ص 155). بحکم آنکه فیروزآباد در میان اخره نهاده است که پیرامن آن کوهی گردبرگرد درآمده است. (ایضاً ص 137). همگان پیرامن دیر درآمدند و آواز داد که من ابرویزم. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 101). کند از غالیه پیرامن گل را پرچین تا کس از باغ رخش گلشن (؟) و گلچین نکند. سوزنی. حاجب آلتونتاش وارسلان جاذب پیرامن حصار او فراگرفتند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 343). قومی را دیدم پیرامن من نشستند و با من بتلطف درآمدند (ترجمه تاریخ یمینی). (فرشتگان عرش آشیان پیرامن وی صف اندر صف عاکف و واصف (ترجمه تاریخ یمینی ص 448). شبی پیرامن قصر او فراگرفتند و اسباب و مضارب و مراکب او غارت کردند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 370). پیرامن هر مربعی از مربعات آن خطی از زر درکشیدند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 422). بوقت حاجت پیرامن آن طوف کرده تضرع و زاری نموده. (ترجمه تاریخ یمینی ص 415). با لشکری جرار پیرامن مأمن او درآمد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 33). پیرامن آن خندقی عمیق بود که اندیشه در مجاری آن بپایان نمیرسید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 56). بفرمود تا طایفه ای از لشکر پیرامن آن اوباش بر آمدند و همه را بقتل آوردند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 208). پیرامن قصریکه خوابگاه او بود فراگرفتند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 159). چون منتصر را خبرشد لشکری بسیار پیرامن خیمۀ او درآمده بودند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 234). پیرامن آن خندقی بعید قعر کشیده. (ترجمه تاریخ یمینی ص 249). لشکر سلطان چون دایره پیرامن نقطۀ آن حصار درآمدند. (ترجمه تاریخ یمینی). سلطان پیرامن آن قلعه فراگرفت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 249). چون گریبان پیرامن او فراگرفتند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 287). در کوی هوس دام هوانست نهاده بیهوده بپیرامن آن دام چه گردی. عبدالواسع جبلی. نای است یکی مار که ده ماهی خردش پیرامن نه چشم کند مار فسائی. خاقانی. پیرامن کویش بشب، خصمان خاقانی طلب هرجا که گنجست ای عجب، ماریست پیرامون او. خاقانی. مرا صد دام در هر سو نهادی هزاران دانه پیرامن فشاندی. خاقانی. پران ملک پیرامنش، چون چرخ دائر بر تنش چون بادریسه دشمنش، یک چشم بینا داشته. خاقانی. گه گه کن از باغ آرزو آن آفتاب زردرو پیرامنش ده ماه نو هر سال یکبار آمده. خاقانی. اصحاب فیل بین که به پیرامن حرم کردند ترکتاز و نه درخورد کرده اند. خاقانی. هست بپیرامنش طوف کنان آسمان آری بر گرد قطب چرخ زند آسیاب. خاقانی. وز پی آن تا ز دیو آزشان باشد امان خط افسون مدیح صدر پیرامن کشید. خاقانی. بلشکر بفرمود تا صدهزار درآیند پیرامن آن حصار. نظامی. یکی لحظه پیرامن بام گشت نظر کرد از آن بام بر کوه و دشت. نظامی. ایشان که سلاح کار بودند پیرامن او حصار بودند. نظامی. نبود از تیغها پیرامن شاه. بیک میدان کسی را پیش و پس راه. نظامی. گفتا مکن ای سلیم دل مرد پیرامن این حدیث ناورد. نظامی. پیرامن هرچه ناپدیدست در دامن عصمتش کشیدست. نظامی. بهشتی شده بیشه پیرامنش دگر کوثری بسته بر دامنش. نظامی. بمیر پیشتر از مرگ تا رسی جائی که مرگ نیز نیاردت گشت پیرامن. جمال الدین عبدالرزاق. پادشاه باید تا کرگسی باشد بپیرامن او مردار نه مرداری باشد بپیرامن او کرگس. (عقدالعلی). در میر و وزیر و سلطان را بی وسیلت مگرد پیرامن. سعدی. مرا دستگاهی که پیرامنست پدر گفت میراث جد منست. سعدی. چون برآمد ماه نو از مطلع پیراهنش چشم بد را گفتم الحمدی بدم پیرامنش. سعدی. عدو زنده سرگشته پیرامنت به از خون صد کشته در دامنت. سعدی. دلی که دید که پیرامن خطر میگشت چو شمع زار و چو پروانه دربدر میگشت. سعدی. ز دلهای شوریده پیرامنش گرفت آتش شمع در دامنش. سعدی چو ابر زلف تو پیرامن قمر میگشت ز ابر دیده کنارم به اشک تر میگشت. سعدی. بزمگاهی دلنشان، چون قصر فردوس برین گلشن پیرامنش چون روضۀ دارالسلام. حافظ. چون شناور نیستی پیرامن جیحون مگرد. مغربی. می بیاور که خبر میدهد ایام بهار لطف آن سبزه که پیرامن گلزار گرفت. یغما. حیزوم، حزیم، پیرامن نای گلو از سوی سینه، حرم، پیرامن کعبه. جول، پیرامن درون چاه. ملاغم، پیرامن دهان. (از منتهی الارب). وصید، پیرامن سرای. (دهار). فناءالدار، پیرامن سرای. ملامج، پیرامن دهن. حوق، پیرامن ختنه گاه. عطن، پیرامن حوض و خانه. معطن، پیرامن چاه و خانه. حریم، پیرامن حوض و چاه. (از منتهی الارب). جوار، صحن گرداگرد سرای و پیرامن آن. (از منتهی الارب)
پیرامون. اطراف و گرد چیزی. حوالی. حول. گرداگرد چیزی. (اوبهی). دوروبر. دوره. دور. گرد. دورتادور. جوانب. گردبرگرد: زرنگ شهری با حصار است و پیرامن او خندق است. (حدود العالم). گفتم نایمت نیز هرگز پیرامنا بیهده گفتم من این بیهده گویا منا ما را گفتی میا بیش بدین معدنا ما را دل سوخته است عشق و ترا دامنا. ابوالحسن اورمزدی. بدوزخ درون زشت آهرمنا نیارستمش گشت پیرامنا. دقیقی. ببندید با یکدگر دامنا نمانید بدخواه پیرامنا. فردوسی. یلانی که بودند خنجرگذار بگشتند پیرامن کارزار. فردوسی. برید آن سر شاهوار ازتنش نیامد یکی خویش پیرامنش. فردوسی. ز دو لشکر از یار و فریادرس به پیرامن اندر ندیدند کس. فردوسی. هر آنکس که پیرامنش بد براند خود و دایه و شاه جمشید ماند. فردوسی. بپیرامن دژ یکی راه نیست وگر هست از ما کس آگاه نیست. فردوسی. بیامد بپیرامن طیسفون سپاهی ز انداز دانش فزون. فردوسی. ور زانکه بغردی بناگاهان پیرامن او هزبر یا ببری. منوچهری. و پیرامن وی مهاجرین و انصار. (تاریخ سیستان). هر آنکس که پیرامنش بد براند خود و دایۀ جادو و شاه ماند. اسدی. مر این ماهی خرد رادشمنست همه روز گردانش پیرامنست. اسدی. تا تن من گشت بپیرامنش دیو نگشتست بپیرامنم. ناصرخسرو. و صد مرد سلاح در زیر جامه پوشیده پیرامن انوشروان مرتب بودند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 90). و دیگر لشکرها دورویه پیرامن مزدکیان که بر خوان نشسته بودند درگرفتند. (ایضاً ص 90). و پیرامن آن همه عمارتهاست و چشمه ها و آبهای روان. (ایضاً ص 155). بحکم آنکه فیروزآباد در میان اخره نهاده است که پیرامن آن کوهی گردبرگرد درآمده است. (ایضاً ص 137). همگان پیرامن دیر درآمدند و آواز داد که من ابرویزم. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 101). کند از غالیه پیرامن گل را پرچین تا کس از باغ رخش گلشن (؟) و گلچین نکند. سوزنی. حاجب آلتونتاش وارسلان جاذب پیرامن حصار او فراگرفتند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 343). قومی را دیدم پیرامن من نشستند و با من بتلطف درآمدند (ترجمه تاریخ یمینی). (فرشتگان عرش آشیان پیرامن وی صف اندر صف عاکف و واصف (ترجمه تاریخ یمینی ص 448). شبی پیرامن قصر او فراگرفتند و اسباب و مضارب و مراکب او غارت کردند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 370). پیرامن هر مربعی از مربعات آن خطی از زر درکشیدند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 422). بوقت حاجت پیرامن آن طوف کرده تضرع و زاری نموده. (ترجمه تاریخ یمینی ص 415). با لشکری جرار پیرامن مأمن او درآمد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 33). پیرامن آن خندقی عمیق بود که اندیشه در مجاری آن بپایان نمیرسید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 56). بفرمود تا طایفه ای از لشکر پیرامن آن اوباش بر آمدند و همه را بقتل آوردند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 208). پیرامن قصریکه خوابگاه او بود فراگرفتند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 159). چون منتصر را خبرشد لشکری بسیار پیرامن خیمۀ او درآمده بودند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 234). پیرامن آن خندقی بعید قعر کشیده. (ترجمه تاریخ یمینی ص 249). لشکر سلطان چون دایره پیرامن نقطۀ آن حصار درآمدند. (ترجمه تاریخ یمینی). سلطان پیرامن آن قلعه فراگرفت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 249). چون گریبان پیرامن او فراگرفتند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 287). در کوی هوس دام هوانست نهاده بیهوده بپیرامن آن دام چه گردی. عبدالواسع جبلی. نای است یکی مار که ده ماهی خردش پیرامن نه چشم کند مار فسائی. خاقانی. پیرامن کویش بشب، خصمان خاقانی طلب هرجا که گنجست ای عجب، ماریست پیرامون او. خاقانی. مرا صد دام در هر سو نهادی هزاران دانه پیرامن فشاندی. خاقانی. پران ملک پیرامنش، چون چرخ دائر بر تنش چون بادریسه دشمنش، یک چشم بینا داشته. خاقانی. گه گه کن از باغ آرزو آن آفتاب زردرو پیرامنش ده ماه نو هر سال یکبار آمده. خاقانی. اصحاب فیل بین که به پیرامن حرم کردند ترکتاز و نه درخورد کرده اند. خاقانی. هست بپیرامنش طوف کنان آسمان آری بر گرد قطب چرخ زند آسیاب. خاقانی. وز پی آن تا ز دیو آزشان باشد امان خط افسون مدیح صدر پیرامن کشید. خاقانی. بلشکر بفرمود تا صدهزار درآیند پیرامن آن حصار. نظامی. یکی لحظه پیرامن بام گشت نظر کرد از آن بام بر کوه و دشت. نظامی. ایشان که سلاح کار بودند پیرامن او حصار بودند. نظامی. نبود از تیغها پیرامن شاه. بیک میدان کسی را پیش و پس راه. نظامی. گفتا مکن ای سلیم دل مرد پیرامن این حدیث ناورد. نظامی. پیرامن هرچه ناپدیدست در دامن عصمتش کشیدست. نظامی. بهشتی شده بیشه پیرامنش دگر کوثری بسته بر دامنش. نظامی. بمیر پیشتر از مرگ تا رسی جائی که مرگ نیز نیاردت گشت پیرامن. جمال الدین عبدالرزاق. پادشاه باید تا کرگسی باشد بپیرامن او مردار نه مرداری باشد بپیرامن او کرگس. (عقدالعلی). در میر و وزیر و سلطان را بی وسیلت مگرد پیرامن. سعدی. مرا دستگاهی که پیرامنست پدر گفت میراث جد منست. سعدی. چون برآمد ماه نو از مطلع پیراهنش چشم بد را گفتم الحمدی بدم پیرامنش. سعدی. عدو زنده سرگشته پیرامنت به از خون صد کشته در دامنت. سعدی. دلی که دید که پیرامن خطر میگشت چو شمع زار و چو پروانه دربدر میگشت. سعدی. ز دلهای شوریده پیرامنش گرفت آتش شمع در دامنش. سعدی چو ابر زلف تو پیرامن قمر میگشت ز ابر دیده کنارم به اشک تر میگشت. سعدی. بزمگاهی دلنشان، چون قصر فردوس برین گلشن پیرامنش چون روضۀ دارالسلام. حافظ. چون شناور نیستی پیرامن جیحون مگرد. مغربی. می بیاور که خبر میدهد ایام بهار لطف آن سبزه که پیرامن گلزار گرفت. یغما. حیزوم، حزیم، پیرامن نای گلو از سوی سینه، حرم، پیرامن کعبه. جول، پیرامن درون چاه. ملاغم، پیرامن دهان. (از منتهی الارب). وصید، پیرامن سرای. (دهار). فناءالدار، پیرامن سرای. ملامج، پیرامن دهن. حوق، پیرامن ختنه گاه. عطن، پیرامن حوض و خانه. معطن، پیرامن چاه و خانه. حریم، پیرامن حوض و چاه. (از منتهی الارب). جوار، صحن گرداگرد سرای و پیرامن آن. (از منتهی الارب)