جدول جو
جدول جو

معنی پلله - جستجوی لغت در جدول جو

پلله
نوعی هم زن ابتدایی جهت کره گیری از ماست
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از الله
تصویر الله
خدا، ایزد، معبود یگانه، واجب الوجود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پلمه
تصویر پلمه
تخته سنگ، سنگ مسطح و نازک، سنگی که ورقه ورقه شود، سنگ لوح، لوح سنگی که در قدیم برای کودکان دبستانی بر روی آن سرمشق می نوشتند، برای مثال نخست چون پدرم پلمه بر کنار نهاد / چه علم ها که بخواندم از آن به غیر زبان (عمید لوبکی- مجمع الفرس - پلمه)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیله
تصویر پیله
پافشاری و اصرار در کاری به طوری که ایجاد دردسر و مزاحمت کند
چرک و ورم که در پای دندان پیدا شود، آبسه
پیلۀ کرم ابریشم، پردۀ نازکی که کرم ابریشم از لعاب دهن خود به دور خود می تند و در میان آن محصور می شود، پیله ها را به ترتیب مخصوصی گرم می کنند و می ریسند تا ابریشم به دست آید، فیلچه، نوغان، بادامه، پله
پیله کردن: کنایه از دربارۀ مطلبی بیش از حد سماجت و پافشاری کردن، اصرار کردن، در پزشکی ورم کردن لثه، چرک و ورم کردن پای دندان
فرهنگ فارسی عمید
(بَ لَ لَ / بُ لُ لَ)
تری: طویت السقاء علی بللته. (منتهی الارب).
لغت نامه دهخدا
(پَ لَ)
نامی است که اطلاق میشده است بر اصفهان و ری و همدان و ماه نهاوند و آذربادگان. (مفاتیح). ولایت اصفهان و ری و دینور. (برهان). نام مجموع پنج ناحیت اصفهان و ری و همدان و ماه نهاوند و آذربایجان. (ابن المقفعاز ابن الندیم). نام قسمت شمال غربی ایران یعنی قطعه ای که یونانیان قدیم آن را میدیا مینامیدند و عبارت بود از ناحیۀ ری و اصفهان... (قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
(پَ سَ لَ / لِ)
در تداول عامه جای نهانی. نهان جای. نهان. پنهان. پشت. نهفت. پشت و پسله و کنج پسله از اتباع است.
- در پسله، در خفا. نهانی. سرّاً
لغت نامه دهخدا
(لَ / لِ)
خربزه و هندوانه که درون آن فاسد و تباه شده باشد و میوه های دیگر را نیز که درونشان نرم و گنده شده باشد پوله گویند. تلیده (در تداول مردم قزوین). لق. لهیده. له. چریده
لغت نامه دهخدا
(لَ)
قریه ای در کنار رود خانه خرسان از ناحیۀ نوئی فارس. (فارسنامۀ ناصری ص 275)
لغت نامه دهخدا
(بُ لَ لَ)
هیأت و زی و حال: کیف بللتک، کیف حالک. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(پْلِ / پِ لِ لُ)
ربر کنت د. رجل سیاسی فرانسه، متولد در رن بسال 1699م. وی بمیل خود با سه هزار تن داوطلب بمدد استانیسلاس اول پادشاه لهستان به دانتنزیک رفت و همانجا بسال 1734 میلادی درگذشت
لغت نامه دهخدا
(اَلْ لاه)
دهی است از دهستان نهرهاشم بخش مرکزی شهرستان اهواز. رجوع به حمیدیه (نام کنونی آن ده) شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(پُ لُ کَ / کِ)
پلک. جفن، طعنه و سرزنش و سخنان درشت و نافهمیده گفتن باشد و سخنان کنایه آمیز که استنباط معانی بد از آن توان کرد بکسی گفتن و پلکن هم بنظر رسیده است که بجای ها نون باشد. (برهان قاطع). سخنان گوشه دار. نکوهش
لغت نامه دهخدا
(اَلْ لاه)
خدای سزای پرستش. (مهذب الاسماء) (ترجمان علامۀ تهذیب عادل). علم است برای ذات واجب الوجود. (متن اللغه). نام خداوند تبارک و تعالی. اصل این کلمه الاه (اله) بود، الف و لام تعریف بدان درآمد و همزه بجهت تخفیف افتاد و ’اﷲ’ گردید. (از اقرب الموارد). علم است که به معبود حق دلالت کند چنانکه جامع معانی همه اسماء حسنی باشد. (از تعریفات جرجانی). نامی از نامهای خدا. لفظ جلاله. صاحب غیاث اللغات گوید: اﷲدر لغت بمعنی معبود بر حق و در اصطلاح علم است برای ذات واجب الوجود و مستجمع جمیع صفات، و در اصل این اختلاف است، نزد امام اعظم رحمهاﷲ علیه بر اصل خود است زیرا که در ذات او تعالی تغیر نیست پس در لفظ اسم ذات او هم تغیر نباید کرد و نزد سیبویه دو قول است: یکی آنکه اصل آن الاله بوده همزه را بقاعده یسل حذف کردند و لام اولی را ساکن (؟) و در لام دوم ادغام کردند اﷲ شد و دیگر آنکه اصل ال̍ه بود همزه را حذف کردند برخلاف قیاس، و بعوض آن الف و لام درآوردند، دو لام جمع شدند اول را در ثانی ادغام کردند اﷲ شد، و هم نزد سیبویه اصل لفظ اله، ’لاه’ بوده از ’لیه’ بالفتح، که بمعنی پوشیدن و در پرده رفتن است پس الف و لام زائدلازم غیر عوضی بر ’لاه’ درآمد و پس از آن ادغام شد و علم گردید. و همین قول ارجح است. (از غیاث اللغات). بترکی ’اﷲ’ را تنگری و الغبایات (بزرگترین همه بزرگان) گویند. لفظ اﷲ نقش درهم نیز بوده است. رجوع به النقود العربیه ص 13 و کلمه ’اله’ شود:
معنی اﷲ گفت آن سیبویه
یولهون فی حوائجهم لدیه.
مولوی.
تهانوی گوید: علماگفته اند: ’اﷲ’ اسم است برای ذات واجب الوجود که مستحق جمیع محامد است، و اینکه در اسم ’اﷲ’ دو صفت را بطور الزام قائل شده اند اشاره است به اینکه همه صفات کمال در آن مستجمع است، اما وجوب وجود برای آن است که سایر صفات کمال تابع و پیرو وجوب وجود است، و اما استحقاق جمیع محامد برای آن است که سزاوار است با هرصفتی از صفات کمال متصف شود و چون در صفات کمالیۀ الهیه بر سبیل ندرت صفتی یافته شود که آن را به خدای تعالی نتوان اثبات کرد در این صورت وی سزاوار حمد بدین صفت نباشد و از اینرو مستحق جمیع محامد نخواهد بود و چون مستجمع هر گونه صفات کمال است لذا مستحق جمیع محامد نیز میباشد و اما اینکه اسم ’اﷲ’ مستجمع سایر صفات کمال است و بدانها دلالت میکند برای اینست که حق تعالی در این اسم بخصوص به این صفات مشهور شده است و از این اسم صفات کمال خداوندی فهمیده میشود در صورتی که از اسم ’رحمن’ این صفات مفهوم نیست، و اندراج این صفات در اسم اﷲ مانند اندراج معنی جود و بخشایش در ذکر اسم حاتم است.
فائده: در واضع این اسم اختلاف است و صحیحترین اقوال آن است که واضع آن خدای تعالی بوده زیرا قوه بشریت نمیتواند به همه مشخصات ذات خداوندی احاطه داشته باشد سپس به پیغمبر وحی کرد یا اینکه به بندگان خود الهام فرمود که کلمه ’اﷲ’ علم برای ذات خداست، چنانکه عقیدۀ اشعری در وضع همه الفاظ بدینگونه است. و برخی گفته اند: واضع این اسم آدمی است و در ملاحظۀ مشخصات کافی است ملاحظه شود که خداوند توانا و آفرینندۀ جهان و روزی رسان و دارای سایر صفات کمال است.
فائدۀ دیگر: در اینکه لفظ ’اﷲ’ مشتق است یا جامد، اختلاف کرده اند، محققان گفته اند مشتق نیست بلکه اسم مرتجل است زیرا موصوف میشود و صفت قرار نمیگیرد، و بعلاوه صفات را از موصوفی که آن صفات بر آن جاری شوند چاره نیست پس اگر همه آنها صفات قرار داده شوند اسمی که صفت بدان موصوف شود در میان نخواهد بود، و نیز اگر وصف میبود کلمه توحید یعنی ’لااله الا اﷲ’ توحید نمیشد. و برخی گفته اند: اﷲ مشتق از فعل اله الههً و الوهیهً و الوههً بمعنی پرستیدن است، و اصل آن ال̍ه بر وزن فعال بمعنی مفعول یعنی معبود بوده است، همزه را بی تعویض به حرف دیگر حذف کردند، بدلیل اینکه گوییم: الا ًل̍ه. و بعضی گفته اند الف و لام جانشین همزه شده، چنانکه در موقع استغاثه همزۀ ’یا اﷲ’ را بصورت قطع تلفظ کنند، و لفظ اﷲ در اصل برای هر معبود بحق یاباطل وضع شده، سپس بمعبود حق غلبه یافته است. گروهی دیگر گفته اند که از اله بمعنی تحیر مشتق شده است زیرا عقول در شناسایی او متحیرند، و نیز گفته اند اشتقاق آن از ’اله الفصیل’ است یعنی شتربچۀ (یا گوسالۀ) از شیر بازگرفته بمادرش حریص شد، زیرا بندگان بتضرع و زاری بسوی او متوجه و حریصند. و برخی آن را از ’وله’ بمعنی متحیر شدن مشتق دانسته اند و در این صورت همزه مبدل از واو است مانند اعاء و اشاح که در اصل وعاء و وشاح بوده اند. و بعضی آن را ’لاه’ میدانند که مصدر ’لاه یلیه’ بمعنی پوشیده شدن و برتر و بالاتر بودن است یعنی ’اﷲ’ از دیده پنهان و از هر اندیشه ای برتر است. گروهی دیگر اصل آنرا ’لاها’ که سریانی است گفته اند و چون بزبان عربی نقل شده الف آخر آن حذف گردیده و لام تعریف به اول آن افزوده شده است. (از کشاف اصطلاحات الفنون ذیل الوهیه). برخی از نامها و صفات ’اﷲ’ (مرتب بحروف تهجی) بقرار زیر است: آخر، اجل ّ، احد، اعظم، اکبر، اله، اواب، اول، باری، باطن، باقی، برّ، بصیر، تواب، جبار، جلیل، جواد، حاکم، حسیب، حق (نزد صوفیه) ، حکم، حکیم، حلیم، حمید، حنّان، حی، خالق، خبیر، خلاّق، دائم، دیّان، رؤوف، رب، رحمن، رحیم، رزاق، رقیب، سبحان، سبّوح، ستار، سلام، سمیع، سید، شافی، شکور، شهید، صمد، ظاهر، عدل، عزیز، عطوف، عظیم، عفوّ، علی، علیم، غافر، غفار، غفور، غنی، فتاح، فرد، فیاض، قادر، قاسم، قاهر، قدّوس، قدیر، قدیم، قریب، قوی، قهار، قیّوم، کافی، کریم، لطیف، مالک، مؤمن، مبین، مجیب، مجید، محسن، محمود، معافی، ملک، منّان، مولی، مهیمن، نصیر، واجب، واحد، واسع، واهب، ودود، وهاب، هادی. برخی از نامها یا صفات ’اﷲ’ به فارسی: ایزد، بیچون، پروردگار، جهان آفرین، حضرت بیچون، خدا، خداوند، دادار، دادگر، داور، صورت آفرین، یزدان. بعضی از نامها و صفات مرکب خداوند: احکم الحاکمین، ارحم الراحمین، اکرم الاکرمین، باری الخلائق، باری النسم، بدیع السموات و الارض، حق تعالی، حق سبحانه، خیرالماکرین، خیر اول، دلیل المتحیرین، دیان الدین، ذو الجلال و الاکرام، ذوالمن، ذوالمنن، رؤوف بالعباد، رب الارباب، رب السهی و السهیه، رب العالمین، رب العباد، رب العزه، رب الکعبه، رب الملائکه و الروح، رفیعالدرجات، ستارالذنوب، ستارالعیوب، شدیدالعقاب، علاّم الغیوب، عله اولی (این دو نزد حکماست) ، علی ﱡالاعلی ̍، غافرالذنب، غفارالذنوب، غیاث المستغیثین، فاطر السموات و الارض، فالق الاصباح، قاسم الارزاق، قاضی الحاجات، قسّام الجنه و النار، کافی المهمات، لایزال، لم یلد، لم یولد، مالک الملک، مجری الفلک، مجیب الدعوات، مسبب الاسباب، مسخرالریاح، مفتح الابواب، مقلب القلوب، ملک الحق، ملک العرش، ملک قدیم، من دل ّ علی ذاته بذاته.
- اﷲ اﷲ. رجوع به همین ماده شود.
- اﷲ چیزی را گفتن، آن را تمام خوردن. آن را تمام کردن. چیزی را تمام به آخر رسانیدن، و گاهی بصورت ’یااﷲ چیزی را گفتن’ استعمال کنند.
- اﷲ و بس. رجوع به همین ماده شود.
- باﷲ، بخدا. سوگند بخدا:
گفتی که بخاقانی وقتی گهری بخشی
بخشودنیم باﷲ وقت است اگر بخشی.
خاقانی.
- یااﷲ، خدایا. در مقام دعا گویند.
- ، هنگام بلند شدن برای احترام بکسی نیز میگویند.
- ، گاهی نیز در مورد تشویق و تأکید بزبان آورند: یااﷲ زود باش.
- یااﷲ چیزی را گفتن، آن را بالتمام خوردن یا بردن (مأخوذ از ’یااﷲ’ روضه خوانان). رجوع به ’اﷲ چیزی را گفتن’ در ترکیبات قبلی شود
لغت نامه دهخدا
(لِ)
کرسی مربیهان واقع در بل ایل از ناحیۀ لوریان دارای 3205 تن سکنه و آنرا بندری است
لغت نامه دهخدا
(لَ / لِ)
دهی از دهستان سرشیو بخش مریوان شهرستان سنندج واقع در 8 هزارگزی شمال خاوری دژ شاهپور و 5 هزارگزی شمال راه سنندج. کوهستان، سردسیر. دارای 80 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آن غلات و حبوبات. شغل اهالی آن زراعت و گله داری و راه آنجا مالروست. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
محفظۀ ابریشمین کرم ابریشم. ماده ای که کرم ابریشم از لعاب دهن دور خود می تند و در ساخت ابریشم بکار می آید. (فرهنگ نظام). بادامه. آن بادامچه بود که ابریشم ازاو گیرند. (لغت نامۀ اسدی). اصل ابریشم و غوزۀ ابریشم که کرم تنیده باشد. (برهان). غوزۀ ابریشم و کج. صلجه. شرنق. شرنقه. اصل ابریشم. (صحاح الفرس). فیلق. (دهار). فیله. پله. بیله. کناغ. نوغان. ابریشمی که کرم آنرا برگرد خود مثل بادام بتند. بیضۀ ابریشم که کرم تننده در آن جای گیرد. (غیاث) :
به همه شهر بود ازاو آذین
در بریشم چو کرم پیله زمین.
عنصری.
تاپیل چو یک فریشم پیله
اندر نشود بچشمۀ سوزن
شاها تو بزیر فر یزدان (مان)
بدخواه تو زیردست آهرمن.
عسجدی.
همچو کرم سرکه که ناگه ز شیرین انگبین
بیخرد، چون کرم پیله، جان خود سازد هدر.
ناصرخسرو.
کرم پیله همی بخود بتند
که همی بند گرددش چپ و راست.
مسعودسعد.
خرمن خود را به دست خویشتن سوزیم ما
کرم پیله هم بدست خویشتن دوزد کفن.
سنائی.
کنون قرارگهش در دهان ما را نیست
که کرم پیله نماید ورا عصای کلیم.
سوزنی.
خصمش ز کم بقائی ماند بکرم پیله
کو را ز کردۀ خود زندان تازه بینی.
خاقانی.
آنچه حق آموخت کرم پیله را
هیچ پیلی داند آنگون حیله را.
مولوی.
جامۀ کعبه را که می بوسند
او نه از کرم پیله نامی شد.
سعدی.
چو پروانه آتش بخود درزنند
نه چون کرم پیله بخود برتنند.
سعدی.
وجود جاهل اگر در نخ نسیج بود
چو کرم مرده شمر کو درون پیله در است.
کاتبی.
دمقاص، ریسمان پیله. دمقص، ابریشم یا ریسمان پیله که نوعی از ابریشم ردی است یا دیبا یا کتان. (منتهی الارب)، کرمی باشد که ازاو ابریشم حاصل شود. (غیاث). کرم ابریشم. (برهان). دودالقز به کرم تنندۀ ابریشم. (غیاث) : و هوشنگ... انگبین از زنبور و ابریشم از پیله بیرون آورد. (نوروزنامه).
آن غنچه های نستر بادامهای قز شد
زرّ قراضه در وی چون تخم پیله مضمر.
خاقانی.
عیسی لبی و مرده دلم دربرابرت
چون تخم پیله زنده شوم باز بر درت.
خاقانی.
تخم پیله است آن به دیباجی سپار
زعفران است آن به حلوائی فرست.
خاقانی.
چو پیلان راز خود با کس نگفتم
چو پیله در گلیم خویش خفتم.
نظامی.
چو پیله زبرگ کسان خورد گاز
همه تن شد انگشت و قی کرد باز.
نظامی.
گروهی که بر پیل کردند زور
فتادند چون پیله در پای مور.
نظامی.
پیله که بریشمین کلاه است
از یاری همدمان راه است.
نظامی.
گر چو پیله چشم برهم میزنی
در سفینه خفته ای ره میکنی.
مولوی.
گر بدانستی که خواهد مرد خود اندر میانش
جامه چندین کی تنیدی پیله گرد خویشتن.
سعدی.
عاشقی بر خویشتن چون پیله گرد خویشتن
گر نه بر خود عاشقی جانباز چون پروانه باش.
سعدی.
پیله که از برگ گیا کرد نوش
برهنه ای بینی آفاق پوش.
امیرخسرو دهلوی.
، خریطه. (جهانگیری). توبره. مطلق خریطه. (برهان). کیسه و خریطه ای که در آن اشیاء مختلفه برای فروش ریزند و بدوش کشند وگردانند و دورگرداننده را پیله ور گویند. (فرهنگ نظام) :
در ته پیلۀ فلک پیله ور زمانه را
نیست ببخت خصم تو داروی درد مدبری.
خاقانی.
، بوی دان. عطردان، چشم و پلک چشم را نیز بطریق تشبیه میگویند. (برهان). پلک چشم. (جهانگیری) (غیاث). جفن:
گرچه پیلۀ چشم برهم میزنی
در سفینه خفته ای ره میکنی.
مولوی.
، ورم پلک چشم، هر گره عموماً و گرهی که در میان دمل به هم رسد و تا آنرا برنیاورند دمل نیک نشود خصوصاً. (برهان)، چرک و ریمی که از میان زخم برآید وروان شود. (برهان)، آماس بن دندان. چرک گردآمده در بن دندان بیمار. گردآمدگی ریم در بن دندان دردگن. ورم بن دندان:دندانم پیله کرده است، ورم کرده است، قبۀ خشخاش و مانند آن. (فرهنگ نظام)، دارو. (جهانگیری)، پیکانی سرپهن. (فرهنگ اسدی نخجوانی). بیله. پیکان تیر. (برهان) :
چنان چون سوزن از وشی و آب روشن از توزی
بطوسی پیل بگذاری به آماج اندرون پیله.
فرخی.
رجوع به بیله شود، صحرا و زمین خشک وسیع که در میان دو آب واقع شده باشد یعنی که از دو طرف آن زمین دو رودخانه میرفته باشد یا یک رودخانه دو شاخ شود و آن زمین در میان درآید. (برهان).
، (بمعنی بزرگ) نامی از نامهای نزد گیلانیان و مازندرانیان: پیله آقا.
، کینه و عداوت، آزار و تعرض توأم بالجاج.
- بدپیله. کسی که بر هر کار پای می فشرد.
- پشم و پیلۀ کسی ریختن، ناتوان شدن او. قدرت و سیطره و هیمنۀ او رفتن.
- پیله اش گرفتن، پیله کردن. رجوع به پیله کردن شود.
- پیلۀ فلک، صحرای فلک.
- شیله پیله، در ترکیب از اتباع شیله بمعنی نیرنگ و نادرستی است. (از فرهنگ نظام).
- کهنه پیله، مجموعه ای ازتکه های پارچۀ نو و کهنه که درپی کردن را بکار آید. (از فرهنگ نظام)
البیهن. (نشوءاللغه ص 94). نسترن
لغت نامه دهخدا
(پِ لِ)
ژان کلود اژن. طبیعی دان فرانسوی متولد در بزانسن. وی را تحقیقاتی سودمند در مبحث حرارت است و بسال 1857 میلادی درگذشته است
لغت نامه دهخدا
(پِ وِ / پِ لُ وِ)
نیکلادو. کاردینال فرانسه، یکی از رؤسای لیگ (اتحاد کاتولیکها در فرانسه در اواخر مائۀ شانزدهم میلادی) مولد ژوی سوتل بسال 1518 میلادی و وفات در 1594
لغت نامه دهخدا
(لِ لِ)
فردریک. عالم اقتصادی فرانسه. مولد ’لاریویر’ نزدیک هن فلور. (1806- 1882 میلادی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از پلمه
تصویر پلمه
تخته سنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیله
تصویر پیله
محفظه ابریشمین کرم ابریشم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پسله
تصویر پسله
نهانی، در خفا، پنهان
فرهنگ لغت هوشیار
بر گرفته از اله له یا} لاه {برگرفته از} لیه {به آرش} در پرده رفتن {خدا خداوند خدا، ذات مست، جمع صفات (الوهیت)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیله
تصویر پیله
((لِ))
محفظه ای که کرم ابریشم و بعضی حشرات دیگر با لعاب دهان خود، دور خود درست می کنند و پس از طی کردن دوره دگردیسی و بالغ شدن، از آن خارج می شوند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیله
تصویر پیله
چرک و ورم کردن پای دندان، آبسه، جوش مانندی که در پلک چشم بوجود می آید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیله
تصویر پیله
کینه، عداوت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیله
تصویر پیله
دارو، دوا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پسله
تصویر پسله
((پَ سَ یا س ِ لِ))
جای نهانی، پنهان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پلمه
تصویر پلمه
((پَ مِ یا مَ))
لوحی که ابجد و غیر آن بر آن می نوشتند تا اطفال بخوانند، نوعی از گل سخت شده و سیاه که ورقه ورقه جدا شود و می توان برای نوشتن به کار برد، سنگ لوح
فرهنگ فارسی معین
تصویری از الله
تصویر الله
((اَ لْ لا))
ایزد، خدا، معبود یگانه
الله اعلم: خدا داناتر است، (هنگامی که نسبت به موضوعی شک و تردید است)
الله اکبر: خدا بزرگ تر است، (هنگام تعجب، عصبانیت و تأیید گفته می شود)، بخشی از اذان و نماز است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیله
تصویر پیله
آبسه
فرهنگ واژه فارسی سره
پنهان، نهان، نهانی، گوشه وکنار، جای دنج، مخفیگاه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
ابریشم، کرم ابریشم، آماس، ورم، اصرار، تاکید، توبره، خریطه، طبله، عطردان، تعرض، عداوت، کینه، حقه، کلک، نادرستی، نیرنگ، دارو، دوا، تنش، تنیدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آفریدگار، ایزد، پروردگار، خدا، دادار، رب، یزدان
فرهنگ واژه مترادف متضاد