جدول جو
جدول جو

معنی پندرز - جستجوی لغت در جدول جو

پندرز
(پُ دَ)
زردی. (آنندراج) ، سوزن کلان که بدان جوال و مانند آن دوزند. (آنندراج) ، سکّین و کارد بزرگ که بدان کفشگران کار کنند. (آنندراج). و این لغت مجعول می نماید
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اندرز
تصویر اندرز
پند، نصیحت، وصیت، حکایت
فرهنگ فارسی عمید
(پِ رَ / رِ)
احمق و بی وقوف. (آنندراج). ظاهراً مجعول است
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
پند. (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (هفت قلزم) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). نصیحت. (برهان قاطع) (هفت قلزم) (فرهنگ سروری) (انجمن آرا) (آنندراج) (مؤید الفضلاء) (غیاث اللغات) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). موعظت. وعظ. عظه. نصح. تذکیر. ذکری. (یادداشت مؤلف) :
بسوی خراسان فرستادشان
بسی پند و اندرزها دادشان.
فردوسی.
مگر بشنود پند و اندرزتان
بداند سرمایه و ارزتان.
فردوسی.
هر آن کس کز اندرزمن درگذشت
همه رنج او پیش من باد گشت.
فردوسی.
همه هرکه ایدر در این مرز من
کجا گوش دارید اندرز من.
فردوسی.
بزنهار مرد و به افغان سپهر
به اندرز ماه و بفریاد مهر.
(گرشاسب نامه ص 131).
همه اندرز من بتو اینست
که تو طفلی و خانه رنگین است.
سنایی.
نویسد یکی نامۀ سودمند
بتأیید فرهنگ و رای بلند.
مسلسل باندرزهای بزرگ
کزو سازگاری کند میش و گرگ.
نظامی.
وگر من با توام چون سایه با تاج
بدین اندرز رایت نیست محتاج.
نظامی.
بدان ماند اندرز شوریده حال
که گویی بکژدم گزیده منال.
سعدی.
آنگاه گشود لب به اندرز
انگیخت سخن بدلنشین طرز.
فیضی (از آنندراج).
- اندرزگونه، اندرزمانند:
مرا طبیب دل اندرزگونه ای کرده ست
کز این سواد بترس از حوادث سودا.
خاقانی.
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ / بُ دَ)
جوالدوز. (برهان) (آنندراج) (رشیدی) (شرفنامۀ منیری) (جهانگیری) ، مفصل. (یادداشت بخط مؤلف) (فرهنگ فارسی معین) : از این مهره و از آن مغاک، بندگشادی خوش حاصل شود و حرکت ران و رفتن، بدین بندگشاد است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، از یادداشت مؤلف). و هنگام نشستن و برخاستن از بندگشادهای او (خداوند علت بواسیر) آواز همی آید آنرا فرقعه گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی ایضاً). و رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(پَ دَ)
نام قلعه ای است به بالای کوه در حوالی شیراز
لغت نامه دهخدا
تصویری از اندرز
تصویر اندرز
پند، وعظ، موعظه، نصیحت، نصح، تذکیر، حکایت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اندرز
تصویر اندرز
((اَ دَ))
پند، نصیحت، وصیت
فرهنگ فارسی معین
پند، تذکیر، توصیه، سفارش، عبرت، موعظه، نصیحت، وصیت، وعظ
فرهنگ واژه مترادف متضاد
جمع شدن آب در پشت مانع، آبی که به وسیله ی مانع ی از رفتن
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابعدهستان فریم ساری
فرهنگ گویش مازندرانی