رجوع به نعیم بن مسافر... شود، ثابت ماندن و لازم گرفتن جای. (منتهی الارب). از اضداد است. (اقرب الموارد) ، ترنجیدن. منقبض گردیدن، حرکت کردن: ضربه فماارمازّ، ای فماتحرک. (اقرب الموارد) ، جنبیدن لشکر. (منتهی الارب)
رجوع به نعیم بن مسافر... شود، ثابت ماندن و لازم گرفتن جای. (منتهی الارب). از اضداد است. (اقرب الموارد) ، ترنجیدن. منقبض گردیدن، حرکت کردن: ضربه فماارمازّ، ای فماتحرک. (اقرب الموارد) ، جنبیدن لشکر. (منتهی الارب)
مرضی باشد که آنرا عوام سوزاک خوانند چه بوقت بول کردن مجرای بول بسوزش درآید و بعربی حرقهالبول گویند. (برهان). و یاء این کلمه به ضبط برهان و رشیدی مجهول است. و رشیدی گوید ظاهراً این لفظ هندی باشد
مرضی باشد که آنرا عوام سوزاک خوانند چه بوقت بول کردن مجرای بول بسوزش درآید و بعربی حرقهالبول گویند. (برهان). و یاء این کلمه به ضبط برهان و رشیدی مجهول است. و رشیدی گوید ظاهراً این لفظ هندی باشد
پرگو. بسیارگوی. پرسخن. پرگو. ثرّ. ثره. فراخ سخن. مکثار. بسیارسخن. آنکه بسیار سخن گوید. قوّال. قوله. (منتهی الارب). درازنفس. ابن اقوال. بس گوی. مسهب. و در تداول عوام، پرحرف. پرروده. روده دراز. پرچانه. و ورّاج. مقابل کم گوی: ای ساخته بر دامن ادبار تنزل غمّاز چو ببغائی و پرگوی چو بلبل. منجیک. مسحنفر، مرد پرگوی. قراقره، زن پرگوی. (منتهی الارب). و رجوع به پرگو شود
پرگو. بسیارگوی. پرسخن. پرگو. ثَرّ. ثَره. فراخ سخن. مکثار. بسیارسخن. آنکه بسیار سخن گوید. قوّال. قُوله. (منتهی الارب). درازنفس. ابن اقوال. بس گوی. مِسهب. و در تداول عوام، پرحرف. پرروده. روده دراز. پرچانه. و وِرّاج. مقابل کم گوی: ای ساخته بر دامن ادبار تنزل غمّاز چو ببغائی و پرگوی چو بلبل. منجیک. مُسحنفر، مرد پرگوی. قُراقِرَه، زن پرگوی. (منتهی الارب). و رجوع به پرگو شود