ندامت، انفعال، پشیمان بودن، برای مثال از آن آتش برآمد دودت اکنون / پشیمانی ندارد سودت اکنون (نظامی۲ - ۱۹۴) پشیمانی خوردن: پشیمانی، پشیمان شدن پشیمانی گرفتن: پشیمانی، پشیمان شدن، پشیمانی خوردن
ندامت، انفعال، پشیمان بودن، برای مِثال از آن آتش برآمد دودت اکنون / پشیمانی ندارد سودت اکنون (نظامی۲ - ۱۹۴) پشیمانی خوردن: پشیمانی، پشیمان شدن پشیمانی گرفتن: پشیمانی، پشیمان شدن، پشیمانی خوردن
مرکب از پژم که بمعنی کوه است و الف و نون نسبت. (بهار عجم از غیاث اللغات). و این دعوی بر اساسی نیست. پژمرده. افسرده. غمناک. غمنده. غمگین. مغموم. ازغم فروپژمرده. اندوهگین. اندوهگن. اندوهناک. بی رونق. دژم. اسی. (نصاب الصبیان). آس. اسیان: اندر این خانه بوده ام مهمان کرده ام شاد از او دل پژمان. عنصری (از اسدی در نسخۀ خطی لغت نامۀ اسدی). از این هر زمان نو فرستم یکی تو با درد پژمان مباش اندکی. فردوسی. چنان چون فرستاده پژمان شود ز دیدارتان سخت ترسان شود. فردوسی. بدان ملک فرمانت هزمان روان که دشمنت را دوست پژمان روان. اسدی (گرشاسب نامه نسخۀ خطی مؤلف ص 360). همی حیران و بی سامان و پژمان حال گردیدی اگر دیدی بصف ّ دشمنان سام نریمانش. ناصرخسرو. حمل سرود نوا شد (کذا) بمن همی شب و روز چنانکه بختم از او گشت رنجه و پژمان. مسعودسعد. گاه بر فرزندگان چون بیدلان واله شویم گه ز عشق خانمان چون غافلان پژمان شویم. سنائی. در بخارا دلی مدان امروز که نه در فرقت تو پژمان است. سوزنی. تو دور از من و غمهای تو بمن نزدیک تو شاد بی من و من بی تو با غم و پژمان. سوزنی. در انتظار عهد شب قدر زلف تو پژمان تر از چراغ به روزم زمان زمان. سیف اسفرنگ (از فرهنگ جهانگیری). ، پشیمان، ناامید، مخمور. (برهان قاطع). رجوع به بی پژمان شود
مرکب از پژم که بمعنی کوه است و الف و نون نسبت. (بهار عجم از غیاث اللغات). و این دعوی بر اساسی نیست. پژمرده. افسرده. غمناک. غمنده. غمگین. مغموم. ازغم فروپژمرده. اندوهگین. اندوهگن. اندوهناک. بی رونق. دژم. اَسی. (نصاب الصبیان). آس. اسیان: اندر این خانه بوده ام مهمان کرده ام شاد از او دل پژمان. عنصری (از اسدی در نسخۀ خطی لغت نامۀ اسدی). از این هر زمان نو فرستم یکی تو با درد پژمان مباش اندکی. فردوسی. چنان چون فرستاده پژمان شود ز دیدارتان سخت ترسان شود. فردوسی. بدان ملک فرمانت هزمان روان که دشمنت را دوست پژمان روان. اسدی (گرشاسب نامه نسخۀ خطی مؤلف ص 360). همی حیران و بی سامان و پژمان حال گردیدی اگر دیدی بصف ّ دشمنان سام نریمانش. ناصرخسرو. حمل سرود نوا شد (کذا) بمن همی شب و روز چنانکه بختم از او گشت رنجه و پژمان. مسعودسعد. گاه بر فرزندگان چون بیدلان واله شویم گه ز عشق خانمان چون غافلان پژمان شویم. سنائی. در بخارا دلی مدان امروز که نه در فرقت تو پژمان است. سوزنی. تو دور از من و غمهای تو بمن نزدیک تو شاد بی من و من بی تو با غم و پژمان. سوزنی. در انتظار عهد شب قدر زلف تو پژمان تر از چراغ به روزم زمان زمان. سیف اسفرنگ (از فرهنگ جهانگیری). ، پشیمان، ناامید، مخمور. (برهان قاطع). رجوع به بی پژمان شود
برگرفته از نام سلمان پارسی از یاران پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله آرایش گر پیرا، پیرایشگاه منسوب به سلمان (نامی از نامهای کسان)، منسوب به سلمان پارسی: بباید در ره ایمان یکی تسلیم سلمانی، کسی که موی سر مردم را اصلاح کند و ریش را بتراشد حلاق آرایشگر، مغازه سلمانی، حق و دستمزدی که به سلمانی ده و قریه پردازند. منسوب به سلمیه، نوعی شمشیر
برگرفته از نام سلمان پارسی از یاران پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله آرایش گر پیرا، پیرایشگاه منسوب به سلمان (نامی از نامهای کسان)، منسوب به سلمان پارسی: بباید در ره ایمان یکی تسلیم سلمانی، کسی که موی سر مردم را اصلاح کند و ریش را بتراشد حلاق آرایشگر، مغازه سلمانی، حق و دستمزدی که به سلمانی ده و قریه پردازند. منسوب به سلمیه، نوعی شمشیر