جدول جو
جدول جو

معنی پرپینیان - جستجوی لغت در جدول جو

پرپینیان
(پِ)
مرکز قدیم روسیلﱡن. کرسی ایالت پیرنۀ شرقی بر ساحل رود تت در 900000 گزی جنوب پاریس دارای 73962 تن سکنه و نسبت بدان پرپینیانه باشد و اسقف نشین است. دارای محصول شراب و کاغذ و سیگارت و پیت و چلیک و ناحیت آن 154000 تن سکنه دارد
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پرنیان
تصویر پرنیان
(دخترانه)
پارچه ابریشمی دارای نقش و نگار
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پسینیان
تصویر پسینیان
آنان که در زمانی نزدیک به ما می زیستند، متاخران
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پیشینیان
تصویر پیشینیان
کسانی که در قدیم بوده و در سال های گذشته می زیسته اند، گذشتگان، قدما، اسلاف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پرنیان
تصویر پرنیان
نوعی پارچۀ ابریشمی منقش، دیبای منقش، حریر نازک، پرنون، برنو، پرنو، برنون، برای مثال چون پرند نیلگون بر روی پوشد مرغزار / پرنیان هفت رنگ اندر سر آرد کوهسار (فرخی - ۱۷۵)، آمد این نوبهار توبه شکن / پرنیان گشت باغ و برزن و کوی (رودکی - ۵۳۱)
فرهنگ فارسی عمید
(پَ)
حریر. (مهذب الاسماء) (دهار) (حبیش تفلیسی). حریر چینی که نقشها و چرخها (؟) دارد. (نسخه ای از فرهنگ اسدی). پرنیان حریر چینی بود منقش و پرند ساده بود. (نسخه ای از فرهنگ اسدی). حریر چینی که منقش باشد. (از شرفنامه از غیاث اللغات). ابریشمینۀ منقش. حریر بسته (معقّد) باشد منقش به شکل پرده. (اوبهی). پرنو. پرنون. حریر چینی که نقشهای بسیار دارد. (صحاح الفرس). لاد. (برهان) :
آمد آن نوبهار توبه شکن
پرنیان گشت باغ و برزن و کوی.
رودکی.
ای نازکک میان و همه تن چو پرنیان
ترسم که از رکوع ترا بگسلد میان.
خسروانی.
ز بس نیزه و پرنیانی درفش
ستاره شده سرخ و زرد و بنفش.
فردوسی.
ز بس نیزه و تیغهای بنفش
هوا گشت پر پرنیانی درفش.
فردوسی.
یکی نامه بنوشت کردوی نیز
بگفت اندرو پند و بسیار چیز
نهاد آن خط خسرو [پرویز] اندر میان
بپیچید بر نامه بر پرنیان.
فردوسی.
فرائین [گراز] چو تاج کیان برنهاد
همی گفت چیزی کش آمد بیاد
نشینم بشاهی همی سالیان
همه پوشش از خزّ و از پرنیان.
فردوسی.
یکی خیمۀ پرنیان ساخته
ستاره زده جای پرداخته.
فردوسی.
بزد دست بر جوشن اسفندیار
همه پرنیان بر تنش گشت خار.
فردوسی.
چو سیصد شتر جامۀ چینیان
ز مخروط و مدهون و از پرنیان.
فردوسی.
درختی که پروردی آمد ببار
ببینی برش هم کنون در کنار
گرش بار خار است خود کشته ای
وگر پرنیان است خود رشته ای.
فردوسی.
غمی شد ز گفتار او مادرش
همه پرنیان خار شد در برش.
فردوسی.
چون پرند بیدگون بر روی پوشد مرغزار
پرنیان هفت رنگ اندر سرآردکوهسار.
فرخی.
گفت بر پرنیان ویشیده
طبل عطار شد پریشیده.
عنصری.
آینه دیدی بر آن گسترده مروارید خرد
ریزۀ الماس دیدی بافته بر پرنیان.
عنصری.
آفرین بادا بر آن شمشیر جان آهنج تو...
پرنیان رنگ است و آهن را کند چون پرنیان
گندنا رنگ است و سرها را کند چون گندنا.
قطران.
ردای پرنیان گر می بدرّی
چرا منسوج کردی پرنیانت.
ناصرخسرو.
که کردی قامتش را پرنیان پوش.
نظامی.
قبا گر حریر است و گر پرنیان
بناچار حشوش بود در میان.
سعدی.
نسیج پرنیان ابله فریبست.
امیرخسرو دهلوی.
رخ از زیلو نگردانم به خار بوریا از فرش
خسک در راه مشتاقان بساط پرنیان باشد.
نظام قاری.
، کاغذ یا جامه ای از حریر که بر آن نبشتندی:
یکی نامه فرمود بر پرنیان
نبشتن بر شاه ایرانیان.
فردوسی.
نبشتند منشور بر پرنیان
همه پادشاهی برسم کیان.
فردوسی.
دبیرش بیاورد عهد کیان
نبشته بر آن پربها پرنیان.
فردوسی.
نگه کرد پس خط نوشیروان
نبشته بر آن رقعۀ پرنیان.
فردوسی.
بنزد بزرگان ایرانیان
نبشتم همین نامه بر پرنیان.
فردوسی.
نبشتند منشور بر پرنیان
خراسان و ری هم قم و اصفهان
ورا داد سالار جمشیدفر [کیکاوس]
دلاور بخورشید بر برد سر.
فردوسی.
نبشتند منشور بر پرنیان
برسم بزرگان و فرّ کیان
زمین کهستان ورا داد شاه
که بود او سزاوار تخت وکلاه.
فردوسی.
بخط پدر هرمز آن نامه دید
هراسان شد و پرنیان بردرید.
فردوسی.
نبشتند منشور بر پرنیان
به آئین شاهان و رسم کیان.
فردوسی.
، مجازاًشمشیر:
برهر تنی پراکند آن پرنیان پرند
خاکی کز او نروید جز دار پرنیان.
مسعودسعد.
سپه برگرفت و بنه برنهاد
ز دادار روزآفرین کرد یاد
یکی گرد برشد که گفتی سپهر
بدریای قیر اندر اندود چهر
بپوشید روی زمین را بنعل
هوا یکسر از پرنیان گشت لعل.
فردوسی.
، پردۀ نقاشی. تابلو:
ابر سام یل موی برپای خاست
مرا ماند این پرنیان گفت راست.
فردوسی.
روان پرنیان کبود ایدر آر
که هست از برش چهرۀ جم نگار.
اسدی.
- مثل پرنیان، سخت نرم و لطیف:
سپر بر سر آورد مرد جوان
بزد بر سپر گشت چون پرنیان.
فردوسی.
چرا که قول تو چون خزّ و پرنیان نشده است
اگر تو در سلب خزّ و پرنیان شده ای.
ناصرخسرو.
، قسمی انگوراز نوع خوب. (از چهارمقالۀ نظامی عروضی).
- دار پرنیان، بقم. (زمخشری). و رجوع به دار پرنیان شود
لغت نامه دهخدا
(فَ)
نام فونیان یا هونهاست که از اقوام آسیایی بوده اند. (از ایران باستان تألیف پیرنیا ص 2118). رجوع به هون شود
لغت نامه دهخدا
(پَ)
مقابل پیش قراول، مؤخرهالجیش. بنگاه لشکر و مؤخر آن. (منتهی الارب در کلمه ساقه). ساقه
لغت نامه دهخدا
جمع واژۀ پیشین، متقدمین، قدماء، اسلاف، سابقین، سلف، (دهار)، اوائل، گذشتگان، اقدمین، پیشینگان، مقابل پس آیندگان، مقابل پسینیان:
این چنین بزم از همه شاهان کرا اندر خورست
نامۀ شاهان بخوان و کتب پیشینیان بیار،
فرخی،
برجای پیشینیان راه نمایان خویش به استقلال نشست، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 312)،
ز نامه های کهن نام کهنگان برخوان
یکی جریدۀ پیشینیان بپیش آور،
ناصرخسرو،
کعب الاحبار معاویه را بدین گونه آگاه کرد که بکتابهای پیشینیان نوشته است که ... (قصص الانبیاء ص 152)، و گفت بنگرید که پیشینیان فساد کردند، عاقبت کارایشان چگونه بود، (قصص الانبیاء ص 94)،
ای ز فلک بیش بس و ز تو فلک دیده آنک
دهر ز پیشینیان صد یک آن دیده نیست،
خاقانی،
ز باغی که پیشینیان کاشتند
پس آیندگان میوه برداشتند،
نظامی،
نیکبختان بحکایت و امثال پیشینیان پند گیرند از آن پیشتر که پسینیان بواقعۀ ایشان مثل زنند، (گلستان)، پیشینیان چه کردند و برفتند، (مجالس سعدی)،
ملوک ار نکونامی اندوختند
ز پیشینیان سیرت آموختند،
سعدی،
رجوع به اوائل شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از پسینیان
تصویر پسینیان
آیندگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرنیان
تصویر پرنیان
حریر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیشینیان
تصویر پیشینیان
قدماء، گذشتگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پیشینیان
تصویر پیشینیان
جمع پیشین، گذشتگان، سابقان، مقابل پسینیان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پرنیان
تصویر پرنیان
((پَ))
حریر منقش، دیبای چینی، پارچه ابریشمی گل دار، پرده نقاشی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پیشینیان
تصویر پیشینیان
قدما، اسلاف
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از پسینیان
تصویر پسینیان
آخرین، موخرین
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از پرنیان
تصویر پرنیان
حریر
فرهنگ واژه فارسی سره
ابریشم، پرند، حریر، دیبا
فرهنگ واژه مترادف متضاد