جدول جو
جدول جو

معنی پیاده - جستجوی لغت در جدول جو

پیاده
کسی که با پای خود به راهی می رود و سوار بر مرکب نیست،
در ورزش شطرنج هر یک از شانزده مهره که هشت مهرۀ سیاه در یک طرف و هشت مهرۀ سفید در طرف دیگر است،
بیدق، برای مثال کس با رخ تو نباخت دستی / تا جان چو پیاده درنینداخت (سعدی۲ - ۶۲۴)
پیاده شدن: پایین آمدن از وسیلۀ نقلیه، حیوان، آسانسور و مانند آن ها
پیاده کردن: پایین آوردن از وسیلۀ نقلیه، حیوان، آسانسور و مانند آن ها، از هم باز کردن و بر زمین گذاشتن اجزای ماشین یا دستگاهی برای اصلاح و تعمیر
تصویری از پیاده
تصویر پیاده
فرهنگ فارسی عمید
پیاده
(دَ / دِ)
آنکه با پای راه سپارد نه با ستور و امثال آن. کسی که بی چاروا و امثال آن و با پای خود راه رود. مقابل سوار و سواره. پیاد. (انجمن آرا). مقابل راکب و فارس. بی مرکب. صاحب غیاث اللغات و آنندراج آرند: مرکب از پی بمعنی پا و آده کلمه نسبت است زیرا که رفتار از لوازم پاست و پیاده را سر و کار با پاست و برین تقدیر باید بفتح باشد لیکن مشتهر بکسر است - انتهی. رجل. رجل. رجل. رجلان. رجلان. ماشی. راجل. (منتهی الارب). جریده (در تداول مردم الموت و رودبار قزوین و کلمه را بمعنی تنها نیز بکار برند). این کلمه با مصدر شدن و رفتن و آمدن صرف شود. ج، پیادگان:
گوی بود نامش خشاش دلیر
پیاده برفتی بر نره شیر.
فردوسی.
بپیش اندرآمد یکی خارسان
پیاده ببود اندرآن کارسان.
فردوسی.
چو گرسیوزآمد بدرگاه اوی
پیاده بیامد از ایوان بکوی.
فردوسی.
کنون دست بسته پیاده کشان
کجا افسر و گاه گردنکشان.
فردوسی.
پیاده فرستاد بر هر دری
بجنگ اندرآمد گران لشکری.
فردوسی.
پیاده همی راند تا رود شهد
نه پیل و نه تخت و نه تاج و نه مهد.
فردوسی.
پیاده بیامد به بیت الحرام
سماعیلیان زو شده شادکام.
فردوسی.
سوار و پیاده همی برشمرد
نگه کرد تا کیست سالار گرد.
فردوسی.
پیاده بیاورد و چندی سوار
هر آنکس که بود از در کارزار.
فردوسی.
پیاده شو، از شاه زنهار خواه
بخاک افکن این گرز و رومی کلاه.
فردوسی.
پیاده همه پیش اندر دوان
برفتند بر خاک و تیره روان.
فردوسی.
بکوشیم چون اسب گردد تباه
پیاده درآییم در رزمگاه.
فردوسی.
پیاده سپهبد پیاده سپاه
پر از خاک سر برگرفتند راه.
فردوسی.
پیاده شود مردم رزمجوی
سوار آنکه لاف آرد و گفتگوی.
فردوسی.
چنین گفت پیران از آن پس بشاه
که نتوان پیاده شدن تا سپاه...
فردوسی.
پراز شرم رفتند هر دو ز راه
پیاده دوان تا بنزدیک شاه.
فردوسی.
پیاده شوم سوی مازندران
کشم خود و شمشیر و گرز گران.
فردوسی.
چو آمد بنزدیک شاه و سپاه
فریدون پیاده بیامد براه.
فردوسی.
پیاده بیامد بنزدیک اوی
بدو گفت کای مهتر نامجوی.
فردوسی.
پیاده مرا زآن فرستاده طوس
که تا اسب بستانم از اشکبوس.
فردوسی.
همانگاه گیو دلاور رسید
نگه کرد و او را پیاده بدید.
فردوسی.
بخواری ببردش پیاده کشان
دوان و پر از درد چون بیهشان.
فردوسی.
عدو پیاده بود خشم تو سوار دلیر
پیاده را بتواند گرفت زود سوار.
فرخی.
از ارغوان کمر کنم از ضمیران زره
از نارون پیاده و از ناروان سوار.
منوچهری.
وگر خان را بترکستان فرستد مهر گنجوری
پیاده از بلاساغون دوان آید به ایلاقش.
منوچهری.
سوار بود بر اسبان چو شیر بر سر کوه
پیاده جمله بخون داده جامه را آهار.
عنصری.
منم همچون پیاده تو سواری
ز رنج پایم آگاهی نداری.
(ویس و رامین).
و سیصد پیادۀ گزیده... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 352). یا برابر نباشد ظاهر گفته ام با باطن و کردارم، پس لازم باد بر من زیارت خانه خدا که در میان مکه است سی بار پیاده نه سواره. (تاریخ بیهقی ص 319). امیر از هرات برفت با سوار و پیادۀ بسیار. (تاریخ بیهقی).
پیاده سلاح اوفتاده ز دست
بزیر سواران شده پای خست.
پروین (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی).
پیاده چو دیوار بر پای، پیش
سواران در آمد شد از جای خویش.
اسدی.
وگر خیل دشمن پیاده بود
صف رزم بر دشت ساده بود.
اسدی.
بجنگ ار سوارار پیاده بدی
جهان از یلان دشت ساده بدی.
اسدی.
هر که پیاده بکار نیستمش
نیست سواره هم او بکار مرا.
ناصرخسرو.
پیاده به بسی از خر سواری
تهی غاری به از پرگرگ غاری.
ناصرخسرو.
گاه سخن بر بیان سوار فصیحیم
گاه محال سفر پیاده و لالیم.
ناصرخسرو.
چو پیش عاقلان جانت پیاده ست
نداری شرم از رفتن سواره.
ناصرخسرو.
راه مخوف باشد از پیاده دزد. بیشترین دیههاء آن مختل است. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 124).
دارم از اشک پیاده ز دم سرد سوار
در سلطان فلک زین دو حشر درگیرم.
خاقانی.
بر هر چه در زمانه سواری به نیکویی
جز بر وفا و مهر، کزین دو پیاده ای.
خاقانی.
پیاده نباشم ز اسباب دانش
گر اسباب دنیا فراهم ندارم.
خاقانی.
ترا دل بر دوخر بینم نهاده
نترسی کز دو خر گردی پیاده.
عطار.
پای مسکین پیاده چند رود
کز تحمل ستوه شد بختی.
سعدی.
خواب نوشین بامداد رحیل
باز دارد پیاده را ز سبیل.
سعدی.
ترا کوه پیکرهیون میبرد
پیاده چه دانی که خون میخورد.
سعدی.
عامی متعبد پیادۀ رفته است و عالم متهاون سوار خفته. (گلستان). پیاده ای سر و پا برهنه از کوفه با کاروان حجاز همراه ما شد. (گلستان).
تو دستگیر شو ای خضر پی خجسته که من
پیاده میروم و همرهان سوارانند.
حافظ.
چون طفل نی سوار بمیدان روزگار
در چشم خود سواره ولیکن پیاده ایم
؟
- امثال:
الهی نان سواره باشد و تو پیاده.
اینقدر خر هست و ما پیاده میرویم.
پیاده شو با هم راه برویم.
سواره از پیاده، سیر از گرسنه خبر ندارد.
هزار سواره را پیاده میکند.
ترتور، پیادۀ سلطان که بی وظیفه همراه باشد. (منتهی الارب).
- پای پیاده، رفتنی بسختی و رنج، بی هیچ استفادت از مرکوب، بی هیچ برنشستی: پای پیاده تا قم رفتم، هیچ برننشستم.
، غیر راکب. که بر مرکبی سوار نباشد. در حال پیادگی. مقابل سواره:
به دل گفت گیو این بجز شاه نیست
چنین چهره جز از در گاه نیست
پیاده بدو تیز بنهاد روی
چو تنگ اندرآمد بنزدیک اوی.
فردوسی.
بزرگان پیاده پذیره شدند
ابی کوس و طوق و تبیره شدند.
فردوسی.
، مردم بیسواد یعنی علم و فضل کسب نکرده. (برهان). کم مایه. ناآزموده: داودبیک بومحمد غاری مردی سخت فاضل و نیکوادب و نیکوشعر ولیکن در دبیری پیاده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 139). درین حضرت بزرگ... بزرگانند، اگر براندن تاریخ این پادشاه مشغول گردند... بمردمان نمایند که ایشان سوارانند و من پیاده. (تاریخ بیهقی). گفتند بوسهل را باید گفت تا نسخت کند که دانستندی که او در این راه پیاده است. (تاریخ بیهقی ص 644) ، سست. ضعیف. عاجز:
بداد و بگاد است میل تو لیکن
به دادن سواری به گادن پیاده.
سوزنی.
، که بر نگین ننشانده بود (احجار نفیسه). نگینی که در خانه انگشتری و مانند آن تعبیه نکرده باشند. (آنندراج). و بدین معنی سنگ پیاده (و مقابل آن: سنگ سوار) نیز گویند، پر برنیاورده: ملخ پیاده، ملخ بومی که بیشتر بجهد و طیران دراز ندارد. غوغاء. (مهذب الاسماء) (ملخص اللغات). ملخ که بدون پر از جا بجهد و آن غیر پرواز است. (آنندراج). صاحب ملخص اللغات یعنی حسن خطیب کرمانی گوید: العراده، ملخ پیاده. و صاحب صحاح گوید: العراده کسحابه، الجراده الانثی، جنس کوتاه از درختان زیرا که پیاده نسبت به سوار کوتاه و پست میباشد. (آنندراج) :
قدی چو سرو پیاده، سری چو کندۀ گور
لبی چو کشتۀ آلو، رخی چو پردۀ نار.
سوزنی.
، از انواع بید. نوعی از درخت بید و تاک انگور. (برهان). نوعی از بید و ظاهراً آنهم در نوع خود پست خواهد بود. (آنندراج) :
از پی بید پیاده در بهار خلق تو
بادهای دی عنان اشهب عنبر کشند.
- سرو پیاده، مقابل سرو سواره. سرو کوتاه قامت.
- گل پیاده، از اقسام گل سرخ رزای (لاطینی) است:
گر کند خلق ترا شاعر مانند بگل
نه پیاده دمد از شاخ گلی، نی رعنا.
مختاری.
گل پیاده مدانش که از کمال شرف
کمیت سرکش اقبال را سوار آمد.
احمد کشائی مستوفی.
جایی که بره کنند گلگشت
در کوچه دمد گل پیاده.
امیرخسرو.
مرحوم قزوینی در حواشی لباب الالباب عوفی (ج 1 ص 326) در شرح بیت ذیل از جمال الدین محمد بن نصیر (ج 1 ص 117) نوشته اند:
لاله رفت ارچه پای در گل بود
گل اگر چه پیاده بود رسید.
گل پیاده هر گلی را گویند که آن را درختی نباشد چون نرگس و لاله و نحو آن. این معنی برای بیت فوق مورد تأمل است.
- ناخوشی پیاده، مرض مزمن، مقابل سواره، مرض حاد: سل پیاده، مقابل سل سواره.
، ملازم. فراش قاضی. فراش احضار، پیادۀ قاضی، ابومریم:
چون پیادۀ قاضی آمد این گواه
که همی خواند ترا تا حکم گاه
مهلتی خواهی تو از وی درگریز
گرپذیرد شد و گر نه گفت خیز.
مولوی.
شرطی ّ، پیادۀ کوتوال، شرطی ̍. تؤرور. (منتهی الارب) ، نام یکی از مهره های شطرنج که بیدق معرب آن است. (آنندراج). پیاذه. (انجمن آرا). شانزده مهرۀ صف پیشین شطرنج هشت در یک سو و هشت در سوی دیگر. هشت مهرۀ صف اول هر سوی شطرنج، و حرکت آن یک خانه یک خانه و گاه در آغازدو خانه است و از چپ و راست زند. بیدق. بذق:
پیاده بدانند و پیل و سپاه
رخ و اسب و رفتار فرزین و شاه.
فردوسی.
چو شاه شطرنج ار چه قویست دشمن تو
چو یک پیاده فرستی ز خان و مان بجهد.
جمال الدین عبدالرزاق.
نایافته شه رخی ز وصلش یک راه
شد سیم به پیل وار خرج آن ماه
بر دست گرفت کجروی چون فرزین
تا ز اسب پیاده ماندم از وی ناگاه.
جمال الدین عبدالرزاق.
چند پیاده از داستان دستان زنان بر نطع سمع شاه براندند. (سندبادنامه ص 160).
پیاده که او راست آیین شود
نگونسار گردد چو فرزین شود.
نظامی.
اگر بر جان خود لرزد پیاده
بفرزینی کجا فرزانه گردد.
عطار.
کس با رخ تو نباخت عشقی
تا جان چو پیاده درنینداخت.
سعدی.
پیادۀ عاج عرصۀ شطرنج بسر میبرد و فرزین میشود. (گلستان). بند، پیادۀ فرزین. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
پیاده
کسی که با پای خود راه میرود و بر مرکب سوار نیست، مقابل سوار
تصویری از پیاده
تصویر پیاده
فرهنگ لغت هوشیار
پیاده
((دِ))
کسی که با پای راه می رود و سواره نیست، بخشی از ارتش که سواره نیستند، ضعیف، مسکین، یکی از مهره های شطرنج، عامی، بی سواد
تصویری از پیاده
تصویر پیاده
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کیاده
تصویر کیاده
رسوا، بدنام، بی آبرو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیاله
تصویر پیاله
فنجان، ظرفی که در آن باده یا آشامیدنی دیگر بخورند، جام، ساغر، در تصوف صفای ظاهر و باطن که هرچه در او باشد ظاهر شود، در تصوف هر ذره از ذرات موجودات که شخص عارف از آن بادۀ معرفت نوشد، برای مثال زاهد شراب کوثر و عارف پیاله خواست / تا در میانه خواستۀ کردگار چیست (حافظ - ۱۴۸)
پیالۀ جور: پیالۀ مالامال، پیالۀ پر از می
فرهنگ فارسی عمید
(دِهْ)
دهی از دهستان اوزرود بخش نور شهرستان آمل. واقع در 21هزارگزی باختر بلده و 43هزارگزی خاور شوسۀچالوس (حدود کندوان). کوهستانی، سردسیر. دارای 220 تن سکنه. آب آن از چشمه سار محصول آنجا غلات و لبنیات و حبوبات. شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرواست. زمستان عده ای از سکنه برای کارگری بحدود تهران و اطراف آمل میروند. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ)
دو پیازه،
- دوپیازه، طعامی است. رجوع به دوپیازه شود. (از لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
نام نهری در اواسط روسیه، و آن وارد نهر سوره از توابع ولگا گردد و از ایالت سیمبیرسک سرچشمه گیرد و اول بشمال غربی و بعد بجنوب شرقی و سرانجام بمشرق جاری شود و دوباره به ایالت سیمبیرسک درآید، پس بسوی شمال رود و در نزدیکی نیگورود بنهر نامبرده ریزد. دو محاربه میان روسها و تاتارها بسال 1377 میلادی در ساحل این نهر اتفاق افتاده است، در جنگ اول روسها و در جنگ دوم تاتارها مغلوب شده اند. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(وِ)
نام نهری در خطۀ ونتی از ایتالیا و آن از جبال آلپ نوریک سرچشمه گیرد و نخست بسوی جنوب غربی و سپس بطرف جنوب شرقی روان شود و از میان دو قصبۀ پیاوه دی کادوره و بلوم بگذرد و ایالت وندیک بشکافد پس به دو بازو منشعب شود و بدریای آدریاتیک وارد گردد. طول مجرای آن بالغ به 225 هزارگز است. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(دِهْ)
دهی جزء بخش مرکزی شهرستان فومن. واقع در 3هزارگزی خاور فومن، کنار راه فرعی فومن به شفت. جلگه، معتدل، مرطوب. دارای 192 تن سکنه. آب آن از رود خانه شاخ رز. محصول آنجا برنج و توتون سیگار و چای و جالیزکاری. شغل اهالی زراعت و مکاری و راه آن اتومبیل رو است. در حدود 10 باب دکان دارد و سابقاً روزهای پنجشنبه بازار عمومی داشته است ولی فعلاً ندارد. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(پَ دَ / دِ)
بیهوده. رجوع به فلاده شود
لغت نامه دهخدا
(پَدِهْ)
مخفف پناه ده. از بخش های گرگان است که پیشتر قان یوخمز نامیده میشد. (از لغات فرهنگستان)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
نام بردۀ وفادار و فداکار شاهزاده قورقود برادر سلطان سلیم خان. وی در معیت مخدوم خود بتکه گریخت و در آنجا گرفتار و به بروسه تبعید شد و پس از کشته شدن مولایش مجاورت آرامگاه ویرا بدو سپردند و بقیت عمر در سر مزار مولای محبوب خود بتضرع و زاری گذراند. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(چَ)
قصبه ای در جزیره سیسیل (صقلیه) ، واقع در 30 هزارگزی جنوب شرقی شهر کالتانیرته. (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(دِهْ)
دهی جزء بخش مرکزی شهرستان فومن واقع در 3 هزارگزی خاور فومن کنار راه فرعی فومن به شفت. جلگه، معتدل، مرطوب دارای 192 تن سکنه. آب آن از رود خانه شاخ رز، محصول آنجا برنج، توتون سیگار. چای و جالیز کاری. شغل اهالی زراعت ومکاری. و راه آن اتومبیلرو است. در حدود 10 باب دکان دارد. سابقاً روزهای پنجشنبه بازار عمومی داشته است ولی فعلاً ندارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
دهی از دهستان میلانو بخش شیروان شهرستان قوچان، واقع در 73 هزارگزی جنوب شیروان و 7 هزارگزی باختر مالرو امیران به دولت آباد. کوهستانی، معتدل. دارای 101تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات، پنبه، شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
از عربی زیاده. بیشتر و افزون و بیش. (ناظم الاطباء). بیش. فزون. افزون. مقابل نقصان. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : رسول فرستاد، زیاده طاعت و بندگی نمود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 114). اسهال و ضعف خوارزمشاه زیاده شد. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 356). بونصر گفت اینهمه گفته شود و زیاده از این. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 370). اکنون مرا غم زیاده شد امتان ضعیف من چه کنند. (قصص الانبیاء ص 246). گفت مرا چون دیگران فضل و بلاغت نیست و چیزی زیاده نخوانده ام، به یک بیت اختصار کنم. (گلستان).
- باقی و زیاده، کلمه ای است که در فاضل حساب استعمال می کنند. (ناظم الاطباء).
- زیاده از آنچه، بیش از آنچه. علاوه از آنچه. (ناظم الاطباء).
- زیاده بر، افزون از. بیش از. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زیاده بر آنچه، بیش از آنچه. (ناظم الاطباء).
- زیاده دادن، افزون دادن و بیش دادن. (ناظم الاطباء).
- زیاده شدن، افزون شدن و بسیار شدن و ترقی کردن و بالیدن. (ناظم الاطباء) : سواران را به گفتن او تهور زیاده شد. (گلستان). مگراعتقاد پادشاه در حق من زیاده شود. (گلستان).
، بعضی خرافیان برای احتراز از گفتن سیزده که آنرا عدد شومی پندارند، بجای آن زیاده گویند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). بعضی عدد 13 را نحس شمارند و نام نبرند و بجای آن زیاده گویند. (فرهنگ فارسی معین) ، یکی از هفت بازی نرد. زیاد. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به زیاد شود، در اصطلاح دیوان جیش افزون بوده است به رزق جاری یک فرد سپاهی. (از مفاتیح، یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
ابن زیدالصمه القشیری. شاعری از عرب و مفضل بن سلمه اشعار او را گرد کرده است. (ابن ندیم، یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(رَ عَ)
کشیدن ستور و جز آن. قود. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). رجوع به قود شود
لغت نامه دهخدا
(دَءْوْ)
بیمارپرسی نمودن. (منتهی الارب). بیمار پرسیدن. (دهار). به دیدار بیمار رفتن. (از اقرب الموارد). عیادت. عود. عیاد. عوداه. رجوع به عیادت و عود و عیاد و عواده شود
لغت نامه دهخدا
(تَ نَ نُ)
مهتر شدن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (دهار) (مهذب الاسماء). بزرگی. سرداری. (آنندراج). رجوع به سیادت شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
توبه کردن. (ترجمان علامۀ جرجانی ترتیب عادل بن علی) (دهار) ، جهود شدن. (ترجمان القرآن) (تاج المصادر) (دهار) (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(لَ / لِ)
قدح آبگینه. (لغت نامۀ اسدی). کاسۀ خرد که در آن شراب خورند و آن از شیشه و بلور بوده است. جام. پیغاله. (عنصری). رجوع به پیغاله شود. قدح شراب. (صحاح الفرس). گاسی. قدح. (دهار). کاسه که بدان شراب زنند و آن را جام و ساغر نیز گویند. (شرفنامه). چمانه. قاروره. (دهار). ساغر. اجانه. ایجانه. (منتهی الارب). رکابی. (لغت محلی شوشتر ذیل رکابی). گویا اصل کلمه یونانی است و عرب از آن فیالجه ساخته است یا اینکه کلمه را یونانیها از ایرانیان گرفته و بهمین معنی بکار برده اند:
از دور چو بینی مرا بداری
پیش رخ رخشنده دست عمدا
چون رنگ شراب از پیاله گردد
رنگ رخت از پشت دست پیدا.
رودکی.
ساقیا مر مرا از آن می ده
که غم من بدو گسارده شد
از قنینه برفت چون مه نو
در پیاله مه چهارده شد.
ابوشکور.
بشکفت لاله ها چو عقیقین پیاله ها
وآنگه پیاله ها همه آکنده مشک و بان.
منوچهری.
پیاله روان شد چنانکه از خوان همه مستان بازگشتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 533). صخری پیالۀ شراب در دست داشت و بخواست خورد. (تاریخ بیهقی ص 683).
تو به پیاله نبید خور که مرا بس
حبر سیاه و قلم نبید و پیاله.
ناصرخسرو (دیوان چ تهران ص 389).
ماه نو و صبح بین پیاله و باده
عکس شباهنگ بر پیاله فتاده.
خاقانی.
در میی کآسمان پیالۀ اوست
آفتابی عیان کنید امروز.
خاقانی.
هر زمان چون پیاله چند زنی
خنده در روی لعبت ساده.
سعدی.
دیدم بخواب خوش که بدستم پیاله بود
تعبیر رفت و کار بدولت حواله بود.
حافظ.
دادگرا فلک ترا جرعه کش پیاله باد
دشمن بدسگال تو غرقه بخون چو لاله باد.
حافظ.
زاهد شراب کوثر و عارف پیاله خواست
تا در میانه خواستۀ کردگار چیست.
حافظ.
اوراق کهنه کی به می کهنه میرسد
ذوقی که در پیاله بود در رساله نیست.
طالب.
از یک نگاه ساقی شد دین و دل ز دستم
پنهان نمیتوان کرد از یک پیاله مستم.
؟
جام، پیاله از سیم و آبگینه و جز آن. (منتهی الارب).
- امثال:
اول پیاله و بدمستی.
اول پیاله و درد.
به یک پیاله مست است.
شفا به ته پیاله است.
لانجین پیاله کن که لب یار نازکست.
مثل پیاله.
صاحب آنندراج آرد: سرشار، روشن و آیینه فام، گوهرنگار، گوهرنشان، یاقوت نوش، لاله گون، لب تشنه، توبه خوار، مردافکن، مردآزمای و خاموش از صفات اوست و: پستان، ناف، چشمه، گردآب، چشم، گوش، گل، کوکب، ماه، هلال از تشبیهات او است:
دماغ ما نرسیده ست از گزیدن صبح
گل پیاله نچیدیم از دمیدن صبح.
وحید.
درچشمۀ پیاله حباب شراب نیست
ما را هوای بادۀ لعل تو خام کرد.
غنی.
میی سر کرد در ناف پیاله
که در آتش فروشد داغ لاله.
زلالی.
شراب شیر پستان پیاله
چراغ سرو و نور چشم لاله.
زلالی.
و با لفظ نوشیدن و کشیدن و خوردن و زدن و گرفتن و پیمودن کنایه از شراب خوردن و با لفظ یله کردن بمعنی پیاله کج کردن مستعمل. میگویند این پیاله را یله کن و با لفظ بستن و شکستن نیز آمده:
پیاله بر کفنم بند تا سحرگه حشر
بمی ز دل ببرم هول روز رستاخیز.
حافظ.
جریده رو که گذرگاه عافیت تنگ است
پیاله گیر که عمر عزیز بی بدل است.
حافظ.
پیاله ای بر اهل صلاح خوردم دوش
که توبه همه را باعث شکست شدم.
شانی تکلو.
چه زهرها که بجام حضور احباب است
خوشا پیاله که بر یاد دوستان خوردیم.
نادم گیلانی.
چشم تو پیاله های مستی
یکیک بسر شراب بشکست.
طالب آملی.
مردان اگر پیالۀ زهری رسد ز غیب
خندان لب و شکسته دل و تازه را خورند.
طالب.
گذشت عمر و می دیرساله ای نزدیم
بحکم گوشۀ چشمی پیاله ای نزدیم.
طالب.
خورد چو لاله ز مستان انجمن هر دم
بیاد چشم تو آهو پیاله در صحرا.
سلیم.
بماهتاب وصال آنکه شب پیاله کشید
چو شمع گوش رحیلش نقارۀ صبح است.
سلیم.
کشیدنها ز خون غم پیاله
که تا یک نیزه روید شاخ لاله.
زلالی.
هوا خمارشکن گل پیاله گردان است
پیاله نوش و میندیش از خمار امروز.
صائب.
عس ّ، پیالۀ بزرگ. ناجود، پیالۀشراب. (از منتهی الارب) ، ظرف کوچک مقعردیواره دار از چینی و بلور و جز آن از جنس بادیه و کاسه، مجازاً نبید:
بیزارم از پیاله وز ارغوان و لاله
ما و خروش و ناله، کنجی گرفته تنها.
کسائی.
، در اصطلاح سالکان کنایت از محبوب است و برخی گفته اند هر ذره از ذرات موجودات پیاله است که از آن مرد عارف شراب معرفت می خورد. (کشاف اصطلاحات الفنون).
ترکیب ها:
- هم پیاله. پیاله دار. پیاله پیما. پیاله فروش. رجوع به این کلمات درردیف خود شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از کیاده
تصویر کیاده
بدنام، بی آبرو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عیاده
تصویر عیاده
بیمار پرسی پرسه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سیاده
تصویر سیاده
بزرگی سروری مهتری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیاله
تصویر پیاله
ظرفی که در آن شراب بخورند، کاسه، فنجان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زیاده
تصویر زیاده
افزون کردن و افزون شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بیاده
تصویر بیاده
پارسی تازی گشته پیاده پیاتک سرباز پیاده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کیاده
تصویر کیاده
((دِ))
رسوا، بدنام
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زیاده
تصویر زیاده
((دِ))
افزونی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیاله
تصویر پیاله
((لِ))
ظرفی که با آن شراب یا هر نوشیدنی دیگری را می نوشند، یکی از لوازم آتشگاه که در تشریفات دینی زرتشتیان به کار رود
فرهنگ فارسی معین
جام، ساتکین، ساغر، صراحی، قدح، کاسه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
روستایی در دهستان زانوس رستاق نور
فرهنگ گویش مازندرانی