جدول جو
جدول جو

معنی پروران - جستجوی لغت در جدول جو

پروران
(پَرْ وَ)
صفت فاعلی بیان حالت. در حال پروریدن
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سروشان
تصویر سروشان
(پسرانه)
نام جد بایزید بسطامی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بهوران
تصویر بهوران
(پسرانه)
وه وران، آنکه دارای روح و روان نیکوست
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پوران
تصویر پوران
(دخترانه)
موفق، جانشین، یادگار، پوران دخت
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پوران
تصویر پوران
از نام های زنان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خروشان
تصویر خروشان
خروشنده، در حال جوش و خروش و خروشیدن، کنایه از جوشان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خاوران
تصویر خاوران
خاور، مشرق، برای مثال هم از خاوران تا در باختر / ز کوه و بیابان و از خشک و تر (فردوسی - ۴/۳۲۷)، در موسیقی گوشه ای در دستگاه ماهور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرگران
تصویر سرگران
سر سنگین، ناخشنود، خشمناک، مغرور، مست
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پروردن
تصویر پروردن
پروراندن، پرورش دادن، برای مثال مار را هر چند بهتر پروری / چون یکی خشم آورد کیفر بری (رودکی - ۵۱۱)، یکی بچۀ گرگ می پرورید / چو پرورده شد خواجه بر هم درید (سعدی۱ - ۱۸۹)تربیت کردن، فربه ساختن، کنایه از آماده کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پروان
تصویر پروان
دستگاهی که با آن ابریشم را تاب دهند، چرخ ابریشم تابی
فرهنگ فارسی عمید
جمع پور، پسران، خلیفه، جانشین، یادگار، (برهان)
لغت نامه دهخدا
(پَرْ)
چرخ ابریشم تابی بود که ابریشم را بدان ازپیله برآورند و آن چرخ را بپای گردانند. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(پَرْ)
نام شهری نزدیک غزنه. (لغت نامۀ اسدی). و معرب آن فروان است. بین غزنه و بامیان و قریب به سرچشمۀ رودخانه لوکر در یک فرسخی این محل بین سلطان جلال الدین منکبرنی وقوتوقو از سرداران چنگیز جنگی روی داد که به فتح سلطان تمام شد:
بدو گفت کای نامبردار هند
ز پروان بفرمان تو تا بسند.
فردوسی.
گفت سالار قوی باید بپروان اندرون
زانکه در کشور بود لشکر تن و سالار سر.
میزبانی بخاری.
چون بپروان رسید [بوطالب (ظ. ابوطاهر، تبانی] فرمان یافت. (تاریخ بیهقی ص 194). پادشاه محتشم و بی منازع و فارغ دل میرفت تا بپروان و از پروان برفتند... تا منزل بلق. (تاریخ بیهقی ص 246). و چون شنود که موکب سلطان [مسعود] از پروان به غزنین روی دارد. (تاریخ بیهقی ص 251). و از کابل برفت امیر و به پروان آمد. (تاریخ بیهقی ص 286). و قاضی تبانی نیز بپروان فرمان یافت و بوالقاسم با خدم و مهد بغزنی آمد. (تاریخ بیهقی ص 537). و امیر بتعجیل برفت و بپروان یکروز مقام کرد و ازبژغوزک بگذشت. (تاریخ بیهقی ص 570). و گفت [سلطان مسعود] آنچه من دانم شما ندانید بباید ساخت و بزودی سوی پروان و هیسبان رفتن. (تاریخ بیهقی ص 657)
لغت نامه دهخدا
نام شهر کنوج (قنوج)، (جهانگیری)، فوران، (رشیدی)، رجوع به پور و رجوع به پورا شود، دهی است بخراسان، (رشیدی)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
دهی است از دهستان میان دربند بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان، واقع در 49000گزی شمال باختری کرمانشاه و 3000گزی باختر شوسۀ سنندج. هوای آن سرد و دارای 220 تن سکنه است. آب آنجا از رود خانه رازآور. تأمین میشود. محصول آن غلات و حبوبات و چغندر و قند و برنج و تریاک و توتون و شغل اهالی زراعت است و تابستان از گروران اتومبیل میتوان برد. (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(گُ دَ گَ لَ / لِ اَ کَ دَ)
پروراندن. پروریدن. پرورانیدن. پرورش کردن. پرورش دادن.تنبیت. تربیت کردن. رب ّ. تربیت. (تاج المصادر بیهقی). ترشیح. (تاج المصادر). تأدیب. تعلیم کردن. آموختن. فرهنجیدن. بزرگ کردن. بار آوردن (چنانکه طفلی را) :
دریغ فر جوانی و عز اوی دریغ
عزیز بود از این پیش همچنان سپریغ
بناز باز همی پرورد ورا دهقان
چو شد رسیده نیابد ز تیغ تیز گریغ.
شهید بلخی.
یوز را هرچند بهتر پروری
چون یکی خشم آورد کیفر بری.
رودکی.
مار را هر چند بهتر پروری
چون یکی خشم آورد کیفر بری.
ابوشکور.
بر آن پرورد کش همی پروری
بیاید بهر راه کش آوری.
ابوشکور.
نورد بودم تا ورد من مورّد بود
به روی ورد مرا ترک من همی پرورد.
کسائی.
بداد و بدانش بدین وخرد
ورا پاک یزدان همی پرورد.
فردوسی.
جهانا ندانم چرا پروری
چو پروردۀ خویش را بشکری.
فردوسی.
جهانا مپرور چو خواهی درود
چو می بدروی پروریدن چه سود.
فردوسی.
چنین است کردار این گوژپشت
بپرورد وپروردۀ خویش کشت.
فردوسی.
همان را که پرورد در بر بناز
درافکند خیره بچاه نیاز.
فردوسی.
مرا کاش هرگز نپروردیم
چو پرورده بودی نیازردیم.
فردوسی.
کسی دشمن خویشتن پرورد
بگیتی درون نام بد گسترد.
فردوسی.
بپرورده بودم تنت را بناز
برخشنده روز و شبان دراز.
فردوسی.
بپرورد تا بر تنش بد رسید
وز آن بهر ماهوی نفرین سزید.
فردوسی.
گذشته سخن یاد دارد خرد
بدانش روان را همی پرورد.
فردوسی.
تو مر بیژن خرد را درکنار
بپرور نگهدارش از روزگار.
فردوسی.
بفرهنگ یازد کسی کش خرد
بود در سر و مردمی پرورد.
فردوسی.
بپروردشان از ره بدخوئی
بیاموختشان کژی و جادوئی.
فردوسی.
که با شاه نوشین بسر برده ام
ترانیز دربر بپرورده ام.
فردوسی.
ترا از دو گیتی برآورده اند
بچندین میانجی بپرورده اند.
فردوسی.
پدر شاه و رستمش پرورده است
به نیکی مر او را برآورده است.
فردوسی.
چه گوئید گفتا که آزاده ای
بسختی همی پرورد زاده ای.
فردوسی.
بداند که چندان نداری خرد
که مغزت بدانش سخن پرورد.
فردوسی.
نگهدار تن باش و آن خرد
که جان رابدانش خرد پرورد.
فردوسی.
بپروردیم چون پدر در کنار
همی شادی آورد بختم ببار.
فردوسی.
کز آن گنج دیگر کسی برخورد
جهاندار دشمن چرا پرورد.
فردوسی.
خداوند هوش و روان و خرد
خردمند را داد او پرورد.
فردوسی.
به رنج و به سختی بپروردیم
بگفتار هرگز نیازردیم.
فردوسی.
و منجمان آنرا سالهاء تربیت نام کنند ای پروردن. (التفهیم).
رز مسکین بمهر چندین گاه
بچه پرورد در بر و پستان.
فرخی.
مادر این بچگکان را ندهد شیر همی
نه بپروردنشان باشد باژیر همی.
منوچهری.
و این بوالقاسم کنیزک پروردی و نزدیک امیر نصر آوردی و با صله بازگشتی. (تاریخ بیهقی).
ویران شده دلها به می آبادان گردد
آباد بر آن دست که پروردش آباد.
ابوالمظفر جخج یا جمح (از فرهنگ اسدی).
چنان است پروردن از ناز تن
که دیوار زندان قوی داشتن.
اسدی.
همه درد تن در فزون خوردن است
درستیش به اندازه پروردن است.
اسدی.
جانت را با تن بپروردن قرین و راست دار
نیست عادل هر که رغبت زی تن تنها کند.
ناصرخسرو.
جان را بنکو سخن بپرور
زین بیش مگرد گرد دیوان.
ناصرخسرو.
و هرچه مؤمن بودندی جان پروردندی. (قصص الانبیاء ص 150). (سلطان محمود زن را) گفت پسر تو را قبول کردم من او را بپرورم تو دل از کار او فارغ دار. (نوروزنامه). دانه مادام که در پردۀ خاک نهان است هیچکس در پروردن وی سعی ننماید. (کلیله و دمنه).
جز خط آن سیمین بدن کافزوده حسنش را ثمن
هرگز شنیدی کاهرمن مهر سلیمان پرورد.
خاقانی.
من آنم که اسبان شه پرورم
بخدمت در این مرغزار اندرم.
سعدی (بوستان).
بنعمت نبایست پروردنش
چو خواهی به بیداد خون خوردنش.
سعدی (بوستان).
نفس پروردن خلاف رای هر عاقل بود
طفل خرما دوست دارد صبر فرماید حکیم.
سعدی.
فرزند بنده ایست خدا را غمش مخور
تو کیستی که به ز خدا بنده پروری.
سعدی.
درختی که پروردی آمد ببار
هم اکنون بدیدی برش در کنار.
(از تاریخ گیلان مرعشی).
، تغذیه کردن. غذا دادن. غذو. اغذاء. اطعام. خورانیدن:
بهر خاشه ای خویشتن پرورد
بجز خاشه او را چه اندر خورد.
فردوسی.
نه گویا زبان و نه جویا خرد
ز هر خاشه ای خویشتن پرورد.
فردوسی.
بخونش بپرورد بر سان شیر
بدان تا کند پادشا را دلیر.
فردوسی.
می آن مایه باید که جان پرورد
نه چندان که یابد نکوهش خرد.
فردوسی.
نه گویا زبان ونه جویا خرد
ز خار و ز خاشاک تن پرورد.
فردوسی.
، حمایت کردن:
چنین پادشاهان که دین پرورند
ببازوی دین گوی دولت برند.
سعدی (بوستان).
علم از بهر دین پروردن است نه از بهر دنیا خوردن. (گلستان)، پرستش. پرستیدن.پرستش کردن:
بداداریت پروردن نیایدفهم یونانی.
سنائی (از جهانگیری).
، درعسل یا شکر و جز آن حفظ کردن و بعمل آوردن داروئی یا میوه ای. اطراء. تطریه: آملۀ پرورده. هلیلۀ پرورده. زنجبیل پرورده: همه را کوفته و بیخته به آب غوره بپرورند چند بار به آب غوره تازه می کنند وباز خشک میکنند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و آب پرورده با او یعنی (با برف) بهتر است. (تحفۀ حکیم مؤمن)، نهادن. قرار دادن. مواضعه کردن: امیر حاجب جمال الدین... بخواندن او رفت بخوزستان باجازت اتابک خاصبک و با سلطان بپرورد که اول روزکه به همدان رسد خاصبک را بگیرد. (راحهالصدور).
- خرد پروردن، بکار بردن عقل و درایت.
، انشاء، تنشئه، انشاء، پروردن. (صراح اللغه). ابو، اباوه، پروردن. (تاج المصادر بیهقی) :
چنان کرد یزدان تن آدمی
که بردارد او سختی و خرمی
بر آن پرورد کش همی پروری
بیاید بهر راه کش آوری.
ابوشکور بلخی.
بدو گفت کای مرد روشن خرد
نبرده کسی کو خرد پرورد.
فردوسی.
که با فر و برزست و بخش و خرد
همی راستی را خرد پرورد.
فردوسی.
جز آنی که بر تو گمانی برد
جهاندیده ای کو خرد پرورد.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(پَرْ وَ)
آشکارا. ظاهر:
زو پشت روزگار قوی گشت و این سخن
در روی روزگار بگوئیم پروهان.
اثیرالدین اخسیکتی
لغت نامه دهخدا
تصویری از پروهان
تصویر پروهان
آشکارا، ظاهر
فرهنگ لغت هوشیار
در عسل یا شکر و جز آن حفظ کردن و بعمل آوردن دارویی یا میوه ای آماده کردن اطراء تطریه: (همه را کوفته و بیخته باب غوره بپرورند) (ذخیره خوارزمشاهی)، پرورده شدن تربیت یافتن، حمایت کردن، پرستش کردن پرستیدن، نهادن قرار دادن مواضعه کردن، آموختن تع
فرهنگ لغت هوشیار
آواز، روزسخت، روزآسان روز نرم از واژه های دو پهلویست (از لغات اضداد)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذرورات
تصویر ذرورات
ذرور، جمع ذرور، داروهای سوده نمک ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پروان
تصویر پروان
چرخی که ابریشم را بدان از پیله بر آورند و آن چرخ را بپای گردانند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برکران
تصویر برکران
دور، برکنار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خاوران
تصویر خاوران
مغرب، مشرق، گوشه ای در دستگاه ماهور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خروشان
تصویر خروشان
فریاد کنان نالان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرگران
تصویر سرگران
عضبناک خشمگین، متکبر خود پرست مغرور، ناخشنود ناراضی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پروان
تصویر پروان
((پَ))
چرخ ابریشم ریسی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خاوران
تصویر خاوران
((وَ))
مغرب، مشرق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خروشان
تصویر خروشان
فریادکنان، نالان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سرگران
تصویر سرگران
((~. گِ))
خشمگین، بی مهر، متکبر، ناخشنود، مست
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پروردن
تصویر پروردن
((پَ وَ دَ))
پروراندن، در عسل یا شکر و مانند آن پختن، آموختن، تعلیم دادن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از داوران
تصویر داوران
قضات
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از سروران
تصویر سروران
مقامات
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از پروهان
تصویر پروهان
برهان
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ستوران
تصویر ستوران
احشام
فرهنگ واژه فارسی سره