ده کوچکی از دهستان طبس مسینا بخش درمیان شهرستان بیرجند، واقعدر 25 هزارگزی شمال باختری درمیان. دامنه، معتدل، دارای 15 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
ده کوچکی از دهستان طبس مسینا بخش درمیان شهرستان بیرجند، واقعدر 25 هزارگزی شمال باختری درمیان. دامنه، معتدل، دارای 15 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
دلیر، دلاور، برای مثال کسی کاو بود پهلوان جهان / میان سپه درنماند نهان (فردوسی - ۲/۱۶۳)، اگر پهلوان زاده باشد رواست / که بر پهلوانان دلیری سزاست (فردوسی - ۶/۴۴۴)نیرومند
دلیر، دلاور، برای مِثال کسی کاو بُوَد پهلوان جهان / میان سپه درنمانَد نهان (فردوسی - ۲/۱۶۳)، اگر پهلوان زاده باشد رواست / که بر پهلوانان دلیری سزاست (فردوسی - ۶/۴۴۴)نیرومند
نام شهری نزدیک غزنه. (لغت نامۀ اسدی). و معرب آن فروان است. بین غزنه و بامیان و قریب به سرچشمۀ رودخانه لوکر در یک فرسخی این محل بین سلطان جلال الدین منکبرنی وقوتوقو از سرداران چنگیز جنگی روی داد که به فتح سلطان تمام شد: بدو گفت کای نامبردار هند ز پروان بفرمان تو تا بسند. فردوسی. گفت سالار قوی باید بپروان اندرون زانکه در کشور بود لشکر تن و سالار سر. میزبانی بخاری. چون بپروان رسید [بوطالب (ظ. ابوطاهر، تبانی] فرمان یافت. (تاریخ بیهقی ص 194). پادشاه محتشم و بی منازع و فارغ دل میرفت تا بپروان و از پروان برفتند... تا منزل بلق. (تاریخ بیهقی ص 246). و چون شنود که موکب سلطان [مسعود] از پروان به غزنین روی دارد. (تاریخ بیهقی ص 251). و از کابل برفت امیر و به پروان آمد. (تاریخ بیهقی ص 286). و قاضی تبانی نیز بپروان فرمان یافت و بوالقاسم با خدم و مهد بغزنی آمد. (تاریخ بیهقی ص 537). و امیر بتعجیل برفت و بپروان یکروز مقام کرد و ازبژغوزک بگذشت. (تاریخ بیهقی ص 570). و گفت [سلطان مسعود] آنچه من دانم شما ندانید بباید ساخت و بزودی سوی پروان و هیسبان رفتن. (تاریخ بیهقی ص 657)
نام شهری نزدیک غزنه. (لغت نامۀ اسدی). و معرب آن فروان است. بین غزنه و بامیان و قریب به سرچشمۀ رودخانه لوکر در یک فرسخی این محل بین سلطان جلال الدین منکبرنی وقوتوقو از سرداران چنگیز جنگی روی داد که به فتح سلطان تمام شد: بدو گفت کای نامبردار هند ز پروان بفرمان تو تا بسند. فردوسی. گفت سالار قوی باید بپروان اندرون زانکه در کشور بود لشکر تن و سالار سر. میزبانی بخاری. چون بپروان رسید [بوطالب (ظ. ابوطاهر، تبانی] فرمان یافت. (تاریخ بیهقی ص 194). پادشاه محتشم و بی منازع و فارغ دل میرفت تا بپروان و از پروان برفتند... تا منزل بلق. (تاریخ بیهقی ص 246). و چون شنود که موکب سلطان [مسعود] از پروان به غزنین روی دارد. (تاریخ بیهقی ص 251). و از کابل برفت امیر و به پروان آمد. (تاریخ بیهقی ص 286). و قاضی تبانی نیز بپروان فرمان یافت و بوالقاسم با خدم و مهد بغزنی آمد. (تاریخ بیهقی ص 537). و امیر بتعجیل برفت و بپروان یکروز مقام کرد و ازبژغوزک بگذشت. (تاریخ بیهقی ص 570). و گفت [سلطان مسعود] آنچه من دانم شما ندانید بباید ساخت و بزودی سوی پروان و هیسبان رفتن. (تاریخ بیهقی ص 657)
دهی از دهستان حومه بخش تکاب شهرستان مراغه، واقع در 7 هزارگزی شمال باختری تکاب و پانصد گزی جنوب راه ارابه رو تکاب به شاهین دژ. دامنه، معتدل، دارای 195تن سکنه. آب آن ازچشمه سارها، محصول آنجا غلات، بادام، حبوبات، کرچک، شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی گلیم بافی، راه آنجا مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
دهی از دهستان حومه بخش تکاب شهرستان مراغه، واقع در 7 هزارگزی شمال باختری تکاب و پانصد گزی جنوب راه ارابه رو تکاب به شاهین دژ. دامنه، معتدل، دارای 195تن سکنه. آب آن ازچشمه سارها، محصول آنجا غلات، بادام، حبوبات، کرچک، شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی گلیم بافی، راه آنجا مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
منسوب به پهلو (پارت) با الف و نون علامت نسبت نه جمع، و مجازاً بمعنی سخت توانا و دلیر و زورمند بمناسبت دلیری قوم پارت. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). مردم سخت و توانا و دلاور و قوی جثه و بزرگ و ضابط و درشت اندام و درشت گوی. (برهان). دلیر. بطل. مرد زورمند. یل. کمی: پهلوان این کارست، بنیرو و دلیری از عهدۀ آن برمی آید، امیری که بمردی و سپاهکشی از او بهتر نباشد. (نسخه ای از لغت نامۀ اسدی). سپهبد بر لشکر. (صحاح الفرس). سپهبد لشکر باشد برلشکر تمام. (نسخه ای از لغت نامۀ اسدی) : همانا بفرمان شاه آمدی گراز پهلوان سپاه آمدی. فردوسی. نهادند آوردگاهی بزرگ دو جنگی بکردار ارغنده گرگ به آوردگه شد سپه پهلوان بقلب اندرون با گروه گوان. فردوسی. بدان تن سراسیمه گردد روان سپه چون زید شاد بی پهلوان. فردوسی. برآراست رستم سپاهی گران زواره شدش برسپه پهلوان. فردوسی. بسا پهلوانان کز ایران زمین که با لشکر آیند پر درد و کین. فردوسی. کسی کو بود پهلوان جهان میان سپه در نماند نهان. فردوسی. نه موبد بود شاد و نه پهلوان نه او در جهان شاد و روشن روان. فردوسی. ورا پهلوان کرد بر لشکرش بدان تا به آیین بود کشورش. فردوسی. بزانوش بد نام آن پهلوان سواری سرافراز و روشن روان. فردوسی. چو شب تیره شد پهلوان سپاه به پیلان آسوده بربست راه. فردوسی. بیامد سبک پهلوان با سپاه بیاورد لشکر بنزدیک شاه. فردوسی. چنین گفت پس شاه با پهلوان که ایدر همی باش روشن روان. فردوسی. همه پهلوانان ایران زمین بشاهی برو خواندند آفرین. فردوسی. فرستاده ای جست روشن روان فرستاد موبد بر پهلوان... فرستادۀ موبد آمد دوان ز جائی که بد تا در پهلوان. فردوسی. یکی پهلوان داشتی نامجوی خردمند و بیدار و آرامجوی. فردوسی. چو جنگ آمدی نورسیده جوان برفتی ز درگاه با پهلوان. فردوسی. چه نیکوتر از پهلوان جهان که گردد ز فرزند روشن روان. فردوسی. چنین گفت با پهلوان زال زر چو آوند خواهی بتیغم نگر. فردوسی. که تا من شدم پهلوان از میان چنین تیره شد بخت ساسانیان. فردوسی. شهنشاه را نامه کردی بدان هم از بدهنر مرد و از پهلوان. فردوسی. بپرسید از او پهلوان از نژاد بر او یک بیک سروبن کرد یاد. فردوسی. چو دانی و از گوهری پهلوان مگر با تو او برگشاید زبان. فردوسی. مرا با چنین پهلوان تاو نیست و گر رام گردد به از ساو نیست. فردوسی. کجا او بود من نیایم بکار که او پهلوانست و گرد و سوار. فردوسی. اگر پهلوان زاده باشد رواست که بر پهلوانان دلیری سزاست. فردوسی. یکی جام پر بادۀ خسروان بکف برنهاد آن زن پهلوان. فردوسی. یکی پهلوان بود شیروی نام دلیر و سرافراز و جوینده نام. فردوسی. یکی پهلوان بود دهقان نژاد دلیر و بزرگ و خردمند و راد. فردوسی. خروشیدن پهلوانان بدرد کنان گوشت از بازو آزاده مرد. فردوسی. جوان بود و از گوهر پهلوان خردمند و بیدار و روشن روان. فردوسی. بیامد سوی کاخ دستان فراز یل پهلوان رستم سرفراز. فردوسی. ز خوشی بود مینوآباد نام چو بگذشت ازو پهلوان شادکام. اسدی. خضر علیه السلام گفت پهلوان و مقدمۀ لشکر مرا باید بودن، پس اسکندر همه لشکر در فرمان او کرد. (اسکندرنامه، نسخۀ نفیسی). اما جهان پهلوان بزرگتر مرتبتی بوده است از بعد شاه و از فرود آن پهلوان و سپهبد برآنسان که اکنون امیر گویند. (مجمل التواریخ والقصص ص 420). فرزانه سید اجل مرتضی رضا کاولاد مرتضی و رضا راست پهلوان. سوزنی. نامیست از پهلوان شرق و همچون پهلوان دل ز مهر زر بریده همچو مهر زرنگار. سوزنی. کیخسرو دین که در سپاهش صد رستم پهلوان ببینم. خاقانی. وی پهلوان ملکت داودیان بگوهر شایم بکهتریت که بد گوهری ندارم. خاقانی. روز و شب است ابلق دورنگ و گفته اند کز نام پهلوان عجم داغ ران ماست. خاقانی. اسلام فخر کرد بدور همام و گفت ملت درست پهلو ازین پهلوان ماست. خاقانی. شهریار فلک غلام که هست هر غلامیش پهلوان ملوک. خاقانی. از غلامان سرایش هر وشاق بر عراقین پهلوان باد از ظفر. خاقانی. شمشیر دو قطعتش به یک زخم پهلوی سه پهلوان شکافد. خاقانی. سلام من که رساند بپهلوان جهان جز آفتاب که چون من درم خریدۀ اوست. خاقانی. ترسان عروس ملک چو دخت فراسیاب در ظل پهلوان تهمتن مکین گریخت. خاقانی. هر غلامیش را ز سلطانان پهلوان جهان خطاب رساد. خاقانی. تو ای پهلوان کامدی سوی من نگهدار پهلو زپهلوی من. نظامی. کند هر پهلوی خسرو نشانی تو هم خود خسروی هم پهلوانی. نظامی. گفت پیغمبر که ان فی البیان سحراً و حق گفت آن خوش پهلوان. مولوی. - امثال: پهلوان زنده را عشقست. گرز خورند پهلوان باید باشد. ، جمع واژۀ پهلو: چو پرویز بیباک بود و جوان پدر زنده و پور چون پهلوان. فردوسی. چنین بود آیین شاه جهان چنین بود رسم سر پهلوان. فردوسی. چنین گوید از دفتر پهلوان که پرسید موبد ز نوشین روان. فردوسی. - پهلوان افسانه، بطل الروایه. بطل القصه. ترجمه کلمه فرانسۀ هرو. قهرمان. مرد داستان. مرد فوق العاده. ، در تداول فارسی زبانان قرون اخیر، کشتی گیر، زورخانه کار، که فنون کشتی نیک داند. که بفنون زورآوری و ورزشکاری آشنا باشد. ج، پهلوانان. - پهلوان سپهر، مریخ. - جهان پهلوان. - سپه پهلوان. (فردوسی). رجوع به هر یک از این کلمات در ردیف خود شود
منسوب به پهلو (پارت) با الف و نون علامت نسبت نه جمع، و مجازاً بمعنی سخت توانا و دلیر و زورمند بمناسبت دلیری قوم پارت. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). مردم سخت و توانا و دلاور و قوی جثه و بزرگ و ضابط و درشت اندام و درشت گوی. (برهان). دلیر. بطل. مرد زورمند. یل. کمی: پهلوان این کارست، بنیرو و دلیری از عهدۀ آن برمی آید، امیری که بمردی و سپاهکشی از او بهتر نباشد. (نسخه ای از لغت نامۀ اسدی). سپهبد بر لشکر. (صحاح الفرس). سپهبد لشکر باشد برلشکر تمام. (نسخه ای از لغت نامۀ اسدی) : همانا بفرمان شاه آمدی گراز پهلوان سپاه آمدی. فردوسی. نهادند آوردگاهی بزرگ دو جنگی بکردار ارغنده گرگ به آوردگه شد سپه پهلوان بقلب اندرون با گروه گوان. فردوسی. بدان تن سراسیمه گردد روان سپه چون زید شاد بی پهلوان. فردوسی. برآراست رستم سپاهی گران زواره شدش برسپه پهلوان. فردوسی. بسا پهلوانان کز ایران زمین که با لشکر آیند پر درد و کین. فردوسی. کسی کو بود پهلوان جهان میان سپه در نماند نهان. فردوسی. نه موبد بود شاد و نه پهلوان نه او در جهان شاد و روشن روان. فردوسی. ورا پهلوان کرد بر لشکرش بدان تا به آیین بود کشورش. فردوسی. بزانوش بد نام آن پهلوان سواری سرافراز و روشن روان. فردوسی. چو شب تیره شد پهلوان سپاه به پیلان آسوده بربست راه. فردوسی. بیامد سبک پهلوان با سپاه بیاورد لشکر بنزدیک شاه. فردوسی. چنین گفت پس شاه با پهلوان که ایدر همی باش روشن روان. فردوسی. همه پهلوانان ایران زمین بشاهی برو خواندند آفرین. فردوسی. فرستاده ای جست روشن روان فرستاد موبد بر پهلوان... فرستادۀ موبد آمد دوان ز جائی که بد تا در پهلوان. فردوسی. یکی پهلوان داشتی نامجوی خردمند و بیدار و آرامجوی. فردوسی. چو جنگ آمدی نورسیده جوان برفتی ز درگاه با پهلوان. فردوسی. چه نیکوتر از پهلوان جهان که گردد ز فرزند روشن روان. فردوسی. چنین گفت با پهلوان زال زر چو آوند خواهی بتیغم نگر. فردوسی. که تا من شدم پهلوان از میان چنین تیره شد بخت ساسانیان. فردوسی. شهنشاه را نامه کردی بدان هم از بدهنر مرد و از پهلوان. فردوسی. بپرسید از او پهلوان از نژاد بر او یک بیک سروبن کرد یاد. فردوسی. چو دانی و از گوهری پهلوان مگر با تو او برگشاید زبان. فردوسی. مرا با چنین پهلوان تاو نیست و گر رام گردد به از ساو نیست. فردوسی. کجا او بود من نیایم بکار که او پهلوانست و گرد و سوار. فردوسی. اگر پهلوان زاده باشد رواست که بر پهلوانان دلیری سزاست. فردوسی. یکی جام پر بادۀ خسروان بکف برنهاد آن زن پهلوان. فردوسی. یکی پهلوان بود شیروی نام دلیر و سرافراز و جوینده نام. فردوسی. یکی پهلوان بود دهقان نژاد دلیر و بزرگ و خردمند و راد. فردوسی. خروشیدن پهلوانان بدرد کنان گوشت از بازو آزاده مرد. فردوسی. جوان بود و از گوهر پهلوان خردمند و بیدار و روشن روان. فردوسی. بیامد سوی کاخ دستان فراز یل پهلوان رستم سرفراز. فردوسی. ز خوشی بود مینوآباد نام چو بگذشت ازو پهلوان شادکام. اسدی. خضر علیه السلام گفت پهلوان و مقدمۀ لشکر مرا باید بودن، پس اسکندر همه لشکر در فرمان او کرد. (اسکندرنامه، نسخۀ نفیسی). اما جهان پهلوان بزرگتر مرتبتی بوده است از بعد شاه و از فرود آن پهلوان و سپهبد برآنسان که اکنون امیر گویند. (مجمل التواریخ والقصص ص 420). فرزانه سید اجل مرتضی رضا کاولاد مرتضی و رضا راست پهلوان. سوزنی. نامیست از پهلوان شرق و همچون پهلوان دل ز مهر زر بریده همچو مهر زرنگار. سوزنی. کیخسرو دین که در سپاهش صد رستم پهلوان ببینم. خاقانی. وی پهلوان ملکت داودیان بگوهر شایم بکهتریت که بد گوهری ندارم. خاقانی. روز و شب است ابلق دورنگ و گفته اند کز نام پهلوان عجم داغ ران ماست. خاقانی. اسلام فخر کرد بدور همام و گفت ملت درست پهلو ازین پهلوان ماست. خاقانی. شهریار فلک غلام که هست هر غلامیش پهلوان ملوک. خاقانی. از غلامان سرایش هر وشاق بر عراقین پهلوان باد از ظفر. خاقانی. شمشیر دو قطعتش به یک زخم پهلوی سه پهلوان شکافد. خاقانی. سلام من که رساند بپهلوان جهان جز آفتاب که چون من درم خریدۀ اوست. خاقانی. ترسان عروس ملک چو دخت فراسیاب در ظل پهلوان تهمتن مکین گریخت. خاقانی. هر غلامیش را ز سلطانان پهلوان جهان خطاب رساد. خاقانی. تو ای پهلوان کامدی سوی من نگهدار پهلو زپهلوی من. نظامی. کند هر پهلوی خسرو نشانی تو هم خود خسروی هم پهلوانی. نظامی. گفت پیغمبر که ان فی البیان سحراً و حق گفت آن خوش پهلوان. مولوی. - امثال: پهلوان زنده را عشقست. گرز خورند پهلوان باید باشد. ، جَمعِ واژۀ پهلو: چو پرویز بیباک بود و جوان پدر زنده و پور چون پهلوان. فردوسی. چنین بود آیین شاه جهان چنین بود رسم سر پهلوان. فردوسی. چنین گوید از دفتر پهلوان که پرسید موبد ز نوشین روان. فردوسی. - پهلوان افسانه، بطل الروایه. بطل القصه. ترجمه کلمه فرانسۀ هرو. قهرمان. مرد داستان. مرد فوق العاده. ، در تداول فارسی زبانان قرون اخیر، کشتی گیر، زورخانه کار، که فنون کشتی نیک داند. که بفنون زورآوری و ورزشکاری آشنا باشد. ج، پهلوانان. - پهلوان سپهر، مریخ. - جهان پهلوان. - سپه پهلوان. (فردوسی). رجوع به هر یک از این کلمات در ردیف خود شود
بلندی اطراف زمینی را گویند که در میان آن زراعت کرده باشند ومزارعان بر بالای آن آمد و شد کنند تا زراعت پایمال نگردد و معنی ترکیبی آن پل مانند است چه وان بمعنی شبیه و مانند هم آمده. (برهان قاطع). پلوان و پلون اطراف زمین که میان آن سبزی و غله کاشته باشند و مزارعان بر آن آمد و شد کنند تا غله پایمال نگردد و آب درزمین بایستد... (رشیدی). بلندی گرداگرد زمین کاشته. پلوار. (آنندراج در مادۀ پلوان). مرز: عجب نبود گران بار ار فرولغزد به آب و گل که بختی لوک گردد چون گذر باشد به پلوانش. امیرخسرو. سبکباری گزین تا سهل تانی ازجبل پری که گربه از شتر بهتر تواند رفت بر پلوان. امیرخسرو. ، پشتوارۀ کاه. (برهان قاطع)
بلندی اطراف زمینی را گویند که در میان آن زراعت کرده باشند ومزارعان بر بالای آن آمد و شد کنند تا زراعت پایمال نگردد و معنی ترکیبی آن پل مانند است چه وان بمعنی شبیه و مانند هم آمده. (برهان قاطع). پلوان و پلون اطراف زمین که میان آن سبزی و غله کاشته باشند و مزارعان بر آن آمد و شد کنند تا غله پایمال نگردد و آب درزمین بایستد... (رشیدی). بلندی گرداگرد زمین کاشته. پلوار. (آنندراج در مادۀ پلوان). مرز: عجب نبود گران بار ار فرولغزد به آب و گل که بختی لوک گردد چون گذر باشد به پلوانش. امیرخسرو. سبکباری گزین تا سهل تانی ازجبل پری که گربه از شتر بهتر تواند رفت بر پلوان. امیرخسرو. ، پشتوارۀ کاه. (برهان قاطع)
آسان گشتن سبک شدن، خواری نرم وآسان گشتن، سبک گریدن، نرمی وآسانی، سبکی، خواری ذلت: هر کرا در دل هوای تست ایمن از هوان هر کرا در جان وفای تست فارغ از وفات. (انوری)
آسان گشتن سبک شدن، خواری نرم وآسان گشتن، سبک گریدن، نرمی وآسانی، سبکی، خواری ذلت: هر کرا در دل هوای تست ایمن از هوان هر کرا در جان وفای تست فارغ از وفات. (انوری)
بلندی اطراف زمینی را گویند که در میان آن زراعت کرده باشند و مزارعان بربالای آن آمد و شد کنند تا زراعت پایمال نگردد و آب در زمین بایستد بلندی گردا گرد زمین کاشته پلون مرز، پشتواره کامل
بلندی اطراف زمینی را گویند که در میان آن زراعت کرده باشند و مزارعان بربالای آن آمد و شد کنند تا زراعت پایمال نگردد و آب در زمین بایستد بلندی گردا گرد زمین کاشته پلون مرز، پشتواره کامل
بلندی اطراف زمینی را گویند که در میان آن زراعت کرده باشند و مزارعان بر بالای آن آمد و شد کنند تا زراعت پایمال نگردد و آب در زمین بایستد، بلندی گرداگرد زمین کاشته، پلون، مرز، پشتواره کامل
بلندی اطراف زمینی را گویند که در میان آن زراعت کرده باشند و مزارعان بر بالای آن آمد و شد کنند تا زراعت پایمال نگردد و آب در زمین بایستد، بلندی گرداگرد زمین کاشته، پلون، مرز، پشتواره کامل