جدول جو
جدول جو

معنی پهلوزبان - جستجوی لغت در جدول جو

پهلوزبان
پهلوی زبان، زبان پهلوی
تصویری از پهلوزبان
تصویر پهلوزبان
فرهنگ فارسی عمید
پهلوزبان(پَ لَ زَ)
پهلوی زبان. متکلم به زبان پهلوی. که بپهلوی سخن گوید، زبان پهلو:
بهرای گنجش چو پدرام کرد
بپهلو زبانش هری نام کرد.
نظامی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پالیزبان
تصویر پالیزبان
نگهبان پالیز، بوستان بان، باغبان، در موسیقی از الحان قدیم ایرانی، برای مثال رونق پالیز رفت اکنون که بلبل نیم شب / بر سر پالیزبان کمتر زند «پالیزبان» (ضمیری - شاعران بی دیوان - ۳۰۸)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پهلوان
تصویر پهلوان
دلیر، دلاور، برای مثال کسی کاو بود پهلوان جهان / میان سپه درنماند نهان (فردوسی - ۲/۱۶۳)، اگر پهلوان زاده باشد رواست / که بر پهلوانان دلیری سزاست (فردوسی - ۶/۴۴۴)نیرومند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پهلوزن
تصویر پهلوزن
کسی که با دیگری در قدر و مرتبه لاف برابری و همسری بزند، برای مثال وگر نیز پهلوزنی را بکشت / از او بهتری را قوی کرد پشت (نظامی۵ - ۸۷۵)
فرهنگ فارسی عمید
(پَ لَ)
دهی از دهستان حومه بخش تکاب شهرستان مراغه، واقع در 7 هزارگزی شمال باختری تکاب و پانصد گزی جنوب راه ارابه رو تکاب به شاهین دژ. دامنه، معتدل، دارای 195تن سکنه. آب آن ازچشمه سارها، محصول آنجا غلات، بادام، حبوبات، کرچک، شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی گلیم بافی، راه آنجا مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(اَ لِ زَ)
مردمی که به زبانی سخن گویند. گروهی که به لغت معین سخن می گویند، اهل آن زبان هستند
لغت نامه دهخدا
باغبان. بستان بان. بوستان بان. نگاهدارندۀ فالیز. دهقان. (برهان). دهقان صاحب کشت. ناطور. نگاهبان فالیز. پالیزوان. (رشیدی). فالیزبان. جالیزبان. دشت بان و گاه کنایه از ذات باریتعالی باشد:
چرا گشت باید همی زان سرشت
که پالیزبانش به آغاز کشت.
فردوسی.
در باغ بگشاد پالیزبان
بفرمان آن تازه رخ میزبان.
فردوسی.
چو پالیزبان گفت و موبد شنید
بروشن روان مرد دانا پدید.
فردوسی.
بدرگاه پالیزبان آمدند
بشادی بر میزبان آمدند.
فردوسی.
بدین زار بگریست پالیزبان
که بود آنزمان شاه را میزبان.
فردوسی.
تن از راه رنجه گریزان ز بد
بیامد در باغبانی بزد
بیامد دوان مرد پالیزبان
که هم نیکدل بود و هم میزبان.
فردوسی.
زنان کدخدایند و کودک همان
پرستار و مزدور و پالیزبان.
فردوسی.
از ایوان بیامد بدان جشنگاه
بیاراست پالیزبان جای شاه...
بکی نغزدستان بزد [باربد بر درخت
کز آن خیره شد مرد بیداربخت.
فردوسی.
سبک باغبان می بشاپور داد
که بردار از آن کس که بایدت یاد
بدو گفت شاپور کای میزبان
هشیوار و بیدار پالیزبان
کسی کو می آرد نخست او خورد
چو بیشش بود سالیان و خرد
تو از من بسال اندکی مهتری
تو باید که چون می دهی می خوری
بدو باغبان گفت کای پرهنر
نخست او خورد می که با زیب و فر
تو باید که باشی بر این پیشرو
که پیری بفرهنگ و در سال نو
همی زیب تاج آید از روی تو
همی بوی مشک آید از موی تو.
فردوسی.
نهانی بپالیزبان گفت شاه
که از مهتر ده گل مهر خواه.
فردوسی.
بدین خانه درویش بد میزبان
زنی بی نوا شوی پالیزبان.
فردوسی.
بپالیزبان گفت کای پاکدین
چه آگاهی استت ز ایران زمین.
فردوسی.
یکی پیرزن دید پالیزبان
ازو خواست تا باشد او میزبان.
اسدی.
سپهبد دگر ره ز پالیزبان
بپرسید و بگشادگویا زبان.
اسدی.
نه از دروگر و از کفشگر خبر داریم
نه بر فقاعی و پالیزبان ثنا خوانیم.
مسعودسعد.
، نام نوائی است که خنیاگران زنند. (لغت نامۀ اسدی). لحنی از الحان موسیقی. نوائی است از موسیقی و ظاهراً آن نوا ساخته پالیزبانی بود. (رشیدی) :
رونق پالیز رفت اکنون که بلبل نیمشب
برسر پالیزبان کمتر زند پالیزبان.
ضیمری ؟ یا ضمیری ؟ (از لغت نامۀ اسدی).
نوبتی پالیزبان و نوبتی سرو سهی
نوبتی روشن چراغ و نوبتی گاویزنه.
منوچهری.
صلصل باغی بباغ اندرهمی گرید بدرد
بلبل راغی به راغ اندر همی نالد بزار
این زند بر چنگهای سغدیان پالیزبان
و آن زند بر نایهای سوریان آزادوار.
منوچهری.
پالیز چون بهشت شد اکنون مگر گشاد
بر مدح خواجه عمدا پالیزبان زبان.
لامعی.
و بگمان ما پالیزبان در این شعر نام مغنّی باشد. پالیزوان. (رشیدی).
- امثال:
زمهمان چو سیرآمدش میزبان
به زشتی برد نام پالیزبان.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(پَ لَ)
جد نهم بختیار جهان پهلوان و سپهبد خسرو پرویز. (تاریخ سیستان ص 8)
لغت نامه دهخدا
(اَ غَ)
که پهلو زند. پهلو سای. مدعی بزرگی و همسری. برتری جو:
اگر تیر پهلوزنی را بکشت
ازو بهتری را قوی کرد پشت.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(پَ لَ / لِ)
منسوب به پهلو (پارت) با الف و نون علامت نسبت نه جمع، و مجازاً بمعنی سخت توانا و دلیر و زورمند بمناسبت دلیری قوم پارت. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). مردم سخت و توانا و دلاور و قوی جثه و بزرگ و ضابط و درشت اندام و درشت گوی. (برهان). دلیر. بطل. مرد زورمند. یل. کمی: پهلوان این کارست، بنیرو و دلیری از عهدۀ آن برمی آید، امیری که بمردی و سپاهکشی از او بهتر نباشد. (نسخه ای از لغت نامۀ اسدی). سپهبد بر لشکر. (صحاح الفرس). سپهبد لشکر باشد برلشکر تمام. (نسخه ای از لغت نامۀ اسدی) :
همانا بفرمان شاه آمدی
گراز پهلوان سپاه آمدی.
فردوسی.
نهادند آوردگاهی بزرگ
دو جنگی بکردار ارغنده گرگ
به آوردگه شد سپه پهلوان
بقلب اندرون با گروه گوان.
فردوسی.
بدان تن سراسیمه گردد روان
سپه چون زید شاد بی پهلوان.
فردوسی.
برآراست رستم سپاهی گران
زواره شدش برسپه پهلوان.
فردوسی.
بسا پهلوانان کز ایران زمین
که با لشکر آیند پر درد و کین.
فردوسی.
کسی کو بود پهلوان جهان
میان سپه در نماند نهان.
فردوسی.
نه موبد بود شاد و نه پهلوان
نه او در جهان شاد و روشن روان.
فردوسی.
ورا پهلوان کرد بر لشکرش
بدان تا به آیین بود کشورش.
فردوسی.
بزانوش بد نام آن پهلوان
سواری سرافراز و روشن روان.
فردوسی.
چو شب تیره شد پهلوان سپاه
به پیلان آسوده بربست راه.
فردوسی.
بیامد سبک پهلوان با سپاه
بیاورد لشکر بنزدیک شاه.
فردوسی.
چنین گفت پس شاه با پهلوان
که ایدر همی باش روشن روان.
فردوسی.
همه پهلوانان ایران زمین
بشاهی برو خواندند آفرین.
فردوسی.
فرستاده ای جست روشن روان
فرستاد موبد بر پهلوان...
فرستادۀ موبد آمد دوان
ز جائی که بد تا در پهلوان.
فردوسی.
یکی پهلوان داشتی نامجوی
خردمند و بیدار و آرامجوی.
فردوسی.
چو جنگ آمدی نورسیده جوان
برفتی ز درگاه با پهلوان.
فردوسی.
چه نیکوتر از پهلوان جهان
که گردد ز فرزند روشن روان.
فردوسی.
چنین گفت با پهلوان زال زر
چو آوند خواهی بتیغم نگر.
فردوسی.
که تا من شدم پهلوان از میان
چنین تیره شد بخت ساسانیان.
فردوسی.
شهنشاه را نامه کردی بدان
هم از بدهنر مرد و از پهلوان.
فردوسی.
بپرسید از او پهلوان از نژاد
بر او یک بیک سروبن کرد یاد.
فردوسی.
چو دانی و از گوهری پهلوان
مگر با تو او برگشاید زبان.
فردوسی.
مرا با چنین پهلوان تاو نیست
و گر رام گردد به از ساو نیست.
فردوسی.
کجا او بود من نیایم بکار
که او پهلوانست و گرد و سوار.
فردوسی.
اگر پهلوان زاده باشد رواست
که بر پهلوانان دلیری سزاست.
فردوسی.
یکی جام پر بادۀ خسروان
بکف برنهاد آن زن پهلوان.
فردوسی.
یکی پهلوان بود شیروی نام
دلیر و سرافراز و جوینده نام.
فردوسی.
یکی پهلوان بود دهقان نژاد
دلیر و بزرگ و خردمند و راد.
فردوسی.
خروشیدن پهلوانان بدرد
کنان گوشت از بازو آزاده مرد.
فردوسی.
جوان بود و از گوهر پهلوان
خردمند و بیدار و روشن روان.
فردوسی.
بیامد سوی کاخ دستان فراز
یل پهلوان رستم سرفراز.
فردوسی.
ز خوشی بود مینوآباد نام
چو بگذشت ازو پهلوان شادکام.
اسدی.
خضر علیه السلام گفت پهلوان و مقدمۀ لشکر مرا باید بودن، پس اسکندر همه لشکر در فرمان او کرد. (اسکندرنامه، نسخۀ نفیسی). اما جهان پهلوان بزرگتر مرتبتی بوده است از بعد شاه و از فرود آن پهلوان و سپهبد برآنسان که اکنون امیر گویند. (مجمل التواریخ والقصص ص 420).
فرزانه سید اجل مرتضی رضا
کاولاد مرتضی و رضا راست پهلوان.
سوزنی.
نامیست از پهلوان شرق و همچون پهلوان
دل ز مهر زر بریده همچو مهر زرنگار.
سوزنی.
کیخسرو دین که در سپاهش
صد رستم پهلوان ببینم.
خاقانی.
وی پهلوان ملکت داودیان بگوهر
شایم بکهتریت که بد گوهری ندارم.
خاقانی.
روز و شب است ابلق دورنگ و گفته اند
کز نام پهلوان عجم داغ ران ماست.
خاقانی.
اسلام فخر کرد بدور همام و گفت
ملت درست پهلو ازین پهلوان ماست.
خاقانی.
شهریار فلک غلام که هست
هر غلامیش پهلوان ملوک.
خاقانی.
از غلامان سرایش هر وشاق
بر عراقین پهلوان باد از ظفر.
خاقانی.
شمشیر دو قطعتش به یک زخم
پهلوی سه پهلوان شکافد.
خاقانی.
سلام من که رساند بپهلوان جهان
جز آفتاب که چون من درم خریدۀ اوست.
خاقانی.
ترسان عروس ملک چو دخت فراسیاب
در ظل پهلوان تهمتن مکین گریخت.
خاقانی.
هر غلامیش را ز سلطانان
پهلوان جهان خطاب رساد.
خاقانی.
تو ای پهلوان کامدی سوی من
نگهدار پهلو زپهلوی من.
نظامی.
کند هر پهلوی خسرو نشانی
تو هم خود خسروی هم پهلوانی.
نظامی.
گفت پیغمبر که ان فی البیان
سحراً و حق گفت آن خوش پهلوان.
مولوی.
- امثال:
پهلوان زنده را عشقست.
گرز خورند پهلوان باید باشد.
، جمع واژۀ پهلو:
چو پرویز بیباک بود و جوان
پدر زنده و پور چون پهلوان.
فردوسی.
چنین بود آیین شاه جهان
چنین بود رسم سر پهلوان.
فردوسی.
چنین گوید از دفتر پهلوان
که پرسید موبد ز نوشین روان.
فردوسی.
- پهلوان افسانه، بطل الروایه. بطل القصه. ترجمه کلمه فرانسۀ هرو. قهرمان. مرد داستان. مرد فوق العاده.
، در تداول فارسی زبانان قرون اخیر، کشتی گیر، زورخانه کار، که فنون کشتی نیک داند. که بفنون زورآوری و ورزشکاری آشنا باشد. ج، پهلوانان.
- پهلوان سپهر، مریخ.
- جهان پهلوان.
- سپه پهلوان. (فردوسی).
رجوع به هر یک از این کلمات در ردیف خود شود
لغت نامه دهخدا
آنکه بزبان پهلوی متکلم است پهلوی زبان، زبان پهلوی: بهرای گنجش چو پدرام کرد به پهلو زبانش هری نام کرد. (نظامی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پالیزبان
تصویر پالیزبان
بستان بان، دهقان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پهلوان
تصویر پهلوان
مرد زورمند، یل، سپهبد بر لشکر، سختتوانا ودلیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پالیزبان
تصویر پالیزبان
باغبان، دشت بان، آهنگی از موسیقی قدیم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پهلوان
تصویر پهلوان
((پَ لَ))
دلیر، شجاع، نیرومند
فرهنگ فارسی معین
دلاور، دلیر، شجاع، قهرمان، گرد، مبارز، نیو، یل
فرهنگ واژه مترادف متضاد
باغبان، جالیزبان، دشتبان، دهقان، صیفی کار، لته کار، ناطور، مغنی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
برابری کردن، پهلو زدن
فرهنگ گویش مازندرانی