جدول جو
جدول جو

معنی پندرجان - جستجوی لغت در جدول جو

پندرجان
(پَ دَ)
دهی جزء دهستان حمزه لو در بخش خمین کمره از شهرستان محلات در 24هزارگزی شمال خمین دارای 545 تن سکنه. مزرعۀ انجیرک جزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اندرجاه
تصویر اندرجاه
اندرگاه، پنجه، نپنج روز آخر سال در تقویم ایران باستان که به ترتیب عبارت است از مثلاً اهنود، اشتود، سپنتمد، وهوخشتر و وهشتواش، چون در گاهنمای باستانی ایران هر ماه سی شبانه روز بود و هر سال ۳۶۰ شبانه روز می شد ازاین رو در پایان سال پنج روز می افزودند تا سال دقیقاً ۳۶۵ روز بشود، پنجۀ دزدیده، پنجۀ بزرگ، پنجۀ مسترقه، خمسۀ مسترقه، پنجک، بهیزک، وهیزک، پنجه وه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قندران
تصویر قندران
سقز، مادۀ صمغی چسبناک که از تنۀ درخت بنه گرفته می شود و از آن اسانسی به دست می آید که از مخلوط آن با موم لاک درست می کنند
فرهنگ فارسی عمید
(اَ دِ)
اندیجان، اندگان، شهری است در کنار درۀ فرغانه در شمال شرقی شهر فرغانه. (فرهنگ فارسی معین، اعلام). از آنجا چندتن شاعر برخاسته. و رجوع به مجالس النفائس ص 155، 158، 222 و 381 و اندیجان و اندگان و اندجانی شود
لغت نامه دهخدا
(کُ دُ چِ)
قریه ای از قرای قاین طبس است و از اینجاست ابوالحسن علی بن محمد بن اسحاق بن ابراهیم کندرانی. (از لباب الانساب) (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(غَ دَ)
شهری است به فارس در دشت معطشه. (منتهی الارب). شهری است بفارس دربیابان کم آب، و از آن جز ادیب و سلاحدار بیرون نیاید. (از تاج العروس). و در فارسنامۀ ابن بلخی ص 143 آمده: به پارسی دشت باری گویند، و شهرکی است هوای آن گرمسیر و آب چاه شور و یک چشمۀ کوچک است و هیچ آب دیگر ندارد، و غلۀ آنجا بخس باشد، و جامع و منبر دارد، و اهل فضل از آنجا بسیار خیزد، و کفشگر و جولاه بسیار بود - انتهی. و یاقوت بنقل از اصطخری آرد: غندجان همان قصبۀ دشت بارین است - انتهی. و سمعانی گوید:غندجان شهری از کورۀ اهواز است، و ابن البلخی غندیجان نیز آورده است. رجوع به فارسنامه چ لندن ص 143 و 151 و 157 و 163، انساب سمعانی و معجم البلدان شود
لغت نامه دهخدا
قندرون. بعجمی و ترکی و اصفهانی علک البطم است و گفته اند اسم عجمی صعتر است. (فهرست مخزن الادویه). رجوع به قندرون و تحفۀ حکیم مؤمن شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
بلبل. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تَ دِ)
دهی از دهستان کرون است که در بخش نجف آباد اصفهان واقع است و در حدود 350 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(پِ دَ)
نام پهلوانی از پهلوانان گشتاسب:
پدروان که بود از دلیران اوی
چشنوان که بود از دبیران اوی.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(پِ دَ)
جمع پدری، منسوب به پدر. گماشتگان یا کسان پدر. اصطلاحی در دربار غزنویان که در آن گماشتگان و خواص دوران سلطان محمود را خواهند. در مقابل مسعودیان که خاصان و طرفداران سلطان مسعودند: و گفته اند که این پدریان نخواهند گذاشت تا خداوند را مرادی برآید و یا مالی حاصل شود. (تاریخ بیهقی). علی چه کرده بود که بایست با وی چنین رود من روی کار بدیدم این قوم نوساخته نخواهند گذاشت که از پدریان یکتن بماند. (تاریخ بیهقی). این پدریان نخواهند گذاشت تا خداوند را مرادی برآید. (تاریخ بیهقی). ای مسعدی مرا بخویشتن بگذار که سلطان مرا هم از پدریان میداند. (تاریخ بیهقی). امیر در این با پدریان سخن میگوید. (تاریخ بیهقی). پدریان و محمودیان بر آن بسنده کرده بودندکه روزی بسلامت بر ایشان بگذرد. (تاریخ بیهقی). سخن همه سخن غازی بود و خلوتها در حدیث لشکر با وی میرفت و پدریان را از آن نیک درد می آمد. (تاریخ بیهقی)
لغت نامه دهخدا
(اَ نَ)
دهی است از بخش بستان آباد شهرستان تبریز با 282 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4) ، در طلب آب و گیاه رفتن. (ازمنتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(حِ رِ)
ابن مالک اسدی یمانی. وی با برادرش اسود بن مالک بر پیغمبر وارد شد و ایمان آورد. ابن منده گوید: فقط اسحاق رملی او را یاد کرده و ابن حجر گوید هر دو مجهول هستند. (الاصابه قسم اول ج 1 ص 45 و قسم اول حرف حاء ج 1 ص 331)
لغت نامه دهخدا
(حِ رِ)
کوتاه بالا. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
رجوع به دریگان شود
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
صمغ درختی است که صمغ طرتوث (ظ: طرثوث) گویند در عربی اشق و اشج گویند. مفتح سدۀ جگر و دافع سنگ مثانه و صلابت طحال و به وجع مفاصل و عرق النساء و صرع نافع است. (از شعوری ج 1 ورق 123 ب). اشق. (فرهنگ فارسی معین). یک نوع صمغی زفت مانند. (ناظم الاطباء). و رجوع به طرثوث شود
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان حومه بخش اسکو است که در شهرستان تبریز واقع است و 174 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(مِ دِ رِ)
دهی از دهستان چادگان است که در بخش داران شهرستان فریدن واقع است. 424 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
دهی از دهستان همائی بخش ششتمد شهرستان سبزوار، واقع در 57هزارگزی جنوب باختری ششتمد کوهستانی و سردسیر و دارای 302 تن سکنه. آب آن از قنات و محصول آنجا غلات و پنبه. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
از بخشهای چهارگانه شهرستان خرمشهر. دارای چهارده هزار تن سکنه است. این بخش در جنوب خاوری خرمشهر واقع و شامل هشت دهستان است به نام چم خلف عیسی، چم شعبان، عبادالهی، آسیاب، سویره، گدارچینی، ده ملا و صفائیه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(سَ دِ)
دهی است از دهستان ژان بخش دورود شهرستان بروجرد. دارای 258 تن سکنه می باشد. آب آن از قنات و محصول آنجا غلات است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(اَ دِ)
دهی است از بخش ورزقان شهرستان اهر با 1363 تن سکنه. آب آن از رودخانه و محصول آن غلات و سردرختی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
اندرگاه. (فرهنگ فارسی معین). هریک از روزهای خمسۀ مسترقه. (ناظم الاطباء). و رجوع به اندرگاه شود
لغت نامه دهخدا
دهی است از بخش آوج شهرستان قزوین با 382تن سکنه. آب آن از رود خانه کلنجین و محصول آن غلات، سیب زمینی و انگور است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
نام قریه ای از قراء نزدیک سهند. (یادداشت مؤلف) ، رنگی مانندرنگ انار یا رنگی که از پوست انار فراهم می آورند
لغت نامه دهخدا
(پِ رَ / رِ)
جمع واژۀ پنداره و بمعنی تخیلات. (از برهان قاطع: پنداره)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اندران
تصویر اندران
اشق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اندجان
تصویر اندجان
پارسی تازی شده اندگان شهری است در توران
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پدرگان
تصویر پدرگان
آنچه بفرزند رسیده باشد از پدر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مندرجات
تصویر مندرجات
جمع مندرجه، آمودگان، گنجیدگان
فرهنگ لغت هوشیار
پنج روز افزونی آخر سال خمسه مسترقه که نامهای آنها از این قرار است: اهنود اهنوذ، اشتود اشتوذ، اسپنتمد اسپنتمذ، وهو خشتر، وهیشتایشت
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی است غندران شیرابه گیاهی، شیرابه شنگ شیرابه مترشح از ساقه شنگ را گویند که بر اثر قطع ساقه گیاه ترشح می شود و در برابر هوا انجماد پیدا می کند و در ده ها زنان و دختران مانند سقز آن را می جوند قندرون. توضیح در کتاب فرهنگ اصطلاحات پزشکی و دارویی شلمیر قندرون مرادف با کائوچو و هر شیرابه دیگر گیاهی که در برابر هوا انجماد یابد ذکر شده است
فرهنگ لغت هوشیار
((قَ دَ))
شیرابه مترشح از ساقه شنگ را گویند که بر اثر قطع ساقه گیاه ترشح می شود و در برابر هوا انجماد پیدا می کند و در ده ها زنان و دختران مانند سقز آن را می جوند، قندرون
فرهنگ فارسی معین
سکوی کنار نهرها و رودخانه ها
فرهنگ گویش مازندرانی
درجا، بی درنگ
فرهنگ گویش مازندرانی