جدول جو
جدول جو

معنی پگام - جستجوی لغت در جدول جو

پگام
مفقود شده، تنها انفرادی، قدم بزرگ (در قصران) ، گوسفند گم
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پگاه
تصویر پگاه
(دخترانه)
سپیده دم، سپیده دم، صبح زود
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پرگام
تصویر پرگام
(دخترانه)
نام امپراطوری ای در زمان سلوکیان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پیام
تصویر پیام
(پسرانه)
الهام، وحی، پیغام، الهام، وحی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پیام
تصویر پیام
سخن یا مطلبی کتبی یا شفاهی که از طرف کسی برای دیگری فرستاده شود، پیغام، خبر، برای مثال در راه عشق وسوسۀ اهرمن بسی ست / پیش آی و گوش دل به پیام سروش کن (حافظ - ۷۹۶)
پیام رساندن (گزاردن، آوردن): منتقل کردن پیام کسی به دیگری، برای مثال گوش دلم بر در است تا چه بیاید خبر / چشم امیدم به راه تا که گزارد پیام (سعدی - لغت نامه - پیام گزاردن)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لگام
تصویر لگام
دهانۀ اسب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پگاه
تصویر پگاه
صبح زود، سحر، هنگام سحر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پشام
تصویر پشام
هر چیز تیره رنگ، تیره فام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پنام
تصویر پنام
روبند، در آیین زردشتی پارچۀ پنبه ای سفید چهارگوشه که زردشتیان هنگامی که موبد در مقابل آتش مقدس اوستا می خواند و مراسم مذهبی به جا می آورد جلو دهان آویزان می کنند و بندهای آن را به پشت سر می بندند، برای مثال بشد بر تخت زر اردای ویراف / پنامی بر رخ و کستیش بر ناف (زراتشت بهرام - مجمع الفرس - پنام)
حرز، تعویذ، چشم پنام، دعایی که برای دفع چشم زخم بنویسند و با خود نگه دارند، پنهام، پنهان، پوشیده، برای مثال با اکابر به مجلس خلوت / گفتگوی پنام می خواهم (کمال الدین اسماعیل - رشیدی - پنام)
فرهنگ فارسی عمید
(پَ)
میر شرف الدین. یکی از امرا و شعرای هندوستان. وفات 1166 هجری قمری (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ)
بگاه. سخت زود.زود (بامداد). سپیده دم. سفیدۀ صبح. صبح زود. صبح نخستین. صبح صادق. سحر. سرگاه. بکر. بکره. فجر.عجسه. غدوه. غداه. غدیّه. (منتهی الارب) :
سپهبدش را گفت (خاقان چین) فردا پگاه
بخواه از همه پادشاهی سپاه.
دقیقی.
ببود آن شب و بامدادن پگاه
گرانمایگان برگرفتند راه.
فردوسی.
چو شب روز شد بامدادان پگاه
تبیره برآمد ز درگاه شاه.
فردوسی.
ببود آن شب و بامداد پگاه
بپرسش بیامد بدرگاه شاه.
فردوسی.
همی گفتم از بامداد پگاه
بپوزش بیایم بر تو براه.
فردوسی.
چو شب روز شد بامداد پگاه
بفرمود تا بازگردد سپاه.
فردوسی.
بخسپ امشب و بامداد پگاه
برو تا به ایوان او بی سپاه.
فردوسی.
ببود آن شب و بامداد پگاه
چو خورشید بنمود زرین کلاه...
فردوسی.
بخفت آن شب و بامداد پگاه
بیامد بدرگاه بیمر سپاه.
فردوسی.
ببود آن شب و بامداد پگاه
ز ایوان بیامد بنزدیک شاه.
فردوسی.
ببود آن شب و بامدادان پگاه
به آرام بر تخت بنشست شاه.
فردوسی.
بفرزند گفت ای گزین سپاه
مکن جنگ تا بامداد پگاه.
فردوسی.
دگر روز هم بامداد پگاه
بخوان برمی آورد و بنشست شاه.
فردوسی.
بمیدان شدی بامداد پگاه
برفتی کسی کو بدی دادخواه.
فردوسی.
سپیده دمان مرد با مهر شاه
بر مؤبدان مؤبد آمد پگاه.
فردوسی.
دگرروز گرسیوز آمد پگاه
بیاورد با هدیه پیغام شاه.
فردوسی.
چو یک هفته بگذشت هشتم پگاه
نشست از بر تخت پیروز شاه.
فردوسی.
شبی با سیاوش چنین گفت شاه
که فردا بسازیم هر دو پگاه
ابا گوی و چوگان به میدان شویم
زمانی بتازیم و خندان شویم.
فردوسی.
چنان بد که یک روز موبد پگاه
بیامد بنزدیک آن نیک خواه
فردوسی.
چواز خواب بیدار گشتی پگاه
همی تاخت باید به آئین شاه.
فردوسی.
چنین داد پاسخ که فردا پگاه
بکوه هماون رسند آن سپاه.
فردوسی.
چنان بد که یک روز مزدک پگاه
ز خانه بیامد بنزدیک شاه.
فردوسی.
به نخجیر شد شاه روزی پگاه
خردمند شاپور با او براه.
فردوسی.
تو بردار زین و لگام سپاه
برو سوی آن مرغزاران پگاه.
فردوسی.
چنان بد که ابلیس روزی پگاه
بیامد بسان یکی نیکخواه.
فردوسی.
بدو گفت بهرام فردا پگاه
چو آید مقاتوره دینارخواه
مخند و برو هیچ مگشای چشم
مده پاسخش گر دهی جز بخشم.
فردوسی.
چنان بد که مهراب روزی پگاه
برفت و بیامد از آن بارگاه.
فردوسی.
چو یک هفته بگذشت هشتم پگاه
فرستاده آمد بنزدیک شاه.
فردوسی.
چنان بد که ابلیس روزی پگاه
یکی انجمن کرد پنهان ز شاه.
فردوسی.
وزان پس بفرمود تا ساز راه
بسازند هرچش بیاید پگاه.
فردوسی.
کنیزک بدو گفت فردا پگاه
شوند این بزرگان سوی جشنگاه.
فردوسی.
پراندیشه شد جان شاپور شاه
که فردا چه سازد کنیزک پگاه.
فردوسی.
به هشتم بیامد سیاوش پگاه
ابا گرد پیران به نزدیک شاه.
فردوسی.
مرا گفته بودی که فردا پگاه
ز هر سو بجنگ اندر آرم سپاه.
فردوسی.
به هشتم تهمتن بیامد پگاه
یکی رای شایسته زد با سپاه.
فردوسی.
فرستاده را گفت فردا پگاه
چو آیی بدر پاسخ نامه خواه.
فردوسی.
بدو گفت بهرام فردا پگاه
بیایم ببینم من آن جشنگاه.
فردوسی.
چو یک هفته بگذشت هشتم پگاه
نویسندۀ نامه را خواند شاه.
فردوسی.
همه نامداران لشکر پگاه
برفتند بر سر نهاده کلاه.
فردوسی.
که من خود برآنم کزایدر پگاه
بدان سوی جیحون گذارم سپاه.
فردوسی.
که شبگیر از ایدر برفتم پگاه
بگشتم همه گرد ایران سپاه.
فردوسی.
به تنها برفتم ز خیمه پگاه
بلشکر بهر جای کردم نگاه.
فردوسی.
چنین گفت موبد که فردا پگاه
بیاییم یکسر بدین بارگاه.
فردوسی.
بیاساید امروز و فردا پگاه
همی راند اندر میان سپاه.
فردوسی.
عید خوبان هری آمد و خورشید سپاه
جامۀ عید بپوشید و بیاراست پگاه.
فرخی.
روز منجوس بدیدار تو فرخنده شود
خنک آنکس که ترا بیند هر روز پگاه.
فرخی.
همیشه تا که تواند شناخت چشم درست
نماز بیگه خفتن ز بامداد پگاه
بهر مرادی فرمانبر تو باد فلک
بهر هوائی یاری گر تو باد اّله.
فرخی.
ز بهر تهنیت عید بامداد پگاه
بر من آمد خورشید نیکوان سپاه.
فرخی.
خجسته باشد روز کسی که دیده بود
خجسته روی بث خویش بامداد پگاه.
فرخی.
بفرخی و بشادی و شاهی ایران شاه
بمهرگانی بنشست بامداد پگاه.
فرخی.
بامدادان پگاه آمد با روی چو ماه
آنکه آراسته زو گردد هر عید سپاه
اندکی غالیه بر زلف سپه برده بکار
عید را ساخته و تاخته از حجره پگاه.
فرخی.
بفرمود تا آسنستان پگاه
بیامد بنزدیک رخشنده ماه.
عنصری.
آمد نوروز ماه می خور و می ده پگاه
هر روزه تا شامگاه هر شب تا بامداد.
منوچهری.
چون دو انگشت دبیرانه کند فصل بهار
بدوات بسدین اندر شبگیر پگاه.
منوچهری.
من سخت پگاه آمده ام پنداشتم که خداوند بفراغتی مشغول است و بگمان بودم از بار یافتن و نیافتن. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 169). با خود گفتم بدرگاه رفتن صواب تر هرچند پگاه است. (تاریخ بیهقی). وروز چهارشنبه سوم ماه ذیقعده این سال دررسید سخت پگاه با غلامی بیست... و سخت تاریک بود از راه بدرگاه آمد. (تاریخ بیهقی). پنجم شعبان امیر از پگاه نشاط شراب کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 416). سه دیگر روز امیر از پگاهی نشاط شراب کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 461). خلعت را رسول دار پگاه بسرای رسول رفته و ببرده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 376). قاضی منصور پگاه رفته بود و بنشاط مشغول شده و شراب او را نیک دریافته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 605). بخفت و پگاه برخاست و بخدمت رفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 426). پگاه کوس فروکوفتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 583). امیر ما (مسعود) نیم شب خورد و پس بامداد پگاه برخاست و کوس بزدند و برنشستند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 241).
باسرت بفرمود کایدر پگاه
بدشت آر آشاسب را با سپاه.
اسدی (گرشاسب نامه).
کنون بر هبون بسته او را پگاه
فرستم بدرگاه ضحاک شاه.
اسدی (گرشاسب نامه).
نریمان شد و برد خلعت پگاه
بپوشید و شد شاد فغفورشاه.
اسدی (گرشاسب نامه نسخۀ خطی مؤلف ص 399).
فرسته بر پهلوان شد پگاه
خبرداد از کار شاه و سپاه.
اسدی (ایضاً ص 221).
سرمه یکی نامه آمد پگاه
ز جفت سپهبد بنزدیک شاه.
اسدی (گرشاسب نامه).
پدرش از پی کینه روزی پگاه
همی خواست بردن بکابل سپاه.
اسدی (گرشاسب نامه نسخۀ خطی مؤلف ص 33).
پسر هر بامداد پگاه بخدمت آمدی، سلطان چون از حجرۀ خاص بیرون آمدی نخست روی او دیدی. (نوروزنامه).
از عمر وی از غایت دیری و درازی
تا شام قیامت نشود روز پگاه است.
سوزنی.
از چشم بدان آن ملک نیک نگه را
تا شام قیامت نشود روز پگاه است.
سوزنی.
بامدادان پگاه خواب زده
آمد آن دلبر شراب زده.
جمال الدین عبدالرزاق.
بهر صبوح از درم مست درآمد نگار
غالیه برده پگاه بر گل سوری بکار.
خاقانی.
بشرطی که چون روز راند سپاه
ترا نیز چون صبح بینم پگاه.
نظامی.
رفت پس پیش کفن خواهی پگاه
که بپیچم درنمد نه پیش راه.
مولوی.
که برون آرند آن روز از پگاه
سوی میدان بزم و تخت پادشاه.
مولوی.
یکی با طمع پیش خوارزم شاه
شنیدم که شد بامدادی پگاه.
سعدی (بوستان).
شنیدم که یک هفته ابن السبیل
نیامد به مهمانسرای خلیل
ز فرخنده خوئی نخوردی پگاه
مگر بینوائی درآید ز راه.
سعدی (بوستان).
خنک نسیم معنبر شمامۀ دلخواه
که در هوای تو برخاست بامداد پگاه.
حافظ.
از چه روشاهی رسد خورشید را بر اختران
خاک درگاه ار نبوسد بنده وارش هر پگاه.
ابن یمین (از فرهنگ شعوری) (از جهانگیری).
هبه، ساعتی که از پگاه باقی باشد. اتیته صبوح ً و ذاصبوح، یعنی آمدم او را پگاه.
صبوحه، ناقه ای که آن را پگاه دوشند. تصبﱡح، پگاه خفتن... صبحه، خواب پگاه و هر چه بدان پگاه تعلل و مشغولی کنند. غطاط، غطاط، اول پگاه. (منتهی الارب)، زود (مقابل دیر) :
از آنکه مرتیه تو چو دید عقلش گفت
بود هنوز چنین چیزها پگاه ترا.
سیدحسن غزنوی.
پس از چندین صبوری داد باشد
که گویم بوسه ای گوئی پگاه است !
انوری.
یک شب یاران گفتند او دیر می آید بیائید تا ما نان بخوریم و بخسبیم تا او بعد از این پگاه تر آید. (تذکرهالاولیاء عطار).
چند در دهلیز قاضی ای گواه
حبس باشی ده شهادت از پگاه.
مولوی.
، غلس، آخرشب که هنوز تاریک باشد:غلس الصلوه، پگاه کرد نماز بامداد را. بتاریکی گزارد نماز را. (زمخشری). غلّسواالماء، بتاریکی آمدند به آب، پگاه آمدند به آب.
- پگاه تر، زودتر: رسم بود که روز آدینه احمد پگاه تر بازگردد و همگان بسلام وی روند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 327). دیگر روز خصمان قوی تر و دلیرتر و بسیارتر و پگاه تر آمدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 591).
- پگاه خاستن، سحرخیزی کردن. صبح زود از خواب برخاستن. بکور:
پگاه خاستن آمد نشان نهمت مرد
که روز ابر همی باز به رسد بشکار.
ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 277).
و نیز رجوع به بگاه شود
لغت نامه دهخدا
(پَ)
در اوستا پئیتی دان ّ و در پهلوی پدام و پندام و پنوم گویند. در آبان یشت، کردۀ 29 آن عبارت است از جامه ای که در زیر زره پوشند. در فرگرد 14 از وندیداد در فقرۀ 9 پنام در جزو اسلحه و لوازم یک مرد جنگی شمرده شده است. گذشته از این چند فقرات پنام در اوستا و کتب پهلوی عبارت است از دو قطعه پارچۀ سفید از جنس پنبه که به روی دهان آویخته با دو نوار بپشت سر گره میزنند. زرتشتیان ایران آن را روبند نامند. این پردۀ کوچک که بنا به توضیحات تفسیر پهلوی اوستا باید دو بند انگشت پائین تر ازدهان باشد در وقتی بکار برده میشود که مؤبد در مقابل آذر مقدس اوستا سروده مراسم دینی بجای می آورد. استعمال پنام برای این است که نفس و بخار دهن به عنصر مقدس نرسد. پنام از لوازم اتربانان (موبدان) است از هیچ جای اوستا مفهوم نمیشود که بهدینی هم باید آن رادر مراسم دینی بکار برد. در فرگرد 18 وندیداد در فقرۀ اول آمده است: ’چنین گفت اهورا مزدا در میان مردمان هست کسی که پنام بسته اما بندی از دین بمیان بسته ندارد و خود را بدروغ اتربان (موبد) مینامد. ای زرتشت پاک تو نباید که چنین کسی را اتربان بخوانی.’ درایران قدیم نیز کسی که بنزد شاه میرفت بایستی برای احترام و ادب پنام بیاویزد این طرز ادب در دربار پادشاهان چین هم معمول بوده است - انتهی. بلغت زند و پازند پارچه ای باشد چهارگوشه که در دو گوشۀ آن دو بند دوزند و متابعان زردشت در وقت خواندن زند و پازند و اوستا آن را بر روی خود بندند. (برهان قاطع). صاحبان فرهنگ رشیدی و جهانگیری گویند: گویا که پارچۀ چهارگوشه را بواسطۀ آنکه روی را پوشیده میدارد پنام نامیده اند (؟) :
بشد بر تخت زر اردای ویراف
پنامی بر رخ و کشتیش بر ناف.
بهرام پژدو (از فرهنگ رشیدی).
، تعویذی باشد که به جهت دفع چشم زخم بکار آرند. (برهان قاطع). تعویذ بود که به جهت چشم زخم با خود دارند و آن را چشم پنام نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری). حرز. وقایه، آنچه برای چشم زخم کنند. (برهان قاطع). و من گمان میکنم که در بیت ذیل کلمه بنام که نسخه بدل آن نیز بیاد است همین پنام است:
بنام طرۀ دل بند خویش خیری کن
که تا خداش نگهدارد از پریشانی.
حافظ.
، پوشیده. پنهان. (برهان قاطع). مخفف پنمام (پنهام ؟) بمعنی پنهان. (فرهنگ رشیدی) :
با اکابر به مجلس خلوت
گفتگوی پنام می خواهم.
کمال اسماعیل (از رشیدی).
- چشم پنام، حرز و تعویذ که از چشم زخم نگاهدارد:
بتا نگارا ازچشم بد بترس و مکن
چرا نداری با خود همیشه چشم پنام.
شهید بلخی
لغت نامه دهخدا
(پَ)
هر چیز تیره رنگ را گویند. (برهان قاطع). تیره فام. سیه چرده
لغت نامه دهخدا
(پَ)
نام یکی از ایستگاههای راه آهن آذربایجان که بجای ایستگاه یام پذیرفته شده است. (فرهنگستان)
لغت نامه دهخدا
(پِ)
در اساطیر یونان نام اسب بالداری است که چون پرسه سر مدوز را ببرید از خون مدوز پیدا شد و آن پهلوان بر اسب سوار شد و برای نجات آندرومد که در پنجۀ قهر غولی دریائی گرفتار بود شتافت و بلروفون پگاز را در جنگ شیمر بکار برد. پگاز با یک لگد از کوه هلیکون چشمه ای بنام هیپ پکرن پدید آورد و بقول یونانیان شعرا از آنجا ملهم می شدند خود او نیز علامت و رمز قریحۀ شعر است وپندارند که وی شعرا را با خود بسوی هلیکون برد
لغت نامه دهخدا
(پَ)
رسالت. پیغام. (جهانگیری). خبر و پیغام. (برهان). از زبان کسی چیزی گفتن و آن را پیغام زبانی هم میگویند و پیغام کاغذی، پیغامی که بوسیلۀ مکتوب ادا کنند. (آنندراج). در تداول امروزی شفاهاً بوساطت کسی گفتاری را بسومی فرستادن است لکن در قدیم این لفظ عام بوده است از کس و نامه. صاحب آنندراج آرد: پیام با گزاردن و کردن و دادن و رسانیدن و آمدن و آوردن و بردن مستعمل است و شواهدی ذکر کند. الوک. (منتهی الارب) :
نزد آن شاه زمین دادش پیام
داروئی فرمای زامهران بنام.
رودکی.
خرزاسب را از آن (از نامۀ گشتاسب) خشم آمدو نامه ای کرد بگشتاسپ در جواب نامۀ او و اندر آن پیغامها داد سخت تر از آنکه او نوشته بود. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی).
پیامیست از مرگ موی سفید
ببودن چه داری تو چندین امید.
فردوسی.
هم آنگه چو بنشست بر پای خاست
پیام سکندر بیاراست راست.
فردوسی.
کجا خود پیام آرداز خویشتن
چنان شهریاری سر انجمن.
فردوسی.
پیام سپهدار توران بداد
سیاوش ز پیغام او گشت شاد.
فردوسی.
پیام درشت آوریدم بشاه
فرستنده پرخشم و من بیگناه.
فردوسی.
برآشفت از آوازش اسفندیار
پیامی فرستاد زی گرگسار.
فردوسی.
وز آن پس فرستیم یک یک پیام
مگر شهریاران بیابند کام.
فردوسی.
جهان بد به آرام زآن شادکام
ز یزدان بدو نوبنو بد پیام.
فردوسی.
یکی نامه باید چو برنده تیغ
پیامی بکردار غرنده میغ.
فردوسی.
بیامدسپهبد بکردار باد
بکاوس یکسر پیامش بداد.
فردوسی.
بدو گفت رستم که از پهلوان
پیام آوریدم بروشن روان.
فردوسی.
بیامد بنزدیک دستان سام
بیاورد از آن نامداران پیام.
فردوسی.
پیامی همی نزد قیصر برم
چو پاسخ دهد نزد مهتر برم.
فردوسی.
پیامی فرستاد پرموده را
مر آن مهتر کشور و دوده را.
فردوسی.
چو آمدفرستاده گفت این پیام
چو بشنید ازو مرد جوینده نام.
فردوسی.
فرستاده آمد بگفت آن پیام
ز پیغام بهرام شد شادکام.
فردوسی.
نشستند سالی چنین سوگوار
پیام آمد از داور کردگار.
فردوسی.
برین نیز هر چند می بنگرم
پیام تو باید بر خواهرم.
فردوسی.
از ایران یکی کهترم چون سمن
پیام آوریده بشاه یمن.
فردوسی.
چو بشنیددایه ز دختر پیام
سبک رفت و میزد بره تیز گام.
فردوسی.
ایا باد بگذر به ایران زمین
پیامی ز من بر بشاه گزین.
فردوسی.
پیام بزرگان بخاقان بداد
دل شاه توران ازآن گشت شاد.
فردوسی.
بپرسید و بستد ازو نامه سام
فرستاده گفت آنچه بودش پیام.
فردوسی.
پیام گرانمایه قیصر بداد
فرستاده خود با خرد بود و داد.
فردوسی.
پیام من این است سوی جهان
بنزد کهان و بنزد مهان.
فردوسی.
گفت کم دوش پیام آمده از زردشت
که دگر باره بباید همگی را کشت.
منوچهری.
از تو ما را نه کنار و نه پیام و نه سلام
مکن ای دوست که کیفر بری و درمانی.
منوچهری.
چرا چو سوی تو نامه و پیام نفرستد
ترا بهر کس نامه و پیام باید کرد.
ناصرخسرو.
ایزد پیام داد ترا: کاهلی مکن
در کار، اگر تمام شنودستی آن پیام.
ناصرخسرو.
رو دست بشوی و جز بخاموشی
پاسخ مده ای پسر پیامش را.
ناصرخسرو.
حکمت بشنو ز حجت ایرا کو
هرگز ندهد پیام درگاهی.
ناصرخسرو.
عقل چه آورد ز گردون پیام
خاصه سوی خاص نهانی ز عام.
ناصرخسرو.
گفتیی هریک رسولست از خدا
سوی ما و نورهاشان چون پیام.
ناصرخسرو.
نوک پیکانها چو پیکان قضا
از اجل آرند خصمان را پیام.
انوری.
صد هزار اهل درد وقت سحر
آرزومند یک پیام تواند.
عطار.
مرا خیال تو بالله که غمگسارتر از تست
خیال باز مگیر ار پیام بازگرفتی.
خاقانی.
خضر از زبان کعبه پیامم رساند و گفت
احسانش رد مکن که ولی نعمت منست.
خاقانی.
کآفتاب از پیام حالی زر
نکند با هزار ساله مسیر.
خاقانی.
جبریل که این پیام بشنید
جانی ستد از زبان کعبه.
خاقانی.
پیش پیام و نامه ات طوفان گریست چشمم
چندین بگرد موئی طوفان چگونه باشد.
خاقانی.
چشم براهم مرا از تو پیامی رسد
وز می وصل تو لب بر لب جامی رسد.
خاقانی.
گاهی بدست خواب پیام خیال ده
گه بر زبان باد سلام وفا فرست.
خاقانی.
آمد نفس صبح و سلامت برسانید
بوی توبیاورد و پیامت برسانید.
خاقانی.
پیش پیام و نامه ات بر خاک بازغلطم
در خون و خاک صیدی غلطان چگونه باشد.
خاقانی.
پیام دوست نسیم سحر دریغ مدار
بیا ز گوشه نشینان خبر دریغ مدار.
خاقانی.
گوش رباب از هوا پیام طرب داشت
از سه زبان راز آن پیام برآمد.
خاقانی.
پیام داد بدرگاهش آفتاب که من
ترا غلامم از آن بر نجوم سالارم.
خاقانی.
گر صد پسر بدم همه را کردمی فدا
آنروز کامدش ز رسول اجل پیام.
خاقانی.
موی سپید از اجل آرد پیام
پشت خم از مرگ رساند سلام.
نظامی.
بگفت ای وفادار فرخنده خوی
پیامی که داری بلیلی بگوی.
سعدی.
گر نیاید بگوش رغبت کس
بر رسولان پیام باشد و بس.
سعدی.
بهر این گفت آن رسول خوش پیام
رمز موتوا قبل موت یا کرام.
مولوی.
سخنی داشت لبت با من و ابروی کجت
ناگه از گوشه ای آمد که گزارد پیغام
چون میان من و تو هیچ نمیگنجد موی
خود چه حاجت که بحاجت دهی البته پیام.
سلمان ساوجی.
آن عهد یاد باد که از بام و در مرا
هر دم پیام یار وخط دلبر آمدی.
حافظ.
بجان او که بشکرانه جان برافشانم
اگر بسوی من آری پیامی از بر دوست.
حافظ.
عجب از وفای جانان که عنایتی نفرمود
نه بنامه ای پیامی نه به خامه ای سلامی.
حافظ.
جان بر قدمش بباید افشاند
پیکی که ازو دهد پیامی.
یغما.
آورد پیامی که ازان روز که رفتی
در خانه ما بیش نه دودست و نه چرغند.
؟ (از آنندراج).
، نزد صوفیه اوامر و نواهی را گویند. (کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
حب الاس است. (فهرست مخزن الأدویه)
لغت نامه دهخدا
(لُ / لِ)
لجام (به کسر اول معرب لگام است). دهنه. دهانه لغام. عنان. جوالیقی گوید: اللجام، معروف و ذکر قوم انه عربی و قال آخرون بل هو معرّب و یقال انه بالفارسیه لغام. (المعرّب ص 300). صاحب قاموس کتاب مقدس آرد: معروف و صورت آنهادر ابنیۀ قدیمۀ مصر منقوش است و با لگامهای حالیه چندان تفاوت ندارد. (قاموس کتاب مقدس) :
ولیکن ترا گر چنین است کام
زکام تو هرگز نپیچم لگام.
فردوسی.
غودیده بشنید دستان سام
بفرمود بر چرمه کردن لگام.
فردوسی.
برآشفت و برداشت زین و لگام
بشد بر پی رخش ناشادکام.
فردوسی.
لگامش به سر برزد و برنشست
بر آن تیز شمشیر بنهاد دست.
فردوسی.
بیاوردزرین لگام و سپر
لگام و سپر را همی زد به سر.
فردوسی.
چنین گفت کو را گراز است نام
که در جنگ شیران ندارد لگام.
فردوسی.
یکی پارسی بود هشیارنام
که بر چرخ کردی به دانش لگام.
فردوسی.
جهاندار بستد ز چوپان لگام
به زین برنهادن همی گشت رام.
فردوسی.
تو بردار زین و لگام سیاه
برو سوی آن مرغزاران پگاه.
فردوسی.
از آخور به زرین و سیمین لگام
ز اسب گرانمایه بردند نام.
فردوسی.
لگامش به سر کرد و زین برنهاد
همی از پدر کرد با درد یاد.
فردوسی.
به بهزاد بنمای زین و لگام
چو او رام گردد تو بردار گام.
فردوسی.
خروشان سرش را به بر درگرفت
لگام و فسارش ز سر برگرفت.
فردوسی.
همان تازی اسبان به زرین لگام
همان تیغ هندی به زرین نیام.
فردوسی.
صد اسب گرانمایه زرین ستام
صد استر سیه موی و زرین لگام.
فردوسی.
یکی موبدی بود رادوی نام
به جان از خرد برنهاده لگام.
فردوسی.
بشوی نرم هم بزرّ و درم
چون به زین و لگام تند ستاغ.
خفاف.
چنانکه ماه همی آرزو کند که بود
مر اسب او را آرایش لگام و یلب.
فرخی.
چه گفت گفت خبر یافتم که نزد شما
ز بهر راه بر اسبان همی کنند لگام.
فرخی.
هل تا بکشد به مکر زی دوزخ
دیواز پس خویشتن لگامش را.
ناصرخسرو.
چودانش نداری تو در پارسایی
به سان لگامی بوی بی دهانه.
ناصرخسرو.
گر تو لگامش نکشی سوی دین
او زتو خود زود ستاند لگام.
ناصرخسرو.
آنکه باطل گوید از ما برفکن
روز محضر بر سرش ز آتش لگام.
ناصرخسرو.
هوش به دست آورد به دست سفیهان
خیره لگامت مده چو سست لگامان.
ناصرخسرو.
شهوت فرونشان وبه کنجی فرونشین
منشین بر اسب غدر و طمع را مده لگام.
ناصرخسرو.
ز خوی نیک و خرد در ره مروت و فضل
مر اسب تن را زین و لگام باید کرد.
ناصرخسرو.
گاهی براق چار ملک را لگام گیر
گاهی به دیو هفت سری برکند لگام.
خاقانی.
لگامم بر دهان افکند ایام
که چون ایام بودم تند و توسن.
خاقانی.
مفخر آل طغان یزک که ز حکمش
بر سر دهر هرون لگام برآمد.
خاقانی.
بیرق سلطان عقل صورت طغرای توست
ابلق میدان چرخ زیر لگام تو باد.
خاقانی.
فلک جنیبه کش اوست بلکه از سر قدر
جنیبه وار فلک در لگام او زیبد.
خاقانی.
لگام فلک گیر تا زیر رانت
کبود استری داغ بر ران نماید.
خاقانی.
مهماز او به پهلوی سرطان کند گذار
گر همتش لگام به جوزا برافکند.
خاقانی.
سه بوسه خواستم از تو ز من دواسبه برفتی
چو وقت خون من آمد لگام بازگرفتی.
خاقانی.
اسب نالد که در بلای لگام
غم مهماز و تازیانه خورم.
خاقانی.
گرم دست رفتی، لگام ادب
بر این ابلق روز و شب کردمی.
خاقانی.
جمله با زین و لگام و جل ّ و ستام... (سندبادنامه ص 309).
چو افتی میان دو بدخواه خام
پراکنده شان کن لگام از لگام.
نظامی.
لگام پهلوانی بر سرش کن
به زیر خود ریاضت پرورش کن.
نظامی.
چون همی گیرد گواه سر لگام.
خاصه وقت جوش خشم و انتقام.
مولوی.
کامشان پرزهر از قرع لگام
سمشان مجروح از تحویل گام.
مولوی.
نازک اندام سرخوشی میکرد
بدلگامی و سرکشی میکرد.
سعدی.
ای دل نگفتمت که عنان نظر متاب
اکنونت افکند که ز دستت لگام شد.
سعدی.
ز کف رفته بیچاره ای را لگام
نگویند کآهسته رو ای غلام.
سعدی.
- لگام بر بادنهادن، کنایه است از بر امری دشوار فائق آمدن.
کجا رفت ننگ و کجا رفت نام
که برباد صرصر نهاده لگام.
ادیب پیشاوری.
کمخ باللجام، لگام بازکشید ستور را تا سر راست دارد یا بازایستد. کمح، لگام بازکشیدن ستور را تا بایستد یا سر راست دارد. اکباح، لگام بازکشیدن ستور را تا بازایستد از رفتن. کبح، لگام بازکشیدن ستور را تا بازایستد از رفتن. قیاد، لگام و جز آن که بدان کشند. سحال، لگام و چوبی که در دهن بزغاله کنند تا شیر نمکد. نکل، آهن لگام. نوعی از لگام. لگام ستور نامه بر. مسحل، دو حلقۀ دو طرف لگام. خال، لگام اسب. خلی، لگام در دهن اسب انداختن. خول، بن کام لگام. صلصلهاللجام، بانگ لگام. صله، بانگ لگام. اکماح، لگام کشیده داشتن ستور را تا سر راست دارد. شجع، لگام چوبین که در جاهلیت ساختندی. لجمه، لگام بستنگاه از روی ستور. تضو، آهن لگام. افراع، خون آلود کردن لگام دهن اسب را. فرع، فروع، به لگام زدن اسب را و عنان کشیدن تا بازایستد. الجام، لگام پوشانیدن ستور را. ادغام، درآوردن لگام رادر دهن اسب. تقریط، لگام دادن اسب را. (منتهی الارب). الجام، لگام برکردن. (تاج المصادر) ، این کلمه مزید مؤخر برخی کلمات واقع گردد و افادۀمعنی خاص کند، چون: بدلگام، بی لگام، زرین لگام، سخت لگام، سست لگام، گسسته لگام، منقطعلگام، نرم لگام:
که سیلی خورد مرکب بدلگام.
نظامی.
بنالید کای طالع بدلگام
به گرما بپختم در این زیر خام.
سعدی.
مرا کمند میفکن که خود گرفتارم
لویشه بر سر اسبان بدلگام کنند.
سعدی.
هر لحظه سر بجائی برمیکند لگامم
تا خود چه بر من آید زین منقطعلگامی.
سعدی
لغت نامه دهخدا
تصویری از لگام
تصویر لگام
دهنه، لجام اسب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیام
تصویر پیام
خبر و پیغام، پیغامی که بوسیله مکتوب ادا کنند، رسالت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پنام
تصویر پنام
پنهان وپوشیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پگاه
تصویر پگاه
سپیده دم، صبح، سحر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پشام
تصویر پشام
هر چیز تیره رنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیام
تصویر پیام
((پَ))
خبر یا سخنی را به دیگری رساندن، سلام، درود، وحی، الهام
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پشام
تصویر پشام
((پَ))
هر چیز تیره رنگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لگام
تصویر لگام
((لِ))
دهنه، دهانه، افسار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پگاه
تصویر پگاه
((پِ))
صبح زود، زود
فرهنگ فارسی معین
((پَ))
پارچه ای چهارگوشه که در دو گوشه آن دو بند دوزند و پیشوایان زرتشتی در وقت خواندن اوستا یا نزدیک شدن به آتش آن را بر روی خود بندند تا چیزهای مقدس از دم آنان آلوده نشود. پدام هم گویند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پگاه
تصویر پگاه
طلوع، سحر، صبح
فرهنگ واژه فارسی سره
بامداد، سپیده دم، سحر، صبح، صبحدم، فجر، فلق، زود
متضاد: دیر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پیغام، سفارش، مطلب، نبا، یادداشت، الهام، وحی، درود، سلام
فرهنگ واژه مترادف متضاد
افسار، پالهنگ، دهنه، رسن، زمام، لجام، مقود، مهار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پنهان، پنهانی، پشت سر کسی چیزی گفتن
فرهنگ گویش مازندرانی
نازا، حیوانی که مرحله ی زایش و شیردهی آن پایان یافته باشد
فرهنگ گویش مازندرانی
پیام، پیغام
فرهنگ گویش مازندرانی