جدول جو
جدول جو

معنی پرهیزگار - جستجوی لغت در جدول جو

پرهیزگار
پرهیز کار
تصویری از پرهیزگار
تصویر پرهیزگار
فرهنگ لغت هوشیار
پرهیزگار
پارسا، پرهیزکار، زاهد، صالح، فرهومند، مومن، متدین، متقی
متضاد: ناپرهیزگار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پرهیزگار
تقيٌّ
تصویری از پرهیزگار
تصویر پرهیزگار
دیکشنری فارسی به عربی
پرهیزگار
Righteous
تصویری از پرهیزگار
تصویر پرهیزگار
دیکشنری فارسی به انگلیسی
پرهیزگار
juste
تصویری از پرهیزگار
تصویر پرهیزگار
دیکشنری فارسی به فرانسوی
پرهیزگار
justo
تصویری از پرهیزگار
تصویر پرهیزگار
دیکشنری فارسی به پرتغالی
پرهیزگار
праведный
تصویری از پرهیزگار
تصویر پرهیزگار
دیکشنری فارسی به روسی
پرهیزگار
rechtschaffen
تصویری از پرهیزگار
تصویر پرهیزگار
دیکشنری فارسی به آلمانی
پرهیزگار
праведний
تصویری از پرهیزگار
تصویر پرهیزگار
دیکشنری فارسی به اوکراینی
پرهیزگار
prawy
تصویری از پرهیزگار
تصویر پرهیزگار
دیکشنری فارسی به لهستانی
پرهیزگار
正义的
تصویری از پرهیزگار
تصویر پرهیزگار
دیکشنری فارسی به چینی
پرهیزگار
پرہیزگار
تصویری از پرهیزگار
تصویر پرهیزگار
دیکشنری فارسی به اردو
پرهیزگار
giusto
تصویری از پرهیزگار
تصویر پرهیزگار
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
پرهیزگار
ন্যায়পরায়ণ
تصویری از پرهیزگار
تصویر پرهیزگار
دیکشنری فارسی به بنگالی
پرهیزگار
mtakatifu
تصویری از پرهیزگار
تصویر پرهیزگار
دیکشنری فارسی به سواحیلی
پرهیزگار
erdemli
تصویری از پرهیزگار
تصویر پرهیزگار
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
پرهیزگار
正義の
تصویری از پرهیزگار
تصویر پرهیزگار
دیکشنری فارسی به ژاپنی
پرهیزگار
צדיק
تصویری از پرهیزگار
تصویر پرهیزگار
دیکشنری فارسی به عبری
پرهیزگار
धार्मिक
تصویری از پرهیزگار
تصویر پرهیزگار
دیکشنری فارسی به هندی
پرهیزگار
saleh
تصویری از پرهیزگار
تصویر پرهیزگار
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
پرهیزگار
ชอบธรรม
تصویری از پرهیزگار
تصویر پرهیزگار
دیکشنری فارسی به تایلندی
پرهیزگار
rechtschapen
تصویری از پرهیزگار
تصویر پرهیزگار
دیکشنری فارسی به هلندی
پرهیزگار
justo
تصویری از پرهیزگار
تصویر پرهیزگار
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
پرهیزگار
의로운
تصویری از پرهیزگار
تصویر پرهیزگار
دیکشنری فارسی به کره ای

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پرهیزکار
تصویر پرهیزکار
پرهیز کننده، پارسا، پاک دامن، باتقوا، برای مثال بر این و بر آن بگذرد روزگار / خنک مردم پاک پرهیزکار (فردوسی - لغت نامه - پرهیزکار)
فرهنگ فارسی عمید
(پَ)
پارسا. تقی، متقی. باتقوی. دوری کننده از حرام. خویشتن دار (از حرام). بارّ. زاهد. ناسک. مرتاض. صالح. برز. برزی ّ. ورع. عفیف. عفیفه. پاکدامن. آبدست. هیرسا. (برهان قاطع) :
چه مایه زاهد پرهیزکار صومعگی
که نسک خوان شد بر عشقش و ایارده گوی.
خسروانی (ازفرهنگ اسدی).
دوان خود بیامد بر شهریار
چنین گفت کای شاه پرهیزکار.
فردوسی.
شو او را بخوبی بمادر سپار
بدست یکی مرد پرهیزکار.
فردوسی.
خرد را مه و خشم را بنده دار
مشو تیز بامرد پرهیزکار.
فردوسی.
همه پاک بودند و پرهیزکار
سخنهایشان برگذشت از شمار.
فردوسی.
دبیری نگه کرد پرهیزکار
بدانسان که دانست کردن شمار.
فردوسی.
بر این و بر آن بگذرد روزگار
خنک مردم پاک پرهیزکار.
فردوسی.
به دل گفت کین مرد پرهیزکار
همی از لب آب گیرد شکار.
فردوسی.
گشادی سر بدرها شهریار
توانگر شدی مرد پرهیزکار.
فردوسی.
بدو گفت کای مرد پرهیزکار
نهانی چه داری بکن آشکار.
فردوسی.
چودانست کان مرد پرهیزکار
ببخشید بر نالۀ شهریار.
فردوسی.
از آن سوگواران پرهیزکار
بیامد یکی تا لب رودبار.
فردوسی.
یکی روز پیران پرهیزکار
سیاوخش را گفت کای شهریار.
فردوسی.
بر ارزانیان گنج بسته مدار
ببخشای بر مرد پرهیزکار.
فردوسی.
همه سرفرازان پرهیزکار
ستایش گرفتند بر شهریار.
فردوسی.
برین سان بود گردش روزگار
خنک مرد با شرم و پرهیزکار.
فردوسی.
خنک مرد بیرنج و پرهیزکار
بویژه کسی کو بود شهریار.
فردوسی.
زن ارچه خسرو است ار شهریاری
و یا چون زاهدان پرهیزکاری...
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
و چون به تنهائی خود نقل فرمود (باری تعالی) امام پرهیزکار القادر باﷲ را که رحمت ایزدی برو باد در مردگی و زندگی. (تاریخ بیهقی ص 309). و بهمن با بارین پرهیزکار که رستم فرستاده بودش بگریختند. (مجمل التواریخ والقصص ص 53).
مفتئی را دید آن پرهیزکار
بر در سلطان نشسته روز بار.
عطار.
خداترس را بر رعیت گمار
که معمار ملک است پرهیزکار.
سعدی (بوستان).
نه پرهیزکار و نه دانشورند
همین بس که دنیا به دین میخرند.
سعدی (بوستان).
اگر خنده روی است و آمیزگار
عفیفش ندانند و پرهیزگار.
سعدی (بوستان).
خردمند و پرهیزکارش برآر
گرش دوست داری بنازش مدار.
سعدی (بوستان).
، قانع، بااحتیاط. ج، پرهیزکاران. پارسایان. اتقیاء. صلحاء. مرتاضان. برره:
بدان تا ز کردارهای کهن
بپرسد ز پرهیزکاران سخن.
فردوسی.
- پرهیزکار بودن، ورع داشتن. پارسا بودن. پاکدامن بودن. اتّقاء. تقیه.
- پرهیزکار شدن، تقوی گزیدن. پارسائی کردن. پارسا گردیدن. دوری از حرام و منکر. احصان. تورّع.
- پرهیزکار گردانیدن، بازگردانیدن کسی را از حرام. پارسا کردن. اعفاف
لغت نامه دهخدا
(پَ)
فاسق بدکار. (آنندراج). آن که پرهیزگاری و پارسائی ندارد. (ناظم الاطباء). غیرمتقی. فاسق. فاجر. ناپارسا. بی تقوا. بی عفت. ناپاک دامن: عالم ناپرهیزگارکوری است مشعله دار. (گلستان). معلم کتابی را دیدم در دیار مغرب ترشروی، گداطبع ناپرهیزگار. (گلستان).
عام نادان پریشان روزگار
به ز دانشمند ناپرهیزگار.
سعدی.
بس ملامتها که خواهد برد جان نازنین
روز عرض از دست جور نفس ناپرهیزگار.
سعدی.
، بی احتیاط. بی ملاحظه. بی خبر و غافل از تندرستی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از پرهیزگاری
تصویر پرهیزگاری
پارسایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرهیزکار
تصویر پرهیزکار
متقی، پارسا، باتقوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناپرهیزگار
تصویر ناپرهیزگار
فاسق، بدکار، بی تقوا، ناپاک، دامن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پرهیزکار
تصویر پرهیزکار
((پَ))
پارسا، خویشتن دار، قانع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پرهیزگاری
تصویر پرهیزگاری
تقوی
فرهنگ واژه فارسی سره
غیرمتقی، فاسق، ناپارسا، ناپرهیزکار، ناخداترس
متضاد: پرهیزگار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پارسایی، تقوا، تورع، خویشتن داری، زهد، ورع
متضاد: پارسایی، ناپرهیزگاری
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پرخور، پارسا، پرهیزگار
دیکشنری اردو به فارسی